پارت ویژه از کدوم رمان باشه؟
زود بگید 👇
@admin_roman
با اختلاف کم لجبازی برنده شد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت35 🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه
#لجبازی
#قسمت36
🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری نفس... گردنمو داغون کردی! پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم: - اوی...با غرغر حرف رو عوض نکنیا که عصاب ندارم...واسه چی نگفتی؟! این دفعه با حرص گفت: - من چیکار کنم از دست توی دیوونه و اون پارسای نفهم... و با گفتناز حرف گذاشت و رفت.... با تعجب سر جام مونده بودم... ینی چی؟!...منظورش چی بود؟!... مگه ما چیکارش داشتیم؟!؟ ما؟!کی گفته تو خودت رو با پارسا جمع ببندی؟!..وجى الن هنگم حوصله تو ندارما... ولی خداییش منظور ش چی بود؟! با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم.. پر میس بود.جواب دادم:
نم
. هان؟
- هانو درد... موندی اونجا میخوای کلاس رو تمیز کنی؟!...من رسیدم به ماشین... - ببین پری... با من درست صحبت کنا... تهش اینه که دیه کلاس نمیام و تو مجبوری دخترخالتو تحمل کنی!از من گفتن بود.. زمزمه وار گفت:
- دخترخالمو تحمل کنم پارسا رو چجور تحمل کنم؟! با تعجب گفتم
چیزی گفتی؟! با بهت گفت:
ها؟!..نه بدو بیا منتظرم اینقدرم سوال نکن.. و تماس رو قطع کرد. خب که چی؟!...این پرمیس که کلا جدیدا خیلی مشکوک شده بود بی خیالش گوشی رو توی کیفم گذاشتم و به سمت ماشین پرمیس به راه افتادم..
*****
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...پر میس ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...
گفتم: - یه سر برو انقلاب اون کتابایی که برادر گرام گفتن رو بخریم...
خواست حرفی بزنه که گفتم: وای پری من برم بمیرم.... خیلی ضایع شدم جلوی اون داداش از دماغ فیل افتادت! دو بار ضایع شدم میفهمی؟!.. ینی ای درد تو جونش ایشالا..حرمت نون و نمکی که باهم خوردیم رو نگه نمیداره که... مثل این نامادری سیندرلا جلوی بچه های افاده ای کلاس منو ضایع میکنه!.. چرخیدم سمت پرمیس که با چشمای گرد شده به روبه روش خیره بود گفتم:
- اصلا تو چرا نگفتی اون داداش مغرور و افاده ایت قراره بیاد سر کلاسمون که من اینجوری ضایع نشم؟!وای خدا! یهو دیدم صدای خنده میاد!...یا بسم الله..با تعجب به پرمس نگاه کردم که دیدم دهنش بسته است و همش داره تک سرفه تصنعی میکنه!... یهو سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم...نه بابا کسی نبود که!....
با بهت گفتم:
- پری تو ماشین جن داری؟!..... این کیه داره عرعر میخنده؟!
-خیلی ممنون نفس خانوم..
نگاهم به گوشی پرمیس افتاد که دقیقا روبه روم روی داشبورد بود..پرمیس همیشه عادتش بود حتی اگه ماشین هم خاموش بود موبایلش رو روی آیفون میذاشت و بعد حرف میزد!... نفسم حبس شد...نگو تمام این مدت پارسا داشته به حرفای ما گوش میدادها،ینی حرفای من پرمیس که حرفی نزد... انگشت اشاره م رو جلوی صورت پرمیس توی هوا تکون دادم و با لحن تهدید واری گفتم:
پرمیس
دستش رو دراز کرد و گوشی رو از روی داشبرد برداشت و تندتند گفت:
خب...پارسا خونه میبنمت...فعلا بای...
- باشه...سلام برسو..
پرمیس دیگه مهلت نداد و گوشی رو قطع کرد...
https://eitaa.com/manifest/1248 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت56 رایان👇 🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که
#قرعه
#قسمت57
🔴رایان👇
درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دکمه ی اتوماتیک ماشین رو زدم و درا باز شد.. با تعمل نشستم و ماشین رو روشن کردم..کله م داغ بود ولی باید می رفتم..نمی دونم چرا از چی داشتم فرار می کردم؟!..اصلا فرار می کردم؟!..نه.. چیز خاصی بینمون نبود.. فقط می خواستیم همو ببوسیم..همین..ولی آخه چرا؟!.. مگه دوست دخترمه؟!..یا.. اون میاد سمتم نه من.ولی هنوز اتش حس نیاز در من شعله می کشید.. گرمم شده بود. فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود تمام حواسم رو جمع رانندگیم بکنم.. توی این حالت درصد اینکه تصادف بکنم خیلی زیاد بود.. پس باید مراقب باشم.. . چند بار تو جاده ماشین به سمت چپ و راست منحرف شد باز حواسمو جمع می کرد و صاف حرکت می کردم.. تعادل نداشتم..چشمام همه چیزو ۲ تا می دید..درخت..جاده..کم کم داشت تار می شد که رسیدم.. با بی حالی به پلاک نگاه کردم که ببینم درست اومدم؟.. ولی انگار شماره ی پلاک از یادم رفته بود..اما ويلا.. خودش بود..
ماشین رو بردم تو، پیاده شدم و قفلش کردم..زیر لب به اهنگی رو زمزمه می کردم..
سیاه مثل شب تار دنیای بی تو بودن شوق رهایی از شب منو تا تو کشوندن
به طرف ويلا رفتم.. نمی دونم چی شد بین راه پاهام سست شد و دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم.. افتادم زمین.. به پشت خوابیدم رو چمنا و با خوشی دستامو باز کردم.. قهقهه می زدم..زیر لب ادامه ی اهنگ رو خوندم..
خیال با تو بودن برای من نفس بود بی تو تموم دنیام کویر خار و خس بود
دستامو گذاشته بودم زیر سرم و اهنگ رو زیر لب زمزمه می کردم..تو حال و هوای خودم بودم.. تنم هنوز گرمی داشت..نگاهم مخمور و درونم غوغایی برپا بود..نمی دونستم باید چکار کنم..
صدای یکی رو شنیدم.. یه دختر..اروم و زمزمه وار :
هی.. با تو هستما..مگه کری؟..
با تعجب اروم سرمو بلند کردم.. توی اون فضای نیمه تاریک خوب که دقت کردم دیدم یکی از همون دختر است.. دقیقا همونی که پشت پنجره دیده بودمش.
بالای سرم وایساده بود و کمی به جلو خم شده بود..اهسته از جام بلند شدم..ولی باز زانو زدم..حالم حسابی خراب
بود..
.
صداشو شنیدم :هی یارو مستی؟..چته؟..داری بحمدالله میمیری ؟
سرمو همچین بلند کردم که ترسید و یه قدم رفت عقب.. می دونستم چشمام سرخ شده و نگاهم که حالا با خشم رو به اون بود حالت صورتمو یه جور دیگه نشون می داد.. نفس عمیق کشیدم .. دستامو گرفتم به زانو هام و بلند شدم..اینبار تمام سعیم رو کردم تعادلم به هم نخوره و باز میافتم زمین..
نگاش کردم.. چشمام که خمار بود حالا تو حالت نیمه باز مونده بود.. به سر تا پاش نگاه کردم.. شلوار جین و تیشرت آستین بلند قرمز..یه شال قرمز براق هم رو سرش بود.. ای خدا..چرا امشب هرکی جلوی چشمم ظاهر می شد سر تا پا قرمز پوش بود؟!.. چه حکایتی که با من اینکارو می کنن؟
توی این حالت با دیدن رنگ قرمز درست مثل گاوای شاخداری می شدم که تو مسابقات گاوبازی به نمایش
میذارنشون..
اون بیچاره ها هم عجیب به رنگ قرمز حساسن.. الان منم دقیقا همون حس و حال رو دارم.. منتها اونجا گاوه شاخ می زنه..ولی من دوست دارم تا می تونم نزدیکشون بشم..
با لحن کشداری گفتم :اینجا چی می خوای؟.. دستاشو زد به کمر شو گفت :قابل توجه جنابعالی بنده اینجا زندگی می کنم.. تو این موقع شب مست اومدی ویلا و انقدر نفهم و بیشعوری که نمی دونی سه تا دختر تو ویلای کناری دارن زندگی می کنن و این کارا درست نیست..
نفهمیدم چی شد.قاطی کرده بودم و هیچی حالیم نبود..این دختره هم بدجور رو اعصابم پیاده روی می کرد.. به طرفش خیز برداشتم و تا به خودش بیاد دوتا بازوهاشو تو چنگ گرفتم..چشماش گرد شده بود و ترس و وحشت رو تو نگاهش دیدم
با خشم و همون لحن قبلی گفتم :جرات داری به بار دیگه اون زری که زدی رو تکرار کن..با کی بودی؟..هان؟..
من من کنان گفت :ا..اولا درست صحبت کن....دوما مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟..ول کن دستمو دیوونه..
سرمو بردم جلو و گفتم : من هر جور دلم بخواد حرف می زنم..هر کار عشقم بکشه می کنم..به تو هم ربطی نداره..بهتره سی خودت باشی و کاری به کار من نداشته باشی..وگرنه.
