eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ #تلنگرانہ💡 دقٺ ڪردید ۅقتے شارژگۅشیـمون در حالٺ اخطارِچقدر سریع میزنیمش شارژ ..؟ الان هم زمان غیبت درحالٺ وضعیت قرمز قرار گرفته باید سریع تقوایمان راشارژڪنیم🔋(: @mahruyan123456
نماز یعنے چشم🌱گفتن به خدا چشم گفتن به او واطاعت:-) از °•[فرمان]°• او واین خیلے زیباست🙂🌱 سعی کنید بااین دیدبہ نماز نگاه👀 کنید صوࢪت بہ خاک بگذار وبگو: خواستے صورت به خاکم بنگرے بهر مویت درهلاکم بنگری👀 هان ببین افتاده ام ازما برت🎗 سوده ام سࢪ تا قدم رابر درت من جلوی چه کسی سجده کنم غیࢪ از تو؟🤔 سࢪ نماز نشون بده که از خدا حساب میبࢪے😉 اینکہ کاری ندارد!!🌱 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دفتر را بستم و روی سینه ام گذاشتمش . بی هوا دلم گرفته بود . برای خانجون ... برای افسانه ی بیچاره ! با آنکه که اخلاق درستی نداشت اما هر کسی هم جای او بود چنین رفتاری را می کرد چه بسا بدتر از او . کتایونی که از همان جوانی اش زنی صبور و خود ساخته بود . کسی که یک گوشش در بود و یکی هم دروازه ... انقدر دلش بزرگ بود که کینه ای از کسی به دل نگرفته بود . اما من تمام وجودم را نفرت پر کرده بود . به پایم که کمی ورم کرده بود خیره شدم . گچ را باز کرده بود و وقتی که گفتم چرا کبود شده و ورم‌ داره با همون متانت خاص خودش گفت : چون یه مدت بسته بود و توی گچ طبیعی هست تا چند روز ! اما خودمم می دونستم که این سوال ها همش بهانه است تا وقت بخرم و لحظه ای بیشتر کنارش باشم . صداش رو توی ذهنم ذخیره کنم . و نگاه پر از حجب و حیاش رو توی ذهنم هک کنم . غم دلتنگی اش پیچک وار دیواره ی قلبم را مچاله کرده است . و راه به جایی ندارم . تنها وجودم او را صدا می زند و طالب اوست . اویی‌ که ، هنوز هم بعد از گذشت این مدت مستقیم به چشمانم نگاه نکرده ! مخاطب خاص او نیستم و تمام کلماتش را جمع به کار می برد . یکبار نشده که مرا تو خطاب کند . اما مجنون تر از حرف ها بودم که بخواهم منطقی فکر کنم و عقلانی پیش بروم .  "عشق را در تو  تو را در دل  دل را در موقع تپیدن و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم  من غم را در سکوت و سکوت را درشب  شب را در بستر  و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم  من بهار را به خاطر شکوفه هایش  زندگی را به خاطر زیبائیش و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم من دنیا را به خاطر خدایش  خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم!" صدای مادر که از طبقه ی پایین صدایم می زد متوجهم کرد و حتم بردم که حتما کار مهمی داره که اینطور پی در پی و رگباری صدام میزنه . خودم رو با عجله به پله ها رساندم و از به مادر که منتظر به من چشم دوخته بود نگاه کردم و گفتم : چی شده ؟! مامان کاری داشتید باهام !! --حتما باید صدات بزنم ؛ دخترم بیا کمک . بخدا منم دست تنهام .این همه کار ریخته روی سرم . --چشم مامان جون ، اما شما خودت بهم نگفتی که کار دارید . خب الان من حی و حاضر در خدمت شما ! چه کاری کنم ! --من که همیشه نباید بهت بگم . بیا یه دستی به سر و وضع خونه بکش‌ تا منم این لباس رو بدوزم باید غروب تحویلش بدم به مشتری . نگاهش را از من می دزدید و بهم نگاه نمی کرد و خودش رو با پارچه های دور و اطرافش سر گرم کرده بود . اما پیدا بود که مادر بی دلیل حرفی نمیزنه . پله ها را دو تا یکی کرده و رفتم جلوش نشستم و دستم رو روی میز خیاطیش گذاشتم و ازش پرسیدم : مامان ! سرش رو بالا نیاورد و در حالی که عینک دور مشکی اش را به چشم میزد جوابم را داد : جانم بگو . --باز چی شده ! کی قراره بیاد خونمون نکنه قراره خاله شهین اینا بیان ! مامان گفته باشم ایندفعه دیگه خودم جوابشون رو میدم ها ! اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت : وقتی چیزی نمیدونی بیخود قضاوت نکن . یاد بگیر هر حرفی رو انقد عجولانه به زبون نیاری. اول اطمینان پیدا کن به چیزی که میخوای بگی بعد به زبون بیار . بعدشم نه نترس ! اون طور که پدرت باهاشون حرف زد یه جور اتمام حجت بود که دیگه پا پیش نگذارن . با ذوق کف دستام رو به هم زدم و بشکنی زدم و گفتم : خب خب ، خدا رو شکر ... الهی من قربون شما و بابا بشم . از بالای عینک نگاه دقیقی بهم انداخت و بی مقدمه گفت : ملیحه خانم نیم ساعت پیش تماس گرفت گفت میان اینجا . با شنیدن نام اونها گل از گلم شکفت و بی اختیار خنده ای کردم . مادر که یه چیزایی فهمیده بود ، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : برای شام دعوتشون‌ کردم . درست نیست چند دفعه اومدن به تو سر زدن و ما هم رفتیم . گفتم بهتره شام دعوتشون کنیم . حالا تو برو بادمجون ها رو از یخچال در بیار پوست بگیر بگذار تو آب نمک . میخوام، قیمه بادمجون و زرشک پلو با مرغ درست‌ کنم . --باشه چشم .به بابا هم بگید میوه و شیرینی بیاره . --میگم‌بهش برو زودتر بعدش هم بیا یکم گرد گیری کن جمع و جور بشه . دستم رو به نشونه ی اطاعت روی سینه ام گذاشتم و گفتم : اوامری دیگه باشه بانو ! خندید و گفت : برو دیگه کم زبون بریز . ادامه دارد ... به قلم ✍دل‌آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
