🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_پنجاه_شش زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پس میگیر
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_پنجاه_هفت
باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا
مورد پسند من نیست.
تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من
رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من
کوتاه نمیآم.
لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي
اشرفی هستید درسته؟
:_بله آقا
:+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟
:_بله آقا،شما آقاوحید هستید.
وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می
گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته.
متوجه حرفش نمیشوم.
نگاهش میکنم.
به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم
ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ.
نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم.
حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس
هدایت می کند.
همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم
خوندي؟
باورم نمیشود... او....ایمیل ها....
:+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟
آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي
پیش من..
****
با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟
عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟
:_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟
:+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟
:_چــرا باید ناراحت بشم؟
:+حالا اول قول بده!
:_خیلی خب،قــــــول
:+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد.
:_منیر؟
سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرامنیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟
متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي
صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟
:+چی؟؟
:_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري
گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت
تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی...
یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟
هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره...
گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی
که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی...
چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد
از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت
که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم
وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از
منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي..
و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟
:_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی مثل تو داشتن...
✍🏻 نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_پنجاه_هشت
در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو...
:+خب...بعدش..
:_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدي و گفتی که من
فرشته ي نجاتتم،فهمیدم دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله
دربیاي. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن حتی
فکرشم نمیکردم که بدویی بري چادر بخري..
:+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت
زهرا(علیها السلام) خجالت میکشم.
:_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین
دخترمحجبه هم اونیه که به حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟
سرم را آرام تکان میدهم.
:_حالا تو تعریف کن
از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن هاي پنهانی و مطالعه
هاي سردرگم و درهم از سایت هاي مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت
در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن نام {حسین بن
علی} و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قرآن و اولین نماز و حس
قشنگ صحبت با خدا... برایش از مسجد و مشدي و سیدجواد هممیگویم . تا سر کردن چادر براي بار اول و واکنش مامان... باحوصله و
بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی
جزئیات بیشتر میخواهد.
گارسون سفارش هایمان را روي میز میچیند و حرف هاي من هم تمام
میشود.
:_امر دیگه اي دارین آقا؟
:+نه ممنون
عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم.
:_چه قولی؟
:+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من
به تو،هم تو به من قول بده. فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم
تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه مند
بشی،درسته؟
سر تکان میدهم.
ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش هاي کسی قدم
برنداشتید راه رفتنش رو نقد نکنید.
می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_پنجاه_نه
:+بهم قول میدي؟
و دستش را برابرم دراز میکند.
به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در
وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردي به غیر از پدرم
دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را
تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندي،ناخودآگاه روي لبانم
مینشیند.
:+چرا میخندي؟
حسم را برایش توصیف میکنم.
:+میدونی چرا این حس قشنگ رو درك کردي؟ واسه اینکه من
مَحرَم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون
از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم..
چقدر حرف هایش بوي حق میدهد،بوي انصاف...
:_ممنون از اینکه اومدین.
:+غذات رو بخور
شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست
داشتنی است... مرد جوان بیست و شش ساله اي که برابرم
نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدري که در وانفساي گناه آلوددنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با
مهربانی،راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش
نداشته باشم!
★
براي بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز
692 هواپیمایی ایران،به مقصد لندن...
عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف
عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه چیزي بگوید،عمو میگوید: نگران
نباشین ، حواسم بهش هست..
مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن.
تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که
این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟
:+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم.
بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه
ي بابا فرو میروم. دوباره مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل
میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاري کن وفتی برگشت،
بشه همون نیکی خودم...
در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوري وانمود کرده که اصلا،هیچکستمایلات مذهبیش را در این دو روز ندید. مامان و باباي من خیال
میکنند میروم که آزاد و متجدد بازگردم،اما حتی فکرش را هم
نمیکنند که میروم تا کامل شوم... شاگردي عمو را بکنم در مکتب
دینداري...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_شصت
بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام..عمو
دستم را میگیرد و راه میافتیم.. برایشان دست تکان میدهم و می
بینم بغض مامان میترکد و به آغوش بابا پناه میبرد.. عمو دستش را
دور گردنم می اندازد و من را به خودش فشار میدهد
اشک هایم مهلت ریختن پیدا میکنند...
سوار هواپیما میشویم.
حالم گرفته،حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیما
ها نگاه میکنم. پلکان از ورودي دور میشود و در هواپیما را میبندند.
عموصدایم میزند،برمیگردم و شکار دوربین عمو میشوم.
خنده ام میگیرد. عمو هم میخندد،آرام و با لحن بامزه اي میگوید:
خداحافظ ایران،خداحافظ مملکت،اوه حالا معلوم نیست کی دوباره
من پام به این خاك برسه، به محض ورودم هم یه دخترخانمی متلک
بارم کنه که به مملکت خودتون خوش اومدین!
