📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادونهم
.محمد اومد طرفم و از بازوم گرفت و بلندم کرد...
مامان همين جور داشت مي خنديد و قربون صدقه ام ميرفت... محمدم منو مي کشيد تو اتاق خودش.
مامان-: نبر عروسما... ميخوام يه دل سير نيگاش کنم.
محمد-: الان ميايم مامان جان...
دقيقا مثل همون شب درو بست و منو چسبوند به در... سرش رو آورد پايين...
محمد-: اذيت ميشي از حرفاي مامان؟
سرم رو دوباره انداختم پايين...
خنديد
محمد-: لبو که ميشي خيلي باحال ميشي... منم که عاشق لبو!
کصافط داشت آبم مي کرد... واقعا نمي دونستم چيکار کنم از خجالت... سرم رو بردم جلو و بازوش رو محکم گاز گرفتم...
يه داد الکي کشيد و بعدم دستش رو گرفت رو بازوش
محمد-: به چه جرمي بود؟
-: جزاي محبت هاي الکي بود...
اومد جلوتر.
محمد-: الکي؟
-: اوهوم...
محمد-: من به هيچکس الکي محبت نمي کنم... هيچ وقت!
کلافه بودم.
-: من از محبت هاي برادرانه ام بدم مياد... چون برادري نداشتم که بتونم درکشون کنم.
کاش ميشد بگم تو هيچوقت نميتوني براي من برادر باشي...
چنگ زد لاي موهاش... برگشتم و درو باز کردم که برم بيرون.... محکم منو چرخوند طرف و خودش و قبل از اينکه بتونم آناليز کنم موقعيت رو.... سرم رو چسبوند به سينه اش و روي موهام رو بوسيد.
يا حسين مظلوم... من رو اين خانواده ميکشن آخر... حالا کجا فرار کنم؟!
@mahruyan123456 🍃
‹🌸🏆›
اگر نتوانید مهارت لذت بردن از هر آنچه را که در زندگی دارید، در خودتان ایجاد کنید؛ مطمئن باشید با بیشتر به دست آوردن هر چیز، هرگز خوشحال تر نخواهید شد...✍🏻| #باربارا_دی_آنجلیس @mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودم
رفتيم بيرون... بابا هم اومده بود...
محمد گرم احوال پرسي با بابا شد
-: من ميرم چاي دم کنم.
مامان-: نه دخترم خيلي خسته ايم... بمونِد واسه بعد... الان اگه اجازه بديند بريم بخوابيم.
محمد راهنماييشون کرد سمت اتاق و بعد اومد بيرون...
محمد-: برم به مازيار و شايان بزنگم بگم کار تعطيل به مدت يه هفته...
سرمو تکون دادم..محمد رفت تو استديوش...
بيخيال ظرفا شدم... دويدم تو اتاق محمد... سريع بايد يه فکري مي کردم... آهان! يه بالش از رو تخت برداشتم، يه پتو هم از تو کمد... سريع
گذاشتمشون رو زمين و خوابيدم...
روي سرم رو کشيدم...بعد ديدم خيلي مصنوعي ميشه... سرم رو باز کردم... اونقدر حالم بد بود که مطمئن بودم خندم نمي گيره...خودم رو زدم به
خواب...
خداروشکر يه ربعي طول کشيد تا محمد بياد... اينطوري باور مي کرد که خوابم برده.
در اتاق باز شد... چشمام رو بيشتر به هم فشار دادم... فقط صداي قلبم بود. خدا کنه رسوام
نکنه. سکوت طولاني حاکم شد... از صداي خش خش تشخيص دادم که محمد بالاخره راه افتاد.
صدا داشت بهم نزديک ميشد...
دستي روی موهام کشيده شد.
محمد-: يعني تو الان خوابي؟
جوابي ندادم. محال بود باهاش روي يه تخت بخوابم... کار دست خودم مي دادم!
از صداها فهميدم که بلند شد و رفت روي تخت دراز کشيد... اوووووف.... الحمدلله رب العالمين... آخيش...
ديگه خودم رو واسه خواب آماده کردم... تند تند دعا هام رو خوندم... کم کم چشمام داشت گرم ميشد... هنوز بين خواب و بيداري بودم که ديدم رو هوام... يا خدا... محمد بلندم کرده بود...با پتو و بالشم... عحب زوري داره اين بشر!