💕 اي سبزتر از بهار ڪے مے آیے؟🍃 دل مانده به انتظار ڪے مےآیے؟ آیینه و آیینه‌ٔ دل منتظرند✨ یارا به سر قرار ڪے مے آیے؟ @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_چهل_هشت پلک هایم روي هم می افتد. دستم را روي جاي انگشتان مامان میکشم،چقدر
💗| ✨| دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام. یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم. تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و از شدت ضعف به دیار باقی شتافت... خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید.... رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر از صورتم... صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم.. :_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم. :_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون :+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید. چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود. بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند... ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم :_گفتم که،نمیخورم. منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس نمیگم،قول میدم. :_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟ صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است. :_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل ندید،من لب به هیچی نمیزنم. منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید خانم،باشه چشم. :_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن... منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی میروند،بهتر است کمی بخوابم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش... چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس خوشبختی دارد... مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو است،در نیمه هاي خرداد. قشنگ است،زیبا و ناب. کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش چادرم را سفت میکنم و برمیگردم. سید جواد است،سید جواد علوي :+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر :_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون بگیرین. :+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده. :_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟ :+لطف دارین،با اجازه تون.. :_خواهش میکنم... چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون. :_انجام وظیفه بود. داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند. جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می یابم،آرام گریه میکند. به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده. :_سلام فاطمه جان سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلندمیشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم. :+خیلی خوشحال شدم که اومدي. :_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم.. فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟ این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی... دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش.... ░░░░░░░░░░░ با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟ به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است.. ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود. وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت دنیا.... دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
ـ به‌جھان‌خرم‌ازآنم‌که‌جھان‌خرم‌ازاوست عاشقم‌برهمه‌عالم‌که‌همه‌عالم‌ازاوست♥️ ـ به‌حلاوت‌بخورم‌زهر‌که‌شاهد‌ساقی‌است‌ به‌ارادت‌بکشم‌درد‌که‌درمانم‌ازاوست🌿 @mahruyan123456