«به دنبال نیم ساعت خواب»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
- مامانی...مامانی
چشمهای غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم.
- مامانی... مامانی
چارهای نبود.
گوشی را نشانم داد: «زمزش رو میزنی؟» همان رمز را میگفت.🤭
بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمیگردانم که نبینم:
«فقط یه کم بازی میکنم.»
از لای پلکهای نیمهباز رمز گوشی را زدم
گفتم: «بذار یه کم بخوابم.»
آرام از اتاق بیرون رفت.
فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوریام را ندارند.😅🤦🏻♀️
دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشتهام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم.
تحقیق...
نکند...
دست بردم اطراف بالش
پس دفترم؟😱
قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار میشوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خطخطی که طی این سالها توسط هر کدام از بچهها در صفحات مختلفش به یادگار مانده.
یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحهاش چیزهایی در مورد برنامهریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درسها را کی خوانده ام.😉
هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم میگیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست.
باید سعی میکردم برگردم به عالم خواب
راستی چطور میشود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن.
حالا تنفس عمیق؛
دم
بازدم
دم...
از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده میکند میخوابد و حتی اگر با صدای بچهها بیدار شود باز هم بلافاصله میتواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر...
نه، نباید فکر کنم!🫢
زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود.
راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچهام چه خاطرهای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیشدبستانی نباید آن طور پر استرس میبود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن میخواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻♀️
کاش بچهام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کلکل نکند دعوا نمیکردم.
خب من هم خسته بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچهها به اتاق نیایند.
اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده.
آخ
نباید فکر کنم!😬
صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ میخواند.
احوالپرسی
پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید...
صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم میخورد و مدام دور و نزدیک میشود.
حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد.
احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را میکند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است.
تجسم نکن!
به صدا گوش نده!
دم...
بازدم...
محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار میکند. دَدَ دَدَ
دلم قنج میرود. نمیتوانم گوش ندهم. گوش تیز میکنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو میدهم. دلم تنگشان میشود.
انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمیآورم.
تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅
باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچهها را هم اضافه کنم. یک برنامهریزی آرمانی.
و یادم باشد بالای همهٔ برنامههایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بچهٔ پنجم و اینهمه چسب؟!»
#ف_اردکانی
(#محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹، #محمدسعید ۴.۵ ساله)
برعکس بقیهٔ بچهها، موقع خرید کیف و کفش و نوشتافزار هم چندان ذوقی نداشت.
این بیذوقی حامل خبر خوبی نبود.😶
نشان از وجود چسب مادر و فرزندی فرد اعلی، درجه یک و تضمینی بین من و پسرجان بود.👌🏻
پیشبینی من درست از آب دراومد.
روز اول پیش دبستانی، چسبید به پاهام و اشکریزان وارد کلاس ....... نشد!😱
تو دلم میگفتم یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، سه بار جستی ملخک، چهار بار جستی ملخک، پنجمی...
وایسا وایسا
فسقلی مگه یکی یه دونهای انقد وابستهای!؟😏
بچهٔ پنجم و اینهمه چسب؟!!!
بیشتر از اینکه کنجکاو باشم بدونم، این چسب کی منقضی میشه، کنجکاو بودم بدونم خودم تا کی تحمل بستتشینی در مدرسه رو دارم...🧐
خلاصه روند انقضای چسب سریعتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.😄(الحمدلله)
روز دوم راضی شد به نشستن تو دفتر، به جای حیاط.
روز سوم رفت تو کلاس به شرط اینکه روی ماه مامان از قاب پنجره پیدا باشه.
روز چهارم نشستم تو یه اتاق دیگه.
روز پنجم به بهانهٔ آوردن شارژر یک ساعتی برگشتم خونه.
روز ششم جیم زدم.
روز هفتم بهش گفتم آخرین روزیه که باهات میام تا دم کلاس.
روز هشتم دم در مدرسه پیاده شد و رفت.
روز نهم کچلم کرد از بس پرسید کی باید بریم مدرسه؟!!!😄
و احساس پیروزی عظیمی داشتم نسبت به مادرانی که هنوز گوشهٔ حیاط نشسته بودن.😂😎
سازندگان چسب، یا باید ضمانتنامهشون رو بررسی کنن یا در بالا بردن کیفیتش تجدید نظر!
