🍁🍃🍃🍁🍃
سلام به همه قسمتهای اول رمان جدید امشب گذاشته میشه
راستی این اون رمان چاپی که گفته بودم نیست
اونو بعد نظر سنجی تو گروه براتون قرار میدم
+18
🍂🍁🍂🍃🍁
#ازدواج_اجباری
#قسمت_اول
🍁رزا
اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم شد
وگرنه جووون مرگ میشدم با شادیه فراوون از کلاس زدم بیرون به سمت دویست و
شیش صندوقدار سفید رنگم رفتم و با یه جهش پریدم توش کولمو پرت کردم کنارم
.ماشینو روشن کردمو پیش به سوی منـــــــزل
تا رسیدن به خونه نیم ساعتی راه هست پس بهتره یه نموره از خودم براتون بگم
خوبه نه ؟
خب عرضم به حضور مبارکتون که من رزا نعمتی هستم 18 ساله و دارم واسه کنکور
درس میخونم که ایشالله اگه خدا بخواد سال بعد که کنکور دادم قبول شم .حالا بگو ایشالله
خب خب دختر خیلی خوشکل و نازی نیستم ولی بقیه میگن قیافه ی خوبی داری
.صورت گردی دارم با موهای لخت و خرمائی بلند که تا گودیه کمرم میرسه و
ابروهایی پهن و کشیده که تازگیا تمیزش کردم خیلی خوب شده دماغی سربالا و
عملی که همین 4 ماه پیش عملش کردم و لبایی قلوه ای و صورتی پوستمم برنزه
و اما بیشترین چیزی که تو صورتم خودنمائیی میکنه رنگ چشمامه چشمایی به رنگ
خاکستری و آبی کمرنگ که به سفیدی مبزنه خیلی دوسشون دارم چون ترکیبی از رنگ چشای بابام و مامانمه
هیکلمم به لطف باشگاه فیتنس حسابی رو فرمه قد نسبتا بلندی دارم 171 و همینا دیگه و اینکه تک دختر هستم ..
در صدد گرفتن گواهی نامه رانندگی هستم و هفته ی دیگه میگیرم .لابد میگید چطور
اینقدر زود ؟ خب باید بگم که زیادم زود نیست تا 3 ماه دیگه میرم تو 19 سالگی و از
قبلم رانندگی بلد بودم ..بلی ..باید بگم درسته که خونواده ی متوسطی هستیم
ولی بابام برام هیچی کم نزاشت تا حدی که الان بیشتر کارهایی رو که من میتونم تو
این سن انجام بدم یه پسر 27 ساله شاید نتونه
بله رانندگی و موتور و دوچرخه و اسکیت و خلاصه خیلی چیزای دیگه رو هم کامل یاد
دارم پس چی فکر کردین .. بله و اما داشتم در مورد رانندگی میگفتم ..رانندگی رو
عموم تو سن 14 سالگی بهم یاد داد و دستش درد نکنه وگرنه الان باید با اتوبوس
میرفتم
تنها چیزی که حرسمو در میاره اینه که تو خیابون مجبورم کاملا مقرراتی رانندگی کنم
..تا یه موقع به وسیله ی پلیس جان جریمه نشم چون هنوز گواهی ناممو نگرفتم و
گواهینامه هم که یختی بابا ( ندارم ) اگه پلیس جون بیاد و منو بگیره ..خودم که
هیچی ماشین عزیزم بدبخت میشه میوفته گوشه ی زندان ..
بله چی فکر کردین یه همچین آدم با محبتی ام من ..یــــــــــِــس
حدود نیم ساعت بعد بلاخره با تلاشای فراوان من و ماشین عزیزم رسیدم پشت در
خونه ..حوصله ی پیاده شدن نداشتم ..واسه همین خم شدم و مبایلمو از کیفم در
آوردم ..
گوشیمو خیلی دوست داشتم اینو بابام بهم به مناسبت تولدم که همین پارسال بود
داد ..یه نوکیا لومیا 1020 که عاشقش بودم ...
@Manifest
eitaa.com/manifest/2679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_اول 🍁رزا اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم ش
#ازدواج_اجباری
#قسمت_دوم
🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی زنگ بزنم شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدنبعد از 7 بوق صدای ناز مامانم تو گوشی پیچید ولی مثل همیشه نبود .انگار ناراحت بود ..نمیدونم شایدم من توهم زدم نمیدونم ..بیخیال با لحن شادی شروع کردم به حرف زدن
مامان _ بله ؟
_ ســــــلام و صد سلام به عشق خودم ..خوبی مامانم ؟
مامان _ سلام رزا تویی ؟
_ نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم حواست یه جای دیگه بود
مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد
_ چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟
مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟
_ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین
مامان _ باشه بیا تو
بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم
_ ســـــلام به اهل خونه ..به عشاق خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان
خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان..مامانی ؟ کجایی پس ؟
همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم ..بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و دشت چیزی بهش میگفت ..اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن ..
با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد
_ مامان اتفاقی افتاده ؟
بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود
ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر
محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم ..
بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم
بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق
زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود
..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم
سعید نعمتیه ..و مادرم هم شیوا نعمتی ..
