eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
1_904944718.mp3
3.07M
عشق آسان ندارد با صدای روح نواز علیرضا قربانی ...🍃 ویژه پارت امشب طهورا و زبان حالش....
سردار سر بريده ی دنيا، °【 سلام عشق 】° عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق شمس و قمر به گنبدتان بوسه ميزنند♡ خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق ♥️ ✋🏻 @mahruyan123456🍃
ـ دردیست درد عشـــق ڪہ درمان پذیر نیسـت🌱' ـ از جــان گزیــر هست و ز جانــان گـزیر نیست...♥️ @mahruyan123456 🍃
فَاَنْتَ‌الَّرجآءُ‌وَ‌اِلَيْكَ‌الْمُلْتَجَأُ تويي اميد دلها و به سوے توست، پناهگاه ما....✨ @mahruyan123456 🍃
💗| ✨| مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام.. نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند. فنجان چایم را برمی دارم. نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند. :_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست.... بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم. از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند... نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد. توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم. یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم. *نیڪے* چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید. با تعجب نگاهش مےڪنم. یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ. با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے... لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم... آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن... لبخند مےزنم. واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم. مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟ مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم. از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم. روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین... از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح.... بہ طرفم برمےگردد. نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے... مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟ مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے... رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم. صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید. نگرانم.نگران دس ِت مسیح... از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد. از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد. هیچ نمےگویم. نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ. هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم. بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند. مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود. صد مترے همقدم راه مےرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم. آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمےآورم :مسیح... نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_پنج مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم ا
💗| ✨| برمےگردد. چند قدم بینمان را پر مےڪنم. صور ِت مسیح،مچالہ شده. غرو ِر شڪستہ. پر از بغ ِض مردانہ است..پر از نگاهش را از من مےدزدد. رگِ برجستہے گلویش نگرانترم مےڪند. آرام،هردو دستم را جلو مےبرم. مسیح متوجہم مےشود. مثل یڪ شئ قیمتے و ناب،با هردو دست،آستین ڪت مسیح را مےگیرم و دس ِت زخمےاش را بالا مےآورم. صداے خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره مےڪند. آرام و با محبت مےگوید:نیڪے... سرم را بالا مےگیرم. مسیح،نگاهم مےڪند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم ڪرده. نو ِر بےتفاوت نیستند.چیزے درون برق چشمانش،خاص و بےهمتاست. اما دیگر دو چیزے ڪہ تا بہ حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نہ بہ دستور عقل،بلڪہ با فرمان دل،از عمق قلب مےگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانہ،برف روے سرمان مےریزد. مثل نقل و نبات ڪہ بر سر عروس و داماد مےریزند. بدون ترس در چشمهاے مسیح خیره مےشوم. در آخرین روزهاے زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانہهاے برف،احساس مےڪنم داغ شدهام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاے تند مسیح قلبم را وادار بہ ڪوفتن مےڪند. سرم را پایین مےآورم. دس ِت مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشہے نازڪ بغض،تحمل نمےڪند و مےشڪند. بین دانہهاے برف،قطرات اشڪ روے صورتم مےنشیند و نالہ مےڪنم:چہ بلایے سر خودت آوردے؟ ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمےدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاورے... اما این بےتابےام نشان مےدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفتہ. دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقے نمےڪند... گناه مےڪنم تو را،حتے بہ اشتباه... * ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همہ عمیقتر است و این نگرانم مےڪند. نگاهے بہ اطراف مےاندازم. خیابان خلوت است. باید فڪرے بہ حال دست زخمےاش ڪرد،وگرنہ آنقدر خون از دست مےدهد ڪہ.... همین حالا هم،رنگ بہ رو ندارد. آستین دست زخمےاش همچنان بین دستانم است. بہ دنبال خودم مےڪشانمش و روے جدول دستور نشستن مےدهم. مسیح مطیعانہ مےنشیند. شبیہ پسربچہایے است ڪہ بغض دارد و منتظر بہانہ است تا در آغوش مادرش سرباز ڪند. چادر رنگےام را بیرون مےآورم و پارهاش مےڪنم. مسیح مےخواهد اعتراض ڪند. ڪنارش مےنشینم و مےگویم:هیس...