مسئولین رسیدگی کنن🤭
والا
با این چسباشون.😂
پ.ن: با تشکر از:
- معلم مربوطه که نهایت همکاری رو در روند برطرف شدن چسبندگی چسب داشتن.
- همسرجان که بعد از مدرسه پسرجان رو با یک عدد خوراکی تشویق میکردن.
- فرزندان جان که مدام در باب فضائل مدرسه برای برادر کوچیکشون سخنرانی میکردن.
- آقایان پلیس و آتشنشان که با حضور در مدرسه، در علاقهمندی ایشان به مدرسه نقش عظیمی ایفا کردند.
- خانوادههای محترم رجبی، احمدی، کاظمی و جعفری!😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آقا محمد به مدرسه میره!»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵.۵ساله و #حسین ۲سال و ۹ماهه)
بالاخره این شتر دم در خونهٔ ما هم نشست.😅
شتر بچهمدرسهای داشتن.😁
حس جالبیه!
صبح زود پاشی؛ صبحونه حاضر کنی و در دو سه مرحله یکی از بچههاتو بیدار کنی؛ صبحونهشو بدی؛ لقمه براش بذاری و ببریش مدرسه.
در حالیکه مجبوراً داری ساعت رو هم یادش میدی:
«مامانی الان عقربه بزرگه به ۱۲ رسیده. به ۳ رسید، باید راه بیفتیما...»
حس جالبیه!
وقتی مجبوری کله صبح پاشی، بلکه بعد نماز صبح نخوابی، تا بتونی ۸:۳۰ پسرتو مدرسه رسونده باشی.
درحالیکه قبل این، ساعت ۹:۳۰ هم از خواب بیدار نمیشدی🙄. چه توفیق اجباری خوبی.😇
و چه توفیق اجباری خوبتری برای پسرم!
کسی که ساعت ۱۰:۳۰ به زور از خواب پا میشد؛
بلافاصله میرفت سراغ تلویزیون و با هزار منت، چند لقمهای صبحانه فرو میداد و جز با زور و تهدید برداشتن آنتن، حاضر به خاموش کردن اون نبود.
و الان قبل از ساعت ۸ بیدار میشه.😊
و طبیعتاً حداقل تا ظهر تلویزیون نمیبینه 😄
بعد از ظهر هم مقدار خوبیش به بازی با داداشش که از صبح ازش دور بود میگذره.🥰
و چه قدر خوب که بالاخره مجبور شدیم شبها زودتر بخوابیم. حداقل جمعه تا سهشنبهش رو.😅
واقعاً چند سال بود تلاش میکردیم این کارو بکنیم؟🤔
چه لحظات خوبی! وقتی که دست پسرتو میگیری و با خوندن یکی دو تا سورهٔ قرآن، پیاده پیاده از خنکای درختای پارک عبور میکنید و میرید مدرسه.
اونم من که اگه با چوبم میزدن حاضر نمیشدم سر صبح برم پیادهروی.😅
و اما چه حس غریبی، وقتی که پسرتو میذاری و برمیگردی و جای خالیش رو تو خونه حس میکنی...🥲
احتمالاً کمی میخوابی؛
و زود بیدار میشی و ناهار رو بار میذاری که وقتی پسرتو از مدرسه برگردوندی، ملال گشنگی نباشه.😩
و جالب اینکه نگرانیت از اینکه حسین تنها میمونه و حوصلهش سر میره هم چندان درست از آب در نمیاد. حتی خوبم میشه. چون میتونه از محاق محمد خارج بشه و این تنهایی بازی کردنش، یا لحظات دوتایی با مامان، به استقلال و بزرگ شدنش کمک کنه.
و انشاالله با اومدن داداش کوچیکترش، این حس بزرگی بیشترم بشه.😉🥰
غذا رو هم بزنی و دائم نگاهت به ساعت باشه که کی ۱۱:۳۰ میشه تا بگی «حسین آقا زود باش که بریم داداشی رو از مدرسه بیاریم😍»
و باز چه توفیق خوبی!
که وقتی به مدرسه میرسی، میبینی صدای اذون ظهر از بلندگوی مسجد بلند شده. پسراتو برمیداری و میرید مسجد محل که نیمدقیقه باهاش فاصله داره.🥰
پ.ن۱: امسال پسرم رو به پیشدبستانی نزدیکترین مدرسهٔ دولتی به خونهمون ثبتنام کردیم.