با غرور تو بغل بابام بودم با غرور وصف نشدنی چشام بسته بود و از تک تک این
لحظه ها استفاده میکردم ..ولی زیاد طول نکشید که با صدای مامان چشامو باز کردم
.مادری که عین فرشته ها ست کسی که حاظرم همه لحظه های زندگیم رو فداش
کنم نه تنها مادرم بلکه واسه پدرمم همینطور
با حرفی که مادرم زد باعث شد خجالت سر تا سر وجودمو بگیره و سرمو پائین
انداختم...
eitaa.com/manifest/2680 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دوم 🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سوم
🍁مامان_ رزا دخترم جواب سلام واجبه .
سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت به این دو فرشته ی مهربون بی احترامی
نکردم و حتی یه نه هم در برابر حرفاشون نگفتم
_ خیلی معذرت میخوام ..یه لحظه به کل یادم رفت ..سلام خسته نباشید ..
بابا با لبخند جوابمو داد ..
بابا _ علیک عزیزم برو لباساتو عوض کن .بعد بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت اتاقم راهی شدم ..بعد از رد کردن
پله ها بلاخره به اتاقم رسیدم ..اتاقی که همیشه خلوتگاهم بوده و هست ..
لحظه های آخر صدای ضعیف و اعتراض گونه ی مامان به گوشم رسید که بابا رو
مخاطبش قرار داده بود ..
مامان _ سعید الان وقتش نیست
بابا _ نه شیوا همین الان بگم بهتره ولی بازم تصمیم با رزاست اگه اون نخواد من کل
زندگیمم میدم براش ..
خب دیگه نشنیدم مامان چی جواب داد چون وارد اتاق شدم ولی فکرم بدجوری درگیر
بود ..یعنی چی شده ..چه اتفاقی افتاده که به
تصمیم من بستگی داره ..؟!
با کلی دلشوره و استرس لباسامو عوض کردم و به سمت طبقه ی پائین رفتم ..به
مبلا که رسیدم بابا متوجهم شد و بهم یه لبخند زد بعد
با دست به مبل اشاره کرد تا بشینم
به سمت مبل رو به رویی پدر و مادرم رفتم و نشستم روش یه نگاه به مامان انداختم
که کنار پدرم نشسته بود و با غم داشت نگام میکرد
سؤالی برگشتم و زل زدم به قیافه ی مهربون پدرم ..
*****************
خب سکوت بدی تو سالن بود و هیچ کس هم قصد نداشت سکوتو بشکنه .
دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم و خودم سکوتو شکستم
_ بابا میخواستی چیزی بهم بگی ..؟!خب من منتظرم .
بعد هم ساکت بهش زل زدم تا حرفشو بزنه ..بعد از کمی مکث بلاخره لب بابام باز
شد و شروع کرد به حرف زدن ..
بابا _ دخترم آقای سعیدی رو که یادته ..؟
آره یادم بود شریک کارخونه ی بابام که قرار بود بابا ماه قبل کارخونه رو ازش بخره
..ولی خب اونو چش به من ؟
_ بله همون که قرار بود کارخونه رو ازش بخری ؟
بابا _ بله همون شریکم ..راستش حدود چند ماه قبل با خبر شدم که پسرش یه گند
بالا آورده بود که خود آقای سعیدی مجبور به جمع کردنش شد با این کارش حسابی
رفت زیر قرض ..حالا چه خرابکاریی اونو نمیدونم ولی در همین حد میدونم که از یکی
از شریکای سابقش که حسابیم پولداره پول قرض گرفته بود ..
_ خب اینا چه ربطی به من داره بابایی ؟
بابا _ صبر کن دارم میگم بهت ..
شرمنده شدم دوباره پریده بودم وسط حرف بابام و بابامم خیلی از این کار بدش میاد
همیشه هم بهم تاکید میکنه که نپرم وسط حرف کسی
_ ببخشید ..خب ادامشو بگو...
eitaa.com/manifest/2694 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت197 " ترلان " دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطراف
#قرعه
#قسمت198
" تارا "
افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم..
راشا زیر بغلم و گرفت و کمک کرد بشینم..حس می کردم پاهام جون نداره..ترس بهم غلبه کرده بود..حس بدی بود..
اشاره و تکون خوردنه ماشه » تیک « وقتی که سردی سر اسلحه رو روی شقیقه ت حس کنی..و اینکه فکر کنی با یه مغزت از هم متلاشی میشه و مرگ باهات قدمی فاصله نداره..حس بدی بود..خیلی بد..درست مثله یه کابوس..
هق هقم رو تو اغوش راشا خفه کردم..لبمو گزیدم..سرمو نوازش کرد..
با صدایی پر از ارامش گفت: گریه نکن خانمی..اروم باش..همه چی تموم شد..
نه..تموم نشده راشا..اون عوضی..
هیسسس اسمشو نیار..من می دونم اون کثافت چکار کرده..ولی چطور دستش بهت رسید؟..مگه تو با ما نبودی؟..
با گریه به بلوزش چنگ زدم..سفت بغلش کرده بودم..
چرا..ولی نگام افتاد به پشت اتاقکا گفتم شاید اونجا چیزی باشه..همین که رفتم اون طرف یکی از پشت دیوار جلوی دهنمو گرفت و..
