eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚 رفــتنش ... انتهای "الـرَّحْـــمٰن" چشم هایَش... شروعِ "واٰقِـــعه" بود... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . یڪ نفـس با من بمـــاݩ! تا زندگــے رۅیـا شـــود🎈 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهل_دو عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنی
💗| ✨| مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه هاي معنادار به من میکند و میخندد.. با خجالت سرم را پایین می اندازم. بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین... :_نه عموجان،با اجازتون من برم بابا میخندد:اي بابا تازه اومدي... کجا میخواي بري؟ :_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم... بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدي..خیلی :_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه بدین من دیگه مرخص بشم... مامان میگوید:خوش اومدي پسرم..خوش اومدي پسرم!!!! یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد.. صدایش باز میآید:خانم اگه امري نیست من برم؟ چند لحظه سکوت برقرار میشود. سرم را بلند میکنم... نگاه خشنود مامان و بابا به من است و مسیح،من را نگاه میکند... یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟ محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم! دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سلامت... مسیح میرود و مامان و بابا براي بدرقه ،همراهی اش میکنند... قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند... دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم.. خدایا؟!من چه کردم؟ * کیف و چادر را روي تخت میاندازم و دست چپم را روي صورتم میگذارم. این همه فشار،براي یک دختر نوزده ساله... مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟ موبایلم را برمیدارم. باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم. اگر قبول نکند...واي خداي من... اگر زیر بار شرایطم نرود... اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم... برایش پیام ارسال میکنم }باید باهاتون حرف بزنم{ تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. :+عمو؟ پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. ]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[ موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!! ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. :+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. :+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الآن؟؟نیکی ساعت هفته... :+ضروریه عمو مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. :+پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... ೚ میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را بازمیکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند. :_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم... عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم. بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده... میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است. پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح... فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد. چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه میکشد. چقدر در این حالت شبیه بچه هاست.. پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند. با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد. سلام میدهم همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد :+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟ :_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند... پوزخند میزند :+بله نذاشتین که کاملش کنم... سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم. :_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا اومدم واضح در موردش حرف بزنیم. چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند.. نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی... سرد و بیروح است... از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم :_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم... سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند :+صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟ :_اگه میشه یه فنجون چاي خیري از قهوه هاي امروز ندیدم! ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
