eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_دو می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد
💗| ✨| صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري. به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه همچین منبع کتاب فوق العاده اي باعث میشه بهتون حسودي کنم... :_هرکدومو خواستی،مال تو.. :+واقعا؟؟ :_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم. :+پس همه شو میخوام. تعجب میکند:خب اول باید هواپیماي اختصاصی بخري،بعد..... ولی هرکدومو خواستی جدي میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی کردم در چه حالن؟؟ :+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تااز نامه ها،ولی تصمیم گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون حرفاي قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر :_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه. :+اوهوم... راستش سقاي آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم دلم می خواد دوباره بخونمش،انگار حضرت عباس یه جاي بزرگ تو قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب. :_پس اصل کاري مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر شروع کن. :+چشم :_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقاي خوش تیپ بخورین؟؟ :+البته! :_پس بدو لباساي پلوخوریت رو بپوش بریم. مانتو بلند کرِم میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه اي براي بستن شالم یاد گرفته ام. با ذوق میبندمش . عمو هم کت تک کرِم پوشیده،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه خوشم اومد،سلیقه هامون عین همه. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت معروف آلمانی است.. _:عمو؟ :+جان؟ :_شما الآن مشغول چه کاري هستین؟ :+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون! :_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟ :+آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا هستم،آرشیتکت. ولی خب در حال حاضر،مشغول رسیدگی به امورات سهام پدر بزرگوارم. _:من برادرزاده ي شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟ +:این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن خب نوبت توعه،تو دوس داري تو دانشگاه چی بخونی؟ :_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین انسانی انتخاب کردم. +:جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی. عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با ذبح اسلامی! ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
[🌱♥️] ـ دزدیده به هم بر زده ای خاطر جمعی ـ از درهمی طره‌ۍ طرار تو پیداست @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_چهار راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت معر
💗| ✨| داخل رستوران میشویم،محیط کامل مدرن و با سبک اروپایی دارد،اما موزیک سنتی ایرانی گوش جان را مینوازد. اکثر میزها،پر از مشتري هستند. پشت یکی از میزها،به راهنمایی عمو،مینشینم. عمو،کتش را درمیآورد و روي صندلی میگذارد. پیشخدمت به طرفمان میآید و با لهجه ي غلیظ بریتانیایی میگوید:سلام مهندس، سلام خانم. از لحن فارسی حرف زدنش خنده ام میگیرد. عمو گرم با او سلام و احوال پرسی میکند و رو به من میپرسد:چی میخوري خاتون؟ :_هرچی شما بخورین. :+نه دیگه،هرچی تو بگی :_قورمه سبزي دارن؟ عمو به طرف گارسون برمیگردد:فِرِد،برامون قورمه سبزي بیار . فرد،مثل ایرانی ها،دستش را روي چشمش میگذارد،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. عمو صدایش میزند:راستی فرد برمیگردد،عمو ادامه میدهد:سیاوش نیست؟ :_نه آقا،مادرشون مریضه. عمو آرام روي پیشانی اش میزند:آخ آخ مادرش،پاك از یادم رفته بود.. به چشم هاي پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته صاحب این رستوران. آهانی میگویم. هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند. میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با اسلام آشنا شدین؟؟ :_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد. +:چطوري؟ :_هم سن الآن تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود. یه روز بهم گفت که میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره سفارت ایران،از یه روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و سوال داره... منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خلاف من،یه خونواده ي مذهبی داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد درست مثل برادرم.. فرد میآید و غذاها را روي میزـمی چیند،ظاهرش خیلی وسوسه انگیز است،با اشتها شروع میکنم به خوردن. عمومیگوید:راستی،صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد از اومدن تو،گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو،تو این شرایط باهاش روبه رو بشی. گفت که ازت معذرت خواهی کنم. :+عمو،بابابزرگ از عقائد شما خبر داره؟ :_آره،خیلی عوض شده بابابزرگ، الآن خودش دوست داره نماز بخونه،اما خب،مریضی امونش رو بریده. :+جدي؟من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین. کاش منم یه روز بتونم به مامان و بابا،ثابت کنم اسلام اون چیزي نیست که اونا ازش فرار میکنن. :_من مطمئنم که تو از پسش برمیاي. :+چطوري؟ :_نیکی تو،تا حالا سرشون داد زدي؟ :+خب،گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه :_خب عزیزدلم،دیگه این کارو نکن،باشه؟میدونی امام رضا{علیه السلام} فرمودن [نیکی به پدر و مادر واجب است،هرچند مشرك باشند. اما در معصیت خدا،اطاعت از آن ها واجب نیست] میدونی این قضیه چقدر مهمه؟خواهشی که ازت دارم،هر رفتار و کاري که کردن تو بی احترامی و بی حرمتی نکن. نیکی تو راه سختی پیش رو داري ولی یاور داشته باش که این راه،سعادتمندت میکنه. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| باشه عزیزدلمـ؟ :+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و بابا،بی احترامی نکنم. عمو لبخندي از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم. صداي کسی میآید،سرم را بلند میکنم. پسري هم سن و سال عمو،با قد و هیکل متوسط بالاي سر عمو ایستاده و دستش را روي شانه عمو گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدي وحید.. حالا من باید از فرد بشنوم تو برگشتی؟ عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟! بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من برمیگردد:سلام خانم بلند میشوم و سلام میدهم. عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام. رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و آرزوي وحید برآورده شده. :+منم همینطور،اتفاقا از شما هم براي من گفتن. سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟! هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش میکنم،من مزاحمتون نمیشم مینشینم. سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدي سري هم به ما بزن. با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،همان که وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت. عمو دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟ به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟ **** سه روزي از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه ي آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم،براي نهار. اذان ظهر را گفته اند،مانتو و روسري میپوشم و میخواهم با،تربتی که عمو،روز اول داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب وضو ،صورت مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی. در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روي زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_شش باشه عزیزدلمـ؟ :+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به م
💗| ✨| مانتو بلند یاسی میپوشم و روسري مشکی. سوار ماشین عمو میشوم،عمو هم مینشیند و راه میافتیم. عمو میگوید:یه چیزي میخوام ازت بپرسم نیکی،از روز اول که دیدمت،راستش دارم سبک و سنگین میکنم که بپرسم یا نه. :+بپرسید،راحت باشید :_ناراحت نمیشی؟ :+از دست شما،هیچ وقت! عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:نیکی جان،تو از..تو از احکام خانمها چیزي میدونی؟ :+چی؟ :_احکام خانمها،یعنی کارهایی که مخصوص خانمهاست.. :+مگه یه همچین چیزیام داریم؟ :_معلومه که داریم،یه خانمـ و آقا فرق زیادي با هم دارن،طبیعتا تو بعضی احکام هم،کاراشون فرق کنه. متوجه نمیشوم:یعنی مثلا نمازي داریم که فقط خانمها بخونن؟ :_نه عزیزدلمـ ،ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم،یعنی بلد نیستمـ که بگم. ولی ازت میخوام تو اولویت بذاري این موضوع رو. میگردم،برات کتاب مناسب پیدا میکنم،باشه؟ سر تکان میدهم،هنوز گیجِ حرف هایش هستم... مگر میشود حکمی درباره ي مرد و زن متفاوت باشد... :_خب رسیدیم. پیاده میشوم،در برابر ساختمان ویلایی ایستاده ایم، با سنگ نماي مشکی. عمو در را میزند و داخل میشویم. آقاسیاوش به استقبالمان میآید. :_به به آقاوحید،بالاخره قابل دونستی،حاج خانم حسابی از دستت ناراحته،سلام نیکی خانمـ خیلی خوش اومدین. میگویم:مرسی ببخشید،زحمتتون دادیم. :_اختیار دارین این حرفا چیه،بفرمایید تو خواهش میکنم. داخل میشویم،خانه اي تلفیقی از سبک اروپایی و چیدمان سنتی ایرانی. آقاسیاوش،راهنماییمان میکند وخودش به آشپزخانه میرود،ما روي مبل ها مینشینیم. صدایی از پشت سر می آید. +:به به،خیلی خوش اومدین. خانمی جاافتاده به طرفمان میآید،من و عمو بلند میشویم. عمو میگوید:سلام حاج خانم،بهترین ان شاءاللّه؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+از احوالپرسی هاي شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟ لبخند میزنم:بله خودمم حاج خانم به گرمی بغلم میکند و میگوید:تعریفت رو از وحید و این اواخر،از سیاوش زیاد شنیدم. مشتاق دیدار بودیمـ +:شما لطف دارین،ممنون :_بفرمایید،بشینید خواهش میکنم... حاج خانم روبه رویمان مینشیند. عمو میگوید:حاج خانم حق دارین از دست من ناراحت باشین،من تسلیم و البته شرمنده حاج خانم میخندد،چهره اش دوست داشتنی است و نگاهش گیرا. +:نه پسرم،این بار رو عیب نداره... بالاخره مهمون داري دیگه آقاسیاوش برایمان چاي میآورد،تعارف میکند و خودش کنار عمو مینشیند. حاج خانم میگوید:خب نیکی جان،تا کی اینجایی؟ :+دقیق نمیدونم...ویزام که شش ماهه اس،حالا تا هروقت که مامان و بابام بذارن و البته تا وقتی که مزاحم عمو نباشم. عمو اخم ظریفی به ابروهایش میدهد. آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه عمو چایی اش را برمیدارد:فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت داري بریم باهم گردش؟ :_آره آره حتما عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداري؟ :+نه،من عاشق گردشم. عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا... هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند شوم. عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهاي جدیدشان باهم حرف بزنند،من هم کنار حاج خانم میمانم. هنوز،دلم پیش حرف هاي عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم. میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟ :_آره دخترم،بپرس :+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادي ازش نمیدونم... حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم . بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم اگه سوالی داشتی از من بپرس... :+ممنون،لطف کردین. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محرمِ دل مطلبِ تن ، مقصدِ جانم تویی ...❤️ @mahruyan123456🍃