(هرچند ظاهراً پیشدبستانیها کلا خصوصی محسوب میشن و توسط موسسها اداره میشن.)
از مزایاش نسبت به مهدهای دیگه، به نظرم یکی مختلط نبودنش هست؛ و یکی فضای بزرگ مدرسه که آمادگی برای دبستان هم ایجاد میکنه.
پ.ن۲: طبق تجربه، پیشدبستانیها و مهدهایی که هر روز هستن، بهتر از یه روز در میونه. چون روزایی که تعطیله، پشتش باد میخوره و فرداش، مثل صبح شنبهها سخت میشه واسهش.
پ.ن۳: کلاسهاشون از نیمهٔ دوم مهر شروع شده. این یه هفته با مدرسه رفتن محمد، خونهمون یه تحول بزرگی رو تجربه کرده. که البته تا دو هفته دیگه، با به دنیا اومدن نینی جدید، این تحول خیلیم بزرگتر میشه.😅
پ.ن۴: میدونم شما مادران باسابقه میخواین بگین هنوز یه هفته بیشتر نگذشته، واسه همین اینقدر هیجان زدهای،😅
آره میدونم به زودی سخت میشه اوضاع.😅
برای همین با همسرم قرار گذاشتیم کمکم صبحها ایشون ببرن و من فقط ظهرها برگردونم.😁
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مامان صبوری باش!»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ساله)
از وقتی داداش محمد مدرسهای شده، من و آبجی آیه خیلی با هم رفیق شدیم!اونقدر که آیه هنوز مامان و بابا نمیگه ولی منو به اسم صدا میکنه.😎
بنده هم که در مدت نبود داداش، مردِ خونه هستم، کلی آقا شدم.
مواظب آبجی هستم و باهاش بازی میکنم.
همهش دور مامان میگردم و میگم مامان کاری داری بگو کمککنم!😅
البته مامان همهش میگه فدای مرد خودم بشم، برو اسباببازیهاتو جمع کن.
ولی خب من این کمک رو دوست ندارم.
دوست دارم بگه بیا ظرفا رو بشور! خیلی حال میده آب و کف بازی تو سینک! خوش به حال مامانا که هر روز چند بار تو سینک آببازی میکنن!🤭
هر کاری میکنم باز هم بدون داداش حوصلهم سر میره...
اگه نتونم از بین بچههای همسایه برای خودم هم بازی جور کنم، تو حیاط یه گوشه تنها میشینم منتظر محمد.
دوچرخه و تاب و خاک و باغچه رو تنهایی دوست ندارم!
حق هم دارم! با دوچرخه فقط میتونم بازی کنم! ولی نمیتونم سر به سرش بذارم و کتککاری راه بندازم که!🥴
هرچی هم به دوچرخه بیچاره بگم، اون هیچی نمیگه! راهشو میره.
تاب هم همینطور! حتی اگه به تاب بگم «کوچولو» ،اون بازم جلو و عقب میره. ولی همین کوچولو رو اگه به داداش بگم تا یک ساعت و نیم خوراک دعوا جوره. آی حال میده، این بزن، اون بزن! آخرش که مغز مامان دیگه رد میده، خیلی جذابه، میاد وسط، اونم میزنه... خیلی خوش میگذره.🤩
خلاصه این روزها سخت میگذره به من.
ولی وقتی داداش میاد دنیا رنگی میشه.😍
خصوصاً که خسته است و کمحوصله، سر هر موضوع کوچیکی میافتیم به جون هم. از سر ناهار شروع میکنیم! اول سر اینکه کدوم بشقاب برای کی باشه و کی اول غذا بکشه و کی کنار آیه بشینه دعوابازی میکنیم! ولی متأسفانه بساط این بازی رو مامان خیلی زود جمع میکنه!
بعدش نوبت کرم ریختنه! قاشق چرب رو میزنم رو دست محمد🤩 اون چنگال رو میزنه روی پام. بعد من دهنمو تا جایی که میتونم باز میکنم و با داد و گریه میگم که مااااماااان😫 داداش چنگالو فرو کرد تو پام!
ولی نمیدونم چرا مامان هیچ عکسالعملی نشون نمیده! حتی پیش اومده که خودشم چنگالو تو اون یکی پامفرو کرده و گفته بسه! خودت اول کرم ریختی! مادر هم مادرای قدیم! نه عاطفهای... نه محبتی!😑
بعد ناهار، داداش میره سراغ مشقاش.