باشه..دیگه چیزی نگو..فقط اروم باش.. -ولی اون می خواست..می خواست منو..بُکشه..
با حرص گفت: به گوره هفت جد و ابادش خندیده بی شرف..سگه کی باشه پدرسگ؟..بهش فک نکن..من که پیشتم..
از حرفاش خنده م گرفت..ولی فقط یه لبخنده محو نشست رو لبام..دوست داشتم ازته دل بخندم و بگم بی خیاله هر چی که دیدم و شنیدم ولی نمی تونستم..ذهنم پر بود و با چیزی هم خالی نمی شد..
سرم و از تو اغوشش بیرون اوردم..تو چشماش نگاه کردم و اروم همراه با بغض گفتم: قول میدی همیشه پیشم بمونی؟..به خدا اگه امشب کنارم نبودی کارم به گلوله و این حرفا نمی کشید همونجا سکته رو زده بودم و..
با انگشت اشاره ش لبامو بست..نگاش کردم..توی نور نشسته بودیم..کم بود ولی از هیچی بهتر بود..
شیطون خندید و گفت:یه چیزی ازت می خوام..اگه بذاری ، منم قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم..
با تعجب گفتم: چی؟!..
هیچی نگفت..نگاهش از تو چشمام چرخید رو لبام..با انگشت اشاره ش لبامو لمس کرد یا به نوعی نوازشش می کرد..
از این حرکتش داغ شدم..از نوک انگشته پام تا فرق سرم سوخت..
منظورشو فهمیدم..رنگم دیگه پریده و سفید نبود و حالا حتم داشتم به سرخی می زنه..اینو از گونه های ملتهبم فهمیدم..
نگام به یقه ی بلوزش بود..انگشتشو حرکت داد و با پشتش گونه م و نوازش کرد..
اروم گفت: چرا انقدر داغه؟!..
این حرفش باعث شد هول کنم و ضربان قلبم بررررررره بالاتر..
تو چشماش نگاه کردم ولی نگام سرگردون بود..
چ..چی داغه؟!..
خندید: گونه ت..لبات..
انگشتش رو اروم روی صورتم حرکت داد..اومد زیر گردنم ..
همه جات..داغ و پر حرارته..چرا گلم؟..
صداش موجی از شیطنت داشت..و نگاهش براق و شیطون..داشت باهام چکار می کرد؟!..خدایا یه حسی دارم..خوبم..خیلی خوبم..دوستش دارم..آره این حس رو خیلی دوست داشتم..چون منو به وجد می اورد و همه ی
درد و غصه هام فراموشم می شد..اون لحظه هم همینطور بودم..یادم رفته بود الان کجاییم و تو چه وضعیتی هستیم..
6با دستش شالم رو باز کرد..افتاد رو شونه م..موهامو دم اسبی پشت سرم بسته بودم..هیچی نمی گفت..حتی لبخند هم
نمی زد..کمرمو گرفت..دستای اون مثل کوره سوزان بود..خدایا چه حرارتی داره..
دستشو برد بالا..نگام تو چشماش بود و نگاهه اون همه جای صورتم و می کاوید..کش موهامو برداشت و حالا موهام ازادانه روی شونه م رها بود..
نالیدم..ولی هنوز هم صدام زمزمه وار بود: نکن راشا..ممکنه روهان برگرده و..
صورتشو به صورتم چسبوند..لال شدم..
هیسسسس..روهان رو فراموش کن..اون نمیاد..به این فکر کن..اون نمیاد خانمی..فقط من و توییم..من و..تو..
صداش رفته رفته ارومتر می شد..تا جایی که ریز به گوشم می رسید..نفسش انقدر داغ بود که وقتی با پوست صورتم
تماس پیدا می کرد گر می گرفتم..گرمای تنم به حدی بود که حس می کردم از چشمام اتیش می باره و گرمای تن راشا رو هم می تونستم به راحتی حس کنم..دستش..صورتش..اغوشش..همه و همه داغ و ملتهب بود..
بازهامو تو دست گرفت و منو تو اغوشش فشرد..حلقه ی دستاشو تنگ و تنگ تر کرد..صورتش تو گودی گردنم فرو رفته بود .. انگشتای دستش لا به لای موهام بود و در همون حال نوازشم می کرد..گردنمو که بوسید نفس عمیق
و بلند کشیدم..
ن..نکن راشا..
صداش می لرزید..بم و مرتعش..
چرا؟..
هیچی نگفتم..از خود بی خود شده بودم..چکار باید بکنم؟..گیج شده بودم..
می خوای چکارکنی راشا؟..الان که.. -
هوووووومی کرد و سرش و اورد بالا..ولی نگام نکرد و حتی صورتش و یکجا نگه نداشت..باز خم شد و اینبار صورتشو اونطرف درست توی گودی گردنم فرو کرد..
از همونجا تا زیر گوشم رو بوسه های ریز می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..این چه حسیه که من دارم؟!..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت198 " تارا " افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم.. ر
#قرعه
#قسمت199
گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاشو چنگ زدم که صدای بلند نکرد..لاله ی گوشمو که بوسید چشمامو بستم..حتی توانه اینو نداشتم که باز نگهشون دارم..
ریز صداش کردم: راشا..