نبايد لو مي دادم بيدارم... آروم راه افتاد و من رو گذاشت روي تخت... وااااي نه... اي خدا شانسه ما داريم؟.... خب چيه مگه؟ تو که از خداته... الانم که خودت رو زدي به خواب... چه مرگته ديگه؟
حس مي کردم صورتش جلو صورتمه... نفس هاش رو صورتم پخش مي شد... اگه بگم زندگي تازه ميگرفتم دروغ نگفتم... کاش ميشد اين نفس ها رو يه جا نگه دارم واسه روزهايي که قراره تنگي نفس بگيرم.
يه خورده تو همون حالت موند و بعدش اونم دراز کشيد....زير چشمي نگاهش کردم، پشتش رو کرده بود به من... فاصله اش هم ازم زياد بود...
راحت ترين خواب عمرم روکردم...
@mahruyan123456 🍃
.
من معتقدم که:
ناراحت کردن یه آدم مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه ی خودتو بگیره🦋👒!'
.
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
من دوست دارم خودت مهریه عقد موقتمون رو معین کنی ..... حالام من منتظرم تا بگی ؟
- اگر بشه قلبی که به امید خدا می تپه و ۱۰ عدد شاخه گل رز قرمز که من عاشقشون هستم .
خنده ای از ته دل کرد :
- خب اگر من قلبم رو در بیارم بدم به شما که دیگه خودم وجود ندارم،نداشتیم دیگه، از این شوخی ها نداشتیم .حالا جدی جدی قلبم رو میخوای ؟
سری تکون دادم :
- اره، ولی نه اینکه درش بیاری،از همون جایی که داره میزنه مال خودم باشه .
دستی به ته ریش مرتبش کشید : چشم، به روی چشمام قلبم هم برای شما....
https://eitaa.com/joinchat/2465464369C78291d6a5c
پسر داستانمون خیلی مهربون و عاشقه😍❤️#رمانعشقدرهمیننزدیکی
#کاملابراساسواقعیت😍
کیانا دختری مقید و مذهبی که تو دانشگاه رتبه ی بالایی داره، استادشون که یکی ازوکلای برتره #عاشق کیانا میشه، ولی بس مغروره اینقدر دست دست میکنه تا برای کیانا خواستگار میاد و.... 😬🤭
بیا ببین چیکار میکنه😅
https://eitaa.com/joinchat/2465464369C78291d6a5c
به زودی قراره هم وی ای پی بشه هم بره برای چاپ😌
از ما گفتن بود بدو جانمونی
#پیشنهادویژهیمدیر
#خودممعضوشمومیخونم😍
˹✨🕌˼
منطقهی محروم یعنی همین چشمان ما که از دیدنِ کربلا محروم است!♥️@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودویکم
صبح با صداي اذان بيدار شدم...
آروم آروم رفتم پايين تخت و وضويي ساختم و نماز خوندم و برگشتم...
لعنتي هر کاري مي کردم خوابم نميبرد... قلبم بدجور بي قراري محمد رو ميکرد... مي ترسيدم نگاهش کنم و... ولي عاقبت جلوي دلم کم آوردم و نگاهش کردم. آروم خوابيده بود...نفس هاي عميق مي کشيد و قفسه سينه اش بالا و پايين مي شد...
چقدر دلم مي خواست سرم رو بذارم روي سينش و به صداي قلبش گوش کنم... ولي نه! همين نفس هاش بيچارم کرده بود... سرم رو بردم نزديک تر و دقيق تر گوش دادم... یهو مغزم يه جرقه اي زد... سريع دويدم پايين و گوشيو چنگ زدم و آروم نشستم رو تخت دوباره...
ضبط گوشيم رو روشن کردم و گرفتمش جلوي بيني و دهن محمد... عين اين احمقا... ولي خب نياز داشتم به اين صدا... بالاخره دل کندم و ضبط رو متوقف کردم زل زدم بهش...
اي کوفتت بشه ناهيد اين صورت خوشگل...چطور تونستي ازش دل بکني؟!
باز اين بغض جون برگشت... ديگه واسم مهم نبود... من که رفتني بودم پس حداقل بايد نميذاشتم حسرت چيزي تو دلم بمونه... آروم رفتم جلوتر... بسم الله گفتم تا بيدار نشه... لبهام رو گذاشتم روي گونه اش... صداي قلبم داشت کرم مي کرد... خيلي تو اون حالت موندم... بوسيدم و بوسيدم و بوسيدم...
از ترس اينکه بيدار شه ازش جدا شدم و زدم بيرون...
اه من به تو ميگم جنبه نگاه کردن بهش رو نداري ميگي نه... بيا تحيل بگير... دفعه آخري
باشه که از اين غلطا ميکني احمق...