ادامه ندادم و به جاش یه نگاه ترسناک بهش انداختم..رنگ از رخش پریده بود..
https://eitaa.com/manifest/1259 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت36 🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری ن
#لجبازی
#قسمت37
🔵با حرص گفتم
- پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت:
- واااای خدا!... خب به من چه!... تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟! با چشمای گرد شده گفتم:
- من جلوی دهنم رو نمیتونم نگه دارم؟!... تو اگه به من میگفتی که... حرفم رو نصفه گذاشتم و با عصبانیت گفتم:
- اصلا نگه دار من پیاده میشم!
- واسه چی نگه داشتی؟!
-خودت گفتی! اخمی کردم و گفتم:
- من کی گفتم؟!...لوس بی جنبه.... آتیش کن برو ببینم. یه ماشین قراضه داره چه منتی هم میذاره؟ ماشین رو حرکت داد و در حالی که خنده ش گرفته بود گفت:
- دیوونه ای به خدا!
دستی برای پرمیس تکون دادم و کلید رو توی در چرخوندم...هی روزگار عجب روز گندی بود امروز!...اصلا خوشم نیومد. ولی به دیدن پارسا می ارزید.. بله بله چه غلطا!.. حرفتو دوباره بگو ببینم نفس!... بی توجه به وجدانم دستم رو روی قلبم گذاشتم.این بی جنبه چرا با دیدنش بندری میرفت آخه؟!...مگه پسر ندیدی تو آدم ندیده؟!
خدا این قلب من چرا انقدر بی جنبه اس؟!.. حتی با فکر کردن بهش هم تپش قلب میگیرم! نفس عمیقی کشیدم...همه چیز آرومه پارسا هم یه آدم معمولیه.... منتهی قلب من اخیرا دچار جو گیری شدید شده! بی خیالش با دیدن در خونه که روبه روم بود تازه فهمیدم کل حیاط رو با حواس پرتی طی کردم!...هی روزگار تو هپروت هم نرفته بودم که رفتم! در رو باز کردم و گفتم:
- سلام من اومدم.. جوابی نیومد... تعجب کردم... صدای هق هق دخترونه ای نگران و متعجم کرد..بسم الله این کیه دیگه؟! با نگرانی صندل هامو پوشیدم و از راهرو گذشتم که نگاهم به دختری افتاد که توی بغل مامان داشت گریه میکرد!... صورتش رو توی بغل مامان پوشونده بود و من تنها کمر و پاهاش رو میدیدم!
اوی...این کیه بغل مادر ما؟!...نکنه بچه هووی مامانمه؟!... آخه اسکل اگه بچه هووی مامان بود که به نظرت مامان بغلش میکرد؟؟؟...الان با جارو و شیلنگ افتاده بود دنبال بابا و این دختره!... خنگ شدم رفت!
مامان و اون دختره اصلا حواسشون به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نبود... صدای ضعیف دختره میون هق هقش بود:
- زن دایی...اگه بلایی سر بابام بیاد من چیکار کنم!؟.....دکترا گفتن ریسک عمل خیلی بالاست!.....زندایی من به جز بابام کسی رو ندارم! مامان با مهربونی کمرش رو نوازش کرد و گفت: نگران نباش نگار جان.... کس و کار همه خداست... عه... پس این نگار خانوم بود و من نمیدونستم... تک سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام...! نگار با شنیدن صدام سریع از بغل مامان بیرون اومد و در حالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد سام زیرلبی گفت و از هال سریع بیرون رفت... اوف ینی تا این حد مغروره؟!... میخواست که من نفهمم گریه کرده!... خیلی خوبم فهمیدم که چی؟!... باصدای مامان از فکر بیرون اومدم: کلاس خوب بود؟!..استادش چطور بود؟!..راضی هستی؟ همونجور کیفم رو از روی شونم برمیداشتم گفتم:
خوب بود...استادشم پارسا بود مامان با تعجب گفت:
- پارسا؟..پارسای خودمون؟ با چشمای گرد شده گفتم:
- مامان... یه جور میگی پارسای خودمون انگار پارسا رو از پرورشگاه آوردیم بزرگش کردیم!..بیچاره خاله مهتاب! مامان خنده اش گرفت و گفت:
- بلا نگیری تو... خوب منظورم برادر پرمیس بود... نشستم روی مبل و گفتم:
آره بابا خودش بود... راستی نگار واسه چی اومده اینجا؟
https://eitaa.com/manifest/1291 قسمت بعد
سلام
صب بخیر به همه بچه های کانال خودمون(بقیه نه😏) 🌺
امروز روز جمعه هست یه پارت ویژه داریم😍
موافقید با توجه به اینکه رمان قرعه خیلی جذاب شده از قرعه باشه یا اینکه از لجبازی باشه؟
به قول یکی از اعضای کانال: رمان قرعه طول کشید به جاهای جذاب برسه ولی الان دیگه جوری شده که آدم شب خوابش نمیبره😂
نظراتتون رو زود اعلام کنید تا پارت ویژه رو آماده کنیم🌺🌺
@admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت57 🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دک
#قرعه
#قسمت58
🔴رایان👇
مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود.. .
چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم.. باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش.. تاریکی شب.. سکوت فضای اطراف.. بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد..
صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد.. سریع گرفت میخوام بوس کنم
با صدای نسبتا لرزونی گفت : هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟...بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟.. ولم کن اشغال..
توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود..
از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم.. نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس و شهوت..حرف می زد خوشم می اومد.با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش. چسبوندمش به خودم.دیگه تا سر حد مرگ ترسیده بود..می دونستم هرآن امکان داره جیغ بزنه.برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه..
زیر لب گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم.. کاری باهات ندارم. باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم.. فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم.. تحمل کن..کاریت ندارم..
ولی اون تقلا می کرد و هیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم.. لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟..
فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم..
نفس نفس می زد : عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بگپ.با من چکار داری؟.
صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم نمی تونم..حالم خوب نیست.. می خوام ولت کنم ولی نمیشه نمی تونم.. نمی خوام...
مکث کرد و با التماس گفت : تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی..
صدام هر لحظه اروم تر می شد... مستم..بفهم..
بذار همینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در پیام..
با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم...
چه غلطی کردم.. تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سر تو؟.. خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا..
اروم گفتم :هیسسسسسس..هیچی نگو...
هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم..
-اوهوم..
-اوهوم و مرض.. عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم..
گیج و منگ گفتم :چی؟..
- ولم کن تا بگم..
- نه.
- نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟
اره..
- پس ولم کن تا نشونت بدم..
نمیری؟..
-نه..ولم کن
با تردید ولش کردم.. یهو يقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید.. چون این حرکتش برام غیر منتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم.. تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود..
-کجا میری؟!. هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره به حوض کوچیک پر از آب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار
کنه
لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت.. تا به خودم بیام دیدم سرمو تو آب فرو کرد.. نفسم بند اومد.. سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سر مو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون.. سرفه م گرفته بود..
دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟.. خفه م کردی...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/manifest/1302 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت37 🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من
#لجبازی
#قسمت38
🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت:
- من توی آشپزخونه کلی کار دارم!
عه..مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟ مامان؟ ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که این بچه چقد فضوله... نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشویی که رد شدم با دیدن نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین این ریمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم.. واقعا نگار واسه چی اینجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!.این آدم کا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که یهو در باز شد و نگار اومد داخل.. برس رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم؛
- ببین...اونی که اونجاست (به در اتاق اشاره کردم و گفتم) اسمش در اتاق!.. وقتی میخوای وارد به اتاق شخصی بشی باید اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!.. فهمیدی حالا؟ درو بست و اخمی کرد و گفت:
- برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بی شخصیتی خودتو نشون میدی!
پوفی کرد و گفت:
- از کی تو هال بودی؟!
با تعجب گفتم: ها؟
- وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟!. با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم:
- از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میریختی! با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت:
- ببین....باید بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گریه کنم.. با بی حوصلگی گفتم:
آخه چقد مغروری تو؟... بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟ و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که یهو عین جن بازوم رو گرفت.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
چرا دستمو گرفتی؟
- به آرشام نزدیک نشو... این آخرین باریه که بهت هشدار دادم! با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
ای بابا.....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!.. میتونی اینو بفهمی؟!... دست از سرم بردار... و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ینی حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هر کی میزنم میشنوه؟!...ای خدا!
******
لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- اینجا چیکار میکنی؟!
لبخند کجکی زد و گفت:
- من هرجا در موردم صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم...
تک سرفه ای کردم و گفتم: خب... حرفمون تموم شد!... میتونی بری!
پوزخندی زد و گفت:
- اگه حرف دیگه ای هم مونده بگو... مشکلی نیست!
خواستم یه چیزی بلغور کنم که یهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد... به سمت آرشام که بهم خیره شده بود رفت و با عشوه خرکی گفت:
- آرشامی!... سلام... خبری ازت نیستا... و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش یه حس بود که تا حالا ندیده بودم و لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام این شکلی شه!.. آخه منو آرشام چه به دوست داشتن؟!.. بلا به دور!
هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم:
- من میرم شما راحت باشین... متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب خوردی من میشی!... بابا یکی نیست به این بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده... تازه دعای خیرم برات میکنم...... ولی نمیفهمه!... یه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ریخت آرشام خوشم میاد! برن گم شن دوتاشون...زندگی واسم نذاشتن که...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزدیک بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که دیدم نوید با اخم داره نگاه میکنه...
یهو داد زدم:
- مگه کوری؟! جلو تو نگاه کن!
نوید عصبی تر از من گفت: د رو مخم نرو
که اعصاب ندارما... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت.... بسم الله امروز همه به چیزشون هست!.. نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط شما به سمت آشپزخونه به راه افتادم که یه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ مامان و بابا میومد...
https://eitaa.com/manifest/1310 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت58 🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کا
#قرعه
#قسمت59
🔴رایان👇
همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند.. اینبار علاوه بر برق، سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد..
چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد..
با همون لحن پر از حرصش گفت حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟.. حقته.. تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خفت نکنی بعدم بخوای...
ادامه نداد. از نوک موهام قطرات آب به روی صورتم می چکید..حالم بهتر شده بود..
زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم... دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا. تعارف می کنی؟ .. عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا..
با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم. خیلی زود رفت تو ویلا.. به موهای خیسم دست کشیدم.. تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟! سردی آب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دختر خوردم.. عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فک مکمو پیاده کردی
به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت ۱ نصفه شبه.. ولی هنوز مونده م این دختر این موقع شب تو باغ چکار می کرد؟.. بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم..
یه راست رفتم تو اتاقم.. می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش.. یه دوش آب سرد حال و روزمو میزون می کرد..
*******
ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت... حس می کرد راه نفسش بند آمده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد..
با صدای تارا ترسید و برگشت..
تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟ یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا.. کشتی منو..
تارا بهت زده نگاهش می کرد..
ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست. سرش را در دست گرفت و فشرد..
تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود..
ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه كثافت..واقعا که بیشعوره.. مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم...
تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!.. با منی؟!..
ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت : برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم. پسره ی الوات..
تارا: کی؟!..
ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه.. پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت ۱ نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟...
تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟..
https://eitaa.com/manifest/1303 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت59 🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پر
#قرعه
#قسمت60
🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون..
-نیشت که نمی زد.. تربیت شده ست
ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد و گفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو ویلای کناری تمرگیدن..
تارا: به اونا چکار داریم؟.. چاردیواری اختیاری..حرفيه؟.. ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه. به خدا اگر به خاطر ویلا نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه.. .
تارا تند گفت : نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از در اینجا بذاریم بیرون کل ویلا رو صاحب میشن دیگه دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه..
ترلان سرشو تکون داد و خواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون آمد.. چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید.. یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت. یکی از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود..
تو همون حالت خماری کنار تارا نشست..
در حالی که چشماشو با کف دست ماساژ می داد گفت :شما دوتا خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه ۲ شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسین کرد شبستری واسه هم تعریف می کنید؟..برید بکپید دیگه..
تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید.. با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید چه مرگته؟..پهلوم سوراخ شد..
تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..در ضمن ما که اروم حرف می زدیم تو شنیدی؟..
تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی بودم..
ترلان خندید و گفت : تانیا معلومه حسابی خماریا.. پاشو برو بخواب منم رفتم..
از جا بلند شد. قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.. با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد..
تانیا جواب داد : خب این اطراف آب و هواش نسبتا شرجيه..شاید واسه همینه..
**********************
" رادوین "👇
همون اول صبحی با صدای داد راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم.. کی دست بر می دارن خدا عالمه..
بالشت و برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم..
عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه. یعنی نه بلوز و نه رکابی.. تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود... با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم.با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون تعجب کردم..هنوز تابستون بود . هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت. البته مناطق این اطراف چنین آب و هوایی رو می طلبید.. واقعا روح نواز بود.. جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی.. هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده.. ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون.. سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد.. تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود..
راشا رو به رایان گفت : با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم.. خوب گوش کن بعدش هم تا می تونی ازش پند بگیر.. چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار یک سره در شیفت های بی شمار مثل یک چیزی میان منگنه روز و شب از هر طرف تحت فشار مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو خلقتش اصلا به این دردا بود
ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار تا در آرد روزگار از وی دمار....
ادامه دارد..
https://eitaa.com/manifest/1335 قسمت بعد
🔻قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت38 🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت: - من توی آشپزخونه کلی کار دارم! عه..ماما
#لجبازی
#قسمت39
🔵 منم که کلا کنجکاو و فضول!... گوشه ای ایستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم
مامان :
- نگار میگه تا مدتی که نیلو و باباش خارج از کشورن نمیاد اینجا
دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم .لبخندی زدم. خدایا عاشقتم. هنوز لبخند روی لبام بود که با حرف بابا لبخندم خشک شد:
- یعنی چی؟!....برای چی؟!.. پس خودش تنها چیکار میخواد کنه؟! صدای مستاصل مامان بود:
- چه میدونم والا.....همش میگه من با نفس مشکل دارم!...نمیخوام مشکلی پیش بیاد!
- نه...مگه دوتا بچه ان که بخوان دعوا کنن! خودم باهاش صحبت میکنم...
با نفس؟
- نه با نگار!... مشکل نگار نیست... مشکل نفس که با هیچکس کنار نمیاد!... دختر هم انقدر لجباز؟!
چی؟!..من لجبازم؟!... دست شما هم درد نکنه!... حالا مشکل از منه؟!..اون نگار چسبونک مشکل نیست که هی عین مارمولک به دیوار به آرشام میچسبه؟!.... پس فردا اگه پارسا رو هم دید میخواد بهش بچسبه!...من اینو میشناسم!... بله...بله؟!..چه غلطا!.. میزنم لهش میکنم...ها؟!.برای چی باید در چنین موقعیتی من بزنم نگار رو له کنم؟! بذار به هر کی میخواد بچسبه!..
با صدای مامان که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم... مامان داشت میز رو میچید... بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
- بگو بچه ها بیان شام... پس من در این مدت میکروفن بودم و نمیدونستم.
گفتم: - باش!.. و از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم. آخه این چه رفتاریه پدر من داره؟!... خب نگار خودش بزرگ..... عاقل مثلا... میتونه خودش زندگی کنه! چرا گیر میدی آخه پدر من؟!..ای خدا!.. زیر لبی غرغر میکردم و از پله ها بالا میرفتم...به آخرین پله که رسیدم با دیدن منظره روبه روم چشمام گرد شد... نوید جلوی نگار ایستاده بود و نگار با عصبانیت بهش نگاه میکرد ولی نوید سرش پایین بود...فکر نکنم منو میدیدن!.. چون خیلی از هم دور بودیم و کلا اینا حواسشون نبود!... صدای ضعیف نوید رو به زور شنیدم که انگار گفت:
- نگار...
ولی صدای جیغ جیغ نگار به وضوح شنیدم: . خفه شو! و یهو دستش رو بالا آورد و برق کشیده خوابوند تو صورت نوید!...هم زمان با کشیده نگار ناخودآگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم و ه ن بلندی گفتم...
نوید دستش روی صورتش گذاشت و بلافاصله ازش دور شد...بهم که رسید با ناراحتی گفتم:داداشی!
ولی بی توجه بهم سریع از پله ها پایین رفت و از خونه بیرون زد...نگاهم به نگار افتاد... عصبی روی مبل نشسته بود و سرش رو بغل کرده بود. با عصابنیت رفتم نزدیکش و گفتم: هی...به چه جراتی زدی توی صورت نوید؟! مگه تو مرض داری؟! سرش رو بالا آورد و اونم با عصبانیت گفت: به آرزوت رسیدی...باشه من دیگه توی این خونه نمیام!...نه حوصله ریخت تورو دارم نه اون نوید بیشعور رو! و از جاش بلند شد
که گفتم:- پس آرشام چی؟!... ای بمیری نفس... نقطه ضعفش این آرشام....میمیردی اسمش رو نمیاوردی؟!..الان چمدونش رو پهن میکنه میگه من غلط کردم همين جا میمونم... میگی نه ببین!... صدای خش دارش رو برای اولین بار شنیدم:
به خودم مربوطه! و بلافاصله ازم دور شد... غلط نکنم یه نیم کاسه ای زیر کاسه اس... چی زیر یه کاسه اس؟!.. یه نیم کاسه... نفس میمیری به ضرب و المثل درست بگی؟!..اصن نمیخواد ضرب المثل بگی!... با صدای آرشام به متر بالا پریدم:
-اینا چشون بود؟
*****
با تعجب برگشتم عقب و چشم تو چشم آرشام شدم...اخمی کردم و گفتم:
- اوی..نه که هیچی نشنیدی؟ در اتاق رو بست و همونجور که بهم نزدیک تر میشد گفت:
- تو که تصویر و صدا رو باهم داشتی!... گفتم از تو بپرسم؟
عجب آدمیه ها.....اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم:
- ها؟... که چی؟!... نگاهشو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت:
- نوید نگار رو دوست داره!! چشمام بیش از اندازه گرد شد.