توی گوشم لرزون نجوا کرد: هیچی گلم..می خوام اروم بشی..فراموش کنی..ذهنت رو از روهان پاک و از راشا پر کنی..اینو می خوام فدات شم..
لبخند زدم..این حرفش انقدر برام با ارزش بود که با خنده تو اغوشش فرو رفتم و صورتمو به سینه ش فشردم..
من ارومم راشا..به خاطره تو..دوستت دارم راشااااااا..
رو با حرص و لذته خاصی به زبون اوردم..از ته دلم» راشااااااا «نوازشم کرد..
من که هم دوستت دارم و هم مخلصتم خانمی..دیدی؟..در همه حال واسه من دوبل حساب میشه؟..
خندیدم و برای اولین بار پیشقدم شدم..بدون اینکه حسش کنه خیلی ریز سینه ش رو از روی بلوز بوسیدم..دیگه طاقت نداشتم..باید این بوسه رو حتی همینقدر نامحسوس بهش می دادم..در غیر اینصورت دلم اروم نمی
گرفت..گرچه الان هم بی تابش هستم..
یه دفعه بلند خندید..تعجب کردم ولی نگاش نکردم..دوست داشتم همونطور تو بغلش باشم..
با خنده گفت: فک کردی نفهمیدم؟..
لبمو گزیدم..خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟..
سرمو بلند کرد..رو به روش نشستم..نگاش کردم..می خندید..
شونه م رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه خم شد و قفسه ی سینه م رو بوسید ..جیغ خفیفی کشیدم و همراه با
خنده کمی خودمو کشیدم عقب..
نگام کرد وبا لبخند گفت: اینو..
چپ چپ نگاش کردم که باز هم خندید..
رادوین همراهش را در اورد..تانیا با تعجب نگاهش کرد..
تو مگه ..
با ارامش لبخند زد و گفت: ما سه تا مبتدی که نیستیم گلم..می دونیم درهمه حال باید جنبه ی ریسک رو هم در نظر
بگیریم..
ولی کجا قائمش کرده بودی؟..
رادوین خندید و به جورابش اشاره کرد..
باید به پلیس خبر بدم..ولی قبل از رسیدنشون باید یه تسویه حسابه کوچیک با این مردکه رذل بکنم..
پوزخند زد و شماره رو گرفت..
رایان دوتا سنجاق از تو جیبش در اورد..یه انبر کوچیک هم به انها اویزان بود..سیم هایی که به توری فلزی وصل بود را از هم جدا کرد..
ترلان با تعجب گفت: چکار می کنی؟..
رایان نگاهش کرد: هیسس..گفتم که کارمو بلدم خانمی..فردا یه روزه دیگه ست..
یعنی چی؟!.. صبر کن..خودت می فهمی..
به کارش ادامه داد..توری را برداشت..نگاهی به بیرون انداخت..کسی ان اطراف نبود..دستش را بیرون برد..با سنجاق ها قصد باز کردن قفل را داشت..کار سختی بود..
یه دستی نمی تونم..بیا اینجا..
ترلان کنارش ایستاد..
دستتو بیار بیرون..از کنار دست من..اهان خوبه..سر قفل رو بگیر..می خوام بازش کنم..
میشه؟.. باید بشه..تلاشمو می کنم..
صدای باز شدن قفل لبخند بر لب های انها نشاند..رفتند بیرون.. » تیک « و بالاخره بعد از چند دقیقه مراقبه پشت سر باش تا قفل بقیه ی درا رو باز کنم..
باشه..
به همین ترتیب همگی ازاتاق ها بیرون امدند..
رادوین: به پلیس خبر دادم..ولی خب راه دوره طول می کشه تا برسن..
رایان پوزخند زد: بهتر..
پسرا نگاهی به یکدیگر انداختند..هر سه یک چیز را در سر می پروراندند.."تسویه حساب با روهان"..
رادوین با حرص نگاهی به اطراف انداخت: پیداش کنم زنده ش نمیذارم..
رایان پوزخند زد و گفت: فقط دست و پاهاش با من..خووووووردشون می کنم..
راشا با خشم دندان هایش را روی هم فشرد: حسابی از دستش شاکیم..تیکه تیکه ش می کنم مرتیکه ی لاشخور رو..
و در این میان دخترها با تعجب و نگرانی به انها خیره شده بودند..
رایان: پس کجا رفته؟..
رادوین: حتما همین اطرافه..بریم پشته اتاقکا نباید اینجا باشیم..
تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟..
با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه..
یعنی چی؟!..
صبر کن می فهمی..
آخه.. هیسسسس..صبر کن خانمی..
رایان: اومد..
به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود..
رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟..
نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت..
تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که..
رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید..
راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه..
نگاه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند..
هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سوم 🍁مامان_ رزا دخترم جواب سلام واجبه . سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهارم
🍁بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و این کم کم براش مشکل ساز شد ..بخاطر همین هم مجبور به فروش سهمش از شرکت شد ومنم کل پولی رو که داشتم دادم و سهمشو خریدم تا شاید کمکی بهش کرده باشم
و دیگه هم با کسی شریک نشم ..ولی یه هفته بعد بهم خبر دادن که سعیدی زندانه اولش تعجب کردم ولی بعد که مطمئن شدم راسته رفتم زندان ..وقتی از ماجرا خبر دار شدم فهمیدم که پسرش کل پولی رو که از فروش شرکت گیر آورده بود رو برداشته و با دختر همون فامیل فرار کردن بخاطر همون خود سعیدی زندان بود ..
یه کمی سکوت کرد ..انگار داشت فکر میکرد که ادامشو چطوری بگه منم چیزی نگفتم و تو سکوت منتظر شدم ببینم چی میگه .بعد از مدتی دوباره شروع کرد به حرف زدن ..
بابا _ بعد از کلی حرف زدن با سعیدی و رفاقتی که بینمون بود منو راضی کرد تا سند بزارم و اون بتونه از زندان بیاد بیرون از طرفی هم 1 ماه وقت داشت تا پول رو جور کنه و بده به اون طرف حسابش منم چون رفیقم بود و بهش اعتماد داشتم اینکارو کردم و سند خونه رو گزاشتم واسه آزادیش و مقداری چک و سفته دادم تا ضمانت اون یکماه باشه ..ولی بعد از یک ماه متوجه شدم که همه ی دار و ندارشو فروخته و فرارکرده ..
به اینجای حرفش که رسید ساکت شد ..منم شکه شده بودم .وای اصلا باورم نمیشه کسی که بابا رو اسمش قسم میخورد یه همچین کاری رو با بابا کرده باشه .
خیلی ناراحت شدم ولی ادامه ی حرف بابا نه تنها شک بعدی رو بهم وارد کرد بلکه
کل دنیا رو سرم خراب شد .
بابا _ بخاطر همین اون طلبکار حالا پولاشو از من میخواد ولی دیروز اومد دفترم و گفت
که اگه دخترت با پسرم ازدواج کنه مشکل بینمون حل میشه ..ولی دخترم من اینو
نگفتم بهت تا مجبورت کنم که بری و با پسرش ازدواج کنی .آدمای درست و خوبی
هستند جوری که تا حالا هیچ کس چیزی ازشون ندیده ..منم این حرفا رو بهت گفتم
که اگه یه زمانی خود آقای آریامنش رو دیدی و چیزی گفت شکه نشی ..دخترم من
حاضرم کل دارائیمو بفروشم تا پولشو جور کنم ..الانم میتونی بری تو اتاقت
خیلی گیج بودم خدای من چی داشتم میشنیدم؟ من رزا نعمتی تک دختر سعید و
شیوا نعمتی کسی که تا حالا با همه ی مشکلات زندگیش روی بد زندگی رو ندیده
بود .حالا مجبور به یه ازدواج قراردادی هستم ؟.. در برابر پول؟ ..درسته که پدرم گفت
حاضر نیست منو بده بهشون ولی آیا این از خود گذشتگی در برابر این همه
مهربونیای خونوادم چیز زیادیه ؟
نه نیست اصلا نیست ..اگه من قبول کنم هم پدرم از زیر قرض خلاص میشه هم
خونه ی بالا سرشون میمونه .ولی اگه اینکارو نکنم همه چیزمونو از دست میدیم ..
با این فکرا تصمیم نهایی خودمو گرفتم آره من باهاش ازدواج میکنم ..من میتونم از
پسش بر بیام ولی با یه شرط آره ..
eitaa.com/manifest/2700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت199 گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاش
#قرعه
#قسمت200
روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بیاید رادوین مشت محکمی به پشت گردنش زد که سینه خیز روی زمین افتاد..
هر سه بالای سرش ایستادند..روهان تند اسلحه ش را در اورد که راشا با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد یک طرف..روهان نگاهی امیخته با ترس و تعجب به انها انداخت..
با خشم غرید: شماها چطوری اومدین بیرون؟..
رادوین پوزخند زد و با حرص گفت: هر قفلی یه کلیدی داره..خوش به حاله اون که شاه کلید همراش باشه..
رایان پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد..با خشم تکانش داد وگفت: چیه گرخیدی؟..تا چند دقیقه پیش که خوب بلبل زبونی می کردی و معرکه گرفته بودی..د بنال دیگه..
روهان تقلا کرد که راشا یقه ش رو چسبید..نگاهش مملو از خشم بود و دندان هایش را محکم روی هم می سایید..از لا به لای انها غرید و روهان را به شدت تکان داد..
چشمانش سرخ شده بود و خشم از دیدگانش بیداد می کرد..
دستش را گرفت و با حرص و عصبانیت فشرد..ابروهای روهان در هم رفت..دستش را محکم پیچاند که فریادش به اسمان رفت..
راشا: اشغاله عوضی..با همین دستات تارای منو گرفته بودی تو بغلت ارهههههههه؟..با همین دستت اسلحه رو گذاشته بودی رو شقیقه ش؟..خوردشون می کنممممممم..فک کردی چه خری هستی که به خودت اجازه میدی دستت به تارا بخوره؟..هاااااااان؟..
و دستش را محکمتر فشرد..روهان از درد ناله می کرد ولی چیزی نمی گفت..راشا هولش داد ..
رایان در همون حال مشتی محکم بر صورتش زد..گوشه ی لبش پاره شد و ردی از خون روی چانه ش نمایان شد..
هر دو کناری ایستادند..رادوین دستی به صورتش کشید و جلوی روهان ایستاد..روهان دستش را میان انگشتانش می فشرد ..
بدون انکه خم به ابرو بیاورد و یا ناله ای کند تو چشمای رادوین خیره شد و با نفرتی غلیظ گفت:چیه؟..تو هم میخوای تلافی کنی؟..خب بکن..فک کردی ازتون ترس و واهمه ای دارم؟..می دونی چیه؟..
چشمانش را ریز کرد و با پوزخند ادامه داد: تانیا رو دوست داری اره؟..چشمت دنباله چیه اونه؟..مال و ثروتش؟..خوشگلیش؟..یا شاید هم..
خنده ی شیطانی سر داد و گفت: اره..مطمئنم عاشقه همه ی اینایی بعلاوه ی جسمش ..مثله من..درست وقتی که توی اون مهمونی دیدمش و دیگه نتونستم فراموشش کنم..می خواستم به دستش بیارم ولی اولش واسه تصاحبه جسمش بود..ولی بعد..چشمم رفت دنباله ثروتش..گفتم چی از این بهتر؟..هم خودشو به دست میارم هم مالشو..من..
سرا پا وجوده رادوین از زور خشم می لرزید..دستانش را مشت کرده بود ولی هنوز هم لرزشی خفیف داشت..
صورتش سرخ شده بود و از چشمانش شعله های خشم و اتش زبانه می کشید..رگ گردنش متورم شده بود و قفسه ی سینه ش به تندی بالا و پایین می شد..
بلند فریاد زد و یقه ش را در مشت گرفت..با غرشی عظیم او را از زمین کند و در کسری از ثانیه پشتش را به دیوار کوبید..
داد زد: خفه شو احمقه بی شعووووووور..گ ل می گیرم اون دهنه کثیفتوووو..پس ببندش تا یکی یکی دندوناتو نریختم
تو دهنت عوضی..ببنددددددد دهنتو..
روهان جسورانه خندید..صورتش از درد جمع شده بود..
چرا نمی خوای بشنوی؟..چیه؟..عاشقشی؟..پس وقتی دستش تو دستم بود و حلقه ی نامزدیم و به دستش کردم کجا بودی مجنون؟..وقتی باهاش می رقصیدم ..حتی وقتی که می خواستم ببوسمش کدوم گوری بودی که حالا دم از غیرت می زنی و رگه گردن نشونم میدی؟..
ولی روهان دست بردار نبود.. ..» خفه شو « رادوین پشت سر هم روهان را به دیوارمی کوبید و فریاد می زد رادوین کنترلش را از دست داد..چیزی که پسرها ممطئن بودند این بود که روهان در این موقعیت جانه سالم به در نمی برد..
با مشت و لگد به جانش افتاد.. کنترلی روی رفتارش نداشت..به دست..پا..سر و صورت و شکمش محکم و با خشم ضربه می زد..
تانیا که این صحنه را دید ترسید روهان توسط رادوین کشته و وضع بدتر از ان شود ..با گریه جلو رفت..ولی دخترها جلویش را گرفتند..انها هم اشک می ریختند و می ترسیدند که تانیا جلو برود و بلایی به سرش بیاید..
ولی تانیا انها را پس زد و ازهمانجا فریاد زد: رادوین..تو رو خدا ولش کن..کشتیش..رادوین..
رادوین دست مشت شده ش را در هوا نگه داشت..بلند و کشیده نفس می کشید و خس خس می کرد..
بدون انکه برگرد و به پشت سرش نگاه کند روهان را به روی زمین پرت کرد..
کلافه دستی به گردنش کشید..هنوز ارام نشده بود و خشم در وجودش جریان داشت..
روهان چون مار به خود می پیچید و ناله می کرد..تانیا با قدمهایی لرزان به طرف رادوین رفت..بازویش را که در دست گرفت برگشت و نگاهه آبی وسرخش با نگاهه خیس از اشکه تانیا گره خورد..
بهت زده نگاهش کرد..اشک های تانیا خیلی زود توانستند اتش نگاهه رادوین را خاموش کنند..
با مهربانی او را در اغوش گرفت..هیچ کدام حرفی نمی زدند و این صدای هق هق تانیا بود که سکوته بینشان را می شکست..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت200 روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بی
#قرعه
#قسمت201
رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..راشا دستی به لباسه خود کشید وبا لبخند رو به رویش ایستاد..
خب خب بریم سر وقته اصلاح و روتوشه این جناب که معلومه بدجور به خدمتش رسیدن..ولی خووووووب جایی اوردنت..الان همچین ترگل ورگلت بکنم که حال بیای..
چانه ی روهان را که به خون اغشته بود در دست گرفت و متفکرانه کمی به چپ و راست چرخاند..
تا پلیسا نرسیدن باید کارتو بسازم..
روهان چشمانش را باز کرد..راشا با خنده ابرویش را بالا داد وگفت: نترس نمی کشمت..می خوام برگردی به روزه اولت..حالا اونطوری هم نشد شبیه ش که میشی..
انگشتانه کشیده و مردانه ش را همچون شانه لابه لای موهای روهان کشید..خونه صورتش را با دستمالی که در جیب داشت پاک کرد..
رو به تارا گفت: برو از اون شیر یه کم اب بیار..
تارا نگاهی به شیر اب انداخت و گفت: با چی؟!..
راشا متفکرانه رو به روهان لبخند زد: راست میگه ها..خب مشکلی نیست..واسه اونم راهه حل هست..رایان جون قربونه دستت بیارش ..نیازه که یه دوشه اساسی بگیره..
رو به رایان چشمک زد که رایان هم خندید وسرش را تکان داد..
بردنش جلوی شیر و رایان سر روهان را خم کرد..راشا شیراب را باز کرد ..اب با فشار سر و صورتش را خیس کرد..از سردی اب چشمانش گشاد شد ..سرش را بلند کرد و نفس عمیق کشید..
راشا در حالی که سر و وضعه روهان را مرتب می کرد ارام همراه با لبخند گفت: حال اومدی؟.. پلیسا این ریختی ببیننت که می گرخن طفلکیا..وایسا یه کم راست و ریس ت کنم یه وقت خدایی نکرده نفهمن یه کشیده از رایان و یه پیچ و تاب از من و یه مشت و لگده حسابی از داش رادوین نوشه جان کردی..
بعد از اتمامه کارش کمی عقب ایستاد..دخترا لبخند می زدند..راشا بشکنی در هوا زد و گفت: خب اینم از این..بیسته بیست شدی..صاف و اتو کشیده..با یه نمه چروک که دیگه کاره من نیست اتو پرس می طلبه..
رایان روهان را که چشمانش هم به زور باز می شد کناری انداخت..
راشا رو به روی رایان ایستاد و گفت: بزن..
با تعجب نگاهش کرد: چی؟!..
خندید: میگمت بزن..مگه نمی خوای طبیعی جلوه کنه؟..خب وقتی پلیسا این تنه لشو بگیرن ببرن معلوم میشه ما حسابی از خجالتش در اومدیم..لااقل واسه ش یه بهونه داشته باشیم که درگیر شدیم..نمیشه که این وسط یه خش هم بهمون نیافتاده باشه..پس بزن..
رایان سرش را تکان داد و مشتش را اماده کرد که راشا با چشمان گرد شده نگاهش بین مشته رایان و صورتش چرخاند..
هوی هووووووی چیکار می کنی؟..
رایان پوفی کرد وگفت: مگه نگفتی..
راشا: صبر کن بینم..گفتم بزنی ولی خیره سرم گفتم الکی نه راستکی..
رایان: خیلی خب الکی می زنم..
راشا چپ چپ نگاهش کرد : جونه رایان محکم بزنی همچین می زنم بری ور دسته این تنه لشا..
خندید: باشه ولی اگه بخوای واقعی جلوه کنه باید واقعی بزنمت..
راشا کمی مکث کرد وگفت: حالا نه اونقدرم واقعی ولی جوری بزن که نه توش نیاد..ولی محکم نمی زنی گفته باشم که بد تلافی میکنم..
رایان لبخند زد و بی هوا مشتی بر صورت راشا نشاند..راشا 1 دور کامل چرخید و به سرعت دستش را روی صورتش گذاشت..دردش گرفته بود رایان با خنده عقب عقب رفت..
راشا با خشم غرید: نامرده بی وجدان گفتم اروم بزن ..زدی فک مَکَمو اوردی پایین که..وایسا حالیت کنم اروم زدن یعنی چی..
رایان ایستاد: من مرد و مردونه وایسادم ..بیا بزن ولی نامردی نکن اروم بزن..
راشا رو به رویش ایستاد: نه بابا..تو مردی مردونه زدی من نامردم اگه مردونه نزنم..
رایان خواست لبخند بزند که راشا بدون هیچ مکثی مشتش را به صورت رایان زد..رایان علاوه بر چرخیدن روی زمین پرت شد..
همگی خندیدند..رادوین در این بین مواظبه روهان بود..گرچه او توانه ایستادن هم نداشت..
صدای اژیر پلیس به گوششان رسید..و خیلی زود ماموران در محل مستقر شدند..
وقتی که داشتند روهان رو می بردند تانیا جلویش ایستاد..روهان هم ایستاد و نگاهی از سر خشم و بی تفاوتی به او انداخت..
تانیا: فقط یه سوال ازت دارم..
روهان در سکوت نگاهش کرد..
تانیا: تو که دم از عشق و علاقه میزدی..اونقدر دنبالم بودی و از رادوین نفرت داشتی..چرا من و اونو با هم انداختی تو یه اتاق؟..
روهان پوزخند زد..با تاسف سرش را تکان داد و گفت: فکر کردی چی؟..که واقعا می خوامت؟..گفتم که برام چه جایگاهی داشتی..من وقتی که از اون زیرزمین فرار کردی روت خط کشیدم..فقط اون جواهرات برام مهم بود که داشتم..نه روت غیرت داشتم و نه تعصب..جای تو اگه یکی از خواهرات هم بود همون کارو میکردم..پس واسه چی برام اهمیت داشته باشی که با کی هستی و چکار میکنی؟..تو هیچ وقت برام مهم نبودی و نیستی..
قهقهه زد وسرش را بالا گرفت..تانیا با نفرت نگاهش کرد و به صورتش تف انداخت..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهارم 🍁بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و ای
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجم
🍁با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن
_ بابا ..
