👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
دستمال کاغذی را جلو آورد و با آرامش روی لبم کشید .
و لبه ی روسری ام را جلو آورد و موهایم را هم پوشاند ...
آنقدر ماهرانه و در کمال آرامش این کار ها را انجام داد که زبانم قفل شد .
خنده ای سرخوشانه سر داد و با نگاهی که حاکی از رضایت بود گفت : حالا شد...
فقط این پالتوت کوتاهه ...
چادرت رو سر کن .
دلم می خواست داد و فریاد کنم .
جیغ بزنم و محکم به سینه اش بزنم و بگم : به تو چه ربطی داره آخه ؟!
نامرد تو چیکاره ی منی که به من امر و نهی می کنی ؟
حرف هایی که زد بیشتر آتش درونم را برافروخته کرد و همچون اسپند روی آتش شدم .
-همه این کارا برای خاطر خودت هست .
طهورا یک دختر اولین چیزی که به چشم میاد حجاب و ظاهر آراسته اش هست .
برای تو مهم تر از زیباییت حجابت هست .
نمیگم بی حجاب هستی اما بد حجابی !
نمیدونی چطور بپوشی .
که خب اشکال نداره .
یه مدت با الهام بگردی فوت و فن همه چیز رو بهت نشون میده .
من نگران آینده ات هستم .
هر پسری بخواد ترو انتخاب کنه اولین چیزی که میبنه ظاهر موجه تو هست .
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم .
دیگه نمیشد خفه خون بگیرم .
یقه ی کتش را چنگ زده و میان دستم مچاله اش کرده و با خشم گفتم : دیگه خیلی داری حرف میزنی .
اصلا به تو چه ربطی داره .
مردک از خود راضی تو خودت به جای اینکه به من گیر بدی این اخلاقت رو درست کن .
بعدشم تو هیچ کاره ی من هستی .
خیلی دارم صبوری به خرج میدم که یک سیلی نخوابونم تو گوشت .
تو صنمی با من نداری .
یقه اش را آزاد کرد و مرا به عقب هل داد و با صدای بلند گفت : احمق ...
من شوهرتم...
تا وقتی که طلاق نگرفتیم من مردت هستم .
میخوای جور دیگه ای بهت نشون بدم!
دستام رو بهم زده و به حالت تمسخر گفتم : پس حاشا به غیرت این شوهر ...
باریکلا ...
نه خوشم اومد .
غیرت داری و داری از شوهر آینده ی من حرف میزنی !!
چشم مادرت روشن ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشصت:
هر کاری کرد نتوانست قانعم کند تا چادر بپوشم .
دلم نمی خواست کاری را زوری انجام دهم .
تا خود فرودگاه دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد .
کنارم نشسته بود .
من باز هم ترس داشتم ...
اما در دلم «آیه الکرسی »می خواندم تا بتوانم آرام شوم و بر ترسم غلبه کنم .
میل و رغبتی به اینکه باز هم او خودی نشان دهد و حس قدرت کند نداشتم .
دیگر دلم نمی خواست سر سوزنی مرا به خودش محتاج کند .
هر از گاهی از گوشه ی چشم به نیم رخش نگاهی می انداختم .
همچون برج زهر مار شده بود و هر آن آماده ی منفجر شدن ...
صدای زنگ گوشی اش بلند شد و تماس را برقرار کرد .
شاخک هایم فعال شده بود تا بفهمم چه کسی پشت خط است .
هر از گاهی به من نگاهی می انداخت و به ادامه ی صحبتش می پرداخت .
کمی سرم را بهش نزدیک تر کرده تا بفهمم ...
اما تیز تر از این حرف ها بود و خیلی سریع سر و تهش را هم آورد و تماس را قطع کرد .
نگاهی به چشمان پر از سوال و کنجکاوم انداخت و لب زد : الهام بود سلام رسوند .
می خواست ببینه ساعت چند می رسیم .
سری تکان داده و آهسته گفتم : سلامت باشن.
موشکافانه صورتم را نگاهی انداخت و گفت : حالت خوبه ؟!
-خوبم واسه چی ؟!
-اخه اون سری تو هواپیما خوب نبودی .
اگه چیزی لازم داری بگو .
-نه ممنون به چیزی احتیاج ندارم .
دستش را داخل جیبش برد و شکلاتی بیرون آورد و طرفم گرفت : بازش کن بخورش .
فشارت نیفته .
-نمیخوام میل ندارم .
-سر تق بازی در نیار طهورا ...
رنگت پریده معلومه فشارت پایینه .
شکلات را با اکراه از دستش گرفتم و بازش کردم و در دهانم گذاشتم .
مزه ی کاکائو زیر زبانم ...
حالم را جا آورد .
سرم را به شیشه چسبانده بودم و غرق در افکار بودم .
که صدایش رشته افکارم را از هم گسست .
-میگم طهورا از من ناراحتی ؟!
بی اینکه نگاهش کنم گفتم : نه ...
فقط چیزی نگو چون دلم نمی خواد صحبت کنم .
بازویم را سفت چسبیده بود و با احتیاط کمکم می کرد تا از پله های هواپیما پایین بیایم .
نگاهی بهش انداختم که خودش متوجه شد و گفت : میگم نکنه سرت گیج بخوره .
-ممنون که به فکرمی .
اما این دلسوزی هات عذابم میده .
از پله ها پایین آمدیم و آهسته دستم را رها کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : قصدم آزارت نیست .
منو ببخش .
بی توجه به حرفش نگاهی به آدم هایی که هر کدام برای استقبال عزیزشان امده بودند انداختم .
با چشم دنبال خانواده ام می گشتم .
دلم بیش از اندازه برایشان تنگ شده بود .
طی مدتی که مشهد بودم مادر بیشتر از یکی دو بار تماس نگرفته بود ...
کلا عادت داشت خیلی اهل زنگ زدن نبود .
روبه امیر حسین گفتم : پس کجان؟!
-کی کجاست ؟!
-مامان ،بابام اینا ...
چرا نیومدن!
پس خاله ملیحه و الهام کجا هستن .
سرش را با گوشی اش گرم کرد .
پیدا بود می خواهد جواب ندهد .
دوباره پرسیدم : چرا چیزی نمیگی امیر حسین !
مگه الهام زنگ نزد که کی میرسیم؟
پس الان چرا نیومدن .
باحالتی گرفته بهم زل زد و گفت : حتما کاری براشون پیش آمده .
حالا چیزی نشده که .
ما میریم خونه دیدنشون .
حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند .
و رفتار و نگاهش از زمانی که الهام تماس گرفته بود مشکوک میزد .
دلم شور میزد .
دلهره مانند خوره به جانم افتاده بود .
تمام خواهش و التماسم را در نگاهم ریخته و گفتم : امیر حسین ترو خدا چیزی شده !
الهام چی گفت ...
قلبم داره از جا کنده میشه .
-نه چیزی نشده .
چرا بیخود به خودت استرس راه میدی .
سلانه سلانه راه افتادم .
و کمی عقب تر از قدم برمی داشتم .
پاهایم نای راه رفتن نداشت .
دلم گواهی بد می داد .
اتفاقاتی ناگوار و غیر منتظره ...
دست بلند کرد برای تاکسی و جلوی پایش نگه داشت .
سرش را از شیشه داخل برد و گفت : آقا دربست میرید؟
-کجا برم ...
سرش را برگرداند طرف من ...
چند لحظه ای به من خیره شد و بعد هم آرام به راننده گفت : بیمارستان امام ...
با شنیدن نام بیمارستان ...
حس کردم جان از تنم بیرون آمد .
و دگر نتوانستم روی پاهای خودم باایستم .
دیگر شک نداشتم که حتما اتفاقی افتاده...
اتفاقی شوم ...
که زندگی مرا بیشتر از قبل تحت الشعاع قرار داد .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
زیباترینعبارٺدنیاسلامبود
نامٺهمیشہمستحقاحترامبود
ازلطفبیڪرانشمامیڪشمنفس
آقابدونعشقتوڪارمتمامبود
#سلامحضرٺاربابم✨
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقلب در روند لاغری🤔
کلیپ و ببین تا یاد بگیری هم بخوری هم چاق نشی🤩
جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید👇
https://b60.ir/landing/main.html&id=TnpNM05BPT0=
در جمع عده ای غافل قرار میگیری ،
آنها به غفلت مشغولند
تو همونجاسیمتࢪو وصل کن.
در دل ذکر خفی بگو :)🌿
اینخیلیدستترامیگیرد:)💛
[آیتاللھفاطمےنیا]
@mahruyan123456
#حدیث
رجب، ماه
استغفاربراےامتمناست، 🌿
پسدراینماه بسیارازخداوندآمرزش بطلبید:)
که همانا او بسیار آمرزنده و مهربان است💛:)
[پیامبراسلامص]
📚 وسایل الشیعه، ج۱۰
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_سی :+خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگو
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_یک
نگاهش میکنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمه ي دهانم را میبلعم و میگویم
:_نه...ولی تو همه نیستی...
نمیدانم درست میبینم یا توهم عاشقی است...
نمیدانم راست است یا من خیال میکنم...
