eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزو میکنم در این صبح زیبا
🌺لبخند ، مهمون لب هاتون باشه
 
🌺شادی 
🍃از در و دیوارقلبتون سرازیر بشه 

🌺سلامتی 
🍃مهمون دائمی محفل خانواده تون بشه 

🌺امیدوارم ساز دنیا 
🍃کوک خواسته های قلبی شما بشه
@mahruyan123456🍃
👈🏻 هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد 👈🏻 و آنگاه خون شهید جاذبه ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن، به سفری خواهد برد، که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد. ✍🏻 شهید سید مرتضی آوینی @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دل فقط به عشـق توجا داده‌ام ازآن عشـقی دگر میان دلم جا نمی‌شود...🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ریپلای به پارت‌ اول رمان زیبای طهورا، رمانِ آنلاینِ نویسنده(دل‌آرا)👆🏻🔥 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 ریپلای به پارت‌ اول رمان کامل‌شده و زیبای عشقی از جنس نور(دفاع‌مقدس)👆🏻 ✨
در شوره‌زارِ عقل بہ درمان گیاه نیست پیوستہ سُـرخ روے بود لالہ‌زار ؏شق.. @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 با صداي پاهایی که داشت به اتاقم نزدیک می شد ، فورا اشکام رو پاك و خودم رو جمع و جور کردم . نمی خواستم ببینن تونستن حرصم رو در بیارن. مامان بود... اومد داخل اتاق . مامان -: راستی محدثه! مدارکتو بردار آماده بذار ... فردا می خوام ببرمت یه مدرسه دیگه ثبت نامت کنم... که فکر و ذکرت فقط درس باشه... واقعا دیگه در مرز انفجار بودم . انگار از گوشام و سوراخاي دماغم دود می زد بیرون . داشتم دیوونه می شدم. بلند شدم از روي تخت . رفتم سمت در. در حالی که پام رو محکم می کوبیدم روي زمین. می‌خواستم در رو ببندم که بابا به حرف اومد . بابا-: درو چرا می بندی؟! با حرص بیش از حدي که سعی داشتم پنهانش کنم گفتم . -: می خوام دررررس بخونمممم! و در رو بستم . رفتم سمت تخت . یکی از بالشتهاي کوچیکمو برداشتم و محکم کوبیدم به در . حتی دیگه نمی تونستم هم کلاسیام روببینم . -: واااااي خداااایاااا.... خیلی فشار روم بود. بازم زدم زیر گریه . به شکم دراز کشیدم رو تخت و با کمک چشمام همه فشار و حرصمو تخلیه کردم و نفهمیدم که کی خوابم برد... صبح با صداي مامانم از خواب پا شدم . چشمام رو باز کردم . یه کم طول کشید تا واضح ببینمش. مامان -: پس چرا داري نگاه می کنی؟ پاشو دیگه دیر شدا. مدارکتو آماده کردي؟ بلند شدم و نشستم . سرم خیلی سنگین بود . تازه اتفاقاي دیشب یادم افتاد.باز حالم بد شد . یعنی دلم گرفت ، ولی خب نه به شدت قبل ... مامان -: محدثه با تواما! با دیوار نیستم. -: آره رو میزه. مامان -: خب پاشو یه چیزي بخور زود بریم. دیر میشه ها. و رفت بیرون . به ناراحتیم بها ندادم . من که نمی تونستم حرفم رو به کرسی بنشونم ، پس باید بیخیال می شدم . باید می رفتم سراغ درسم تا دهن همه رو ببندم . بعدشم یه جاي خوب در می اومدم و راحت می شدم. صبحونمو خوردم و تند آماده شدم .