eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻فعالان فضای مجازی بیکار نیستند !😒 گاهی از ما پرسیده می شود که: چرا اینقدر برای فضای مجازی وقت میگذارید، مگر بیکارید؟ 😏 💎ما در فضای مجازی به دنبال و سرگرمی نیستیم. 💎به دنبال پر کردن اوقات هم نیستیم . 💎به دنبال و رسم نیستیم. 💎به دنبال التماس دعا از نیستیم. 💎به دنبال و خودنمایی و تظاهر نیستیم. 💎نگاه ما به فضای مجازی است . 💎ما فضای مجازی را یک جنگ می دانیم. 💎جنگ همیشه با توپ و تفنگ نیست . 💎فضای مجازی میدان است و مبارزه بوده و هست و خواهد بود ، فقط شکل و نوع آن تفاوت کرده است . 💎مبارزه مرد می خواهد نه انسان . همانطور که در دوران جنگ مسلحانه و به تعبیری " " مردانی حضور یافتند که : خانواده داشتند، درس و دانشگاه داشتند، کار و زندگی داشتند. بیکار نبودند ، ولی بزرگترین کارشان شد از اسلام و انقلاب و از همه چیز خود گذشتند و نمودند. اکنون نیز در میدان " " باید حضور یافت. ما که لیاقت بیش از این را نداریم و از هیچ چیزمان نگذشتیم جز اوقات فراغت خود برای دفاع به حد توان و وسع خود. 💠لا یکلف الله نفسا الا وسعها به فرموده رهبر انقلاب : 💠فضای مجازی به اندازه اهمیت دارد و عرصه فرهنگی عرصه است. اگر از فضای مجازی غافل شویم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند مطمئنا خواهیم خورد. هر کس به اندازه وسع و و هنر خود باید در این میدان حضور یابد . 1⃣گاهی انسان حرف حق را می تواند با استدلال قوی و با زبان شیوا و هنرمندانه بیان کند که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسد . 2⃣گاهی شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می توانیم انعکاس کارهای خوب و هنری دیگران در فضای مجازی بشویم . 3⃣گاهی با یک کلام ، یک جمله می توانیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال در فضای مجازی بشویم. به اعتقاد من ، امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز ما ، کار فرهنگی و جهادی در مجازی است... معظم رهبرى در فضای مجازی خامنه ای
🔴در کدام جبهه هستیم⁉️⁉️ ⬅️ در جبهه اهل بیت (ع)؟؟؟ یا دشمن ؟؟؟؟؟ ⛔️ دردناک برای کسی که بی طرف بوده و سیاهی لشکر دشمن بوده!👇 📌قاضی عبدالرحمن بن ریاح از یک علت کوری اش را پرسید؛ نابینا در جواب گفت: ⬅️در واقعه حضور یافتم ولی . پس از چندی در شخص را دیدم، به من گفت: " خدا تو را می خواند." گفتم: توان دیدنش را ندارم. مرا و خدمت ایشان برد. آن حضرت را یافتم و در دستش حَربه ای بود و در چرمی که زیر محکومین گسترده میشود افکنده بودند و ای با شمشیری از آتش به پا ایستاده بود و افرادی را میزد، آتش بر آنها می افتاد و آنان را ، سپس بار دیگر می شدند و باز آنها را همان طور به قتل می رساند. 📌عرضه داشتم: سلام بر تو ای رسول خدا، قسم به خداوند که من شمشیری زدم و نیزه ای به کار بردم و تیری افکندم. حضرت فرمودند: 📌《آیا را زیاد نکردی؟》 ⬅️آن گاه مرا به سپرد و از طشت خونی برگرفت، و از آن خون بر کشید؛ چشمانم و چون از خواب برخاستم شده بودم. 📙 مکیال المکارم بخش۸ تکلیف۹ ⬅️آری، بی طرف نداریم.یا در جبهه اهل بیت -علیهم السلام- هستیم و یا سیاهی لشکر دشمنیم. ❗️ زمانمان قرنهاست که در سختی و مِحنت دوران گرفتار آمده است؛ همان گونه که امیرالمؤمنین -علیه السلام- فرمودند: 《صاحب این امر و شده و و است 📙 کمال الدین و تمام النعمة باب۲۶ حدیث۱۳ 🗣ما در کدام جبهه ایم؟ ⬅️ دعاکنندگان برای فرجِ یار و مبلّغان معارفش؟ ⬅️ یا بی تفاوتان و سیاهی لشکران؟
