eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 ✍🏻 🖇 صبح با صداي اذان بيدار شدم... آروم آروم رفتم پايين تخت و وضويي ساختم و نماز خوندم و برگشتم... لعنتي هر کاري مي کردم خوابم نميبرد... قلبم بدجور بي قراري محمد رو ميکرد... مي ترسيدم نگاهش کنم و... ولي عاقبت جلوي دلم کم آوردم و نگاهش کردم. آروم خوابيده بود...نفس هاي عميق مي کشيد و قفسه سينه اش بالا و پايين مي شد... چقدر دلم مي خواست سرم رو بذارم روي سينش و به صداي قلبش گوش کنم... ولي نه! همين نفس هاش بيچارم کرده بود... سرم رو بردم نزديک تر و دقيق تر گوش دادم... یهو مغزم يه جرقه اي زد... سريع دويدم پايين و گوشيو چنگ زدم و آروم نشستم رو تخت دوباره... ضبط گوشيم رو روشن کردم و گرفتمش جلوي بيني و دهن محمد... عين اين احمقا... ولي خب نياز داشتم به اين صدا... بالاخره دل کندم و ضبط رو متوقف کردم زل زدم بهش... اي کوفتت بشه ناهيد اين صورت خوشگل...چطور تونستي ازش دل بکني؟! باز اين بغض جون برگشت... ديگه واسم مهم نبود... من که رفتني بودم پس حداقل بايد نميذاشتم حسرت چيزي تو دلم بمونه... آروم رفتم جلوتر... بسم الله گفتم تا بيدار نشه... لبهام رو گذاشتم روي گونه اش... صداي قلبم داشت کرم مي کرد... خيلي تو اون حالت موندم... بوسيدم و بوسيدم و بوسيدم... از ترس اينکه بيدار شه ازش جدا شدم و زدم بيرون... اه من به تو ميگم جنبه نگاه کردن بهش رو نداري ميگي نه... بيا تحيل بگير... دفعه آخري باشه که از اين غلطا ميکني احمق... صدايي که ضبط کرده بودم رو آوردم و گوشيو چسبوندم گوشم... زياد واضح نبود ولي من تشخيص ميدادم... لبخند رضايت رو لبم نشست... ميدونستم دير بيدار ميشن به خاطر خستگي... من بي جنبه هم هنوز تپش قلب داشتم به خاطر اون حرکتي که زدم! واااي قربونت خدا! آرزو به دل نمي ميرم ديگه... خيلي چسبيد... خوشمزه بود... خاک تو سرت عاطفه حالا انگار چيکار کرده... یه لحظه سست شدم و خودم رو کوبيدم رو مبل... با مشت زدم روي زانوم. -: کوفتت بشه ناهيد..... بعد هم گريه کردم... تا ميتونستم گريه ميکردم. با شنيدن صداهايي فهميدم که محمد بيدار شده بدو رفتم دستشويي... آب يخ رو وسط زمستون باز کردم و شستم دست و صورتم رو... کلي هم موندم تا قرمزي چشمام بره...بعدش هم زدم بيرون... تو نوبت ايستاده بود... محمد-: سلام بانو... -: سلام... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 رفتم تو آشپزخونه... اولين بارش بود تا اين موقع مي خوابيد... ساعت 9 بود ديگه... یکم بعد هم محمد اومد بيرون و با هم ميز رو چيديم... صبحونه رو که آماده کرديم اونا هم ديگه بيدار شدن و اومدن سر ميز... واي عاشق حرف زدنشون بودم! بايد تمرين مي کردم مامان-: ماشالا... دختر 20 ساله اي که هم درسشا بوخونه و هم خونه داري کونه نيس تو دنيا... فقط عروس گل خودمِس... خنديدم. -: شما لطف دارين مامان جان... مامان-: محمد که اذيتت نيمي کونه؟ مي کنه؟... کمکت چي؟ ميکنه؟ به جاي من محمد جواب داد. محمد-: نه مامان... همه کارا رو خودش مي کنه طفلکي... گاهي براي اين که ديگه خسته نشه غذا مي خرم تا ديگه آشپزي نکنه ولي قايمکي اگه بفهمه نمي ذاره. سکوت حاکم شد...راستي برادر شوهرم کجا بود؟ اومدم بپرسم که... : داداش حامد چرا نيومده؟ دقيقا من و محمد هم زمان با هم همين جمله رو گفتيم. به همديگه نگاه کرديم... محمد شونه اي بالا انداخت و بعد چهار تايي خنديديم. بابا-: والا ما اين همه مدت نيومديم گفتيم اين حامد درس و امتحاناتش تموم شه با خيال راحت بيايم... تازه درگير نمره ها و کارنامه اش شده.... یکي دو روز ديگه خودش مياد... صبحونه رو که خورديم پا شدم که ظرف هاي الان و از ديشب مونده رو بشورم که مامان نذاشت... مامان-: امروز مسئوليت خونه و ناهار با آقايون... آماده شو عروسکم ميخوايم بريم بيرون خريد. چشمي گفتم و دويدم آماده شدم... زديم بيرون... انصافي همه جا رو خوب بلد بود...هي از اين جا به اون جا مي رفت و کلي چيز ميز مي خريديم...کلي کيف کرديم. براي من هم کلي چيز خريد... هرچي مي گفتم بيخيال نمي خواد مي گفت محمد همچين يه دفعه اي عاشق و بي قرار و مجنون شد که وقت نکردم واسه عروسم خريد کنم. تو دلم مي گفتم کاش واقعيت داشت! ساعت نزديکاي 7 بود. ديگه از پا افتاده بوديم هر دو تا مونم... داشتيم آروم آروم قدم مي زديم از پاساژ بيايم بيرون و بريم خونه... مامان-: بعد ناهيد خيلي آدم گنده دماغي شده بود..فکر نمي کردم ديگه سر به راه شه! خداروشکر که تو رو بهش هديه داد... چيزي نگفتم. مامان-: ولي حالا عشق و اميد به زندگي رو توي برق چشماش مي بينم. تو دلم گفتم اين برق همون عشق به ناهيدشه ديگه... @mahruyan123456 🍃
•🌸🌱👢•
بعضی‌وقتــٰا‌میشہ‌حتے‌با‌بھـونہ‌هاۍ‌
کوچیک‌هم‌شـٰاد‌شد…
فقط‌کافیہ‌این‌بَهـونہ‌هـٰا‌رو‌واس‌خودٺ‌
بوجود‌بیارے . . .
. @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 تو افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشيد و ايستاد. برگشتم ببينم چه خبره... ايستاده بود جلوي ويترين يه مغازه و لباس هاش رو نگاه مي کرد... به ويترين نگاه کردم يا قمر بني هاشم! خدا خودش ختم به خير کنه... قبل از اين که بخوام بکشونمش بريم پرسيد مامان-: از این لباسا نداري که؟ داري؟ صدام به زور در مي اومد. -: نه مامان جان نيازي نيست بريم دير شد... پيشونيم رو بوسيد. مامان-: مي دونم خيلي با حيايي ولي با من راحت باش... خودت داري مامان صدام مي‌کني... يکم مکث کرد و بعد يه چشمک بهم زد و من رو کشوند توي مغازه. کلي لباس بهم نشون داد. مامان هرچي ازم نظر مي پرسيد اصلا نمي تونستم جواب بدم... فقط سرم پايين بود.اونم قربون صدقم مي رفت... خودش چند تا لباس که من روم نمي شد بهشون نگاه کنم انتخاب کرد و حساب کرد. لال شده بودم... کل راه تا خونه رو حرف نزدم...ولي مامان قربون صدقم مي رفت و گاهي بي هوا مي بوسيدم... نمي دونم چرا اين قدر مهرم به دلش نشسته بود...کاش واقعا عضو اين خانواده بودم...عاشقانه دوسشون داشتم... رفتيم خونه...ساعت چهار بود. کلي شاکي بودن.مرغ هم پخته بودن... بعد ناهار تا من چايي بيارم مامان خريدا رو باز کرد و دونه دونه همه رو نشون داد. چايي آوردم و آروم اون کيسه خاک بر سري رو برداشتم تا قايم کنم، ولي مامان متوجه شد و خنديد. منم دويدم تو اتاق. داشتم فکر مي کردم که کجا قايمش کنم که محمد اومد تو... دستش رو زد به کمرش. محمد-: خب ببينم اون تو چيه؟... کيسه رو گرفتم پشتم. -: هيچي...وسايل شخصي... اومد جلو. محمد-: خب ببينم... سرم رو بردم بالا به علامت نه... باز اومد جلو...صداش رو کلفت کرد. محمد-: ضعيفه، آدم چيزي رو از شوورش پنهون نمي کنه! اومد جلو تر. -: تو که شوهر من نيستي.. ايستاد. محمد-: هستم!... @mahruyan123456 🍃
يُلامِسُونَ قلبِي أولئِكَ الذين ينتبِهُون لتفاصِيلي الصَّغيرة التي لا أنتبِهُ أنا لها♥️🍓!