معلوم نیست چہ بلایے سر دستت آوردے.. با پش ِت دست،اشڪهایم را پاڪ مےڪنم. ڪیفم را روے پایم مےگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را مےگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یڪ شئ گرانقیمت روے ڪیف مےگذارم. دیوار،سفید شده،و اطراف هر خطه زخم،از سرما،بنفش ڪبود... نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لختہ بستہ،اما هنوز از زخِم عمیق دستما پارچہاے تمیزے ڪہ همراهم دارم،روے زخم مےگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگےام شروع بہ بستن ِل دستش مےڪنم. نوار را سفت دور دستش مےپیچانم. مسیح،اصلا واڪنش نشان نمےدهد. عجیب است،زخمش بہ نظر دردناڪ مےآید. باید روے زخم را سفت ببندم،تا خونریزے قطع شود. قبلا این ڪار را بارها ڪردهام.خیلے پیش مےآمد ڪہ منیرخانم،دست یا پایش را با شیشہ ببرد. مثل یڪ معلم،مےپرسم:چے شد دستت رو بریدے؟ مسیح با صداے خشدارے مےگوید :_فنجون تو دستم شڪست... :+چے شد ڪہ فنجون رو.. :_نپرس... چنان محڪم و قاطعانہ مےگوید" نپرس" ڪہ جا مےخورم. نگاهے بہ صورتش مےاندازم. چشمانش را بستہ،مشت چپش را جمع ڪرده و رگِ گردنش،برآمده. چہ چیزے تو را اینقدر ناراحت ڪرده پسرعمو؟؟ ڪار باندپیچے ڪردن دستش ڪہ تمام مےشود،بلند مےشوم :+باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... :+چرا لازمہ،شاید عصب دستت رو بریده باشے.. اصلا شاید بہ شریان اصلے آسیب رسونده باشے... مسیح هیچ نمےگوید،فقط در چشمهایم خیره مےشود.آرام،بدون اینڪہ نگاه از من بگیرد،بلند مےشود. :_نیازے بہ بیمارستان نیست...بریم و روے موزاییڪهاے نارنجے وسط پیادهرو شروع بہ راهرفتن مےڪند. چند ثانیہ،مات و مبہوت نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم.پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. :+ولے اگہ خونریزے... مےایستد،من هم. بہ طرفم برمےگردد.رگہهاے سرخ خون،سفیدے چشمانش را شبیہ منظرهے غروب ڪرده. :_هیچے نگو نیڪے لطفا.. در شبِ چشمانش غرق مےشوم. مردمڪهایش تلوتلو مےخورند و مےلرزند.غصہ ے عمیقے درونشان نشستہ. دلیلش را نمےدانم.مسیح نگاهش را از صورتم مےگیرد. آهے مےڪشد و حرڪت مےڪند. شانہ بہ شانہاش راه مےافتم. بہ نظرم بہ سڪوت احتیاج دارد.سڪوت و هواے آزاد... یڪ لحظہ،یاد صحنہاے ڪہ دیدم مےافتم. مسیح،محڪم آرش را بہ مبل چسبانده بود و هر لحظہ ممڪن بود،با فشار دستش،او را خفہ ڪند. آرش دست و پا مےزد و سعے مےڪرد از زیر دست مسیح فرار ڪند. ڪنجڪاوے مثل پرندهاے در قفس،خودش را بہ در و دیوار مغزم مےڪوبد و سعے دارد در قالب سوالے،از دهنم بیرون بجہد. اما حالا نباید چیزے بگویم.باید صبر ڪنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچہ ڪہ گذشتہ،من حق را بہ مسیح مےدهم. سوز سرمای اسفند بہ عمق استخوانم مےنشیند.دستهایم را جلوے دهانم حلقہ مےڪنم و نف ِس گرمم را درونشان بازدم مےڪنم. بعد با دستهایم خودم را بغل مےگیرم. مسیح آرام مےایستد. تا مےخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،ڪتش روے شانہهایم مےنشیند. بےهیچ حرف و ڪلامے... دوباره راه مےافتد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
یکی بود و یکی هرگز نبود، این که نشد قصه! تو هم مانندِ من در حسرتِ "ما" مانده ای اینجا...💔 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هفت ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لخت
💗| ✨| من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح مےاندازم. پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. همقدم با او حرڪت مےڪنم. مےخواهم چیزے بگویم،اما قبل از من، صداے خشدار مسیح بلند مےشود. :_سردم نیست نیڪے... این یعنے هیچ نگویم. بہ آرامش نیاز دارد. بہ سڪوت.. دیگر هیچ نمےگویم. با دست،دو طرف ڪت را مےگیرم و بہ خودم نزدیڪتر مےڪنم. بوے عطر مسیح،در بینےام مےپیچد. تلخ،اما مالیم... حتے عطرش هم با تمام عطرهاے دنیا فرق دارد. نفس عمیقے مےڪشم و بوے او را با تمام وجود وارد ریہهایم مےڪنم. چشمهایم را مےبندم و غرق آرام ِش و امنی ِت ڪنار او بودن مےشوم... هوا سرد است و مسیح فقط یڪ پیراهن در تن دارد. مےایستم،ڪت را از روے شانہام برمےدارم و مسیح را صدا مےزنم. :+مسیح؟ مسیح یڪطرفے بہ سمتم برمےگردد. دستم را دراز مےڪنم تا ڪت را بگیرد. نگاهے بہ من و نگاهے بہ ڪت مےاندازد.سر تڪان مےدهد :_نیڪے،سردم نیست... و دوباره پشت بہ من مےڪند. آشفتگے و عصبانیت از تمام حرڪاتش پیداست. و بدتر اینڪہ من دلیل هیچڪدام را نمےدانم. بازهم بہ طرفم برمےگردد. :_منتظر چے هستے؟ نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم. ڪت را روے شانہهایم مےاندازم.چند قدم،فاصلہے بینمان را پر مےڪنم و دوباره ڪنارش مےایستم. مسیح راه مےافتد،من هم همشانہ اش. آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. مےدانم مےخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروڪش ڪند. تا بہ خانہ برسیم چیز دیگرے نمےگویم. ★ صداے بوق ممتد از خیابان مےآید. از خواب مےپرم. ڪمے طول مےڪشد تا بہ یاد بیاورم،ڪجا هستم. همہجا تاریڪ است. بلند مےشوم و از پنجره،نگاهے بہ بیرون مےاندازم. خیابان خلوت است. گوشے را از روے پاتختے چنگ مےزنم. یازده و چہل و سہ دقیقہے بامداد. فقط ده دقیقہ خوابیدهام... ِ دیشب،ڪہ خستہ و ڪوفتہ بعد از پیادروی نیمساعتہ بہ خانہ برگشتیم،مسیح براے فرار از سوال و جواب من، "شب بخیر" گفت و بہ اتاقش پناه برد. من هم ناچار،بہ اتاقم آمدم و آنقدر این پہلو و آن پہلو ڪردم تا خوابم برد. هیچوقت خانہ را اینقدر خفقانآور حس نڪرده بودم احساس مےڪنم گلویم خشڪ شده. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456