خرداد و تيرماه 67 وضعيت ها تغيير كرد و تمام دنيا پشت سر صدام قرار گرفت تا با حمايت از او جنگ به نفع عراق پايان داده شود حتي استفاده از سلاح هاي غير متعارف و شيميايي را به او دادند. علي هاشمي و يارانش كه مسئول حفظ از جزاير مجنون بودند با حمله همه جانبه عراق مواجه شدند ، در تیرماه 1367 دشمن برنامه وسیعی برای بازپس گیری جزایر مجنون انجام داد. یک شب قبل از تک به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت: «دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم.» در روز موعود یعنی 4/4/67 دشمن سطح وسیعی از منطقه را زد و بعد به جزایر حمله نمود. رزمندگان بسیار مقاومت کردند و حاج علی با تعدادی از بچه های قرارگاه نصرت ماندند. هر چقدر به ایشان اسرار می کردند که به عقب برگردد و ایشان قبول نمی کرد. و می گفت: «تا یک نفر هم در جزایر باشد من عقب نمی آیم. بیایم به مردم چی بگویم. بگویم بچه هایتان را رها کردم و برگشتم.» حس مسولیت پذیری ایشان اجازه عقب آمدن نمی داد، چون در آن زمان چند هزار نیرو در منطقه بود که حضور حاج علی در قرارگاه خاتم4 که در ضلع شمال شرقی جزیره شمالی بود، باعث تعداد زیادی از افراد شد. و فرماندهان یگان های تحت امر را برای عقب نشینی شخصاً هدایت می کرد و مرتب سفارش می کرد که مراقب باشید کسی جا نماند. حضور شخص ایشان باعث هزاران رزمنده از خطر اسارت شد. پیش بینی ایشان درست از آب درآمد. ایشان آخرین کسی بود که از جزایر خارج شد همانطور که سال 62 کسی بود که پا در جزایر گذاشت.در قرارگاه خاتم 4 نهایتاً 13 نفر مانده بودند و عقب نشيني نكردند بعد از سقوط جزاير 7 نفر بازگشتند، 2 نفر اسير شدند و حاج علی به همراه 3 نفر ديگر اثر گرديدند و سرنوشت علي در پرده اي از ابهام فرو رفت. خبر رسید هلی کوپترهای عراقی در جزیره نشستند دشمن نیزارها را آتش زد حاج علی و همراهان از قرارگاه خارج شدند و در نیزارها پناه گرفتند و از ایشان دیگر خبری نشد.نیروهای اطلاعات و برون مرزی بسیج شدند و تمام منطقه و حتی استان های جنوبی عراق را گشتند اما هیچ خبری از حاج علی نبود. بسیاری امیدوار بودند که شده است و از سال 67 تا 83 زمان سقوط صدام هیچ سخنی از سردار گمنام هور به زبان ها نیامد نه مراسمی نه یادواره ای و نه یادمانی و... که اگر اسیر دشمن شده است شناسایی نشود و آسیبی به او نرسد. اما بعد از صدام باز هم خبری از اسارت حاجی نبود. حتی مخفی ترین زندان های عراق هم توسط نیروهای مجاهد عراقی بازرسی شد اما باز هم خبری از حاج علی نبود.در سال 89 پس از پيكر شهدا در مناطق عملياتي پيكر اين سردار شهيد به همراه سه تن از ياران وفادارش پیدا شد و با انجام هایDNA ، صحت انتصاب این پیکر به سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی تائید شد و يوسف هور بعد از 22 سال غربت و به آغوش وطن بازگشت. 🌷
Narimani-Babolharam.mp3
3.93M
|⇦•بابایی سلام... زنی زیبا و احساسی _تقدیم به همۀ شهدا خصوصاً و خانواده هایِ آن عزیزان به نفس سیدرضا نریمانی •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ای برادران! قبل از اینکه به بیایم، میخواست با من با لباس نظامی بگیرد؛اگر شدم،دورش را بگیرید،چون او را بسیار دارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و گرجی زاده ها امروز باید به میدان بیاید... 💠 تمام آبروی خود را از شهدا و رزمنده ها دارند!! و مفتخر به آن دوران الهی!! ⚠️ ، و داخلی و خارجی متخصص می خواهد!! نه لفاظی و ادعا و طعنه و تهمت!! ⛔مراقب خطرناک تخریب باشیم...
به نام خدا . ❤قسمت اول❤ . وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم  دلشوره ام را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای .وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. .
