🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_پنجاه مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینج
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_پنجاه_یک
با دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه
بفهمند نماز هم میخوانم...
بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم
پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم
گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط
میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید
و من دیگر هیچ نمیفهمم....
░░░░░░░░░░░
به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من.
سکوت بینمان را او میشکند.
:_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی..
:+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند
وقت،تو تنهایی منو شکستی؟
ملیح،اما کمرنگ می خندد .
:_تو پدربزرگ نداري نیکی؟
آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن
من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان
:_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتماخیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟
:+من...تا حالا....ندیدمش
:_چی؟؟مگــه میشه؟؟
:_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه.
آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش....
دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_پنجاه_دو
با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم.
یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روي تخت
دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودي اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم
میکنند. پرستاري مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است...
ناخودآگاه میگویم:آخ...
به طرفم برمیگردد:بیدار شدي؟چیزي نیست..یه کم ضعف کردي،بهت
دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه..
:_چی؟؟ولی من....
بابا و مامان به طرفم میآیند.
:_بیدار شدي عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر
خودت آوردي...
سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی
حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم
هست...
صداي در میآید و منیر خانم داخل میشود.
:_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین.
:+براي چی؟
:_مثل اینکه کارمهمی دارن.
چشم هاي منیر برق میزند.
بلند میشوم.
موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را
ببیند،قبول کند خواسته ام را....
به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول
صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم.
بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین
:+کاري دارین؟
:_گفتم بیا بشین.
روي صندلی مورد نظر بابا مینشینم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🖇{و اِنَ اللهَ موهنُ کَید الکافریڹ }
📚انفال ۱۸
📌آیہ گراف
@mahruyan123456
#صلۍاللهعلیڪیافاطمھ ♥️
دادیم به حکاکِ عقیق دل و گفتیم
حک کن به عقیقِ دلِ ما حضرت زهرا را✨♥️
#فاطمیه🖤
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفت:
خسته و کوفته گوشه ی مبل افتادم و از تک و تا افتاده بودم .
مادر هم که خدا رو شکر زیادی حساس بود و به هر جایی که دستمال می کشیدم می گفت نه تمیز نیست دوباره بکش !
چشمام رو بستم و سرم را به مبل تکیه دادم و که صدای مادرم آمد .
--پاشو دختر ، گرفتی نشستی که !
الان وقت نشستن نیست .
بلند شو برو یه دوش بگیر .
یه دستی هم به سر و روت بکش .
رنگت پریده !
--خیلی خب مامان جان ، من همین الان نشستم .
بخدا پادگان نظامی هم اینطور یک پشت از آدم کار نمی کشن .
کتفم درد میکنه .
--خوبه خوبه ! لوس بازی در نیار .
هر کی ندونه میگه پس رفتی آب از چشمه آوردی و یخ حوض شکستی انقد غر میزنی .
فردا ، پس فردا که بری خونه ی شوهر باید خودت زندگیت رو اداره کنی .
یاد بگیر که مسوولیت پذیر باشی .
این همه بهت میگم بیا پشت دستم خیاطی و آشپزی یاد بگیر نمیای !
حرف به خرجت نمیره که ...
ماشاالله یک دنده و لجبازی .
نه مثل اینکه نمیشد یک دقیقه با خیال آسوده بشینم .
کلافه و حرصی بلند شدم و به مادر که در حال سرخ کردن بادمجان ها بود نگاهی انداختم و گفتم : بله شما درست میگی .
اما باید علاقه باشه که من ندارم .
آشپزی هم بلدم .
اونقدری که از گرسنگی نمی میرم .
دستش را به چانه اش زد و گفت : اِاِاِ زبونت رو گاز بگیر ، دور از جونت مادر فدات بشه .
واسه خودت میگم عزیزم .
اصلا هر طور دوست داری .
فقط برو یکم به خودت برس .
دوست ندارم اینطوری بی حال ببینمت .
لبخند نیمه ای زده و گفتم : جون به جونت کنن مادری، فدای دل نگرانیت بشم .
