🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_سی_چهار :_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... حق دارم.... همین که
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_پنج
بدون نیکی،نمیشود...
آرام، چادرش را مثل گنجی باارزش روي سرش میگذارد.
قاب صورت مهتابی اش،شب تاریک حجابش میشود.
نگاهش میکنم.
با شرم،سر پایین میاندازد.
نمیتوانم باور کنم این همه خوب بودن را...
همسایه ي سر به زیر من!
بیا باور کنیم...
بدون تو نمیشود..
صداي بلند باز شدن در،رشته ي افکارم را پاره میکند.
برمیگردم و با چند گام،خود را به درِ نیمه باز میرسانم.
در را باز میکنم.
مانی و مرد جاافتاده اي پشت در ایستاده اند.
''سلامِ'' نسبتا بلندي میدهم.
مرد با لبخند جوابم را میدهد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود.
:_دستتون درد نکنه آقا،لطف کردین...
مرد سرش را بلند میکند
:+خواهش میکنم جوون... قفلشو نشکستم،دوباره از همون کلید
میتونین استفاده کنین،البته اگه پیدا بشه...
مانی میگوید:"بله پیدا میشه"..
مانی خودش را کنارم میکشاند.
دست دراز میکند،دستش را گرم میفشارم.
:_دستت درد نکنه داداش،امروز حسابی به زحمت افتادي
از لحن صمیمی و تشکرِ گرمم تعجب میکند.
گوش هاي مانی به شنیدن چنین کلماتی از زبانِ مسیح عادت ندارد.
برادر من،چه میداند دختربچه ي سر به زیر همسایه چه بلایی سر
قلبم آورده.
صداي آرام سلام دادن نیکی میآید و بعد گرماي حضورش را کنارم
حس میکنم.
مانی به طرفش برمیگردد:"سلام زنداداش،شرمنده که اینجوري شد"
نمیدانم درست میبینم یا باز هم دچار وهم شده ام، اما گونه هاي
نیکی با شنیدن لفظ'' زنداداش '' رنگ میگیرند.
لبخند ملیحی میزند:"اختیار دارین آقامانی،تقصیر شما که نبود"...
مرد بلند میشود:"خب اگه اجازه بدین من دیگه مرخص میشم از خدمتتون"..
مانی همگام با مرد حرکت میکند.
به نیکی نگاه میکنم.
:+برم راهیش کنم،یه چایی دم میکنی تا بیام؟
لبخند میزند و چشمانش را روي هم میگذارد.
*
*نیکی
شیر کتري را میبندم،شعله ي گاز را کم میکنم و قوري را روي کتري
میگذارم.
به طرف اتاقم میروم.
امروز حسابی خسته شدم.
در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم.
چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.
داخل فنجان هاي بلوري چایی میریزم.
سینی چاي و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهاي
جلوتلویزیونی میروم.
همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند.
مانی میخندد و خودش را روي مبل روبه روي من پرت میکند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_شش
:_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترك چی کار میکردین؟ولی
خب به نفعمون شد... اگه بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم
اینجا...
مسیح روي مبل تک نفره ي نزدیک من مینشیند
:+الآن یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم..
فنجان چاي را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد.
فنجان و بشقاب بعدي را به طرف مانی میگیرم.
جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست
میگیرد
:_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم...ـمرسی زنداداش
آرام میگویم:"نوش جان"
مسیح نگاهم میکند
:+تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما
رسیدیم،فردا میریم دیدنشون
نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟"
لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش
عجیب و غریب به نظر میرسد.
:+خب بذا خودم الآن به مادرخانم زنگ میزنم!
سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم.
صداي مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند.
:_الو...سلام مامان جان،خوبی؟
:_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و
روش واشده!
ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم.
با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و
لب میزند:"راس میگه؟"
شانه بالا میاندازم و میخندم.
باز هم صداي مانی میآید.
:_باشه،گوشی گوشی..
بلند میشود و به طرفم میآید.
:_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جاي تو بودم از
حسودي میترکیدم.
با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم.
شوخی هاي گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند :_سلام زنعمو
صداي گرم زنعمو در گوشم میپیچد
:+سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی
برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق داري ناراحت باشی که فرودگاه
نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم...
تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد.
شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام.
ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم.
او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم...
:+مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟
:_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
:+مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته اي عزیزم،دیگه
مزاحمت نمیشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را
نمیگوید
:+خب،کاري نداري عزیزم؟
:_نه سلام برسونین
:+بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگه دار
تلفن را قطع میکنم.
مسیح خیره چشم به من دارد.
آرام و با ناباوري میگوید:"چی شد؟"
مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوري رفتار کنه من از
حسودي میترکم".
مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟"
با مظلومیت سر تکان میدهم.
مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روي جیب هاي شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی
کار میکردي؟"
مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندي میگوید:"زندگی"!
مانی قیافه ي غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#فیض_کاشانی خیلی قشنگ گفته
بدون تو نمیشه :
«بیسر و پا بسر شود بی تن و جان بسر شود !
بی من و ما بسر شود
بی تو بسر نمیشود ....❤️
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_سی_شش :_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترك چی کار میکردین؟ولی خب
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_هفت
لبخند میزنم و فنجان چاي را به لبم نزدیک میکنم.
صداي مسیح میآید
:_سلام زنعمو...خوب هستین؟..
:_بله به لطف شما...سلامت باشین...
:_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟
جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم.
نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد.
نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم.
خودم را دلداري میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوي
مادرم نقش بازي کند"...
بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند.
:_سلامت باشین... بله بله...
:_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود...
سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم.
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچاري شانه بالا میاندازد.
:_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما...
:_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار..
مانی فنجان چاي اش را سر میکشد و از جا بلند میشود.
:+من دیگه میرم،کاري ندارین؟
همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است...
بیمهابا و بدون فکر میگویم
:+چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب میپرسد
:_چی؟
بلند میشوم و رو به رویش میایستم
:+چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم
حرف میزدم.
مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم براي خیره شدن در
چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟
:+میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه...
پوزخند میزند.
:_اینم دروغه دخترکوچولو...
عصبانی ام...
از زندگی دروغینی که من هم شریک آنم.
از این همه دروغ...
:+به من نگین کوچولو...
:_آخه دخترخانم،من بیست و شش سال عمر کردم ، راحت و عین
آب خوردن دروغ گفتم... انتظار نداري که یه دفعه شبیه تو بشم؟؟
تقریبا داد میزنم
:+من نمیخوام شبیه من باشید.. من فقط میگم حداقل مدتی که
اینجا مهمونتونم دروغ نگین...
نمیدانم چرا،یک لحظه از شنیدن جمله ام جا میخورد... چند ثانیه در
چشم هایم خیره میشوم.
مردمک هاي سیاه چشمانش،تلو تلو میخورند و اخمش غلیظ میشود.
سرم را پایین میاندازم...
نگاهم به دست راستش میافتد که محکم مشت شده و رگ هایش
برجسته...
سرم را بلند میکنم.
سیبک گلویش پایین میرود و بالا میآید،نفس عمیقی میکشد و
نگاهش را از صورتم میگیرد.
دست چپش را روي تهریش هایش میکشد،دقیقا کاري که بابا
وقتهاي کلافگی میکند.
سرش را آرام تکان میدهد.
:_یادم نبود... آره درسته تو فقط چند روز تو این خونه اي..
صدایش بَم شده...
آرام میشوم،نمیدانم از آشفتگی مسیح میترسم یا نگرانش میشوم.
باز هم پوزخند میزند.
برق چشم هایش سرد شده و روحم را میلرزاند.
این مسیح را فراموش کرده بودم...
مگر میشود آن شخصیت شوخ و خندان یک دفعه در کمتر از یک
ساعت اینگونه شود.
:_باشه خانم نیایش..تا وقتی شما اینجا تشریف دارین من سعی
میکنم دروغ نگم...
مانی میگوید:"بسه مسیح"..
دانه هاي درشت عرق روي پیشانی مسیح نشسته.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_هشت
مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاري نداري؟"
مسیح دستش را روي صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم
میگیرد.
برمیگردد.
:_فردا باید بریم شهرداري..صبح زود شرکت باش.
مانی سرتکان میدهد:"باشه"..
جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد.
:+زیاد سخت نگیر... میگذره...
مسیح سر تکان میدهد.
مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد.
آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود.
مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور
شد... اصلا نمیخواستم اینطور پیش برود...
من منظوري نداشتم...
مسیح به طرف دستشویی میرود.
شاید من اشتباه کردم...
نباید ناراحتش میکردم.....
من...
روي مبل میشکنم...
باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم.
صبر میکنم تا بیاید..
سرم داغ کرده...
اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد..
دستم را روي پیشانیام میگذارم.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
خم میشوم و موبایل را از روي میز برمیدارم.
"فاطمه" است.
پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم.
:_الو سلام فاطمه..
:+سلام عزیزدلم،خوبی؟
:_قربونت برم.. خانم دکتر سرم درد میکنه...
:+عه،چرا عزیزدلم؟
:_هیچی ولش کن،تو خوبی؟
:+من خوبم ولی نگرانت شدم...
_:خوبم خواهري،چه خبرا؟
:+خداروشکر،فدات بشم نیکی با زحمتاي ما چطوري؟
:_چه زحمتی این حرفا چیه؟امانتی مادربزرگت با احترام به صحافی
منتقل شد...
:+واي دستت درد نکنه،بین این همه دردسر خودت،این قرآن
مادربزرگ منم اذیتت کرد...
:_نه بابا این حرفا چیه؟صحافیسرراه بود دیگه،منم بردمش...
بلند میشوم و سینی فنجان هاي خالی را به طرف آشپزخانه میبرم.
:+خلاصه شرمنده خواهر... نمی دونی اگه مادربزرگ ببینن چقدر
خوشحال میشن... حالاگفت کی تحویلش میده؟
شیر آب را باز میکنم و فنجان اول را میشویم.
:_قول داد کارش رو یه ماهه تموم میکنه..
فنجان را وارونه داخل آبچکان میگذارم.
فنجان دوم را زیر شیر آب میگیرم.
:+واي چقدر خوب...
:_آره خیلی... من رو قولش حساب کردم.. یه ماه یعنی تقریبا تا عید
حل میشه...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشصتویک:
«دلتنگی امشب پایانی ندارد
دشت سیاهی درمان ندارد ...
باد کوچ کرده دیوانه هایش
با این ولایت نالان ندارد ...»
هزاران بار مردم و زنده شدم تا وقتی که به بیمارستان رسیدم .
نگاه های نگران و پر از تشویش امیر حسین همچون نمکی بود بر روی زخم هایم ...
گویی خودش هم دیگر به حرف ها و امید واری هایی که می داد اطمینانی نداشت .
هراسان به طرف درب ورودی بیمارستان می دویدم
می خواستم زودتر برسم ...
ببینم کدام عزیز من است که روی تخت افتاده ...
هر چقدر از امیرحسین می پرسیدم سر بالا جوابم را می داد .
با نفسی بریده و قلبی که هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم و چشم می چرخاندم به دنبال پرستار ...
اما از شانس بد من هیچ پرستاری نبود تا جواب گوی من باشد .
با بیچارگی تکیه ام را به دیوار دادم .
نمی دانستم باید کجا روم .
قامتش از درگاه در نمایان شد .
با شتاب به طرفم آمد .
نفس ، نفس میزد ...
او هم دویده بود...
دستش را گرفته و التماسش کردم : ترو به خدا بهم بگو چی شده ؟
امیر حسین دارم سکته می کنم .
هیچ پرسنلی هم اینجا نیست تا ازشون بپرسم اصلا بگم کی رو آوردن اینجا ..
ترو به روح فتانه قسمت میدم بهم بگو .
بگو کدوم پاره ی تن منه که گوشه تخت افتاده و من الان باید خبر دار بشم .
با آوردن اسم فتانه رنگ چهره اش عوض شد و با حالت نگاهش کمی امید وار شدم .
حتم داشتم آنقدر برایش عزیز است که سرسری از کنارش نمی گذرد .
تسلیم شد ...
آوردن نام او کافی بود برای کوتاه آمدنش .
نفسش را با آه بیرون داد و گفت : قول بده آروم باشی و داد و بیداد نکنی؟
-چی داری میگی ؟ تو این شرایط داری از من قول میگیری ...
مکثی کرد و با ناراحتی که در لحنش مشهود بود لب زد :
پدرت ...
-پدرم چی ؟!امیر جان خودت بگو چی ؟ پدرم نازنینم چی شده !
-منم مثل تو طهورا .
باور کن منم از چیزی خبر ندارم .
اما الهام گفت که مثل اینکه حالش بد شده و آوردنش بیمارستان .
توام انقدر بی تابی نکن .
ان شاالله چیزی نیست .