❤️قسمت هفتم❤️ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم.❤️ مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده. توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. 🌹
❤️قسمت بیست و پنج❤️ . چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از ای برای گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهددحد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد . ❤️قسمت بیست و شش❤️ . آقا جون راننده بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍 یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.😌 چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود ، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹 . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و هشت❤️ . نامه اش از انگلیس رسید. "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم. تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟ _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت.😄 + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته. _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. 🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت چهل و سه❤️ . وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود . دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند. گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت. _ حالا کجاست + فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد. رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد. تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد. + زحمت کشیدید آقا اشک هایش را پاک کردم. + بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی. صدای ایوب از پشت سرم آمد _ سلام بابا ☺ . ❤️قسمت چهل و چهار❤️ . برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد. صدای نگهبان بلند شد. - آقا کجاا؟؟ محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد. _ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلند گریه می کرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. 😔 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
مدح و متن اهل بیت
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و هفتم : دبیر ورزش ✔️ راوی : خاطرات شهید رضا هوشیار 🔸ارديبهشت سال
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و هشتم : نماز اول وقت ✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸محور همه فعاليت هايش بود. ابراهيم در سخت ترين شرايط نمازش را اول وقت ميخواند. بيشتر هم به و در مسجد. ديگران را هم به نماز جماعت دعوت ميکرد. مصداق اين بود كه اميرالمؤمنين ميفرمايند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زير بهره ميگيرد: «برادري که در راه خدا با او رفاقت کند، علمي تازه، رحمتي که در انتظارش بوده، پندي که از هلاکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک . » 🔸ابراهيم حتي قبل از انقلاب، نمازهاي صبح را در و به جماعت ميخواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائي مي انداخت؛ «به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت است. » بهترين مثال آن، نمازجماعت در گود بود. وقتي كار به اذان ميرسيد، ورزش را قطع ميکرد و نماز جماعت را بر پا مينمود. 🔸بارها در مسير سفر، يا در ، وقتي موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد. صداي رساي ابراهيم و اذان زيباي او همه را مجذوب خود ميکرد. او مصداق اين کلام نوراني اعظم بود که ميفرمايند: «خداوند وعده فرموده؛ مؤذن و فردي که وضو ميگيرد و در نماز جماعت مسجد شرکت ميکند، بدون حساب به ببرد. » 🔸ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه هاي مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشتر اوقات با نماز ميخواند. ٭٭٭ 🔸سال 1359 بود. برنامه تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار. 🔸بچه ها را تا اذان بيدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند. به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريدكه نمازشان قضا نشود. ٭٭٭ 🔸ابراهيم روزها بسيار انسان و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد. اما شبها معمولاً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب ميشد. تلاش هم ميکرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک ميشد. بيداري سحرهايش طولانيتر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده اند.او به خواندن دعاهاي كميل و ندبه وتوسل مقيد بود. دعاها و زيارتهاي هر روز را بعد از نماز صبح ميخواند. هر روز يا زيارت يا سلام آخر آن را ميخواند. هميشه آيه وجعلنا را زمزمه ميكرد. يكبار گفتم: آقا ابرام اين آيه براي محافظت در مقابل دشمن است، اينجا كه دشمن نيست! ابراهيم نگاه معني داري كرد وگفت: دشمني بزرگتر از شيطان هم وجود دارد!؟ ٭٭٭ 🔸يكبار حرف از نوجوانها و اهميت به نماز بود. ابراهيم گفت: زماني كه پدرم از دنيا رفت خيلي ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم. به محض اينكه خوابم بُرد، در عالم رويا پدرم را ديدم! درب خانه را باز كرد. مستقيم و با عصبانيت به سمت اتاق آمد. روبروي من ايستاد. براي لحظاتي درست به چهره من خيره شد. همان لحظه از خواب پريدم. نگاه پدرم حرفهاي زيادي داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم ونمازم را خواندم. ٭٭٭ 🔸از ديگر مسائلي که او بسيار اهميت ميداد نماز جمعه بود. هر چند از زماني که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم در کردستان و يا در جبهه ها بود. ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت ميكرد. ميگفت: شما نميدانيد نماز جمعه چقدر و برکات دارد. امام صادق ميفرمايند: «قدمي نيست که به سوي نمازجمعه برداشته شود، مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام ميکند. » 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات 🌹