در حین اماده شدن مدارك رو هم اماده کردم . کارنامه و کپی شناسنامه و عکس پشت نویسی شده و... رفتیم و تو مدرسه ي مورد نظر ثبت نام کردیم . یه مدرسه که فکرش فقط درس بود و درس. زیادم بد نبود . فقط چیزي که خیلی حالم رو گرفت یه خبر بد بود ... این که مدرسه از دو هفته ي دیگه کلاساي پیش دانشگاهیش دایر بود و شروع می شد. واقعا سنگین بود . واقعا خستگی همه دنیا رو تو تنم حس کردم... و هزاران برابرش رو روي دوش روحم! فقط به فاصله 13 روز بعد امتحاناي نهایی... خیلی خسته بودم . خیلی... ولی چاره اي نبود . باید این فشارو نادیده می گرفتم . پس رفتم سراغ درسم . می خوندم . واقعا خوب می خوندم... پا به پاي بچه‌ها و مدرسه. @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سینی چای را جلویم گذاشت و من محو تماشایش شده بودم. خواهر کوچکم ،‌چه زود قد کشیده بود و برای خودش خانمی شده بود ... لبخندی به رویش زده و گفتم : خیلی خوشحالم واست ، حقت خوشبختیه و مطمئنم رسول میتونه و از پسش برمیاد . مرد لایقیه ... سر به زیر انداخت و لپ هایش گل انداخت . در همان حال گفت : داداش چاییت سرد نشه ! یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه چنگی به گونه اش زد و با چشم های گردشده گفت : ای وای خاک برسرم ! دیدی داداش انقد حواسم پرت شده که یادم رفته احوال طهورا رو بگیرم . ترو خدا ببخشید اصلا از دیدنت زبونم بند اومده بود از ذوق ... یک نفس چای خوش عطرش را سر کشیده و پا روی پا انداخته و گفتم : ای بابا خواهر ، حالا مگه چی شده . اونم خوبه ... آهی کشیدم و گفتم : البته اگر روزگار بزاره آب خوش از گلومون پایین بره . چشم هایش از نگرانی دو دو میزد در همان حال گفت : چی شده ! بگو نفس عمیقی کشیده و نشستم از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم . و تمام مدت ناراحتی و افسوس در چهره اش مشهود بود و معلوم بود که حسابی با حرفها و درد و دل هایم غصه دارش کرده ام . _الهی بمیرم برات داداش ، بهت حق میدم . بخدا تو این مدت بارها به مامان گوشزد کردم که این رفتارش درست نیست اما گوشش بدهکار نیست . اصلا انگاری عوض شده و دیگه اون مامان ملیحه ی همیشگی نیست . دلم هم برای تو کبابه هم برای طهورای بیچاره با این وضع و اوضاع ... ترو خدا تو دیگه نذار بهش سخت بگذره و کنارش باش تا ببینم خدا چی میخواد. من تمام تلاشم رو می‌کنم و باهاش حرف میزنم و اگر نشد با دایی درمیون می‌زارم . سرافکنده و رو بهش گفتم : مشکل اینجا ست خودمم ناخواسته اذیتش میکنم . بی اختیار ... شاید باورت نشه اما من بعد فتانه ، بعد زنی که زندگیم بود و رفت با زندگی خداحافظی کردم و اما با اومدن طهورا دوباره برگشتم و امید به زندگی گرفتم . نگاه به چشم های منتظرش انداخته و ادامه دادم: من عاشقش شدم . خدا انگاری برام از آسمون فرستاده ... وحالام که یه بچه بهم هدیه کرده . و اما من ، با جهالت تمام ناخودآگاه اسم فتانه رو میارم و اوقاتش رو تلخ میکنم خوب می‌دونم که روی این موضوع خیلی حساس شده ... به وضوح دیدم که چشماش از خوشحالی برق زد و با لبخند دلنشینی گفت : خیلی خوشحالم واست . خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تو به زندگی برگشتی . ومن این حال خوبت رو مدیون زنداداشم هستم . توام سعی کن دیگه با گذشته خداحافظی کنی . فتانه رفت و خدا بیامرزدش . این برای یه زن سخته که بدونه شوهرش دائم داره با یاد و خاطره ی یک زن دیگه زندگی می‌کنه . هر کسی جای طهورا باشه ناراحت میشه اونم بالاخص با این دوران حساسی که داره باید خیلی بیشتر مراعاتش رو کرد . حرفاش دل گرمم کرد و کمی احساس سبکی کردم و دلم بیش از پیش براش تنگ شد . و به بهانه ی مشغله ی زیادم ازش خداحافظی کرده و راه افتادم . گوشی را از جیبم درآورده و شماره اش را گرفته و منتظر شنیدن صدایش شدم . اما جواب نداد و بوق های ممتد بد جور روی اعصابم