#یااباعبداللہ ♥️
ما را علے براے حسینش بزرگ ڪرد
از ڪودڪے بزرگ شده بین هیأتیم
منصب چہ منصبے!همگے عبد زینبیم
ما نوڪریم و تا بہ قیامت رعیتیم
@mahruyan123456🍃
اگر زِ کوی تو
بویی به من رساند باد
به مژده جانِ جهان را
به باد خواهم داد...
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتونه:
حرف هایش با دقت به جان و دل سپردم و سر ذوق آمدم .
لبخندی به رویش زده و گفتم : خدا رو شکر که هستی مادر !
من زندگیم رو مدیون تو هستم .
متقابلا او هم لبخندی زد و با دلگرمی گفت : خوشی من به خوشی توئه عزیزم .
انشاالله که خوشبخت بشی .
در همین حین قدم خیر و سهراب از درب حیاط وارد شدند و به ما نزدیک شدند و هر لحظه لبخند قدم خیر و رنگ تر میشد با دیدن ما .
و من با دقت سهراب را از نظر گذراندم ، مثل همیشه محجوب و سر به زیر ...
به رسم ادب همیشگی اش دست بر روی سینه گذاشت و سلام و احوال پرسی کرد و بعد هم به خانه رفت .
اما قدم خیر به جمع دو نفره ی ما اضافه شد و در حالی که نفسی تازه میکرد روبه مادرم گفت : نمی خواین بله رو به این پسر ما بدید ! دلش آب شد دیگه .
مادر خنده ای کرد و در حالی که زردآلو بهش تعارف میکرد گفت : انشاالله که خیره .
و قدم خیر با حرف مادر متوجه منظورش شد ، ذوق زده شد و نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت : قربون عروس خوشگلم بشم .
انشالله که مبارکه .
و من صورتم از شدت شرم داغ شده بود و گویی که در تنور افتاده بودم .
قیافه ام آن لحظه دیدنی بود .
همان طور که نگاهم میکرد شروع کرد به کل کشیدن و گفت : الهی که مبارکه
ای خدا شکرت .
سر از پا نمی شناخت و عجله داشت تا زودتر این خبر خوش را به پسر دلداده اش بدهد و خوشحالی اش را با او سهیم شود .
از جایش بلند شد و در حالی که به سمت خانه می رفت لحظه ی آخر نگاهی به من انداخت و با اطمینان خاطر گفت : جای تو و پسرت روی تخم چشممون هست نور چشمی ما .
مادر در جوابش گفت : لطف داری قدم خیر جان ، شما برای ما ثابت شده ای خدا رو شکر .
من خیالم از بابت شماها راحته
دلم خوشه که دخترم رو دارم دست کی می سپرم .
و اگر سرم رو گذاشتم زمین ، دیگه غصه ی کتایون اذیتم نمیکنه .
سهراب جای پسر نداشته منه خدا حفظش کنه .
_غلامتون هست ، هر کاری میکنه تا کتایون از انتخابش پشیمون نشه.
من برم بهش بگم بلکه ام از این سر درگمی نجاتش بدم .
او رفت و من با نگاهم بدرقه اش کردم .
و حس و حال پسرش الان دیدنی بود .
*********************
آنشب قدم خیر موضوع را با شوهرش در میان گذاشت و پدر هم که تا آن لحظه ساکت بود از شنیدن این خبر لب هایش به لبخند کوتاهی وا شد و چیزی نگفت .
مش یحیی هم که دست کمی از زنش نداشت از شدت خوشحالی ...
و گاهی وقتا با خودم فکر میکردم گویی که فقط سهراب فرزندشان هست آنقدر که برای او ذوق و شوق داشتند .
قرار بله برون را پنج شنبه ی هفته آینده گذاشتند و قرار بر این شد که من به همراه مادر و قدم خیر در این هفته به شهر برویم برای خرید چادر و انگشتر ...
و من چه با خودم فکر میکردم و چه شده بود .
ذره ای به ذهنم خطور نمیکرد که تمام آداب و رسوم را به جا بیاورند چون من زنی بیوه ی بچه دار بودم و به نظرم لزومی نداشت .
اما غافل از این بودم که آنها درک و شعورشان خیلی بالاتر از این حرف هاست .
ادامه دارد ...
به قلم ✍🏻دل آرا
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتاد:
آماده ی رفتن شدیم و قرار بود که سهراب هم همراهی مان کند وبا پیکان برادرش ما را تا شهر ببرد .
مادرش جلو نشست و من و مادرو احمد هم در عقب ...
تمام مدت حواسم به او بود و زیر نظر داشتمش که ببینم از آیینه مرا می پاید یا نه !؟
با خودم میگفتم شاید حالا که جواب بله را شنیده کمی عوض شده باشد اما اینطور نبود تمام طول راه جاده را نگاه میکرد و هنوز هم همان پسر ماخوذ به حیا و آقا بود .
احمد بی تابی میکرد و گرسنه اش بود .
و من هم دقیق از آیینه معلوم بودم و دست و پایم بسته بود تا شیرش بدهم .
نق نق میکرد و کلافه ام کرده بود.
مادر به پهلویم زد و گفت : شیرش بده مادر ، بچه هلاک شد .
آهسته با چشم و ابرو به سهراب اشاره کردم و گفتم : نمیشه !
_احمد رو ببر زیر چادر معلوم نمیشه .
_نمیتونم ...
در همین حین متوجه سنگینی نگاهی شدم و سرم را بالا آوردم و با چشمان زیبایش روبه رو شدم .
ماشین را کنار جاده نگه داشت و مادرش پرسید : چی شد سهراب ؟! خراب شد ؟!
_نه مادر جان ، یکم داغ کرده برم یه خورده آب بریزم روی موتورش هوا خیلی گرمه .
از ماشین پیاده شد و رفت و من هم از فرصت استفاده کردم .
کاپوت ماشین را بالا داده بود و اصلا پیدایش نبود و دلم بهم می گفت که اینها بهانه است ...
او نگه داشت تا من راحت باشم ...
و همین کارها و ادب و متانتش بود که مرا داشت به خودش علاقه مند می کرد .
بی مهابا نگاهی به مادر انداختم .
لبخند بر لب داشت و حس میکردم او هم به همان چیزی که من فکر میکردم فکر می کند .
و این مرد جوان را در دل تحسین میکند و می گوید : شیر مادرت حلال !
احمد را با خیال راحت شیر داده و در آغوشم به خواب رفت .
و او هم سوار شد و ادامه ی راه در سکوت ممتدی گذشت .
و به شهر رسیدیم خیابان ها را یکی پس از دیگری در کنار عابران طی کردیم .
و نگاهم به و درشکه ای افتاد که زن و مرد جوانی فارغ از هر غم و غصه ای سوارش بودند.
و از ته دل می خندیدند ...
و آن لحظه دوست داشتم من هم جای آنها باشم ...
به خودم میگفتم هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست .
نه غمش !
و نه خوشی اش !
پس چه بهتر که این روزها با لبخند بگذرد .
و با خودم می گفتم سختی هایم تمام شد و هیچ فکرش را نمیکردم که دوباره بعد از کمال زندگی روی خوش نشانم دهد و دوباره و اینبار بهتر از قبل رونق بگیرم .
ماشین کنار بازار نگه داشت و من در حالی که با چشم همان درشکه را که حالا خیلی دور شده بود و چیزی به محو شدنش نمانده بود، دنبال می کردم ، درب ماشین باز شد .
چشمم افتاد به سهراب که سر به زیر منتظر من بود تا پیاده شوم .
روبه من دست هایش را دراز کرد و گفت : احمد را بده به من !
_نه ممنون ، خوابه میترسم بیدار شه .
لب هایش به خنده وا شد و گفت : دیگه باید عادت کنم .
بهتره هر چه زودتر این گل پسر با من عیاق بشه و اخت بگیره .
حق با او بود .
سری به تایید حرف هایش تکان داده و چادرم را با یک دست جلو آورده و با احتیاط که دستم به دستش برخورد نکند احمد را به آغوشش سپردم .
و من که تا آن لحظه حواسم به مادر نبود از ماشین پیاده شدم و با چشم دنبالش گشتم و گفتم : پس مادرم کجاست ! کی رفت ؟!
اون اینجا رو بلد نیست گم میشه .
ادامه دارد ...
به قلم✍🏻 دل آرا
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
تنها كسی كه باید دگرگون شود، خودتان هستید؛ خودتان كه دگرگون شوید، همه ی اوضاع و شرایط پیرامون تان نیز دگرگون میشود🎭
👤• فلورانس اسكاول شين
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_سی_و_نهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
گیتارشو گذاشت کنار و بیشتر بهم نزدیک شد . پرتقال گذاشتم تو دهنش . یاد حدیث پیامبر افتادم ؛
-: « هر زنی که لقمی اي در دهان شوهرش بگذارد ، گویی چندین سال عبادت کرده است . »
محمد -: نه. بار اولم نیست... ولی الان خوب دارم می بینمت... می تونم «خوب» ببینمت...
یه تیکه پرتقال خوردم و باز یه تیکه گذاشتم دهن محمد . فرو داد و بهم خیره شد .
محمد -: اگه قبلنا باید یه کار خاصی می کردي تا قلبم بلرزه ... الان دیگه لازم نیست ... چون همینطوریش کلا رو ویبره اس ...
با سوال نگاهش کردم . توضیح داد .
محمد -: اگه قبلنا با لباس خوشگل پوشیدنت... با یه ریزه آرایش کردنت... با لوس و بچه شدنت و ناز کردنت قلبم می ریخت... الان با تک تک حرکاتت می تونی قلبم رو به لرزه در بیاري! چون دارم بیشتر قشنگیاتو می بینم. قشنگی هایی که شاید هیچ کس ندیده و نفهمیده باشه تا حالا... اگه یهو وسط دعوا و داد و بیداد هام می گیرمت بغلم... به خاطر اینه که مظلومیتت دلم رو میلرزونه... اینکه فقط و فقط سکوت می کنی و لب باز نمی کنی تا دو تا داد هم تو بزنی سرم... اینکه می خواي حرمتم رو نگه داري. اگه قبلا با یه کار خاصت دلم می ریخت... حالا... هر روز که می گذره بیشتر می فهمم که حتی تکون خوردن موهات... پلک زدنت ... خندیدنات ... حرف زدنت ... نگاه کردنات ... حتی حرکات عادي و ساده ات .... مثل قدم برداشتنت .... مثل حرکات ساده دستت... چه قدر قشنگه برام!
انگار از این عالم کنده شده بودم . این دیوونه همه زندگی من بود . واقعا عاجز بودم از شکر خدا ... نمی دونستم با چه زبونی شکرش کنم ... خیلی بیشتر از لیاقت من خوشبختی ریخته بود روي سرم. باید تو بندگیم براش سنگ تموم می داشتم.
محمد من رو لبریز از عشق و محبت کرده بود . الانم زبونم بند اومده بود و نمی دوستم در جوابش واقعا چی باید بگم ؟ هر چند که کامل حرفاشو می فهمیدم... چون خودمم به همین احساسات مبتلا بودم.
سرم رو گذاشت روي سینه اش . این دفعه اون تو دهن من میوه گذاشت .
محمد -: اونطوري نگام نکن! میدونم که تو خیلی قبل تر از من به این حس ها رسیده بودي.
خندیدیم .
محمد -:
لعنتی! می خواهمت ، این بار جور دیگري
هر نفس باشی کنارم ، محرم و بی روسري
تار و مارم کرده اي با فرم چال گونه ات
لا به لاي خنده ات چنگیز را می آوري
چشم عسل! لبها عسل! پیراهنت ، ظرف عسل!
بس که شیرینی عزیزم ، قند بالا می بري...
گونه اش رو محکم بوسیدم .
-: نفففسسسسسسس!
خندید .
-: میگما... حالا هر کسی این حرفاتو بشنوه فکر می کنه درباره حوري اي پري اي چیزي حرف می زنی ... من که قیافه ام کاملا معمولیه...
دماغمو گرفت .
محمد -: ببین جوجه! بار آخرت باشه در مورد خانوم من اینطور حرف می زنی... هر وقت از چشمِ من دیدیش نظر بده!
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهلم
✍🏻 #هاوین_امیریان
یه سیب برداشتم و تو دستم چرخوندمش .
-: مردي که با زنش مثل شاهزاده رفتار می کنه ، معلومه که روي دستاي یه ملکه بزرگ شده ...
چشماش گرد شد .
محمد -: مادر شوورتسا!!! ... اِزِش تعریف می کونی ؟ ...
سیب رو گذاشتم روي لباش . یه گاز بزرگ ازش خورد .
-: لابد تعریف دارِد ...
خودمم یه گاز از سیب کندم و بقیه اش رو گذاشتم تو دست محمد . بلند شدم .
-: برم برات شام درست کنم ...
سیب رو کنار گذاشت و دستم رو کشید .
محمد -: لباست چقدر خوشگله ...
-: چون تو تن منه خوشگله ...
سعی کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون ولی موفق نشدم .
-: محمد بذار برم شام بپزم ...
باز دستمو کشید و نشوندم روي پاش .
محمد -: چه خوشمزه هم شدي امروز ...
خندیدم .
-: محمد میذاري پاشم یا نه؟!
محمد -: یا نه!
دستش رو گذاشت روي گونه ام و صورتشو نزدیک صورتم آورد...
@mahruyan123456 🍃