آرام با مشت به بازویش میزنم:عمو،خجالتم نده دیگه عمو میخندد.
:+من یه سوالی از دیروز برام پیش اومده
:_بپرس
:+شما،روز اول گفتین ایران چقدر عوض شده،مگه قبلا اومده بودین؟
:_آره دو بار،که الآن شد بار سوم
:+واقــعــا؟؟واسه چه کاري؟
:_هجده ساله که بودم،تصمیم گرفتم بیام ایران، اومدم و با هزار
دردسر آدرستون رو پیدا کردم. صبر کردم،جلو درتون تا ببینمتون.
راستش میترسیدم که جلو بیام و خودمو معرفی کنم. تو و مامانت
اومدین. تو هفت هشت ساله بودي،موهاتو بالاي سرت جمع کرده
بودي و لباس ورزشی تنت بود،با کتونی. مامانت داشت ماشین میآورد
بیرون از حیاط، تو لِــــی لِــــی میکردي که یهو خوردي زمین.
دوییدم سمتت و بلندت کردم. چیزي یادت می آد؟
:+راستش،نــه . ولی اونموقع ها میرفتم کلاس بدمینتون. چرا
خودتون رو معرفی نکردین؟
:_خودمم نمیدونم....بار دوم هم دو سال پیش بود، دوباره اومدم تا
برادرزاده هامو ببینم.
:+برادرزاده هـــــــا؟؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#پایدرسدل 🌿
میپرسن چه چیزایی ٺکبࢪ
رو میخشکونه
تو دل انسان خب
نماز ، ترک گناه، اقرار به گناه و..
ولی یک چیزی بگم خیلی کاربردیه
شهید.
شهید تکبر رو تو دل انسان ذائل می کنھ.🌿'
#استادپناهیان
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدودَه:
درب بطری آب را باز می کنم و روی سنگ مزار سیاهش می ریزم .
و آهسته چندین بار دستم را روی اسمش که به خاک افتاده می کشم و بغض سنگینی مهمان گلویم شده ...
"هرگز از میان گریه های من نخواهی رفت!
تو روزی از میان گریه هایم کوچ خواهی کرد...
نمی دانم همان لحظه
دلم را بر چه خواهم بست؟
نمی دانم!
من عادت کرده ام اینجا
میان وعده های دود
خیال واهی دیدار چشمت را بیندیشم!
خیال لحظه ای را که
سرت را از تنم بانو،جدا کردی!
من عادت کرده ام اینجا
سکوت خانه را با نام تو بر هم زنم،آری
من اینجا تلخ می خندم!
همین دیوار
شهادت می دهد شبهای سردی را
که با تکرار چشمان تو فردا شد...
من اینجا سخت می بارم!
و با هر بار باریدن
میان اشکهای سرد خود با نور یاد تو
پل رنگین کمانی از خیالات تو می سازم...
من اینجا سخت تنهایم!
ولی همواره یادت را
در این زندان وحشت زا
و روی ناله های مرگبار ساز
غریبانه به دل دارم..."
نگاهم قفل میشود روی انگشتر عقیقی که سال اول ازدواجمون هدیه بهم دادی !
یادته چقدر ذوق داشتی !
انگار همین دیروز بود ...تموم خاطراتمون جلوی چشمام رژه میره .
سرم را روی سنگ یخ کرده گذاشتم و کنار مزارش دراز کشیدم .
برایم مهم نبود که لباس هایم خاکی میشود و کسی اگر ببیند چه فکری میکند!
شاید که بگویند دیوانه ام !
اما مهم نیست .
چشمام رو میبندم و به یاد همون وقت ها که توی آغوشم می گرفتمت اشک می ریزم .
هنوزم حس می کنم هستی !
فتانه ی من بی قرارم .
مثل همیشه بیا و آرومم کن .
امیر حسینت کم آورده ! دنیا براش تنگ شده .
زندگیم خفقان آور و کسل کننده شد از وقتی که رفتی .
چطور از یاد ببرم ترو !
صورت ماهت هر لحظه جلوی چشمامه .
با خودم میگم ای کاش که چندین سال زودتر پا به زندگیم گذاشته بودی .
فتانه با تو معنی زندگی و عشق رو فهمیدم .
از این امانتی و یادگاری که برام گذاشتی بیشتر دلم می سوزه .
واسه فداکاریت ...
برای فرشته بودنت .
یه هدیه بودی که افتادی وسط زندگیم .
اونقدر خوب بودی که خدا زود خریدارت شد و بُردت پیش خودش .
اینجا جای تو نبود .
جای تو بین فرشته ها بود .
میان آسمان ها ...
ای عزیز ترینم به عشقمون قسم دلم تنگِ تنگه واست .