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و پنجم : حلال مشکلات ✔️ راوی : یکی از دوستان شهید 🔸از پيامبر سؤال شد: «کداميک از مؤمنين ايماني کاملتر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با و خود جهاد کند » سردار محمد کوثري( فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول ) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: 🔸در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعدگفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي و آبرودار بودند. ٭٭٭ 🔸از برم يگشتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم!؟ سراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند. من اصلاً نميدانم چه كنم! 🔸در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم سوار بر موتور به سمت من آمد. خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد. چند دقيقه اي صحبت كرديم. وقتي ميخواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتي؟! گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست. دست کرد توي جيب و يک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت. 🔸آن پول خيلي داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم. خيلي دعايش کردم. آن روز خدا ابراهيم را رساند. مثل هميشه مشكلات شده بود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم شهید🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات 🌹
🌷خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسین‌‌آقا و گل‌‌خانم روزهای پرالتهابی را پشت‌‌سر می‌‌گذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برای‌‌شان تقدیر کرده‌‌ بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسین‌‌آقا به‌‌همراه تمام درختان و گل‌‌های روستای با صفای‌‌شان، کلاته‌‌رودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود شد. نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتدایی‌‌اش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوب‌‌آهن رفت و در آنجا مشغول شد. خلیل دوران خدمت نظام را در تهران گذراند. پس از پایان خدمت سربازی، شریک زندگی‌‌اش را انتخاب کرد. زینب‌‌خانم دخترعموی مهربانش، کسی بود که خلیل به اراده و خواست خداوند در کنارش قرار گرفت و هم‌‌سفرش شد برای ادامۀ راه زندگی. شش ماه بعد از آن‌‌که زندگی زیر یک سقف را با همسرش تجربه می‌‌کرد، پای ماندن نداشت. او که چند مرحله به رفته بود و نسیم خوش وصل و عطر میدان‌‌های نبرد را در کنار سجادۀ خونین هم‌‌سنگرانش تجربه کرده بود، دوباره و برای آخرین بار راهی و دوستانش شد. وقتی که می‌‌رفت، می‌‌دانست که بازگشتی ندارد. مهاجری که پروایی از رفتن نداشت. دویست‌‌وده روز حضورش در میدان رزم گواه جان‌‌باختگی‌‌اش بود. وقتی که رفت، چهارم دی‌‌ماه شصت‌‌وچهار بود. در بیست‌‌ویکم بهمن‌‌ماه در عملیات والفجر۸ زمانی که خواست پیکر پاک دوستان غواص و شهیدش را از دستان اروند بگیرد، خود نیز در آغوش اروند به گمنامی شهره یافت. خبر شهادت و گمنامی‌‌اش در اروند به همسرش رسید. بیست روز بعد دخترش به دنیا پا نهاد درحالی‌‌که خلیل غرق در دوستی خدا شده بود و گمنام دریای عشق الهی. دوازده سال قصۀ نبودنش به طول انجامید. سرانجام ، تنها نشان خلیل شد. مزار خلیل در زادگاهش روستای کلاته‌‌رودبار دامغان قرار دارد و آرامگاه دل بی‌‌قرار دخترش.🌷     “
🌷خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسین‌‌آقا و گل‌‌خانم روزهای پرالتهابی را پشت‌‌سر می‌‌گذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برای‌‌شان تقدیر کرده‌‌ بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسین‌‌آقا به‌‌همراه تمام درختان و گل‌‌های روستای با صفای‌‌شان، کلاته‌‌رودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود شد. نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتدایی‌‌اش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوب‌‌آهن رفت و در آنجا مشغول شد. خلیل دوران خدمت نظام را در تهران گذراند. پس از پایان خدمت سربازی، شریک زندگی‌‌اش را انتخاب کرد. زینب‌‌خانم دخترعموی مهربانش، کسی بود که خلیل به اراده و خواست خداوند در کنارش قرار گرفت و هم‌‌سفرش شد برای ادامۀ راه زندگی. شش ماه بعد از آن‌‌که زندگی زیر یک سقف را با همسرش تجربه می‌‌کرد، پای ماندن نداشت. او که چند مرحله به رفته بود و نسیم خوش وصل و عطر میدان‌‌های نبرد را در کنار سجادۀ خونین هم‌‌سنگرانش تجربه کرده بود، دوباره و برای آخرین بار راهی و دوستانش شد. وقتی که می‌‌رفت، می‌‌دانست که بازگشتی ندارد. مهاجری که پروایی از رفتن نداشت. دویست‌‌وده روز حضورش در میدان رزم گواه جان‌‌باختگی‌‌اش بود. وقتی که رفت، چهارم دی‌‌ماه شصت‌‌وچهار بود. در بیست‌‌ویکم بهمن‌‌ماه در عملیات والفجر۸ زمانی که خواست پیکر پاک دوستان غواص و شهیدش را از دستان اروند بگیرد، خود نیز در آغوش اروند به گمنامی شهره یافت. خبر شهادت و گمنامی‌‌اش در اروند به همسرش رسید. بیست روز بعد دخترش به دنیا پا نهاد درحالی‌‌که خلیل غرق در دوستی خدا شده بود و گمنام دریای عشق الهی. دوازده سال قصۀ نبودنش به طول انجامید. سرانجام ، تنها نشان خلیل شد. مزار خلیل در زادگاهش روستای کلاته‌‌رودبار دامغان قرار دارد و آرامگاه دل بی‌‌قرار دخترش.🌷     “