با بهت گفتم:
- دروغ میگی!! نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: به نظرت چیزی هست که بین منو نوید سکرت باشه؟! بی توجه به طعنه اش روی مبل نشستم و زمزمه وار گفتم:
- ای خدا.. آخه دختر قحطی بود؟! آرشام خواست چیزی بگه که با صدای مامان که میگفت "بچه ها؟!..... شام حاض ر ه ساکت شد...
از جام بلند شدم و بی توجه به آرشام از پله ها سرازیر شدم.. فکر نمیکردم نوید عاشق نگار باشه؟!... عاشق؟!.. عشق؟!.. خل شدی نفس؟!... آخه نگار و نوید؟!...نه بابا امکان نداره... به سمت آشپزخونه به راه افتادم... با وارد شدنم به آشپزخونه نگاهم به نوید و نگار افتاد که با قیافه های ماتم زده روی صندلی ها نشسته بود
https://eitaa.com/manifest/1333 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت39 🔵 منم که کلا کنجکاو و فضول!... گوشه ای ایستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم مام
#لجبازی
#قسمت40
🔵 نگاه مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد. یعنی ساکت شو بشین غذاتو بخور.... صورتم کش اومد و روی صندلی جا گرفتم... بعد از چند لحظه بابا و آرشام هم وارد آشپزخونه شدن.... توی سکوت مشغول غذا خوردن شدیم.... بدجور سکوت بود ها!.. نگاهم به نوید افتاد... طفلی داداشم چرا همچین غمباد کرده؟! سعی کردم به چیزی فکر نکنم و شامم رو بخورم!
*****
صدای بهم خوردن قاشق با فنجون بدجور رو مخم بود.... با عصبانیت به نوید نگاه کردم و گفتم:
چقد بهم میزنی این چایی رو!؟... مگر محلول آزمایش؟! چشم غره ای بهم رفت و قاشقش رو در آورد و مشغول خوردن شد... آخیش آرامش!...نگاهی به ساعت کردم... ساعت ۱۰ شب بود..
تازه شام رو خوردیم ولی این نگار هنوز نشسته بود... عجبا!...پاشو برو خونه تون اصلا نگاهش میکنم با این قیافه غمبادش غم عالم میاد تو دلم.ایش
با صدای بابا دست از غیبت کردن نگار برداشتم:
خب دایی جان... یه چیزایی درمورد تصمیمت شنیدم! نگار سریع مثل جت نگاهش رو به بابا دوخت و گفت:
- چی؟!...کدوم تصميم؟! مامان با ظرف میوه وارد هال شد و گفت:
- ببخشید دخترم........ولی مجبور شدم به داییت بگم که نمیخوای اینجا بمونی! و با گفتن این حرف ظرف میوه رو روی میز وسط گذاشت و کنار نوید روی مبل دونفره نشست....همه نگاهشون رو با کنجکاوی به نگار دوخته بودن...این نگارم که سربه زیرا...همچین سرش رو انداخته بود پایین انگار میدونست خجالت چند بخش؟ ولی من....امیدوار بودم یه چیزی بگه که نمیاد و از این حرفا.....این پدر مهربان منم بلکه راضی شه ول کنه!... دستم رو دراز کردم و سیب قرمز و خوشرنگی از توی ظرف میوه برداشتم و گاز زدم.. آخه میدونید دایی جان من نمیخوام موجب ناراحتی و اذیتی نفس شم...میدونید که اون چقد از من بدش میاد! با این حرف نگار سیب به شدت پرید توی گلوم و به سرفه افتادم...احساس میکردم نفس کم آوردم که با ضربه ای که به کمرم خورد راه تنفسم باز شد و چند تا سرفه دیگه هم کردم.. نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به آرشام افتاد که با نگرانی بالای سرم ایستاده بود... صدای نگرانش بود:
چت شد تو؟!..خوبی؟! لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت رو از مامان گرفتم و با تشکر زیرلبی سر کشیدم...همه بهم خیره شده بودن... حتی این نوید افسرده!..... ولی من که میدونم هیشکی نگران نشده میخواد ببینه چه جوابی به نگار میدم!... چی میگفتم؟! لیوان آب رو روی میز گذاشتم ولی هنوز سیب نحس توی دستم بود...
*********
به نفس عمیق دیگه کشیدم و روبه نگار گفتم:
- تو؟!... تو باعث اذیت شدن من میشی؟!... خیلی آدم دورو ای هستی نگار!
نگار بدون اینکه جوابی به من بده روبه بابا با لحن مظلومی گفت: . ببینید دایی....حتی وقتی من اینجا مهمونم اینجوری رفتار میکنه!...چه برسه بخوام مدتی هم بمونم!
با بهت به قیافه مظلومش نگاه کردم و از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم... بدجور عصبانی بودما! عصبی گاز دیگه ای به سیب نحسم زدم و منتظر جواب بابا شدم که آرشام عین قاشق نشسته پرید وسط بحث مون و گفت:
خب... نفس باید همیشه خودش رو با شرایط وفق بده دیگه....در ضمن شما که دشمن خونی نیستین!... آخه مگه بچه این؟!...
با غیض به آرشام نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد!... دلم میخواست بزنم لهش کنم!... آخه بگو به تو چه که توی بحث بزرگترا دخالت میکنی؟ مگه تو مفتشی؟!.....هیچ جوابی بهش ندادم....چون فعلا کسی که محکوم شده بود من بدبخت بودم! فقط عصبی به سیب نحسم گاز میزدم... صدای بابا با لحن نصیحت آمیزی بلند شد
- نفس جان... باید سعی کنی با همه آدما ارتباط برقرار کنی...چه از اخلاق اونا خوشت بیاد چه نیاد... این یه مهارته. پس اگه نتونی با کسی که اخلاقش باهات جور نیست ارتباط برقرار کنی این مشکل توئه... مشکل از طرف مقابل نیست! و سکوت کرد.... بیا..... تازه یه چیزیم بدهکار شدم... نگاهم به نگار افتاد که لبخند حرص درآری زد و همونجور که پاشو روی پاش میگذاشت گفت:
نه مشکل از نفس نیست دایی جون. بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
- من هنوز حرفم تموم نشده نگار جان... نگار خورد تو پرش و ساکت شد...همه به بابا چشم دوخته بودن که بابا گفت:
- نگار جان تو باید مدتی که پدرت و خواهرت ایران نیستن اینجا باشی!... یه دختر تنها توی این شهر دراندشت میخواد چیکار کنه؟!..اصلا به این فکر کردی توی اون خونه باغ به اون بزرگی میخوای چیکار کنی؟! وا اینم پرسیدن داره پدر ساده من؟!... خب هرشب پارتی میگیره عشق و حال میکنه...اصلا این نگار خودش نمیخواد بیاد اینجا!...غلط کردی نفس!.. آرشام رو ول کنه بچسبه به پارتی؟!.. خل شدی؟!
https://eitaa.com/manifest/1337 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت60 🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره
#قرعه
#قسمت61
🔴"رادوین"👇
رایان بلند بلند می خندید.با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه..
در همون حال گفتم : به به ..داش راشا شاعر می شود..رو نمی کردی..
راشا با لبخند از رو میز پرید پایین و زد روشونه م:اولا صبح عالی متعالی جناب اقای " جی کاتلر "(قهرمان بدنسازی)...
یه تیکه ی کوچیک از نون توی سبد برداشتم و گذاشتم دهنم : هیکل من کجا شبیه هیکله " جی کاتلر " ؟.. راشا:اینجور که تو داری پیش میری و پدر بر و بازو و عضله مضله هاتو در اوردی در اینده ای نه چندان دور می زنی رو دست تموم قهرمانای بدنسازی..میگی نه صبر کن ببین..
زدم به بازوشو بلند گفتم :عشقه
..تو چی می فهمی؟.. اونم آدامو در آورد و گفت :عقده داری برادره من..وگرنه نفهم خره نه من..
رایان با خنده گفت :ا..شباهتتون که در ظاهره ولی از اون نظر مو نمی زنید راشا با اخم گفت :کدوم نظر؟.. رایان به سرش اشاره کرد و گفت :دو گوله..
راشا خواست به طرفش خیز برداره واسه اینکه باز بحثشون نشه
رو به راشا گفتم :خب جنابه شاعر..یه شعر مصداق وجود آقایان سرودی دمت گرم..یه چیزی هم واسه دخترا بگو حال کنیم..
رایان پوزخند زد و گفت :بی خیال رادوین این یه مورد و کم میاره من می دونم..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :حتما باید شعر باشه؟.. رایان : تو هر چی بخونی ما قبول داریم..
- حالا شعر هم نبود و نبود..یه چیزی در موردشون بگو که واقعا بهشون بخوره..
کمی به من و رایان نگاه کرد.. یه دفعه به بشکن تو هوا زد و گفت :خب گوش بگیرید که الان یه چیزی یادم اومد.. یعنی اخرشه .. با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت : دختر یه موجودی ست ناشناخته که هنوز هم دانشمندان به نتیجه ی خاصی در موردشون نرسیدن..والا همه ی عالم و آدم تو کارش موندن.. . از حالتاش اینه که وقتی تعجب می کنه میگه وااا..وقتی خوشحاله میگه بمیری الهیییییی.. وقتی غمگینه آه می کشه و وقتی میترسه جییییییغ ماوراء بنفش ..همچین که بشینی زمین و با مشت بزنی تو سر خودت تا از شر این دنیای نکبتی با این موجودات ناشناخته خلاص بشی.. . وقتی یه پسر بهش نارو می زنه و ازش بدش میاد میگه ویشششش ایکبیری.. چشاشو..نگاشو.. خاک تو سر هیزت کنن
وقتی از پسری خوشش بیاد میگه ووییییییییی..پسر رووووو..چه ناناسه..وای چشماشو بگوووو سگ داره لامصب..موهاش منو کشته مدل موهای ممد درست کرده.. ووووویییییییییییی صداشو بگوووووو می میرم براش. الهی که خودم فدات بشم جیگررررر..
والا دست ما پسرا رو از پشت ۶ قفله کردن.. همه ی عناصر ذكور گیتی در عشقش واله و سرگردونن ..یکی دوتا هم نیستن..کلا دل نیست گاراژه قدیر ژانگولره..از درش بیای تو تا چشم کار می کنه جا هست بشینی.. تاریخ تولد و شماره کفش باجناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی فلان پسره خوش تیپه ناناسه پولدار رو از حفظه ..اونوقت تا بی اف جونش میگه پریشب شام چی خوردی؟ یه کم من من می کنه و اخرش میگه والا بادم نمیاد عزیزم..مگه بی تو چیزی از گلوم پایین میره؟. از سوسک اصولا نمی ترسه فقط چندشش میشه..بازم هست اگر حوصله ش رو دارید براتون میگم..
من و رایان اشک از چشمامون راه افتاده بود بس که خندیده بودیم..این پسر دلقکی بود واسه خودش.. به کل یادم رفته بود دیرم شده و عجله دارم..وقتی یادم افتاد همونطور که می خندیدم گفتم : من باید برم..برگشتم بقیه ش رو بگو..ای.. راشا نشست رو صندلی و خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحونه ش شد. بعد هم سرشو تکون داد و گفت : من امروز دیرتر میام خونه.کلاسم طول می کشه.
رایان رو به من گفت :صبحونه نمی خوری؟.. همونطور که از اشپزخونه می رفتم بیرون دستمو تکون دادم و گفتم : نه دیرم شده..تو باشگاه یه چیزی می خورم.. فعلا..
بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و حاضر شدم..
به طرف ماشینم رفتم نگاهی به در انداختم. یکی لای در وایساده بود. صدای جر و بحث می اومد.. جر و بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود.. در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم .. به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم. یکی از دخترا تو درگاه وایساده بود.. پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیص بدم کدوماشونه..
روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی آدرس اینجا رو بهت داد؟..
-ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم. حالا هر چی دلت می خواد بگو.. می خوام بدونم تو..
اومدم جلو.نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دختر نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه در اومد.. تانیا.. پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد..
https://eitaa.com/manifest/1336 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت61 🔴"رادوین"👇 رایان بلند بلند می خندید.با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه.. در
#قرعه
#قسمت62
🔴 رادوین👇
سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار.. می خوام اون یکی درو باز کنم.. نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم. چون مات و مبهوت سرجاش وایساده بود و به من نگاه می کرد
با اخم نگاش
کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم..
به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله..
بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم.. -اقا کی باشن؟.. سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟.. با لحن بدی گفت : نه با عمه تم... رو به تانیا گفت :این کیه؟ تو ویلای شماها چکار می کنه؟. تانیا سکوت کرده بود. داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟
به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید. چرا ترسیده؟.. . با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟ برو آقا..برو رد کارت..
يقه م رو محکم چسبید.. قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم.. با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..
با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده بودم..صدای "تیریک " استخون موچ دستش رو شنیدم..پر تش کردم عقب.. تلو تلو خورد ولی نیافتاد..
در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الكاتبينه.د ياالله..مگه با تو نیستم؟..
نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من آنگه هرزگی می بندی خودت که استادی تانيا خانم.. به بهونه ی آب و هوا عوض کردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم.. محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم.. نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد : مثل این بارو ..
نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین.. تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هی هیچی نمیگم روت کم شه بری به درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه..
درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست.. یکیش مال من و خواهرامه..اون یکی ماله این اقاست.لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی که به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو .. دیگه نمی خوام قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو..
خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت. تانیا با حرص دستشو کشید ولی پسره ولش نمی کرد.. لازم نمی دیدم دخالت کنم.. تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا نه..
تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد دولت نمی کنم..هر زری هم که زدی بسه.باید با من بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادر زاده ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه. د یاالله..راه بیافت..
تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم بردار..به خدا اگه به کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگار تو سیاه می کنم. --هه.. پس ترسیدی اره؟..راه بیافت..
تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می افتادم..کم اذیتمون نکردن.. موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم گفت.. پس کم عذابمون ندادن..حالا به کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست..
خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار.. ولی نگاهش اشک آلود بود و پر از التماس.. پسره دستشو کشید و گفت : به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر براش بی ارزشی که به گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی خیابون فرقی نمی
کنی
بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد..
باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش از بینیش کمی خون اومده بود. ولی هنوز هم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد..
https://eitaa.com/manifest/1361 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت40 🔵 نگاه مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد. یعنی
#لجبازی
#قسمت41
🔵مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت:
آره دخترم... آخه میخوای چیکار خودت تنهایی؟!..اینجا باشی لااقل ما کنارتیم... در ضمن کمتر احساس تنهایی میکنی...نمیشه خودت توی اون خونه به اون وسعت و بزرگی زندگی کنی دخترم........میشه! نگار نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه چشم....درسته... حالا که فکر میکنم میبینم شبا توی اون خونه باغ واقعا میترسم!... باشه.... میمونم! با پایان رسیدن جمله اش لبخندی به روی مامان و بابا زد و پوزخندی به روی من پاشید!... بابا تکیه اش رو به مبل داد و زیرلبی گفت "خداروشکر "نویدم که همونجور ماتم زده نشسته بود و آرشامم متفکر داشت به قالی نگاه میکرد...
نفس.. با صدای کسی که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم... نگاهم رو چرخوندم دیدم نگار بالا سرم ایستاده و به لبخند مهربون هم میزنه!... با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:
- ها؟!...کارم داری؟!
دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم. چند لحظه کارت دارم! و بی توجه به سنگینی نگاه همه عین بز دستم رو کشید و دنبال خودش برد!
***********
همونجور که دستم رو میکشید از توی هال بیرون اومدیم... توی راهرو بودیم که ایستادم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- بچه شدی؟!...این چه وضعشه؟! نفسشو فوت کرد و گفت:
- اولش نخواستم بمونم.... ولی خب میخوام بدونم وقتی که من هستم رفتار آرشام باهات چطوره.... میخوام از نزدیک همه چی رو ببینم! با غیض و بی ربط پرسیدم:
- برای چی زدی تو صورت نوید؟! با چشمای گرد شده گفت:
فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!... در ضمن چه ربطی داشت؟... دلیل موندن اینجا رو بهت گفتم....در ضمن سعی نکنی خودت رو به آرشام نزدیک کنی!وگرنه بد میبینی!
ربطش به ارتباطشه!.. عجب سوالایی می پرسه ها!.. ولی خداییش خسته شده بودم از این دعوا ها سر آرشام
تک سرفه تصنعی کردم و گفتم: به هر حال من خسته شدم از این کل کل های بچگانه... حالا که خودت خواستی با هم حرف بزنیم باید بهت بگم که من هیچ گونه علاقه ای به آرشام ندارم..... پس خواهش میکنم دست این رفتارای بچه گانه ت بردار... اخمی کرد و گفت:
این الان خواهش بود یا تهدید؟ متقابلا اخم کردم و گفتم:
هیچ کدوم......... یه اخطار بود... من هیچ جایی توی این مثلث عشقی توی ذهنت از من و خودت و آرشام ساختی ندارم... دیگه سعی نکنی منو به ریش آرشام ببندیا... پوزخندی زدم و ادامه دادم . حداقل اینجوری راحت تر میتونم توی این مدت تحملت کنم... و بی توجه به اخم های تو همش از جلوش رد شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم...یه لیوان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. حوصله نداشتم از توی یخچال آب دربیارم... وقتی عصبی بودم هیچی برام اهمين نداشت!... شیر آب رو بستم و لیوان رو به لبم نزدیک کردم و آب رو سر کشیدم... لیوان رو شستم و گذاشتم سر جاش.... خداییش دیگه خسته شدم بودم از این حسادت های مسخره نگار!... آش نخورده و لب و دهن سوخته!...چطوری توی این مدت تحملش کنم من؟!.. شانس ندارم که!... از توی آشپز خونه بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم...دیگه حوصله نداشتم چشم تو چشم نگار بشم!
*******
. حالا میخوای چیکار کنی؟! با حرص خودکار رو روی برگه پرت کردم و زمزمه وار گفتم:
- پرمیس....با هزارمه که داری این سوالو میپرسی؟
- منو بگو که دارم دلداریت میدم!
https://eitaa.com/manifest/1351 ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت41 🔵مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت: آره دخترم... آخه میخوای چیکار خودت تنهایی؟!
#لجبازی
#قسمت42
🔵 به این میگن دلداری؟
- بله...از هیچی که... با صدای استاد که میگفت "خانم شکوهی و خانم مجد "هردومون ساکت شدیم...ای خاک بر سرت پر میس آبرو مون رفت.. پر میس خواست با صدای پایین تری حرف بزنه که چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد!...نه بابا جذبه داشتم و خودم نمیدونستم! تا آخر کلاس با پرمیس دیگه حرف نزدم و سعی کردم حواسمو به استاد بدم... بالاخره استاد پایان کلاس رو اعلام کرد و ماهم نفس راحتی کشیدیم!
. خداییش میخوای توی این مدت چه جوری نگار رو تحمل کنی؟!
پوفی کردم و همونجور که وسایلم رو توی کیفم میچپوندم گفتم:
فعلا بیا بریم بوفه به چیزی بخوریم تحمل گرسنگی بدتر تحمل نگاره... پر میس لبخند کجکی زد و باهام همراه شد...
************
کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم... یک هفته ای از اومدن نگار به خونه مون میگذشت و هنوز خبری از اومدنش نیومده بود!... حرفای پرمیس بدجور روی مخم بود..یه بند میگفت "حالا تو این مدت میخوای چیکار کنی؟" خداییش توی این مدت میخواستم چیکار کنم؟! کفش هام رو با صندل هام عوض کردم و در رو بستم... سلام بلندی دادم و به سمت اتاقم رفتم... نگاهم به ساعت افتاد...اوف ساعت ۳ و نیم ظهر بود و منم خسته!... دلم میخواست بخوابم ولی با فکر اینکه عصر کلاس زبان دارم و خیال خواب شدم و چند تا فحش آبدار به پرمیس و دختر خاله اش دادم!.. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم.... میخواستم برم پایین که مامان صدام زد.... به سمت اتاق مامان به راه افتادم... اوه اوه چیشده مامان احضارم کرده؟!... مثل یه دخمل با ادب تقه ای به در زدم و درو باز کردم. نگاهم به مامان افتاد که داشت مانتوش رو اتو میزد... گفتم:
- سلام... کارم داشتین؟ سرش رو بالا آورد و گفت:
- سلام خسته نباشی...ناهارتو که خوردی لباسات رو حاضر کن ساعت 6 عصر باید بریم فرودگاه... چینی به پیشونیم دادم و مثل بچه خنگا گفتم:
- فرودگاه واسه چی؟! مامان نگاهشو ازم گرفت و دوباره مشغول اتو کشیدن مانتو ش شد و گفت:
- برای بدرقه آقای محمودی!
ای ولا... بدبختیم شروع شد!...ولی من که عصر کلاس دارم! گفتم:
ولی من کلاس دارم! مامان اینبار نگاهم کرد و گفت:
- به روز کلاس نری که آسمون به زمین نمیاد..باید بیای فرودگاه...زشته...نیلوفر و آقای محمودی ناراحت میشن!
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- به من چه؟.. خب ناراحت بشن..اون نیلوفر و نگار از خداشونه منو نبینن!... منم کلاسم رو برای همچین آدمایی بی لیاقتی از دست نمیدم! مامان اخمی کرد و گفت:
- این چه طرز حرف زدنه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
حرف زدن محبت آمیزا.... شما برین فرودگاه منم میرم کلاس! مامان دست از اتو کشیدن برداشت و با کلافگی گفت:
با لحن ملایم تری گفتم:
- مامان جلسه های اول کلاس زبانمه...نمیخوام همین اول کاری غیبت کنم!.. گیر نده دیگه! و از اتاق بیرون رفتم....... محال بود برم فرودگاه...نمیدونم چرا!...شاید نمیخواستم دیدن پارسا رو با بدرقه الکی آقای محمودی عوض کنم... به حسی بهم میگفت سر کلاس رفتن و دیدن پارسا خیلی بهتر ناراحتی آقای محمودی و نیلوفرها.....هیییییی خل شدم رفت... به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار مو بخورم که با دیدن آرشام که دور میز نشسته بود و در حال غذا خوردن بود احساس کردم اشتهام کور شد!..
***********
خواستم از آشپزخونه بیرون برم که صدای قار و قور شکمم بلند شد!... فکر کنم صداش خیلی بلند و ضایع بود چون آرشام با دهن پر گفت:
- بیا غذات رو بخور!...من لولو خرخره که نیستم... پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:
- تو فعلا غذات رو بخور...اصلا چرا الان داری غذا میخوری؟! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- اشکالی داره؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
. نه....
با لحنی که انگار ازش توضیح خواسته بودم گفت:
- دانشگاه بودم!.. تازه رسیدم! بشقابی از توی کابینت برداشتم و گفتم:
خب به من چه؟!..ازت توضیح خواستم؟ و مشغول غذا کشیدن توی بشقابم شدم که صدای مبهوتش زمزمه مانند رو شنیدم: - به لطف خدا به آلزایمر زودرس دچار شده! برگشتم و گفتم:
. چیزی گفتی؟! سرش رو تکون داد و گفت: - نه!... سرم رو تکون دادم و همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم گفتم:
- آها.... فکر کردم چیزی گفتی؟ روی صندلی نشستم و بشقابم رو روی میز گذاشتم... چشمم به کاسه سالادی که جلوی آرشام بود افتاد...ای ای آرشام موذی!.. به تعارف کنی بد نیستا؟! چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟!
با تعجب بهش نگاه کردم... کاش از خدا به چیز دیگه خواسته بودم!... دستم رو به سمت کاسه سالادش دراز کردم و کاسه رو برداشتم...
https://eitaa.com/manifest/1416 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت62 🔴 رادوین👇 سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار.. می خوام اون یکی درو باز کنم.. نمی د
#قرعه
#قسمت63
🔴رادوین👇
تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..
-من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..
-خفه شو.هیچی بین ما نیست...
-هست..بهت نشون
میدم که هست..
-برو به درک اشغال..ولم کن
دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دویید..روهان خواست به طرفش بره که جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..
خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:
کجا با حرص زد به سینه م و گفت :
بکش کنار یابو.. . محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب:
به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک.. وگرنه کار به پلیس و این حرفا نمی کشه.. بلایی به سرت میارم که تا ۶ ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی...
دیدم عین بز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم.. چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :
نشونت میدم.. فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟.. دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :
هری..برو هر غلطی خواستی بکن..
نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش.. مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه...
دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار شدم و از در رفتم بیرون...
امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود. وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم.. یکی از دوستان خوبم بود...
سیامک:سلام.. چرا دیر کردی؟..
همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم :کار برام پیش اومد..الان میام..
وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوض کردم زدم بیرون.. گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می تونست از اونجا تهیه کنه.
یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلات تلخ خوردم.. زیاد نخوردم که به وقت سنگین نشم..با اینکه چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد. کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..
تا ساعت ۲ همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار آورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم.. یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام.. .
باشگاه تو دو شیفت باز بود.. تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد.. . از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد.آسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه.. ولی خب..بارون که وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..
نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدر که بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه.. یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه. یه طرفش خوابید.. یه گوشه نگه داشتم. پیاده شدم و اولین کاری که کردم به لاستیکاش نگاه کردم..
اَکه هی.. پنچر شده، به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..
داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از آب و گل شدن همانا.
درست کنارم به چاله ی بزرگ پر از آب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و صورتم.. حرصم گرفته بود. از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..آه آه.. بین چه به روزم اورد.. به ماشین نگاه کردم.. دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین.با تعجب نگاش کردم.. تانیا بود..با پوزخند زل زده بود به من..
- مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..
از لحنش بوی تمسخر می اومد..
@Manifest
🌺🌺قبول دارید رمان قرعه به طرز عجیبی جذاب شده؟
اولاش جذاب نبود ولی الان دیگه واقعا ترکونده
پیشنهاد میکنم کسایی که نخوندن بخونن
🔴قسمت اول رمان قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت42 🔵 به این میگن دلداری؟ - بله...از هیچی که... با صدای استاد که میگفت "خانم شکوهی و
#لجبازی
#قسمت43
🔵وسط راه زد روی دستم و کاسه رو چسبید و گفت:
- اوی تکونی به خودت بده پاشو برای خودت درست کن...این ماله منه.... میبینی چقدر کمه! و کاسه رو به سمت خودش کشید و مثل یه پسر بچه تخس لباش رو با حرص روی هم فشار داد!... کاسه رو به سمت خودم کشیدم و با غیض گفتم:
خیلی پروئی!....دو قاشقم من بخورم. خوبه خودت گفتی چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟ کاسه رو دوباره به سمت خودش کشید و گفت:
- من دلم برات سوخت... در ضمن من یه سوال پرسیدم... منظورم این نبود که سالادم رو برداری... خودت میبینی چقد كمه... تو بخوری که هیچی ازش نمیمونه! اگه قرار بود من غذام رو خشک و خالی بخورم پس اونم باید غذاش رو خشک و خالی میخورد تا تو گلوش گیر کنه خفه شه!.. لبخند خبیثی زدم و با اون دستم که آزاد بود دستم رو داخل کاسه سالاد گذاشتم و مخلفاتش که کاهو و خیار و گوجه و هویج بود رو توی مشتم جمع کردم... آرشام با بهت به حرکاتم خیره بودا... کاسه خالی شده بود و همش توی مشت من بود... مشتم که حاوی سالاد له شده بود رو نزدیک صورت آرشام بردم و خودم هم روی میز کمی خم شدم...
آرشام با بهت گفت:
چته تو؟چیکار میکنی؟!
لبخندم رو پهن تر کردم و گفتم:
قرار نیست تو سالاد بخوری من نگاهت کنم! و با گفتن این حرف سالاد له شده توی دستم رو روی صورت آرشام مالوندم... با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده و برگشتم روی صندلیم نشستم و با صدای بلند خندیدم... قیافه اش خیلی بامزه شده بود!.. . کاهو و خیار و هویج و گوجه روی صورتش بود و آب لیمو از سر و صورتش میچکیدا... سریع پاشد و به سمت ظرفشویی رفت و صورتش رو شست... منم از خنده داشتم زمین رو گاز میگرفتم! خداییش خوب حالش رو جا آورده بودم!...با پاشیده شدن آب خیلی خنکی به روی صورتم خنده ام قطع شد و با تعجب به آرشام که لیوان به دست با چهره برزخی بالای سرم ایستاده بود خیره شدم... صدای عصبیش بود: - انقدر نخند سکته میکنی...اونوقت روی سنگ قبرت مینویسن کاهو ای سالاد شد و گلی پرپر شد!.. با عصبانیت گفتم:
. یه خدانکنه بگی بد نیستا! با لحنی که تا اونموقع ازش نشنیده بودم زمزمه کرد:
خدانکنه.... با تعجب بهش خیره شدم که بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت.... بی توجه به آبی که از موهام چکه میکرد مشغول غذا خوردنم شدم!
***********
آخرین قاشق رو هم خوردم و بشقابم رو برداشتم و از روی صندلی پاشدم... بشقابم رو شستم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم به بشقاب آرشام و کاسه سالاد افتاد. ..خندم گرفت و کاسه رو برداشتم و شستم...دوباره به بشقابش نگاه کردم... هنوز نصفش پر بود و دست نخورده بود!...دلم براش سوخت... زمزمه کردم:
اخی...بیچاره هیچی نخورد!
- ولی با یاد آوردن خسیس بازیش و ابی که به صورتم پاشید با غیض گفتم:
به درررررک و بشقاب رو از رو میز برداشتم ...کاسه رو روش برعکس کردم و گذاشتم گوشه کابینت و از آشپزخونه بیرون اومدم.. مامان و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون میدیدن ارشام و نوید نبودن!... روبه مامان گفتم:
_ مامانم دستت درد نکنه. ... مامان نگاهشو از تلویزیون گرفت ک گفت:
نوش جان. .ظرفارو شستی؟ نشکوندیشون که؟ خواستم بگم اره که بابا گفت:
- ادم اگه دستش بشکنه میبرنش دکتر..اگه دلش بشکنه میره روانشناس...ولی اگه ظرف مادرشو بشکونه دیگه باید زندگی رو ببوسه بذاره کنار! و با گفتن این حرف تک خنده ای کرد...از خنده بابا منم خندیدم و بدون گفتن حرفی به سمت پله ها رفتم.. از در اتاق آرشام رد شدم که صدای جدی ارشام بدجور کنجکاوم کرد. کنار در ایستادم و گوشم رو چسبوندم به در که لحن جدی ارشام متعجبم کرد:
- نوید...اخع مگه دیوونه شدی؟..یعنی چی ؟ صدای مستاصل نوید تعجبم رو بیشتر کرد:
- نمیشه آرشام. .. نمیتونم مدتی که نگار اینجاس توی خونه باشم... تحمل نگاه سنگین نگار...
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- نگار زده تو گوش من
- از بس که خری! چقد بهت گفتم الان وقت اعتراف کردن نیست! اعتراف کردی هیچ تازه خواستگاری هم کردی؟ با شنیدن این حرف آرشام نفسم حبس شد و گوشم رو بیشتر به در چسبوندم..
ارشام ادامه داد:
-تو نمیدونی نگار منو دوست داره؟ نوید با لحن عصبی گفت:
- نگار غلط کرده با تو! ارشام با خنده خواست چیزی بگه که عطسه بلندی کردم و هردوشون سکوت کردن...
https://eitaa.com/manifest/1420 ق بعدی
🔻قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت63 🔴رادوین👇 تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو
#قرعه
#قسمت64
🔴رادوین👇
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نمی کنی خانم کیهانی؟. یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..
با حرص دندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم. بعد هم خیلی ریلکس میگی چطور؟ یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم.. همینطور زل زده بودم بهش.. قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..
خانم مشکل شما با من چیه؟..
-من؟!. من مشکلی با شما ندارم...
اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرص خوردم که حالا شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..
انگار جوش اورد..با اخم گفت :
به شما مربوط نیست. لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..
با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..
پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید. پیشنهاد می کنم ۳ دونگتون رو به ما بفروشید و خودتونو خلاص کنید.. معامله ی خوبیه..
به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..
اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به كل ويلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم.و نه قصد داریم ویلا رو ترک کنیم..
پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو شنیدم.. همراه با خشم گفت : حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره.
فکر کردی خیلی مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم.با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبخت بی چیز هستید.. فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..
از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم :خفه شو..
جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد. با عصبانیت نگاش کردم و لبامو روی هم می فشردم به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم.تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی نفهم..به من میگه نامرد؟... تازه به دوران رسیده؟..هه.. پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض کنی.. تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی.. .
سريع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین رانندگی می کردم که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم.. .
همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم.. رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..
رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟! چرا این شکلی شدی؟!..
راشا: با تو بودا.. رادوین.. چی شده؟!. رایان بازومو کشید..
وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم.دختره ی نفهم بی شعور..به من میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..
به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..
راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی...
مجبور شدم براشون خلاصه کنم..
رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می کنن..یه بار که تو لباس من پشم شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می آورد..
راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم.. اینجوری که نمیشه
به طرف ويلا رفتم و گفتم : منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..
رایان : چرا که نه
راشا هم دنبالم اومد..
محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون ایستادن.. تانیا طلبکارانه رو به آنها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..
رادوین با خشم گفت :اره سر آوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قد علم کردید..
#لجبازی
#قسمت44
🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از اینکه خودم رو جمع و جور کمم در باز شد و ارشام رو توی چارچوب در دیدم.....با اخم گفت
- ته مونده سالاد مونده که میخوای بریزی تو صورتم؟
با اینکه خندم گرفته بود ولی با اخم گفتم:
- نخیرم.... من داشتم رد میشدم!
سرشو تکون داد و گفت
- احيانا توی رد شدنت فال گوش نایستادی؟ با لحن عصبی گفتم
- ببین از موقعی که فهمیدم نوید عاشق نگار قورباغه شده عصاب ندارم سعی کن باهام کل کل نکنی! و بی توجه به قیافه مبهوتش از جلوی در شدم و به سمت اتاقم رفتم... در اتاق رو بستم و به در تکیه دادم..... دستم رو روی قفسه سینه م گذاشتم و نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم....وای آخه الان وقت عطسه کردن بود؟!.....همیشه با این عطسه های بدموقعم کار دست خودم میدم..
از جلوی در کنار رفتم و به سمت گوشیم رفتم... با دیدن چراغ اس ام اسش که روشن خاموش میشد سریع قفلش رو باز کردم و با ذوق به صفحه نگاه کردم که ببینم کی اس داده!
با دیدن اسم پرمیس پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:
- سلام امروز کلاس داریم، یادت نره!چون میدونم آلزایمر داری؟
به شکلک خنده هم جفتش گذاشته بود... چرا امروز همه فکر میکنن من آلزایمر دارم؟!..بلا به دور.... خدا نکنه...عجب آدمایی دور و برمما....... یه خدا نکنه هم نمیگن.... سریع واسش تایپ کردم:
- علیک سلام. خودم میدونم... در ضمن خودت آلزایمر داری من تنها چیزی که ندارم عصابه!
و به شکلک عصبانی هم گذاشتم که بدونه عصاب ندارم باهام کل کل نکنه!... گوشیم رو گذاشتم رو پا تختی و روی تخت دراز کشیدم که دوباره اس ام اس اومد..
پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم:
- بازم با آرشام دعوات شده؟!
خوشم میومد باهوش بود!... آدم رفیقش باید باهوش باشه ولی هر دیقه اسم کسی رو نیاره که ازت بدش میاد...براش نوشتم:
. وقتی دیدمت بهت میگم...