انگار همین دیروز بود وقتی که دست های یخ زده و بی جونت رو تو دستام گذاشتی و بهم گفتی : با تقدیری که خدا واسمون رقم زده نجنگ .
راضی باش به رضاش.
میرم اما روحم همیشه کنارته.
خداحافظ امیر حسینم .
به خدا می سپارمت .
آخ که چقدر دلگیر بود اون روز سرد پاییزی !
پاییز اومد و موعد پر کشیدن تو هم رسید .
غروب ها خیلی بی رحم شدن .
رفتنت رو به رخم می کشه .
دستم رو مشت کرده و چندین بار روی سنگ آرام زدم و صدایم را رها کرده و نامش را فریاد گونه بر زبان آوردم و صدایش زدم : کجایی فتانه !؟ میبینی منو ...
تو که بی وفایی بلد نبودی !
چرا تنهام گذاشتی رفتی .
چراغ خونمون رو خاموش کردی و رفتی .
به والله قسم دل ندارم که دیگه پا بگذارم برم طبقه ی بالا ...
برم خونه ای که روزی با هزار امید پا می گذاشتم داخلش و تمام خستگیم با دیدنت از بین می رفت .
دو ساله که رفتی اما هیچی واسم عوض نشده !
آهنگ صدات توی گوشمه .
هر شب کابوس می بینم .
خواب به چشمام نمیره .
یه کاری واسم کن .
میدونم که حق زیادی گردنم داری اما اینبار هم مثل همیشه خانومی کن و تو به خدا نزدیک تری حرفت خریدار داره .
دعا کن که آرامش بگیرم .
تازگی ها مادر هم دیگه حس می کنم خسته شده از این وضع .
دلش نمیخواد ناراحتی و تنهایی منو ببینه .
با اینکه جلوی بقیه خودداری میکنم اما اون مادرِ همه چیز رو خوب می فهمه .
خجالت می کشیدم که اسم اون دختر رو بر زبان بیارم و بگم که چشم مادر رو گرفته و برای من در نظرش گرفته ...
سوز سرد غروب پاییزی پُشتم را لرزاند .
زبانم از گفتنش به لکنت افتاده بود ...
اما باید می گفتم تا سبک شوم .
سرم رو خم کردم و بوسه ای روی اسمش زدم و گفتم : جای تو همیشه توی قلبمه.
کسی نمیتونه دیگه این قلب رو تسخیر کنه .
آدمی هم که قلب نداشته باشه عاشق نمیشه .
منو ببخش که میگم خانومم .
اما مادر بدجور اصرار به زن گرفتنم داره .
گاهی وقتا کلافه ام می کنه .
اما خودت بهتر میدونی که حرمتش واجبه و من تمام زندگیم رو مدیونشم .
اونی که جوونیش رو پای من گذاشت .
خودت یه کاری کن .
به خدا بگو ...
بگو که هوای این دختره رو از سر مادر بندازه و دست از سرم برداره .
اجازه نمیدم که کسی بیاد تو زندگیم و جای ترو بگیره .
خانوم اون خونه فقط تو هستی .
حلالم کن اگر که اومدم و ناراحتت کردم .
خداحافظ قصه ی بی تکرار من .
باز هم میام و بهت سر میزنم .
اگه که دست خودم بودم به خدا که همین جا خونه می ساختم 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
و کنار تو زندگی می کردم .
هوا تاریک شده بود و صدای اذان از اتاقک نگهبانی بهشت زهرا به گوشم می رسید .
از جام بلند شدم و نگاهی به آسمان انداختم .
درخت هایی سر به فلک کشیده ...
برگ های زرد و نارنجی با هر نسیمی که می وزید روی زمین می افتاد .
برگ هایی پژمرده و چروکیده .
برای تنهایی مردگان خفته در خاک اینگونه زرد شده بودند .
خروار ها خاک روی بعضی از مزار ها انباشته شده بود .
و کسی باورش نمیشد روزی تمام این اسیران خاک زنده بودند و زندگی کردند ....
آنها هم روزی همچون فتانه ام عزیز و معشوق کسی بودند .
اما جبر روزگار فاصله ی عمیق به فاصله ی دو دنیا میانشان انداخت .
"فصل پریشان شدنم را ببین ...
لحظه ی ویران شدنم را ببین ...
کوچه پر از رد قدم های توست
پشت همین پنجره می خوانمت...
پس تو کجا که نمی بینمت ؟! پس تو کجا نمی دانمت
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجا که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام ..."
ادامه دارد ....
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Ali Zand Vakili - Fasle Parishani (128).mp3
3.71M
فصل پریشان شدنم را ببین 💔
با صدای علی زند وکیلی
ویژه پارت امشب طهورا ...
زبان حال امیر حسین 🥀
@mahruyan123456