بود ... یکبار نه دوباره و صدباره شماره اش را گرفتم اما جوابی نشنیدم و این مرا دلواپس و نگران می کرد . بی معطلی شماره ی مادرش را گرفته بعد دو بوق صدای خواب آلود مادرش در گوشم پیچید :الو‌، امیر حسین جان ! _سلام مادر خوبی ، مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم ببخشید . خمیازه ای کشید و گفت: نه پسرم دیگه باید بیدار میشدم ، خب تو خوبی ، طهوراخوبه؟! با حرفی که زد حس کردم برق ازسرم پرید . و فهمیدم که طهورا خونه نرفته ... اما خودم را نباختم و سعی کردم قضیه را یک جوری ماست مالی کنم برای همین گفتم : الحمد الله خوبیم ، خواستم احوالی ازت بگیرم . خندید و گفت : دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ، میگم شام می‌زارم با طهورا بیاین اینجا ظهر که نیومدید . _خواهش میکنم ، نه مادرجان باشه یه وقت دیگه من برم دیگه با اجازتون خدانگهدار . _خدا پشت و پناهت باشه... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آنقدر غم بر دلم سنگینی می‌کرد که هر آن احساس میکردم قلبم از دهانم بیرون می آید و بغضی که چونان توپ سنگی راه گلویم را بسته بود باز می شود . باز هم تنها شدم ... این تنهایی گویی با تار و پود من آمیخته شده بود . و اما من دیگر آن دخترک پر توان و سرکش نبودم . حالا یک زن بودم با بچه ای در شکم که در آستانه ی هفت ماهگی ام به سر میبردم . بار شیشه ای که به قول مادرم باید چهار چشمی مواظبش می بودم . و دلم می خواست تنهای تنها باشم و هیچ کسی خلوتم را بر هم نزند . حتم داشتم تا به حال فهمیده که به دروغ گفته ام خانه مادرم هستم اما دیگر اهمیتی نداشت . تنها و تنها دلم می خواست برای یکبار هم که شده بی دغدغه ، به دور از هیاهو زندگی کنم و برای خودم زندگی کنم . خوش باشم و لبخند بزنم ... نه برای بقیه ... آنقدر در طول این مدت برای دیگران فداکاری کرده بودم و مطابق میل آنها رفتار کرده بودم که خود را به دست فراموشی سپرده بودم . اما برای یکبار هم که شده باید خودم باشم و خودم ... جلوی آیینه غبار گرفته ایستادم و رژ لب جگری ام را بیرون آورده و آهسته روی لبم کشیدم و لب هایم را به هم مالیدم . سرمه ای به چشمان سیاهم کشیده و ریملی به لشکر مژه هایم ... موهای بلندم را به یک طرف انداخته و برای زنی که در آیینه ایستاده بود، لبخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشته و گفتم : مبینی قند عسلم ، مامانت تازه میخواد مثل بقیه زندگی کنه . خسته شد از بس هر کاری کرد و پدرت ندید . آهی کشیدم و گفتم : من عاشق پدرتم ، اما اون منو نمی بینه ... احساس کردم تکانی خورد و لگدی به پهلویم زد . و من در کنار درد لبخند زدم و گفتم : می‌دونم که می‌شنوی پسرم ... و من تا روزی که تو بیایی به امید تو زنده می مونم و زندگی میکنم . ************************ با چهره ای دمغ و سر خورده از کنارم دور شد و من در جدال با حس هایم بودم . از طرفی حس پیروزی اینکه حسابی رویش را کم کرده ام و به قول معروف دمش را روی کولش گذاشت و رفت و از طرفی حس اینکه بدجور غرورش را شکستم و بد جوابش را داده ام مثل خوره به جانم افتاده بود . حسی شیطانی بدجور قلقلکم میاد و می گفت خوب کردی ، زیادی پاش‌‌ رو از گلیمش‌ دراز تر کرده بود ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و بررسی طهورا👆🏻👆🏻💕 منتظر حرف ها و دلگرمی های شما عزیزان هستیم 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا