قربان لبـــــان
روزه دارت آقــا
بی یار غریبـــانه
کجا می گردی؟
سردار و امــــیر
آسمانی آقـــــا
تنها و طریـــــد
در کجا می گردی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
آقا جان ❣تمام این سالها که درس📚📖 خواندیم;
""دبیر ریاضی📝"" به ما نگفت که حد غربت😞 تو وقتی شیعیانت به گناه⛔️ نزدیک می شوند بی نهایت است⁉️
.
""دبیر شیمی📝"" نگفت که اگر عشق و ایمان ❣و معرفت با هم ترکیب شوند ،شرایط😍 ظهور تو مهیا می شود⁉️
"دبیر زیست📝" نگفت که این صدای تپش قلب نیست💔صدای بی قراری دل برای مهدیست😥..!
.
"دبیر فیزیک📝" نگفت که جاذبه زمین اشک💦 های غریبانه ی توست😭..نگفت که جاذبه ی زمین🌎 به همان سمتیست که تو☺️ هستی⁉️
.
"دبیر ادبیات📝" از عشق مجنون به لیلی,از غیرت فرهاد گفت😐 ، اما از عشق شیعه به مهدی, از غیرتش به زهرا(س) ❣نگفت⁉️
.
"دبیر تاریخ📝" نگفت که اماممان 🌹امسال سال چندم غربتش😢 است و اینکه ☹️نگفت غربت اهل بیت علی(ع) ❣از کی شروع شد و تا کی ادامه دارد⁉️
.
"دبیر دینی📝" فقط گفت که انتظار فرج😍 از بهترین اعمال👌 است اما نگفت که انتظار فرج یعنی گناه❌ نکنیم و یعنی گناه نکردن از بهترین ❤️اعمال است⁉️
.
"دبیر عربی📝" به ما یاد داد که مهدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است!
اما نگفت که مهدی خاص ترین 🌺اسم خاص است که تمام غربت و😭 تنهایی را پذیرا شده است⁉️
فدای غربتت آقایمن❣😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت102 مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر شبیه بیسیم بود
#پارت103
به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم.
متعجب گفتم:
-آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن....
تنها ,سرد
و سنگین گفت
-نه.
-پس چی؟؟
-انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم.
با شگفتی گفتم:
-وای....الان کجان؟ میدونن ؟
-نه...
-جسارتا چه کاره هستن؟
با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت؛
-بابام سرهنگه....مادرم پزشک..
بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز:
-میخوای بمیری
جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود
سربه سر گذاشت
...-
-خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین.
-واسه چی؟
-چه بدونم.
همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به
وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را
دیدم
راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای
تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامشپاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به
بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی
گفت:
-کجا بری؟
-پیش خرچنگ..اون خواسته برم
وعصبانی ادامه دادم
وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح
میدم.
گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم.
-هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ.
بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد
آرام و بیحال بود
-دنبال من بیا.
آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد.
-تو تازه اومدی تو گروهشون؟
نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند پله هارا پائین
رفت
-دوسال.
-خودت چندسالته
ایستاد ونفس گرفت:
-نمیدونم.
یکّه خوردم وایستادم:
-یعنی چی نمیدونی؟
-دلم نمیخواد بدونی.
دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم:
-بهت بیشتر از شونزده نمیخوره..
-بهتره تموم کن.
با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد!
-تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم..
دیگر جوابم را نداد وپشت در
اتاقی ایستادخرچنگ:
-بیا تو...
پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم
باشد
با ترس نگاهش کردم:
-تو هم بیا.
بی حس نگاهم کرد:
-من کاری ندارم.
شاهین:-چرا نمیای بهار؟
با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته
اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست
بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم.
خرچنگ:-بشین.
اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم
-شوهرت گورتو کنده که.
چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم
شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت!
دستم را روی میز کوبیدم
وگفتم:
-مثل آدم حرف بزن شاهین.
ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم:
-چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم...
انگار شنیدش سنگین تر بود
خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه!
اما من فقط دلم میخواست از
احسان بدانم.
روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم:
-دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟
جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته
بود.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت104
اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم..
شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش
را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت:
-نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه.
دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر
از هروقت داد کشیدم:
-ازمن چی گفت؟
چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدید
گر بالا آوردم وگفتم:
-در مورد من چی گفت.
حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد
خیلی صادقانه جواب داد:
-آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه
مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد.
مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده
بود.(
با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب؛دیوانه ام
کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم:
-خیلی بی معرفتی.
خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال پیش ازت تو ذهنم دارم یه
دختر ترسوی احمق بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های
خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود
که نداشت ضررم داشت.
همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما!
شاهین آرام گفت:فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم.
اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط
حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد.
حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که
نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت
نبود؟!
بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد:
-به نظر من خودت صحبت کن با اون.
متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس
بهداشتی داخل اتاق خارج شد.
اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم.
-چشم بسته غیب میگی؟
در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند
گفت:
-نفهمیدم..
-هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم.
دست به کمر ایستاد وهمانطور بی
حال گفت:
-سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم.
تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند نا خودآگاه به
دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم:
-فکر میکردم با غیرته.
نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید:
-این هم نفهمیدم.
فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم:
-یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم.
کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت:
-پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید.
امیدوار یک قدم نزدیکش شدم و
گفتم...
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت105
میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟
نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون
غلیظی آرام آرام از آن جاری شد
دستم را به سمت بینیم بردم وگفتم:
-از بینیت خون میاد.
ملحفه را روی زمین گذاشت وسرش را کمی بالا نگه داشت.
شاهین در را باز
کرد و گفت:
-بهارمیشه....
ساکت شد.دستمالی از روی میز برداشتم وبه پاتریشیا دادم درهمان حال عصبی
گفتم:
-شاهین لطفاً در بزن.خب؟
بی توجه نزدیک ایستاد و گفت:
-داروهاتو خوردی پاتی؟
بی جهت گفتم:
-لابد داروسازشم توئی؟
چشم غره رفت و بی اهمیت گفت:
-پاتی برو استراحت کن.
پاتریشیا مطیعانه خارج شد وشاهین با افسوس نشست روی تخت
آرام
وبا فاصله کنارش نشستم.
-مریضه؟
-آره.
-چشه؟
-سرطان خون.
آه آرامی کشیدم ومشکلم فراموشم شد:
-گناه داره....
سرتکان داد
-بیخیال..خرچنگ میگه همین حالا بهت بگم...
مستقیم نگاهم کرد:
ببین تو اول و آخرش
زندگیت دیگه اون زندگی عادی نمیشه.حتی طلاق هم بگیری در بهترین حالت هم که بشینی
خونه مامان بابات بازم سابقت سیاهه...اینو که نمیتونی فراموش کنی هوم؟-
-حالا که امیراحسان کمر به قتلت بسته،بیا و باهاش بجنگ.با بهت گفتم:
-چیکار کنم؟
-توکه گند زدی به زندگیت،بیا و از حد میونه در بیا بهار..زندگی اونقدر طولانی نیست که تو
سردرگمی بمونی.بیا و واسه یه بارم که شده توزندگیت شجاعت به خرج بده.حالا که تو واسش
مهم نیستی،بیا و باهاش بجنگ...
داشتم میفهمیدم.اما نمیخواستم قبول کنم سرم را پایین
انداخته بودم وفقط گوش میکردم:
-از وجدان پاک کسی به جایی نرسیده.میبینی که حوریه وفرحناز هیچکدوم از دردسرای تورو
ندارن.
....-
-پاشو و ثابت کن که تو انقدر دست وپا چلفتی نیستی که همه میگن.تو باهوش بودی.یادته چقدر
تو آزمایشگاه زود راه افتادی؟ مطمئنم اگه دست به دست من بدی امیراحسانو که هیچ...کل
ادارشونو نابود میکنیم.
نگاهش کردم و درخشش چیزی در گردنش توجهم را جلب کرد.متوجه شد وحرفش را قطع
کرد.دست پشت گردنش برد و زنجیر را باز کرد.
-به اینا نگاه میکنی؟
همان گردنبندهایی بود که شب تولد آورده بود
...-
-فکر کردی من نشونه ی دوستیمونه از دست میدم؟
هنگ بودم.با دهان باز نگاه میکردم.شاهین
دوباره خل شده بود:
-پس اونا چی بودن اون شب؟
-کوپیشو زدم...
با ناباوری گفتم:
🌼زکیه اکبری🌼
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
#شهدا
⭐️چه خنده های قشنگی😍
به لب نشانده ای
ای یـــار
⭐️چه خاطرات که مانده
ماندگار افق های ناکجا آباد ..
⭐️و من انگار بیدارم
و شعر شهــ🌷ــادت می خوانم!!
مرا به خود برسان💞
دلم برای تبسم هایت تنگ💔است...
شهید جهاد مغنیه
بایادش صلوات😊🌹🍃🌹🍃
@mahruyan123456
جهانا !به جهانت به دینت ، برین کوی برگرد
به راهت ، به فال نگاهت ، نسوزان و برگرد
❣آخـر #دل است ديگر ، گاهی سر به هوا ميشود
گاهی سر به زير ...گاهي ميگيرد...گاهی هم #تنگ ميشود
🍁 تو ميگويی چه كارش كنم؟ دل است ديگر ،
باور كن كه #دلم برايت تنگ شده
ای شهید 🌷
برای شادی روح شهدا #صلوات
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
4_5848048210630674125.mp3
18.8M
#دعای_توسل.
نریمان پناهی
@mahruyan123456🍃