🍃اللهِ توبـ⚡️ـه پذیر🍃
فَمَن تَابَ مِنۢ بَعۡدِ ظُلۡمِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَتُوبُ عَلَيۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٌ
اما هرکس بعد از [گناه و] ستمکردنش توبه کند و [اعمال خود را جبران و] اصلاح نماید، بیتردید الله توبهاش را میپذیرد. به راستی که الله آمرزندۀ مهربان است.
🌷سوره مائده، آیه ۳۹
🌱| @mahdihoseini_ir
شفای دلها
کاهش غصهها
راحتی و نشاط روح
افزایش رزقِ مادی و معنوی
برداشتن موانع مادی و معنوی
باز شدن انقباضات و گرههای نَفْس و...
از جمله آثار استغفارند!
#استاد_شجاعی
🌱| @mahdihoseini_ir
بعد از یکی از عملیاتها؛ چندتا جعبه ی خالی با خودش آورده بود. زن همسایه که دید به کنایه گفت: انگار آقای برونسی دستِ پر تشریف آوردند. حتما یه چیزی واسه بچه هاست.
عبدالحسین وقتی عصبانیت من رو دید با خنده گفت: حتما کسی خانم ما را ناراحت کرده!
گفتم: زن همسایه فکر کرده توی جعبهها چیزی گذاشتی و آوردی واسه بچه ها.
عبدالحسین که سعی میکرد ناراحتی من رو برطرف کنه گفت: به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های بیشتری بیاره!
تا اومدم حرف دیگه ای بزنم، حالت پدرانه به خودش گرفت شروع کرد به دلداری دادن. اونقدر گفت و گفت، تا آروم شدم.
#شهید_عبدالحسین_برونسی|
به روایت همسر بزرگوار شهید، خاک های نرم کوشک، ص۱۴۳📚
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کلام_بزرگان🖌
از هر چیزی که محیط خانواده را متشنج و دچار افسردگی و هیجانهای بیمورد نماید اجتناب کنید، هم زن و هم مرد بنا را بر سازش و همزیستی بگذارند.
🌱| @mahdihoseini_ir
.
از پایه فرو ریخت دلم
تا که تو رفتی
در پیله ی خود
مُردم و
پروانه نشد دل...
.
.
.
#پنج_شنبه #یاد_شهدا_باصلوات
#آقامهدی #شهید_پهلو_شکسته
#شهید #شهدا #شهادت #شهیدان #شهیدان_خدایی #مدافع_حرم #مدافعان_حرم #شهدای_مدافع_حرم #حضرت_زینب س #عند_ربهم_یرزقون
#تمام_زندگی_ام_فدای_رقیه س #دمشق #کربلا
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_حسینی #شهید_مهدی_حسینی #اللهم_الرزقنا_شهیدانه_زیستن
🌱| @mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_نهم
با دیدن زن و شوهر جوانی که گوشه ی اتوبوس ایستاده و با محبت با هم حرف می زدند، دوباره داغ سرد نشده ام تازه شد و اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. به خودم پوزخند زدم که روایت دل تو را چه کسی می داند. دل بیچاره ات را! از اتوبوس که پیاده شدم، داشتم توانم را جمع می کردم تا خودم را به مقصد برسانم که با دیدن صحنه ای جای خودم میخکوب شدم.
سرم گیج رفت، به سختی به دیوار تکیه زدم تا نقش زمین نشوم. چشمانم را مالیدم. عجیب نبود اگر با این حال، توهم سراغم آمده باشد. ولی نه، آن چه می دیدم واقعیت داشت. خودش بود. با همان نگاه آرام همیشگی. قامتم را به سختی راست کردم تا شکستنم را نبیند و با غرور، بی آنکه حرفی بزنم از کنارش عبور کردم. حس کردم می خواهد حرفی بزند، ولی تصویری که من از خودم ساخته بودم، مانع شد.
از کنارش که عبور کردم، چشمانم را لحظه ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. این بار نباید فریب می خوردم. خیلی کلنجار رفته بودم تا یادم برود روزهای چشم انتظاری را. حالا حق نداشتم آن چه رشته بودم پنبه کنم. این طوری که نمی شود؛ هروقت دلش خواست برود، هروقت دلش خواست بیاید. می روم و یاد این روزها را در گلوی خاطره ها نقش می زنم.