بغض ، مثل همیشه صاحب خانه ی گلویم شد ...
و گلویم از شدت این بغض سنگین داشت می ترکید .
امان حرف زدن بهم نمی داد .
آنقدر که حتی نتوانستم قورتش دهم و از او بپرسم چرا بابام راهی اینجا شده ...
چه بلایی سرش اومده .
همچون پرنده ای که بالش شکسته بود شده بودم ...
حس می کردم ضعیف تر از آن چیزی هستم که فکرش را می کردم .
و آن لحظه تنها امیرحسین بود که به عنوان تکیه گاه بهش نگاه می کردم .
حالم را فهمید ...
از نگاه بی تاب و اشک حلقه زده در چشمانم ...
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و آرام گفت : بسپاربه خدا همه چیز رو ...
فقط توکل کن که جز خدا کسی کاری از دستش بر نمیاد .
به حرف هایش گوش کرده و با سکوت ممتدم همراهیش کردم .
و تنها خدا را در دلم فریاد می زدم.
شماره ای گرفت وتلفن همراهش را نزدیک گوشش گرفت و با صدایی آهسته گفت : الو الهام جان ...
متوجه صدای او نمی شدم ...
دوباره ادامه داد : ما الان طبقه ی پایین بیمارستان هستیم .
کجا بیایم ؟!
-طبقه سوم ...
باشه باشه الان میایم .
سرم را طرفش برگردانده و سوالی نگاهش کردم .
قبل اینکه سوالی بپرسم خودش گفت : گفت بیایم طبقه سوم ...
بخش مراقبت های ویژه .
جان پاهایم رفت و محکم دستم را بر فرق سرم کوبیدم و گفتم : یا فاطمه زهرا ....
مگه چی شده که بابام رفته اونجا ...
ای وای خدا من چقدر بدبختم ...
ای وای ...
خدایا به فریادم برس .
راهروی طویل بیمارستان نسبتا شلوغ بود .
پر بود از دکتر و پرستار و همراهان بیمارانی که هر کدام مانند من برای باز پس گرفتن عزیزشان آمده بودند .
امیر حسین بی آنکه از کسی خجالت بکشد مرا در آغوش گرفت و سرم را روی بازویش گذاشت و با آرامش گفت : اروم باش عزیزم .
نکن با خودت اینکارا رو ...
ببین اینجا همه مریض هستن .کسی مثل تو آنقدر بی تابی نمی کنه .
به اعصابت مسلط باش .
خیره به سیاهی یک دست چشمانش شده و با گریه گفتم : اما بابای من با همه فرق داره .
من جونم به نفس های بابام بنده ...
اگه زبونم لال اون نباشه ...
کف دستش را بالا آورد روی دهانم گذاشت و گفت : هیس ! چیزی نگو ...
آیه یاس نخون .
پدرت به امید خدا خوب میشه و سالم از این در بیرون میره .
متوجه نگاه های خیره و متعجب بقیه شدم .
از خجالت نمی توانستم سرم را بالا بگیرم .
آهسته از آغوشش بیرون خزیدم که گفت : چی شد؟ باز ناراحتت کردم .
-نه ، فقط شرمم میشه بین این همه آدم تو منو بغل کردی .
دارم از شرم آب میشم .
خنده ی با نمکی کرد و یک دستش را به دیوار زد و راهم را سد کرد و گفت : زنم هستی .
قانونی و شرعی ...
حلال ، حلال مثل شیر مادر 👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
من برای کاری که انجام میدم احتیاجی به رد یا تایید دیگران ندارم .
توام سعی کن کار و حرف دیگران واست مهم نباشه .
-چرا گاهی حس می کنم خیلی غریبه هستی و گاهی حس می کنم سالهای سال هست که می شناسمت ...
شیطون نگاهم کرد و گفت : الان کدوم حس رو داری غریبه ! یا آشنا !!
-غریبه ی آشنا ...
امیر حسین خیلی آدم پیچیده ای هستی اصلا نمیشه ترو شناخت .
-حالا حالا ها مونده تا پیچ و خم منو یادبگیری ...
آب میوه می خوری واست بگیرم .
-نه ممنون ، فقط زودتر تر بریم پیش پدرم...
دلم می خواد هر چه زودتر ببینمش .
دلم خیلی واسش تنگ شده .
سری تکان داده و همراه با من به طرف آسانسور دست در دست یکدیگر قدم برداشتیم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