eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 مشتی به فرمان کوبید و خشمش راخالی کرد و با لحن پر از شکوه و گلایه گفت : داشتی چیکار می کردی طهورا!؟ لعنتی اگه من یک لحظه دیر تر رسیده بودم که الان دیگه اون بچه نبود . بهم خیره شد و بلند تر فریاد زد : چرا ! فقط بگو چرا ! لحنش آرام تر شده و با حالتی عاجزانه گفت : چون من پدرش بودم ! آره ! انقد از من بدت می اومد که می خواستی بچه مون رو سر به نیست کنی . تو اصلا قلب داری ! می فهمی مهر مادری چیه !! دستم را جلوی دهانم گرفته و با هق هق گفتم : بخدا می‌دونم . بیشتر از تو ! من از وجود این طفل معصوم خوشحال بودم . چون ثمره عشق ما بود . اما وقتی دیدم و فکر کردم که اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد بهتره که این بچه دیگه نباشه . من خواستم از تو دفاع کنم ...در مقابل اون سیاوش ... -بسه تموم کن دیگه این حرف های تکراری رو . شده یکبار وقتی می بینمت بدون ترس و واهمه ای از خودمون دوتا حرف بزنی ! دائم تن و بدنت می لرزه به خاطر اتفاقاتی که هنوز نیافتاده . تو اصلا عقل داری طهورا ! چرا برای یکبار هم شده به جای اینکه بنده ی احساست باشی از عقلت استفاده نمی کنی . تو میدونی اگه مادر دوستت نبود من حالا اینجا نبودم ! و تو ... و بچه ای دیگه وجود نداشت . من هیچی ! چطور می خواستی با وجدان خودت کنار بیای ! اون دنیا چطور میخواستی جواب گو باشی . به خودت بیا طهورا ، بذار کنار این بچه بازی ها رو . -بی انصاف نباش امیر حسین ، من همه اینکارا رو به خاطر تو کردم . چون عاشقتم ... زیر لب غرید : آخه لامصب نیستی ! تو از عاشقی فقط نوشتنش رو یاد گرفتی . هنوز مونده تا راه و رسم عاشقی رو بشناسی و با کوچه پس کوچه های عاشقی بزرگ بشی و قد بکشی . اگر منو می خواستی هرگز چیزی رو از من پنهان نمی کردی . بی خبر از من خونه رو ترک نمی کردی . مهم ترین اتفاق زندگیم رو وجود بچه مون رو قایم نمی کردی ازم . قطره ی اشکی از گوشه چشمش چکید و لب ورچید و با گریه گفت : تو میدونی من چقدر آرزوی همچین روزی رو داشتم . آرزوی پدر شدن سالهاست با منه . چقدر دلم می خواست بچه از فتانه برام به یادگار گذاشته بشه که با هر بار دیدنش آتیشی که روی دلمه کمی سرد بشه اما نشد ... خدا نخواست ! اما حالا !! من یقین دارم که خواست خداست . خودش به حال خراب ما نگاهی انداخته و این هدیه رو برامون فرستاده . اونوقت ما بنده های ابله‌ و ناشکرش داشتیم دو دستی کفران نعمت می کردیم و می کشتیمش . دیگه به ستوه اومده بودم از این همه سر زنش ! دستام رو روی گوشم گذاشته و داد زدم : بس کن دیگه . دیوانه ام کردی . هر کسی تعبیرش از عشق فرق می‌کنه . من عشق رو با از خود گذشتن می‌دونم . اگر چه به نظر تو مسخره میاد . مهم این دل وامانده ی خودمه که شاید آروم بگیره . صدایم را پایین تر آورده و به بیرون خیره شده و گفتم : اگه زحمتی نیست منو ببر خونه ی دوستم سارا . با دادی که کشید از ترس در خودم مچاله شده و به در چسبیدم . -منو از این دیوانه تر نکن طهورا . بذارم بری خونه ی اون دوستت که از صد تا دشمن بدتره . تا فردا نامه ی طلاق غیابی ترو دستم بده . تو اینو می خوای ! به خدا که دیگه یک لحظه ام نمیذارم ازم دور باشی . بسه دیگه تنهایی و جدایی ! اگه قرار بر تنبیه من بود کافیه . سر من به سنگ خورد . سرش را نزدیک تر آورد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و آهسته گفت : شد چیزی که قرار نبود بشه . دخترک چشم سیاه بالاخره کار خودت رو کردی . قرار نبود موندنی بشی . اما ناجور تو قلبم جا خوش کردی . یه وقت هایی چرخ روزگار طوری پیش می‌ره که اصلا فکرش هم نمی کردی که یه روزی اینطور بشه . ذره ای به ذهنم خطور نمی کرد که روزی اینطور عشقت منو به زانو در بیاره و حاضر باشم برای داشتنت ، برای شنیدن صدای تپش های قلبت و دیدن دوباره ی چشم های اغواگرت زمین و زمان رو بهم بدوزم و آسمون به ریسمون ببافم تنها برای اینکه تو باشی ... سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت : هر روز که می گذره بیشتر از قبل منو به خودت وابسته می کنی . مثل یک کتاب هزاران صفحه ای می مونی که با هر زمانی که می گذره برگی جدید از تو بهم رخ نمایی می کنه . در عین سادگی پر از معمایی ! معمای بی جوابی که تنها جوابش در نگاه تو پیداست . بمان برای من که سخت محتاج تو هستم ... بگیر دستانم را که در این واپسین روزهای کسی نیست تا مرهمی باشد بر قلب ترک خورده ام ... التیامی باشد برایم ... «غم و درد دل من بی حسابه خدا می دونه که دل از هجرت کبابه سیاهی دو چشمانت مرا کشت ...» ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456
Mohsen Chavoshi ft Sina Sarlak - Del Ey Del (UpMusic).mp3
14.05M
آهنگ زیبای پارت امشب طهورا زبان حال امیر حسین ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 🌱صبح یعنی: یک سلام آبی که بوی زندگی بده 🌺 🌱صبح یعنی:امیدبرای یک شروعی زیبا 🌺🌱صبح یعنی: یک معجزه 🌺🌱 یعنی:یک ایمان دوباره به قدرت خداوند صبحتان پر از آرامش 🌺🌱 @mahruyan123456🍃
توپناهۍ‌درهر پیشآمدبد...(: ((معبـــودجآنم🥺)) ♥️ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_شصت مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاری بود باید می
💗| ✨| اگر آنروز که سوار قایق بودیم... اگر... مغزم به دست موریانهی کاش و اگر افتاده و دندانهای وحشی ترس فردا،لایه حواسم را میبلعد . کلافه بلند میشوم و پاهایم را روی زمین میگذارم. سرم را میان دستانم میگیرم و سعی میکنم با نفس عمیق،به عقلم فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت را بدهم. چند تقه به درمیخورد. آرام اما استوار... صدای انگشتهای یک مرد.. عمووحید! در باز میشود و نور،با سماجت روزنهای برای ورود به اتاق پیدا می کند. عمووحید میگوید :_اگه خوابت نمیاد بریم یه کم قدم بزنیم... از جا بلند میشوم. رسید.. وقتش رسید. :+باشه نمیدانم صدایم چرا اینقدر خشدار شده است؟! لباسهایم را عوض میکنم. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانهی توسی. نگاهی به ساعت میاندازم. دو و نیم بامداد.. سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده. تا مرا میبیند،لبخندی میزند و از خانه بیرون میرود. در دلم غلغله به پاست. یکآن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا حتما خوابیده. هم شانه ی عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم. به انتهای خیابان که میرسیم،عمو میگوید :_خب مسیح جان!نمیخوای تعریف کنی؟ نگاهی به چشمهای مطمئنش می اندازم. چیزی به گرمای شرم،در سرمای نیمهشب اوایل بهار،روی صورتم مینشیند. سرم را پایین میاندازم. وقتش رسید.. وقت اعتراف! *نیکی* با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم. به قول فاطمه،کدبانویی شده ام! عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قلقل کتری می اندازم. دو قاشق چای عطری اعلا،داخل قوری میریزم و شیر کتری را باز میکنم. بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد. با تمام وجود،رایحهی چای تازه دم را به ریه هایم میفرستم و در قوری را میگذارم. میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صدای باز و بسته شدن در ورودی میآید. با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم. لباسهای ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازهی دو انگشت گود افتاده. موهای مشکیاش بهم ریخته و لباسهایش قدری چروک است. با تعجب میپرسم:کجا بودی؟ سرش را پایین میاندازد :_سلام :+سلام،کجا بودی؟؟ :_با عمو بیرون بودیم. خم میشوم تا پشتسرش را ببینم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خسته است.صدایش خسته است. مرد من خسته است. با تعجب نگاهی به ساعت می اندازم :+این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم.. میشه زنگ بزنی برگردن؟؟ مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل آشفته شان میکند. :_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی دلم برای صدای خشدارش ضعف میرود. دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم. تا صبح بیرون بوده اند... نمیپرسم چرا؟ میدانم اگر لازم باشد میگوید.. :+باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره.. لبخندی که میزند،دلگرمم میکند. دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و جلو میآید. پشت میز مینشیند،برایش چای میریزم و مقابلش میگذارم. :_نیکی باید باهم صحبت کنیم. روبهرویش مینشینم. :+اوهوم حتما تکهای نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمهگرفتن نشان میدهم. در حالی که ذهنم به شدت مشغول است. این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد از خانه برود. صدایش،تمام ذهنم را از دریای خیال نجات میدهد. :_نیکی... سرم را بلند میکنم. آبدهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد. یا حداقل من اینطور حس میکنم. نگاه منتظرم را میبیند. :_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تک دختر داره. دختری که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت انگلیس بودم،درست بعد از برگشتن تو... چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم. ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایه ی بابام رو با تیر میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام... بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن دارایی هامون،بابای من ترسید.. از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش... ولی عمومسعود انگار نه انگار... به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونهی عمو.برخلاف تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد. اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف بزنیم. اومدیم...یادته؟؟ خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده. قلبم انگار نمیزند. :_دسته گل دست من بود و مانی میخواست در بزنه که یهو،یه دختر چادری،از خونه دوید بیرون. نزدیک بود بخوری به من..ولی خودت رو کنترل کردی.نگاهم پشت سرت کشیده شد. مانی گفت حتما خدمتکارشونه...ولی من چشماتو دیده بودم،تو عکس روی میز عمومسعود... نمیگم عاشق شدم،نه! به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم.ولی راستشو بخوای... دلم لرزید.. دلم میلرزد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
دعای‌برای‌ظهورکه‌کارِهمه‌است ... عمل ‌برای‌نزدیك‌شدنِ‌ظهورهست‌که، ‌مررردمیخواد !!! ❗️ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_شصت_دو :+پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خسته است.