بابا سرشو بلند کرد و با قیافه ی گرفته زل زد بهم ..یه نگاه زیر چشی به مامان
انداختم که الان داشت اشک میریخت ..آخه خدایا این چه
مصیبتی بود که گرفتارش شدیم ..؟
_ من تصمیمو گرفتم باهاش ازدواج میکنم
همزمان صدای جیغ مامان و چیی عصبی بابا بلند شد ..اجازه ی اعتراض بهشون
ندادم چون این ازدواج به نفع خودشون بود
_ لطفا نخواید که پشیمونم کنید چون فایده ای نداره ..من تصمیمو گرفتم
مامان _ معلوم هست چی داری میگی تو دختر ؟
بابا _ میدونی داری چیکار میکنی ؟
_ آره بابا میدونم
بعد زیر لب گفتم
_ دارم خودمو فدای شما میکنم ..شمایی که عاشقتونم
بابا _ نه امکان نداره با فروختن خونه و شرکت میشه پولشونو جور کرد ..
_ پدر ..بابا جوونم فکر بعدش رو هم کردین؟ ..کجا بریم چی بخوریم ؟..و هزار تا
مشکل دیگه ..؟
بابا _ خدا بزرگه اونا هم حل میشه
_ نه پدر من ازدواج میکنم ..حرفمو قبول کنید میدونید که تا حالا من احترامتونو نگه
داشتم ولی برای خوبی خودتونم که باشه مجبور میشم بی احترامی کنم
مامان طاقت نیاورد و بلند شد و با گریه رفت سمت آشپزخونه
بابا _ آخه دخترم جدا از مشکلات دیگه پسره سنش خیلی از تو بیشتره ..
_ اشکالی نداره بابا ..
بابا _ مطمئنی بابا جان ؟
_ آره بابایی جونم شما دو تا از هر چیزی برام با ارزشترین ..حتی زندگیم
تو چشای بابام نم اشک رو میشد دید ولی چیزی نگفتم تا غرور پدرانش جلوم
نشکنه ..دلم نمیخواست چیزی رو به روش بیارم تقصیر بابای من نیست ..
بابا _ دخترم پسره 31 سالشه خوب فکراتو بکن 13 سال از تو بزرگتره ..برو تو اتاقتو
خوب فکراتو بکن ..اونا امشب میان اینجا تا حرفاشونو
بزنن .اگه نخواستی یا راضی نبودی نیا پائین
بعد هم بلند شد و رفت پیش مامان تا آرومش کنه ..بیچاره بابا خودش کلی درد
داشت ولی به روی خودش نمیاورد .با فکری درگیر بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ..
بعد از وارد شدن به اتاقم گوشیمو از رو میز عسلی کنار تختم برداشتم و رفتم رو
فایل موزیک رو تخت دراز کشیدم و شانسی یکی رو پلی
کردم
آهنگ از ندا سیدی
تویه دنیایی که هر روزش پر از رنج و غمه
لحظه ها تکراری و
حرفها همه مثل ِ همه
تویه دنیایی که هر روز آدما تنهاترن
عمرشونو میدن و
جاش قلبا ی سنگی میخرن
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده بی هدف ببازم
او او او او او او
من میتونم
او او او او او او
من میتونم
به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم
نفســــــم
آره من میتونم کل زندگی رو به زانو در بیارم ..زانو نمیزنم ولی بقیه رو به زانو در میارم
این ازدواج هم جلو دار هیچی نیست من میتونم رزا میتونه چیزی نیست که بتونه جلومو بگیره ..هیچی ..
https://eitaa.com/manifest/2723 قسمت بعد
🍂🍃🍁🍂
سلام و صبح بخیر داستان قرعه فقط ۹ قسمت مونده و به زودی به پایان میرسه بعد از #قرعه رمان زیبای #ازدواج_اجباری روزی ۴ قسمت تقدیم میشه
🍃🍂🍃🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت201 رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..
#قرعه
#قسمت202
تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی..
روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد..
پسرا با سرگرد حرف می زدند..
سرگرد: شما هم باید با ما بیاید..
راشا: چرا جناب سرگرد؟!..
چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد میتونید برید..
رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد..
با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد..
نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد..
" رایان "
الو..
پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که.. -نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت-
اره..
و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم..
منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم..
لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد..
بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند..
بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم..
شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود..
چه عجب..افتخار دادید..
صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم..
وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟..
بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر..
رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد..
سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد..
نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام..
پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..ق
خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد..
زرنگ شدی.. بودم..چکا رو رد کن بیاد..
ابروشو انداخت بالا ..
باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟.. -چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟..
چند لحظه نگام کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود..
صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد..
هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش..
با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟.. -اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم..
عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم..
چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود خوبی توش خوابیده..
برگشتم و نگاش کردم..
من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم..
متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون..
از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم..
توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد..
شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 10 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه همکف برسیم..
چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟..
خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم..
رایان..من..من هنوزم دوستت دارم..
با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو..
با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟..
پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر هم می کنی؟..
به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست.. -ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی..
چرا؟..
داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم...
به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..