چشم الان میرم دوش هم می گیرم به خودم هم میرسم .
شمام انقدر خودت رو خسته نکن .
--برو عزیزم ، برنج هم خیس کردم .
دیگه خیلی کاری ندارم .
موهای بلند و خیسم را جمع کرده و لای حوله پیچوندمش ...
و نگاهی به صورت بی روح و خسته ام انداختم .
زیر چشمام گود افتاده بود و به کبودی میزد .
ابرو هام بهم ریخته و پر شده بود و حالت خشنی به صورتم داده بود .
کمی کرم به صورتم مالیدم و خط باریکی از زیر ابروهام برداشته و تمیزشون کردم .
لب هام به سفیدی میزد و برای اینکه از این حالت یکنواختی در بیاد رژ لب کالباسی رو لب هام کشیده و به خودم نگاه کردم .
با اینکه رنگش جیغ نبود ...
اما باز هم مشخص بود و این ناراحتم می کرد .
دستمال برداشته و آهسته روی لبم کشیدم و رنگ محو و کمرنگی فقط روی لب هایم ثابت ماند .
سشوار را برداشته و به موهایم گرفته ...
داغی حرارتش، کمی از سرمای رسوخ کرده به تنم را کم می کرد .
مادر وارد اتاق شد و بسته ی کادو پیچ شده ای دستش بود .
دستم داد و گفت : مبارکت باشه عزیزم .
بهش نگاهی انداخته و گفتم : این چیه ؟ مناسبتش !! مال چیه ؟
--حالا تو بازش کن ببینم خوشت میاد .
کادو را باز کرده و سارافون بلند ، بنفش با زیر سارافونی سفید با گل های ریز یاسی ...
جلویش بسته بود و یقه اش سه دکمه ی طلایی میخورد .
اولین واژه ای که لحظه در ذهنم نقش بست زیبا بود .
واقعا در عین سادگی خوشگل و خوش دوخت بود .
دستش را گرفته و گفتم : چرا زحمت کشیدی مامان ! نمیدونم چی بگم...
اما واقعا قشنگه دستت درد نکنه .
خندید و گونه هایش چال شد و گفت : مبارکت باشه دخترم ، عروس بشی انشاالله .
وقتی که اصفهان بودی واست دوختم .
منتظر یه فرصت بودم تا بهت بدم .
که دیدم امروز و مهمونی امشب بهترین فرصته .
بپوش ببینم به تنت میاد !
--چیزی که شما دوخته باشی حتما به تنم میاد .
قربون مامان هنرمندم بشم .
سرم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد .
اشک حلقه زده در چشمانش را دیدم ...
اما سعی داشت تا از من مخفی اش کند .
آماده شدم و از بین شال و روسری هایی که داشتم روسری شیری رنگ را انتخاب کردم .
به طبقه ی پایین رفتم .
همه منتظر آمدن مهمان ها بودند .
پدر ، کت و شلوار سورمه ای که دو سال پیش خریده بود و هم چنان نو مانده بود را پوشیده بود و به اخبار نگاه می کرد و پشتش به طرف من بود .
از پذیرایی به آشپز خانه نگاهی انداختم .
مشغول دم کردن چای بود .
مثل همیشه به خودش رسیده بود .
و چادر رنگی گلدارش سر خورده بود و روی شانه هایش افتاده بود .
بلند سلامی کردم که بابا به طرفم برگشت و گفت : به به سلام به روی ماهت دخترِ بابا.
--خسته نباشی بابا جون .
--درمونده نباشی عزیزم .بیا بشین ببینم .
این روزا سایه ات سنگین شده هر وقت خونه ام تو اتاقت هستی .
کنارش نشستم و دستش رو دور شانه ام حلقه کرد و نگاهی از سرِ محبت و ذوق حواله ام کرد و درِ گوشم زمزمه کرد : دخترم خیلی خوشگل شدی .
خانوم شدی ...درست شبیه مادرت !
معترض شده و گفتم : مگه خوشگل نبودم ؟ واقعا که بابا .