من و آیه هم میریم سراغ وسایلاش.🤩
مامان هی سعی میکنه ما رو گول بزنه و ببره یه اتاق دیگه تا محمد مشقاشو بنویسه، ولی من و آیه زرنگتر از این حرفاییم! تا مامان غافل میشه صدای داد محمد میره هوا! ماماااااان آیه پاککن رو برداشت!
علیییییی کتابمو رنگ نکن!
و مامان با دستای خیس و کفی میاد ما رو پراکنده میکنه!
راستی اینو نگفتم!
داداش کلی کارهای جدید و حرفای جدید هم از دوستاش تو مدرسه یاد گرفته، میاد به منم یاد میده.😜
خیلی جالب و بامزه ان. ولی نمیدونم چرا مامانم انقدر کمطاقت شده! حتی این بازی هم تحمل نمیکنه!
خدایا
تو که من و داداش و آبجی آیه رو به مامانم هدیه دادی، میشه صبر و تحمل هم بهش بدی که انقدر ما رو اذیت نکنه؟!
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#برشی_از_کتاب
#عاشقانهای_برای_۱۶سالهها
#شهیده_راضیه_کشاورز
آسمان پرعظمت و ستارههای بزرگ و درخشان کویر خیره شده و چشم از آنها برنمیدارد، میگوید: یعنی امام زمان الان کجاست، داره چکار میکنه؟ خیلی دلم تنگ آقاست. چی میشد منم لایق دیدار میشدم. چی میشد منم جزء یارای امام به حساب میاومدم. نرگس! یعنی توی این عالم به این بزرگی و با این همه دلباختهای که امام دارن، من جام کجاست؟ اصلاً جایی دارم؟ میدونم خیلی گناهکارم و اونقدری نیستم که توقع داشته باشم آقا منو هم ببینن ولی تنها چیزی که امیدوارم میکنه، محبتیه که همهٔ وجودمو گرفته. خودشون گفتن اگه میخواید ببینید ما شما رو چقدر دوست داریم، به دل خودتون نگاه کنید و ببینید محبت شما به ما چقدره.
قطرههای اشک مثل بارانی تند بر صورت راضیه میتازد و نرگس بیآنکه چیزی بگوید، محو حرفهای اوست.
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#برشی_از_کتاب
#عاشقانهای_برای_۱۶سالهها
#شهیده_راضیه_کشاورز
راضیه و نرگس باهم برنامه ریختهاند تا آنجا که از عهدهاش برمیآیند، کمی از مستحبات را انجام دهند. آنها از وضو گرفتن شروع کردهاند و دارند خودشان را عادت میدهند که دائمالوضو باشند. بعد از آن ذکرهای روزانه است که هر روز به همدیگر یادآور میشوند. مستحب دیگری که انجامش سخت است چون باید برای انجام آن از خواب دلچسب نیمهشب بزنند و زودتر از خواب بیدار شوند، نماز شب است. قرارشان شده هرکس زودتر از خواب بیدار شد، به دیگری زنگ بزند و بیدارش کند. شبهای اول هردو به سختی از خواب بیدار میشوند و اکثراً خواب میمانند. راضیه به نرگس سفارش کرده اگر نمیتواند زودتر از خواب بیدار شود، از یازده رکعت نماز شب حداقل یک رکعت نماز وتر را بخواند و ثواب آن را ازدست ندهد.
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
سلام دوستان عزیز 🌷
این روزها داریم کتاب «عاشقانهای برای ۱۶ سالهها» رو دورهمی میخونیم.
ماجرای زندگی شهیده راضیه کشاورز
دختر دهه هفتادی که توی همین دوره زمونه زندگی کرد و خیلی تلاش کرد برای خودسازی و برای رضایت امام زمانش و بعد هم خداوند خیلی خوب جانش رو خرید و بهش توفیق شهادت داد.
بخشی از کتاب رو توی دو تا پیام بالا بخونید.👆🏻
اگر شماهم دوست دارید با این شهیده عزیز آشنا بشید، تشریف بیارید اینجا:
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
✅ نسخهی صوتی و الکترونیکی کتاب رو میتونید با تخفیف ۵۰ درصد تهیه کنید.
🏆 پایان مهرماه هم قرعهکشی برای ۷ جایزهی ۱۰۰ هزار تومانی داریم.