اما تلألو چشم هایش،برق لحظه اي خیره کننده ي مردمک و
درخشش بی نظیر تیله هاي قهوه اي اش،با من حرف میزند..
سرش را پایین میاندازد.
از نگاه خیره،راضی نیست....
قلبم،دیوانه وار بر طبل جنون میکوبد.
:+شما رودست خوردین...
:_چی؟
با شیطنت میخندد...
به گمانم امشب،آخرین شب دنیاست براي قلب ضعیف من....
نکن دخترجان...
به پسرعمویت رحم کن...
:+کسی که اینقدر قشنگ شعر بخونه،امکان نداره آدم احساساتی اي
نباشه...
میخندم،از روي ناچاري...
نمیخواهم بخواند آنچه در سرم میگذرد..
نمیخواهم بفهمد دوست دارم نزدیکش باشم..
نمیخواهم بفهمد از قول یک ماهه ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا کردم،نیمه ي گمشده؟
اما جنگ این همسایه ي ابرقدرت،با قلب من ادامه دارد...
:+شما خیلی بیشتر از چیزي که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت میدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانه بالا میاندازد
:+خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش هاي بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش
ناکام ریه هایم خلاص شوم...
باید از نیکی بترسم...
اگر چند دقیقه ي دیگر ، اینجا باشم بعید میدانم از پس قولی که به
عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند میشوم و آرام اما با قدم هایی بلند خودم را به بالکن میرسانم.
دستانم را روي دیوار کوتاه میگذارم و چشمانم را میبندم.
نفس عمیق میکشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزي عجیب،حسی بکر و نو از درونم شعله میکشد و قلبم را به
تپش وامیدارد.
سوز سرما به جانم مینشیند و بیدارم میکند...
کمی بهترم...
صدایش،مثل خواب،شبیه رویا درست از پشت سرم میآید
:_خوبین پسرعمو؟؟
برنمیگردم.
من نباید برگردم.
نباید آن مسیح ضعیف باشم..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_دو
تازه سایه ي شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده.
برنمیگردم.
لحنم را محکم میکنم.
ضرباهنگ تحکم به کلامم میدهم و میگویم
:+برو تو،سرده...
اما نیکی برنمیگردد.
جلو میآید.
گرماي حضورش را کنارم،سمت چپم حس میکنم.
صورتم را به راست میچرخانم.
باید دوري کرد از او...
این چنین که من بی اختیار شده ام،ترس دارم حتی از نگاه کردنش...
:_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟
سرم را تکان میدهم.
:_ولی به نظرم ناراحت شدین... من به جون مامانم منظوري نداشتم..
من فقط میخواستم ثابت کنم همه احساساتی ان...
پسرعمو،لطفا منو ببخشید...
همسایه ي دوست داشتنی ام همچنان حرف میزند و فکر میکند از اعترافی که کرده ام ناراحتم.
به طرفش برمیگردم و کلامش را منقطع میکنم.
:+نه،من از حرف تو ناراحت نیستم نیکی...
برق شادي در حلقه ي تیره ي چشمانش زیر سایه ي شاخ و برگ
شلوغ مژه هایش مینشیند.
:_راست میگین؟
سر تکان میدهم و لبخند کوچکی میزنم تا مطمئن شود.
لبخند میزند.
انگار خاطرجمع میشود...
دقیق نگاهش میکنم.
برق چشمان قهوه اي اش گیراست اما امان از نجابت نگاهش...
لعنت به منِ بی دست و پا....
:+حالا برو تو...
:_شما نمیاین؟
:+تو برو منم الآن میام...
سرش را پایین میاندازد.
:_آخه.. آخه یه کم تاریکه،من..
:+میترسی؟
سرش را بالا میگیرد،دوباره پایین میاندازد.
چند بار به نشانه ي تأیید آرام تکانش میدهد.
ناخودآگاه میخندم.
آرام و بی حرکت به سرِ پائین انداخته اش،زل میزنم.
:+از چی میترسی؟ نور اتاق که خوبه،دیدي که من توش تونستم
کتاب بخونم..
سرش را بالا میآورد و خجالت زده نگاهم میکند.
بفهم دختربچه جان...
کنار هم بودنمان صلاح نیست...
من اختیار کارهایم را ندارم.
حتی نمیتوانم چشم هاي وامانده ام را کنترل کنم که صورتت را
اینقدر بالا و پایین نکنند.
هربار چشمانم در صورتت میچرخد،قلبم گواهی میدهد که نمیشود...
زندگی بدون تو نمیشود...
چقدر من بی دست و پا میشوم کنار تو...
:+باشه،بریم تو....
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