من همانم که رد پاهایت را بارها شمرده ام و پا جای پایت گذاشته ام. بگویم قرارمان این نبود که سهم تو رفتن باشد و سهم من ماندن؟ بگویم چند پاییز را شمرده ام تا این خزان؟ هرگامی که بر می داشتم، انگار به غروب خواستنم نزدیک تر می شدم. من فرو نمی ریزم. میان دست های باد به بازی در نمی آیم...
حوصله ی سر کلاس رفتن را نداشتم. راهم را کج کردم و پیاده به خانه برگشتم و تمام روز نشستم به خلوت و کسی را در تنهایی ام شریک نکردم. شب تا طلوع سپیده صدها بار، تصویرش جلوی چشمانم آمد و پاکش کردم و باز....
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🍃ذوب کننده خطاها🍃
الخُلقُ الحَسنُ یَمیثُ الخَطیئةَ کما تَمیثُ الشَّمسُ الجَلیدَ
خوش خویی گناه را ذوب میکند، همچنان که آفتاب یخ را.
#امام_صادق(ع)|
الکافی: ج ۲، ص ۱۰۰، ح ۷📚
🌱| @mahdihoseini_ir
با آنکه گاهی شرایط سیاهتر از آن بود که خبرگزاریها میگفتند و نمیگفتند، اما من هیچ یاد ندارم که سیاهنمایی کرده باشد! یک غرِ سیاسی از او در آرشیو صداوسیمای ما و بیبیسی آنها نیست. یک بار نشد که از کسی، حتی مقام مسئولی، علناً گلایهای کند. کار میکرد و گزارشِ کاری، کار نمیکرد! مردم ثمرهی کارهایش را دیده بودند که کاری به آن بیکارههای مکّارِ آنورِ آبی نداشتند. زخمهای تنش، پلکهای خستهاش، گودی زیر چشمانش، دستِ مجروحش، رحماء بین خودمانش، اشداء علی الکفارش، باعث شد بشود اسطورهی ملی! کسی که دیگر بعید است تا مادر گیتی چو او فرزند بزاید!
مذبوحِ فرودگاهِ بغداد، حاجیِ ما، #لفظ نبود! خودش بود! اتفاقا چهره تیپیکالِ حزبی هم داشت. هم یقهاش را میبست هم ریش میگذاشت. هم پاس دار بود و هم سر دار! او همان آقای جمهوری اسلامی بود. هم کف خیابانهای تهران، هم خارج از مرزهای ایران. پس چرا همه دوستش داشتند؟ و چرا کسی ما را که علی الظاهر این ظواهر را داریم دوست ندارد؟
صبح روز تشییع را یادتان هست؟ همه آمده بودند و گریان آمده بودند و گریان رفتند خانههایشان! هنوز هم بعد از یکسال و اصلا تو بگو هزارسال، هرکجا اسمش، عکسش، حرفش بیاید، دلمان میرود و گریه میآید ما را. چرا کسانی که جمهوری اسلامی را قبول نداشتند او را عاشقانه بدرقه کردند؟ چرا انگار همه پدر از دست دادیم؟ داغدار عزیزی شدیم که شاید حتی یکبار هم از نزدیک ندیده و نبوئیده و به آغوش نکشیده بودیمش؟ جا دارد به این سوال فکر کنیم و برای جوابش بدویم! که لفظ کفایت نمیکند! تا زخمهای تنمان، پلکهای خستهمان، گودی زیرچشمانمان، دستِ مجروحمان جواب سوال را بدهد انشاالله..
#سید_مصطفی_موسوی
میدان انقلاب، دیماه ۱۴۰۰
#حاج_قاسم
#مرد_میدان🌷
🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۳۸ ✨ فلسفه گریه و مویه در دعای ندبه، به معنی گریه بر خواسته های کوچک دنیایی نیست؛
شرح دعای ندبه 39.mp3
8.69M
#شرح_دعای_ندبه ۳۹ ✨
♨️ چرا بعضیها در مسیر یاریِ امام، بدون هیچ سابقهی جهادی، موفق میشوند و به پیش میروند، و بعضی هرچه دست و پا میزنند، نمیشود که نمیشود که نمیشود ...!
✖️موفقیت در مسیرِ یاری امام، وابسته است به ....