💗| ✨| :_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو بودی.. مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور بود ..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت کردی... تا گفتم عمووحید بغض کردی،گریهات گرفت.. گوشیت افتاد...یادته؟؟ حتی توانایی فکر کردن ندارم. روی صندلی،تاکسیدرمی شدهام! :_بقیهاش رو هم خودت میدونی..جز بعد عقدمون... تو اون دو هفته که ناچار کنار هم بودیم بهت خو کردم.دوست نداشتن تو،کار حضرت فیله.. چه برسه به د ِل بی دست و پای من! نیکی... قبول دارم که باهم فرق داریم،ولی این مدت به هردومون ثابت کرد که میتونیم باهم کنار بیایم.. اگه خودمون بخوایم..اگه عشق بینمون باشه... نفسش را با صدا بیرون میدهد. خدایا چرا زمان نمیایستد. :_نیکی من تو رو به اندازهی ستارههای آسمون،تک تک دونه های گندم و همه ی ریگهای بیابون دوست دارم... نمیگم عوض میشم یا شبیه تو میشم. چون اعتقادات هرکس مال خودشه. ولی با همه ی فرقهایی که داریم دوست دارم. تو شاید بتونی درک کنی گل بدون آب چطور زنده میمونه،اما هیچ وقت نمیشه فهمید ماهی چرا بدون آب میمیره. نسبت قلب و احساس من به تو،درست مثل ماهیعه به دریا... من دوست ندارم که کنارم باشی،بهش نیاز دارم... نیکی... مانی میگه آدم نباید مدیون قلبش بشه... نذار مدیون احساسم بشم... قلبم چنان خودزنی میکند که حالا خونین و سرخ شده. عقلم منقبض شده. من این همه فشار را تحمل نمیکنم خدایا.. روزی که از دیدنش میترسیدم،فرا رسیده...فکر نمیکردم اینقدر زود برسد. اما رسید... زمان جنگ واقعی رسیده... صدای مسیح،تیرخلاص را به قلبم شلیک میکند :_نیکی...به چشمات قسم خیلی دو ِست دارم... * خون درون رگهایم یخ زده. قلبم مشت شده و مدام به سینهام ضربه میزند. آمد... روزی که از آن میترسیدم. هوار شد... همه ی آنچه ساخته بودم. سه هفته است برای مقابله با این روز و ساعت خودم را آماده کردهام. اما حالا این صورت آتشین،این دستمشتشده،این عرق روی پیشانیام،این کوبش لعنتی قلب،این صدای وحشیانهی وجدان و این ضربان تندشده همه حکایت حال دختری نوزده ساله است که مرد موردعلاقه اش،صریح و سلیس به او ابراز علاقه کرده. نمیشود. گاهی هرچقدر هم تلاش کنی،نمیشود عاقل باشی. تقابل قلب و عقل،وحشیان هترین کشتار تاریخ است. قلبم،اسلحه اش را روی شقیقه ی مغزم گذاشته و جلوی فکرکردن و منطقی سخن گفتن را گرفته. :_مسیح... من... سرم را کمی بلند میکنم. مسیح سرش را پایین انداخته و نگاه از صورتم میدزدد. نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| قلبم در دریای سیاه چشمان سربهزیرش غرق میشود. عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از دستش میقاپد. چشمانم میسوزند. رویایم،این نهال نوپای احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم، میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود... عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته. صدایم از لابلای مجاری تنفسیام به زحمت خودش را بالا میکشد. :_این قرار بینمون نبود! با کدام توان این حرف را زدم؟ مگر من چقدر قدرت دارم؟ مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم. عقلم همچنان در میدان،یکهتازی میکند. :_قرار نبود اینطوری بشه... مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند. :+دل آدم قول و قرار حالیش نمیشه م ِن المصب از کجا میدونستم هفتهی اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟ از این همه اقرار پی درپی خجالت میکشم. از نگاهکردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش میزند،هراس دارم. از برق چشمهایش میترسم. عقلم ، امپراتوری میکند بر زبانم. :_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخی بردار نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میای... نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟! :_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه.. ههمه چیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی وارد زندگیمون شد شرم میکنم از آوردن نام بچه... :_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست.. با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیری" که رفع و رجوع نمیشه. بالاخره یه روزی،از یه جای زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق باشه... حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه... عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم... نفس عمیقی میکشم. مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم برای من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراک و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میترسیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشک لعنتی راهش را از روزنههای چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند. مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت قلبم میگیرد. صدای خفه ی گریهی قلبم در شاهراه گوشم میپیچد. :_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره... قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا نمیزدم" مغزم،برای قلبم حکِم خفه شدن صادر میکند. احساسم یخ میزند... :_این اتفاق... دست به یقهام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456