--بودی اما امشب زیباتر از همیشه شدی .
صورتت مثل قرص ماه میدرخشه .
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
مادر با سینی چای به طرفمان آمد و در حالی که سینی را روی عسلی می گذاشت گفت : خوب پدر و دختر خلوت کردید؟ چه خبره !
--خبر سلامتی ، محبوب خانم .
میگم امشب دخترمون اسپند لازم شده .
بیزحمت یه اسپند دود کن .
با عشق بهم خیره شد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و چند بار دورم را آهسته فوت کرد و گفت : بترکه چشم حسودش!
باشه چشم اما بگذار وقتی مهمون ها اومدن دود میکنم .
--دستت درد نکنه ، میگم طاها کجاست ؟! هنوز خونه نیومده !
--امشب رفته با دوستاش پایگاه گفت دیر میاد مراسم دعای توسل دارن .
مگه طاهر با تو نبود چرا نیومد خونه ؟!
پدر با اومدن اسم طاهر اخمی کرد و به نقطه ای نا معلوم خیره شد و گفت : نمیاد ...
نمیدونم رفته پیش کدوم دوستش .
گفت شب هم نمیاد .
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیاجتماعیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشت:
به ندرت پدر اخم و ناراحتی می کرد .
امشب جزو معدود دفعاتی بود که با آوردن اسم طاهر چهره اش غمگین شد .
خبری از اون شور و شعفی که وقتی اسم طاهر را بر زبان می آورد نبود .
با شنیدن صدای زنگ ، افکارم را پس زده و برخاستم .
پدر بلند شد و به حیاط رفت تا درب را باز کند .
مادر در حالی که جلوی آیینه ایستاده بود و چادرش را روی سرش مرتب می کرد اشاره ای به چادر رنگی که روی دسته مبل انداخته بود کرد و گفت : اون چادر رو بپوش مادر .
--لباسم بلنده مامان ، لازم نیست .
--میدونم ، اما بپوشی بهتره حرفم رو گوش کن .
غر غر کنان چادر را روی سرم انداختم و منتظر ورودشان شدم .
مادر در حال مهیا کردن ذغال های روی آتش بود .
و دلم همچون اسپند روی آتش بود .
هزار و یک جور فکر در ذهن آشفته ام جولان می داد .
شوق دیدنش یک طرف ...
و اینکه اصلا او مرا نخواهد هم یک طرف !
با یا الله گفتن ، مردانه و با ابهتش پشت سر مادر و خواهرش وارد شد .
سعی کردم مستقیم نگاهش نکنم .
اما مگر میشد ...
مگر دل سر کش من این حرف ها حالیش میشد .
خاله ملیحه با لبخند به طرفم اومد و اجازه ی احوال پرسی نداد و محکم بغلم کرد و چند بار آهسته به پشتم زد و گفت : دلم یه ذره شده بود واست عزیزم .
سرم رو پایین انداختم و گفتم : محبت دارید خاله جون ، خیلی خوش آمدید .
الهام هم سرش را کنار مادرش جلو آورد و با خنده گفت : بابا یکی هم ما رو تحویل بگیره ؟! نا سلامتی ما هم آدمیم.
اغراق نکنم واقعا دلم برای این دخترک شیرین زبان و شوخ طبع تنگ شده بود .
بی مهابا بغلش کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم : تو که خواهر خوشگل خودمی .
سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت : بهتره بگی خواهر شوهر خوشگل ...
صورتم از شرم سرخ شد و خون به رگ هایم دوید .
حس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم است .
حرفش را زده بود و حالا ریز می خندید .
یک آن نگاهم به پشت سرش افتاد .
برایاولینبار بود که نگاهش را ندزدید و برای چند لحظه نگاهمان قفل شده بود .
دوست داشتم آن لحظه ها را شکار کنم .
و کاش عکاسی بود تا بتواند تک تک این حالت ها و لحظات ناب و تکرار نشدنی را با دوربینش ثبت کند .
هیکل بی نقص و مردانه اش را کت و شلوار مشکی قاب گرفته بود .