‌‌‌‌مژده 😍مژده دوستان و همراهان عزیزم سلام شب زمستونیت بخیر و خوشی ☺️ شش ماه هست که با شکیبایی و صبوری که از خودتون به خرج دادید همراه من پابه پای ما با رمان طهورا همراه بودید . با ناراحتی و سختی هاش ناراحت شدید با خوشحالیش لب هاتون به خنده وا شد . اما لازم به ذکر دیدم که در ایام مبارک و خجسته به عنوان هدیه به همه ی مادرهای عزیز 😁این مژدگانی رو بدم که بعد اتمام طهورا با رمان( الحان ) در خدمت تون هستم . ان شاالله سعی بر این است که تا قبل نوروز طهورا تموم بشه . باز هم ممنون از لطف و سپاس همگی 🙏❤️❤️ هر حرف و نظری داشتید راجب رمان گروه نقد در خدمت تون هستم 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c () @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نگاهش را از من دریغ مے کرد . طوری وانمود مے کرد که گویی اصلا وجود ندارم ... محکم و با عصبانیت در ماشین را بهم کوبید . من همچون مترسک; کنار دیوار یک گوشه کز کرده بودم . از ترس اینکه دوباره عصبی بشود و بر سرم فریاد بکشد . قدم هایی بلند و محکم بر میداشت و بی توجه من دسته کلید را از جیبش بیرون درآورد و کلید را در قفل چرخاند و بی اینکه تعارف کند خودش وارد حیاط شد و من هم پشت سرش راه افتادم . همچون برده ای بودم که از ترس اربابش جرات زبان باز کردن ندارد . که مبادا سرش را روی سینه اش بگذارد به خاطر گستاخی اش . این روی امیر حسین برایم عجیب و غریب بود . با کسے که می شناختم و قلبم را شش دونگ به نامش زده بودم زمین تا آسمان فرق داشت . جلوی درب ورودے ایستاده بود و سرش به بالا گرفته بود و به آسمان چشم دوخته بود و بخار دهانش در هوا پخش مےشد . در دنیای خودش سیر می کرد . کنارش رفتم . یک سر و گردن از من بلند تر بود . نگاهم روی بازوی های ورزشکاری اش افتاد . سینه ی ستبر و شانه های پهنش ; باخ کافشن چرم مشکی دلم را به لرزه در می اورد . و این پس لرزه ها بد جور داشت با دل و دینم بازی می کرد . چقدر دوست داشتم سرم را روی سینه اش بگذارم و فریاد بزنم و بگویم : لا مصب من عااااااااشقتم . اذیتم نکن . نگاهش رو بهم دوخت . به عمق نگاهش نفوذ کردم . دلم میخواست بفهمم واقعا چی توی دلش می گذره ؟ واقعا منو به عنوان پلی انتخاب کرده بود که خیلی راحت از اصرار های مادرش راحت بشه و وجود من این راه برایش هموار کرده بود !یا به من فکر هم می کرد !! نفسش را با آه بیرون داد و گفت : طهورا یه خواهش ازت دارم . به زبانم آمد تا بگویم جانم بگو !تو جان بخواه جانان من ... اما ازعکس العملش هراس داشتم و از طرفی هم بیش از این روی خوش نشان دادن را تحقیر شدن خود میدانستم . جوابش رو دادم و گفتم :بفرمایید ; در خدمتم . با چنگی که به موهاش زد ! آشفته ترازقبل شد و موهای مشکی و مجعدش رو پیشانی اش ریخت ... ــ میدونم خواسته ی زیادی هست !اما خواهش میکنم الان که رفتیم داخل خونه در حضور مادر و خواهرم دوست دارم طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده . نمیخوام کسی متوجه جر و بحث ما بشه . پوزخندی زد و با بی رحمی افزود : خوش ندارم بری کنار مادرم و خودشیرینی کنی و مثل پروانه دورش بچرخی . اینو دوباره بهت میگم آویزه ی گوشت کن . عروس این خونه تنها فتانه است نه هیچ کس دیگه ! پس اگه هر فکری تو ذهن آشفته ات جولان میده بریز بیرون . تو نمیتونی ذره ای تو دل من جا باز کنی. تو برای من و خانواده ام حکم یک مهمون ناخوانده رو داری . وجودت برام غیر منتظره و غیر قابل تحمله ! چشمام حرکت نمی کرد . جرات اینکه پلک بزنم را نداشتم . باور اینکه یک خواب تلخ و ترسناک باشد برایم بسیار اسفناک بود چه برسد به اینکه بخواهم به خودم بقبولانم که همه چیز عین واقعیت است اما تلخ و دردناک ... هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم . من هر چقدر هم که میخواستم جلوش باایستم یه چیزی مانعم میشد ... و شاید که این قدرت و جاذبه ی عشق بود . شانه به شانه اش شده و سلانه سلانه وارد خانه شدیم . همه جا تاریک و سیاهی بود . چشم چشم را نمی دید . ترس بر وجودم چیره شده بود . همیشه از تاریکی هراس داشتم . دستم به نزدیک ترین چیزی که دم دستم بود خورد! و آن چیزی نبود جز بازوی قلبمه ی امیر حسین ! از ترس خودم رو بهش چسبونده بودم و مثل بید به خود می لرزیدم . آب دهانم را به سختی فرو داده و گفتم : اینجا چه خبره ؟ پس خاله ملیحه اینا کجان ؟ چرا برق رفته ! نکنه خدای نکرده دزد اومده وای خدای من ... دست مردانه اش را جلوی دهانم گذاشت و آهسته سرش را نزدیک گوشم آورد و هرم نفس های داغش با پوست یخم تضاد دوست داشتنی ایجاد کرده بود آهسته گفت : هیس....ساکت باش . صدات در نیاد ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه . و یا دزد زده باشه . با آوردن اسم دزد دیگه از خود بی خود شدم و دست قوی اش را با دستام کنار زده و پشت سر هم جیغ مے زدم ... ته گلوم می سوخت و به گریه افتاده بودم اما دست از جیغ زدن بر نمیداشتم . حتم داشتم که الان دوست داره با همون دو تا دستاش خفه ام کنه .... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : امیر حسین گوشه ی آستین پالتوم رو تو دستش مچاله کرده بود و با حرص منو همراه خودش کرد و به دیوار چسباندم و با دست دیگرش چانه ام را گرفت وبا فشاری که بهش وارد کرد حس کردم تمام فکم خورد شد ... با صدایی که بیشتر از حد معمول بلند بود گفت : ببند اون دهنت رو دختره ی نفهم ! مگه نمیگم لال مونی بگیر چرا جیغ جیغ میکنی دختره ی لوس !! صدات در بیاد من میدونم و تو ! چانه ام را از چنگالش آزاد کرده و داد زدم : جرات داری یکبار دیگه با من حرف بزن تا بهت بفهمونم یک من ماست چقدر کره داره ! در همین حین بود که همه جا روشن شد و من و امیر حسین در مقابل چشم هایی منتظر و مشتاق در حال جر و بحث بودیم ... اولش چشمام رو نور اذیت می کرد بعد که یکم عادی شد تا تونستم دور و اطرافم را تجزیه و تحلیل کنم ... دور تا دور خانه نورافشانی شده بود و تمام سقف پر شده بود ازبادکنک های قرمزو سفیدی که وسطش اول اسم من و امیر حسین به لاتین نوشته شده بود ... خاله ملیحه با ذوق به طرفم اومد و مرا که هاج و واج بودم و هنوز منگ بودم بغل کرد و گونه ام را بوسید ... با لبخند به هردویمان گفت: خواستیم غافلگیرتون کنیم . این پیشنهاد الهام بود . معذرت میخوام حسابی ترسیدید. اما اشکال نداره ! عزیزم تولدت مبارک ! دیگه از غافلگیری رد کرده بود !داشتم زهره ترک میشدم . نفسی تازه کرده و از خاله تشکر کردم . درسته که ترسیده بودم اما حسابی بهم چسبید این سورپرایزشون . اونا داشتن با محبت شون کم لطفی و کم مهری پسر بی عاطفه شون رو جبران می کردن . به مادرش نگاهی انداخت و بعد هم نگاهی که از تیزی شمشیر هم برنده تر بود حوالم ام کرد و گفت : دفعه ی دیگه لطفا با من هماهنگ کنید . انقدر داد و فریاد کرد آبرومون رو برد الان همسایه نمیگن چه خبره ! لبخند روی لبم ماسید . مادرش هم دست کمی از من نداشت چهره اش گرفته شد و با دلخوری گفت : قصد ما خوشحال کردن طهورا بوده . میدونستیم که انقدر با مریض ها سر گرم میشی که وقت اینکارا رو نداری . ــاز ترس داشتیم سکته می کردیم .این الهام هم با این راهکاراش . الهام مغموم و سر خورده گوشه پذیرایی ایستاده بود . معلوم بود که ناراحت شده ! اما من ادمی نبودم که خوبی و عشق دیگران به خودم را ندید بگیرم . این روزها وجود چنین آدم هایی که دست و دلشان یکی بود و نیتشان خالص همچون در نایاب بود . رفتم کنارش و سرش را که به زیر انداخته بود بالا اوردم و زل زدم به چشم های خوشگل و قهوه ایش که هاله ای از اشک دورش جمع شده بود . بهش گفتم :ممنونم عزیزم ; هم از تو هم از خاله ملیحه . امشب خیلی خوشحالم کردید . بهم فهموندید که هنوزم هستن آدم هایی که برای خوشحالی دیگران دست به هر کاری بزنن . چشماش برق زد و با خوشحالی گفت : یعنی ناراحت نشدی؟ اونطور که امیر حسین توپ و تشر کرد من واقعا از اینکارم پشیمون شدم . ــنه خیلی هم واسم جالب و قشنگ بود . همه چیز خیلی با سلیقه و شیک تزیین شده . اونو ولش کن خسته بود یه چیزی گفت . خاله با لبخند به طرفمون اومد اما پیدا بود که لبخندش از ته دل نیست . در حالی که به آشپزخانه می رفت به هر دویمان گفت : دخترا بیاین کمک سفره بندازیم . طهورا جان ! برو اتاق امیر حسین لباست رو عوض کن بیا. ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