صدايي که ضبط کرده بودم رو آوردم و گوشيو چسبوندم گوشم... زياد واضح نبود ولي من تشخيص ميدادم... لبخند رضايت رو لبم نشست...
ميدونستم دير بيدار ميشن به خاطر خستگي... من بي جنبه هم هنوز تپش قلب داشتم به خاطر اون حرکتي که زدم!
واااي قربونت خدا! آرزو به دل نمي ميرم ديگه... خيلي چسبيد... خوشمزه بود...
خاک تو سرت عاطفه حالا انگار چيکار کرده...
یه لحظه سست شدم و خودم رو کوبيدم رو مبل... با مشت زدم روي زانوم.
-: کوفتت بشه ناهيد.....
بعد هم گريه کردم... تا ميتونستم گريه ميکردم.
با شنيدن صداهايي فهميدم که محمد بيدار شده بدو رفتم دستشويي... آب يخ رو وسط زمستون باز کردم و شستم دست و صورتم رو... کلي هم
موندم تا قرمزي چشمام بره...بعدش هم زدم بيرون... تو نوبت ايستاده بود...
محمد-: سلام بانو...
-: سلام...
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودودوم
رفتم تو آشپزخونه...
اولين بارش بود تا اين موقع مي خوابيد... ساعت 9 بود ديگه...
یکم بعد هم محمد اومد بيرون و با هم ميز رو چيديم... صبحونه رو که آماده کرديم اونا هم ديگه بيدار شدن و اومدن سر ميز...
واي عاشق حرف زدنشون بودم! بايد تمرين مي کردم
مامان-: ماشالا... دختر 20 ساله اي که هم درسشا بوخونه و هم خونه داري کونه نيس تو دنيا... فقط عروس گل خودمِس...
خنديدم.
-: شما لطف دارين مامان جان...
مامان-: محمد که اذيتت نيمي کونه؟ مي کنه؟... کمکت چي؟ ميکنه؟
به جاي من محمد جواب داد.
محمد-: نه مامان... همه کارا رو خودش مي کنه طفلکي... گاهي براي اين که ديگه خسته نشه غذا
مي خرم تا ديگه آشپزي نکنه ولي قايمکي اگه بفهمه نمي ذاره.
سکوت حاکم شد...راستي برادر شوهرم کجا بود؟ اومدم بپرسم که...
: داداش حامد چرا نيومده؟
دقيقا من و محمد هم زمان با هم همين جمله رو گفتيم. به همديگه نگاه کرديم... محمد شونه اي
بالا انداخت و بعد چهار تايي خنديديم.
بابا-: والا ما اين همه مدت نيومديم گفتيم اين حامد درس و امتحاناتش تموم شه با خيال راحت بيايم... تازه درگير نمره ها و کارنامه اش شده.... یکي دو روز ديگه خودش مياد...
صبحونه رو که خورديم پا شدم که ظرف هاي الان و از ديشب مونده رو بشورم که مامان نذاشت...
مامان-: امروز مسئوليت خونه و ناهار با آقايون... آماده شو عروسکم ميخوايم بريم بيرون خريد.
چشمي گفتم و دويدم آماده شدم... زديم بيرون... انصافي همه جا رو خوب بلد بود...هي از اين جا به اون جا مي رفت و کلي چيز ميز مي خريديم...کلي کيف کرديم.
براي من هم کلي چيز خريد... هرچي مي گفتم بيخيال نمي خواد مي گفت محمد همچين يه دفعه اي عاشق و بي قرار و مجنون شد که
وقت نکردم واسه عروسم خريد کنم. تو دلم مي گفتم کاش واقعيت داشت!
ساعت نزديکاي 7 بود.
ديگه از پا افتاده بوديم هر دو تا مونم... داشتيم آروم آروم قدم مي زديم از پاساژ بيايم بيرون و
بريم خونه...
مامان-: بعد ناهيد خيلي آدم گنده دماغي شده بود..فکر نمي کردم ديگه سر به راه شه! خداروشکر که تو رو بهش هديه داد...
چيزي نگفتم.
مامان-: ولي حالا عشق و اميد به زندگي رو توي برق چشماش مي بينم.
تو دلم گفتم اين برق همون عشق به ناهيدشه ديگه...
@mahruyan123456 🍃
•🌸🌱👢•
بعضیوقتــٰامیشہحتےبابھـونہهاۍ کوچیکهمشـٰادشد… فقطکافیہاینبَهـونہهـٰاروواسخودٺ بوجودبیارے . . .. @mahruyan123456 🍃