و پیراهنی چهار خانه لیمویی رنگ زیرش پوشیده بود .
هوش از سرم برده بود ...
انقدر که حواسم نبود الهام و مادرش رفته و او همان جا یک لنگه پا سر پا ایستاده است .
از خجالت نتونستم دیگه بهش نگاه کنم .
بهش گفتم : سلام خوش آمدید ، بفرمائید خواهش میکنم .
ببخشید جلوی در معطل شدید .
--سلام خانم تابش ،خیلی ممنونم زحمت افتادید .با اجازتون .
مادر با مَنقل کوچک نقره ای به طرف مهمانان رفت و چند دور دورشان چرخاند و به دست مردانه اش که انگشتر عقیقی که بدست کرده بود و تراول پنجاهی کنار منقل گذاشت خیره شدم .
مادر که از کارش خجالت زده شده بود گفت : اِ وا آقای دکتر این چه کاریه ! بخدا قبول نمیکنم .
--چیز قابل داری نیست ، به هر حال زحمت کشیدید ...دست تون درد نکنه .
مادرش که کنارش نشسته بود به مادر گفت : محبوبه جون راحت باش ترو خدا !
اینجا دیگه آقای دکتر نیست ...
اینجا امیر حسین هست .
کنار سماور ایستاده بودم و زیر چشمی جمع حاضر را می پاییدم .
کنار پدر روی یک مبل دو نفره نشسته بود و در کمال ادب و تواضع پاهایش را کنار هم جفت کرده بود و با تسبیح قرمز رنگش ذکر می گفت و گوش سپرده بود به صحبت های پدر ...
مادر و خاله ملیحه هم حسابی چانه ی شان گرم شده بود .
استکان های کمر باریک دور طلایی را داخل سینی مسی یادگار خانجون گذاشتم و چای ریختم .
بوی هل و دارچین بهم آمیخته شده بود و سر مستم می کرد .
سختم بود با چادر پذیرایی کردن !
این اولین بار بود که در خانه چادر به سر کرده بودم .
گره روسری ام را سفت تر کرده چادر را روی سرم مرتب کرده و قندان را درون سینی گذاشته و به طرف پذیرایی قدم برداشتم .
ابتدا جلوی مادرش بردم .
چای اش را برداشت و آهسته طوری که خودم بشنوم گفت : ماشالله عزیزم ، چقدر چادر بهت میاد .
خنده ای اضافه ای صحبتش کرد و در ادامه گفت : ان شاالله چای عروسیت طهورا جان .
لب هایم به خنده وا شد و با چشم غره ای که مادر نثارم کرد لبخندم را جمع کرده و به طرفش رفتم .
چای را برداشت و تشکری زیر لب کرد .
کنار الهام نشستم .
چادرش را روی شانه هایش رها کرده بود .
روسری ساتن آبی رنگی سر کرده بود و یک طرفش را با گیره وصل کرده بود و جلوه ی زیبایی به صورت معصومش داده بود .
در حالی که چایی اش را سر می کشید گفت : خب دیگه چه خبر ؟
ما رو نمی بینی خوش می گذره !؟
--خبر سلامتی ، دیگه خودت رو لوس نکن .
راستی دارم واست .
یکی طلبت ...👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
با چشم های گشاد شده بهم زل زد و گفت : واسه چی مگه چی کار کردم ؟
--خودت بهتر میدونی ، خودت رو به اون راه نزن .
متوجه منظورم شد و دوباره خندید و گفت : اهان اون که چیزی نبود ...
تازه دلت هم بخواد خواهر شوهر مثل من گیرت بیفته .
دختر به این ماهی ...گلی !
آهسته نیشگونی از دستم گرفته و گفتم : الهام ساکت شو ! انقد چرت و پرت نگو .
در حالی که دستش رو مالش میداد زیر لب غر میزد و میگفت : خدا لعنتت نکنه ، چقد هم که دستت سنگینه .
بدبخت اون شوهر فلک زده ات ...