آنهایی که به جزئیات کوچکی درموردِ من که خودم متوجه آنها نیستم توجه دارند،
«قلبم» را لمس می‌کنند ...
✍🏻 . @mahruyan123456 🍃
میدونید
« کاریزما »
چیه؟
بعضی انسان ها هستن که انرژی مثبت دارن! مهربونن و با عاطفه😍،
غصه دارن اما اونو قصه نمی‌کنن تا خُلق بقیه تنگ نشه!📬
به زمین و زمان محبت می‌کنن ،
همه هم اونا رو با عشق دوست دارن💌.
کاریزماتیک باشید! :))
@mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 دستش رو آورد جلو و خواست نايلون رو ازم بگيره... ناليدم -: نه مخمد! تو رو خدا... التماسم اثر کرد... ايستاد. محمد-: مخمد؟ قبلا يه بار اينطور صدام کردي... -: ببخشيد نمي دونستم ناراحت مي شي... يه لبخند خوشگل زد و رفت بيرون... نفس راحتي کشيدم... خدا رحم کنه... حالا خوبه نيومد به من بپوشوندشون و از محمد نظر بخواد! يه جاي مطمئن بين وسايالي خودم قايمشون کردم... تا شب گفتيم و خنديديم و فيلم ديديم و تخمه شکونديم... فرداش رفتيم پارک واسه شام. يه شب هم علي اينا دعوت کردن خونشون ما رو شام... فهميده بودن مامان و باباي محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم... بعد 3 روز حامد هم اومد... دو روزي هم موندن و بعدش رفتن... به من حسابي خوش گذشت... خيلي خونواده باحالي بودن... با مامان حسابي صميمي و جيک تو جيک شدم. اونم که مي دونست من همش لبو مي شم همش آروم حرفاي خاک بر سري دم گوشم مي‌زد و من... بعدشم کيف مي کرد... همه‌اش هم توصيه مي کرد از اون لباس ها استفاده کنم و محمد رو اذيت کنم. عجيب بود والا... شب ها هم که بهترين شبام بود... محمد راحت مي گرفت مي‌خوابيد. خب هم اين که احساسي به من نداشت و هم اين که بزرگ بود و مي تونست خودش و کنترل کنه... مثل من که بي جنبه نبود! تو اين پنج روز خيلي بيشتر محمد رو شناختم... خيلي خوش مي گذشت بهمون... باهام خيلي مهربون تر شده بود...منم حسابي شلوغ مي کردم و سر به سرش مي ذاشتم... احساس مي کردم خيلي چيزا تغيير کرده بين من و محمد... خدا خير بده همشون رو. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ "محمد" هفته دوم اسفند ماه بود...تقريبا آخراي کلاس شايان اينا بود و من هم بايد بعدش بلافاصله ميرفتم سراغ ناهيد... نميدونم چرا دلم ميخواست اين کلاسا تا ابد طول بکشه... دير وقت بود... به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نميام. ساعت 12 بود. کليد رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم... سوئيچ رو انداختم روي اپن... سر چرخوندم ديدم عاطفه tv مي بينه...همه چراغ ها خاموش بود و يه فيلم کمدي هم داشت پخش مي شد... فقط نور tv بود که روي صورت عاطفه افتاده بود. صدا شو همچين بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد... @mahruyan123456 🍃
•𝘿𝙪 𝙗𝙞𝙨𝙩 𝙢𝙚𝙞𝙣 𝙂𝙤𝙩𝙩 𝙖𝙪𝙩 𝙀𝙧𝙙𝙚𝙣 ˘˘ • تُ خدای من روی زمینی♥️ @mahruyan123456 🍃