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
#دکتر_رفیعی
🌱| @mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_دهم
صبح که می خواستم خداحافظی کنم، صدای خواهرم را شنیدم که میگفت
و دیگر باید جوابی به این بندگان خدا بدهیم. بی آنکه حرفی بزنم، در را بستم و از خانه خارج شدم. این بار خواهرم همراهم بود. دلم گرم بود که اگر لحظه ای بلرزم، قوت قلبم هست تا یاری ام کند. راستش خودم را نمی توانستم فریب بدهم. از لحظه ی خارج شدن از خانه دنبال نشانی بودم. نه. دارم بازهم طفره می روم. دنبال کسی بودم. می شناختمش. می دانستم دوباره می بینمش.
راه می رفتم و تمام هوش و حواسم به اطراف بود. درست حدس زده بودم. همان جایی که روز قبل دیده بودمش، ایستاده بود. سکینه تا دیدش، خواست حرفی بزند که متوجهش کردم حرفی نزند. قیافه ی معصومش، دلم را به هم ریخت و همین باعث شد وقتی سلام کرد، هم جوابش را بدهم و هم بایستم. با خواهرم حرف می زد و روی سخنش با من بود. من با سکینه حرف میزدم و روی سخنم با او.
- بهش بگو این مدت کجا بودن؟ حالا برگشتن که چی؟
او مرتب توضیح می داد که مأموریت بوده و تازه برگشته است. همینطوری که
پیاده راه می رفتیم، توضیح می داد که معذور بوده و چاره ای نداشته است.
- به ایشون بگو. بدونه.
باشنیدن این جمله نگاهی به سکینه کرد و با نگرانی پرسید «چی رو باید بدونم؟»
- زهرا امروز به خواستگارش جواب مثبت می ده.
هنوز حرف های سکینه تمام نشده بود که صدای مهدی رفت بالا. عصبانیت از نگاهش می بارید.
- چی داره ؟ خواستگار داره؟
حالا دیگر اشک امانش را بریده بود. شده بود مثل خودم. زیرلب حرف میزد و راه می رفت.
- چرا منتظرم نموندی؟ من که میخواستم بیام خواستگاری. چرا این کار رو با من کردی زهرا؟ چرا؟ من خواستم خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. این بود انتخابت؟ روزی که می رفتم، مطمئن نبودم زنده برمی گردم. نخواستم یه عمر به پای من بشینی. خواستم خودت تصمیم بگیری. این بود تصمیمت؟
خواستم حرفی برای دفاع از خودم بزنم که صدایش بلندتر شد. عابرانی که رد می شدند، توقف می کردند برای دیدن این صحنه و من نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. لحظه ی رفتن رسید و می خواست آخرین جملاتش را هم گفته باشد «زهرا، اگه شده تموم عالم رو به هم می ریزم و به دستت می آرم.»
چند قدمی می رفتیم و می ایستاد. حسابی به هم ریخته بود. یک لحظه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، ایستاد و با چشمان بارانی اش نگاهم کرد.
انگشترش را از میان انگشتانش خارج کرد و به سمتم گرفت. انگشتری با نگین عقیق قهوه ای که نام پنج تن روی آن نقش بسته بود. ناخوداگاه دستم را برای گرفتنش دراز کردم. سرش را انداخت پایین و با حالتی محجوب گفت «این نشون منه.» نگین انگشتری را بوسیدم و همان جا آن را میان انگشتانم نشاندم.
حالا، انگار تمام آشفتگی هایم داشت تمام می شد. از به هم ریختگیهای دلم خبری نبود. دیگر حس می کردم هر چیزی سر جای خودش است. وجدانم درد نمیکرد. آرامش داشت. در این آسودگی، باز هوای بهشت در سرم پیچید. راهم را وقتی از کلاس برمی گشتم، به سمت بهشت زهرا کج کردم؛ به سمت قطعه هایی که پاتوق مان بود. با خواهرم خیلی از پنج شنبه ها را آنجا میگذراندیم. می دانستم مهدی هم خیلی از روزها این جا می آید. آرام دل خیلی ها همین جاست...
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🍃نتیجه صــ✨ــبر🍃
اَلصَّبْرُ یُعَقِّبُ خَیْراً، فَاصْبِرُوا تَظْفُرُوا
عاقبت صبر و شکیبایی خیر است، بنابراین صبر کنید، تا پیروز شوید.
#امام_صادق(ع)|
بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۹۶📚
🌱| @mahdihoseini_ir