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونُه:
سفره را با کمک الهام انداخته و خاله هم کمک مادر برنج می کشید و رویش را با زعفران تزیین می کرد .
بشقاب ها را برداشته که سر سفره ببرم !
در کمال ناباوری ، دیدمش که به طرفم می اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت : بدید به من !
--نه ممنون ، شما بفرمایید بنشینید .زحمت نکشید .
--خواهش میکنم زحمتی نیست ، بدید به من بشقاب ها چینی هست و سنگین ...
با احتیاط از لبه ی بشقاب ها گرفت که دستمون با هم تماسی نداشته باشه .
و من محو رفتار و مرام مردانه اش شده بودم .
کسی از سقط بچه ی من خبر نداشت !
با اینکه حدود دو ماهی از آن قضیه گذشته بود اما هنوز هم در ذهنش فراموش نکرده بود و مرا لازم به مراقبت می دید .
حس خوبی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت .
حس دیده شدن ...
حس خواسته شدن...
حس اینکه یک فرد غریبه ، یک مرد نگران حال و اوضاعت باشد قشنگ بود .
اما خودمانی بگویم ! او برایم غریبه نبود .
فکر میکردم که سالهای سال است او را می شناسم .
مرا یاد مردان اسطوره ای می انداخت که همانند شان فقط در کتاب و قصه ها و شهدا بود .
با تکان دستی که الهام بهم داد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم .
--خب به سلامتی میبینم که آقا داداش ما هم اومده کمکت .
قیافه ای جدی به خود گرفته و گفتم : بله راضی به زحمت نبودم .
دستشون درد نکنه .
شام را در سکوت و تعارف های گاه بی گاه مادر خوردیم .
لقمه ی آخر را قورت دادم و حس می کردم که گیر کرده در گلویم .
طبق عادت همیشگی ام دست بردم به طرف پارچ آب ...
که صدایش مانع ریختن آب در لیوان شد .
همان طور که با غذایش بازی می کرد زیر چشمی هم نگاهی من انداخته بود با آرامش خاص خودش لب زد و گفت : آب با غذا نخورید .
کبدتون چرب میشه .
همین حرف او باعث شد تا آرام و مطیع بی هیچ حرفی حرفش را گوش کنم با آب دهانم لقمه ی گیر کرده را فرو دهم .
****
(امیر حسین )
فشار روحی ام زیاد شده بود .
انقدر که نتوانستم بیمار هایی که از راه دورو نزدیک می آمدند و تماس می گرفتند ویزیت کنم .
منی که با مداوای بیمارانم ، وقتی با هر کدامشان حرف میزدم و عشق می کردم حالا خسته شده بودم .
بریده بودم و دلم تنها یک کنج خلوت می خواست .
جایی که همیشه آرامم می کرد .
کسی که اگر چه صحبت نمی کرد اما همین که حرف هایم را گوش می کرد و آرامم می کرد حالم عوض میشد .
حرف ها و سماجت های بیش از پیش مادر و الهام حسابی کلافه ام می کرد .
از هر دری وارد میشد تا دل مرا نرم کند و برای خواستگاری پا پیش بگذارد .
اما نمی دانست که دل من دو سال است که خاک شده و درش را به روی هر زنی بسته ام ...
عشق برایم تکرار نشدنی بود و عقیده داشتم انسان یکبار بیشتر عاشق نخواهد بود .و بعد از آن هم دگر ادعای عاشقی است و لاغیر ...
بزرگ راه منتهی به بهشت زهرا را با سرعت بالا می راندم و دلم می خواست هر چه زودتر برسم ...
و ساعتها کنار قبرش بنشینم و حرف بزنم ...
شاید که کمی از غم بزرگی که روی دلم سنگینی می کند سبک شود ....
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Homayoun_Shajarian-Chera_Rafti.mp3
5.1M
آهنگ زیبای چرا رفتی ...💔
با صدای همایون شجریان ...
ویژه ی پارت امشب طهورا
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و بررسی رمان #طهورا منتظر حرف های دل شما عزیزان هستیم .
@mahruyan123456🍃