و آیکن ارسال رو لمس کردم و توی جام غلتی زدم.... ساعت 4 بود و تا 5 یه چرت میزنم.........
ساعت گوشیم رو روی 5 تنظیم کردم... خیلی خسته بودم و خوابم میومد.. خیلی زود خوابم برد...
* * * * * * * * * *
با صدای ساعت گوشیم مثل شصت تیر از جام پریدم. سریع زنگش رو خاموش کردم و از جام بلند شدم.......
به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم....دوباره به اتاقم برگشتم...خب خب حالا چی بپوشم؟!
با فکر کردن به اینکه تا یه ساعت دیگه پارسا رو میدیدم علاوه بر تپش مرموز قلبم دلم میخواست خیلی خوشتیپ باشم!
وووووی نفس آخه این فکرا چیه تو میکنی؟!...هرچی بود بپوش...اصلا واسه اون پارسای افاده ای مهمه تو چی بپوشی؟...
نه شاید براش مهم نباشه ولی برای من مهمه که جلوش خوش تیپ باشم... آها..اون وقت برای چی برات مهمه همچین قضیه ای؟!
دستم روی در کمدم سر خورد...با تعجب زمزمه کردم:
- برای چی برام مهمه؟!.. برای چی هر وقت میبینمش تپش قلب میگیرم؟!...
با کلافگی دستی به موهای جنگلیم کشیدم و همونجور که نفس عمیقی میکشیدم زمزمه کردم:
- همه چی آرومه...منم هیچ احساس خاصی به پارسای افاده ای ندارم!...این قلب منم زیادی بی جنبه اس!
یه شلوار جین مشکی و یه مانتو کاهو ای و یه مقنعه زیتونی از توی کمدم بیرون آوردم...
آموزشگاه روی مقنعه زدن اجبار نداشت ولی روی حجاب تاکید داشت!...خب من اگه بخوام شال با روسری بزنم که خود به خود موهام میریزه بیرون!... در ضمن مقنعه ساده تر و قنشگ تر و همچین با حیا تره!...
خب حالا عملیات رنگ کاری رو شروع میکنیم!
ریمل رو برداشتم و برس رو روی مژه هام کشیدم و رژ صورتی و کم رنگی رو هم روی لبام کشیدم... دلم میخواست خط چشم هم بکشم ولی خب الان دستم میلرزید گند میزدم به همه چی..
بی خیال خط چشمی که خیلی کم ازش استفاده میکردم، شدم... کتابای زبانم رو که تازه خریده بودم رو توی کیفم گذاشتم و کیفم رو روی شونم گذاشتم.....از اتاق بیرون اومدم و به سمت هال رفتم......
*****************
با صدای ویبره گوشیم توی دستم و بادیدن اسم نگار بدون اینکه کار دیگه ای بکنم همونجور که به سمت در خونه میرفتم گفتم:
- من رفتم کلاس... خداحافظ.. کفش های آل استارم رو در آوردم و مشغول پوشیدن شدم...با اینکه از کفش های کتونی و بندی خیلی بدم میاد و فوق العاده کلافه میشدم ولی از کفش های آل استار خیلی خوشم میومد!... لبخندی به کفشام زدم و خواستم بیرون برم که مامان صدام زد...ایستادم و برگشتم که مامان گفت:
۔ داری میری؟!
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم:
آره دیگه...کلاس دارم... فعلا خدافظ..... خواستم برم که گفت:
- واقعا نمیخوای فرودگاه بیای؟! ای خدا.. آخه چرا مادر من روی بدرقه و خوشامد گویی انقدر تعصب داره! خب منم بیام.... به جز اینکه مثل مترسک می ایستم کار دیگه ای میکنم؟!
- نمیای؟! سریع از فکر بیرون اومدم و گفتم:
- مادر من... نمیشه کلاسم رو ول کنم...
https://eitaa.com/manifest/1449 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت64 🔴رادوین👇 اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نم
#قرعه
#قسمت65
🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه.بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قورت و نیمتونم باقیه؟..
رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم. بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش آبا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..
ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم.. رایان نگاهش خشمگین شد.. .
اینبار راشا گفت : من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هي ما چاقو میوه خوری بکشیم شماها شمشیر...
تارا توپید :چرا ما شمشیر؟.. .
راشا پوزخند زد و گفت : پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..
تارا نیمخیز شد و گفت : ببین مواظب حرف زدنت باشا.. راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو و گفت :
مثلا نباشم چی میشه؟.. تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد..
هر ۶ نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند. تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو...
تانیا رو به هر سه گفت : بهتره برید پی کارتون ..در ضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..
رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم.. تانیا :خیلی داری تند ميريا..
رادوین: من یا شماها؟..
تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد.. رو به دخترا گفت :
بچه ها بدبخت شدیم رفت..
ترلان با تعجب گفت چی شده؟!..
تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت : عمه خانم.. تو راهه.. داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد..
هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..
تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهان عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت ۱ روز بگذره..
تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست..
رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم.. بفهم چی میگی.. در ضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟..
تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت : به شماها ربطی نداره..
زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید.
تانیا به رادوین نگاه کرد.. ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی آرام با آنها رفتار کند تا به وقتش..
به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم به جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه.. فقط ۱ ساعت جلو چشم نباشید. مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره.. رادوین دست به سینه با اخم گفت : چرا باید اینکارو بکنیم؟.. . زنگ مجددا زده شد..
تانیا رو به تارا گفت : تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..
تارا :ولی اینا چی؟!..
تانیا زیر لب گفت : تو بروووووو..من حلش می کنم.
تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..
اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای ۱ ساعت..باشه؟.. پسرا نگاهی به هم انداختند .. در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند..
دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند.. ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد. عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون آمد و عصایش را در دست فشرد.. . هر سه دختر به طرفش رفتند. سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..
🔵چند نکته
اول اینکه رمان لجبازی در حال آماده شدن هست
که آماده شد میزاریم.
دوم اینکه یه خلاصه الان از رمانهای کانال میفرستم برای اعضای جدید و قدیمی کانال استفاده کنید ازش
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت44 🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از
#لجبازی
#قسمت45
🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیزی بع... با ویبره دوباره گوشیم و دیدن اسم پرمیس گفتم:
دارم میرم... خدافظ.... مامان دیگه چیزی نگفت و به سلامت "رو با لحن ناراحتی زمزمه کرد...چشمکی بهش زدم و از خونه بیرون اومدم... اصلا من برای چی حاضر نشدم برم فرودگاه؟!... خو معلومه واسه دیدن پارسا...خب... چرا دیدن پارسا باید برای من مهم باشه؟!
با دیدن در پارکینگ از فکر بیرون اومدم و در رو باز کردم.. دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
چرا انقدر دیر میکنی؟
ماشین رو روشن کرد و منتظر بهم نگاه کرد...ای بابا این که از من هم فوضول تر کنجکاو تره!
... شروع کردم به ماجرای ظهر رو تعریف کردن و وقتی پر میس کلی خندید گفت:
واقعا سالاد رو ریختی تو صورتش؟!..وای نفس و دوباره خندید...با غرغر گفتم:
حواست به جلوت باشه!...راستی...من دیگه مطمئن شدم که..نوید نگار رو دوست داره! چطور مگه؟!...
- فال گوش وایستادم! سرش رو تکون داد و گفت:
حالا چطور میخوای توی این مدت نگار رو تحمل کنی؟! با دیدن چشم غره ای که بهش رفتم خنده اش رو خورد و حرف دیگه ای نزدا
*******
به پرده های لوردراپه آبی رنگ کلاس خیره بودم...این پرمیس هم با یکی از بچه های کلاس مچ شده بودن و داشتن گپ میزدن...اصلا انگار نه انگار منم وجود خارجی دارم. فقط هر چند لحظه به بار برای اینکه عذاب وجدان نگیره همش میگفت "نظرت چیه نفس یا مثلا "مگه نه نفس؟".. ای خدا نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار....آهی کشیدم و نگاهی به در کلاس انداختم... با باز شدن در همه از جاشون بلند شدن و من دوباره چهره پارسا رو دیدم.. بازم اون تپش قلب مرموزی که ازش سر در نمیآوردم. چهره و تیپش رو با دقت نگاه کردم...مثل همیشه سنگین و شیک!..بدم میاد از این پسرا که عین دخترا همش گردنبند و از این چیزا آویزون خودشون میکنن!
خانوم مجد بفرمایین با این حرف پارسا و نگاه عمیقم به کلاس که سرجاشون نشسته بودن فهمیدم سرجام ایستادم و به پارسا خیره شدم....... برای بار دوم حرکت عرق سردی رو روی پیشونیم حس کردم.. تک سرفه ای کردم و بی توجه به نگاه سنگین دخترا و لبخند ملیح پارسا بدون حرف روی جام نشستم..
سر من! چرا هروقت با آرشام كل كل میکنم و ضایعش میکنم جلوی پارسا ضایع میشم!... آخه اینم شانسه؟!..... با سقلمه ای که از پرمیس خوردم متوجه شدم اگه بیشتر بی توجهی کنم بازم ضایع میشم.... آهی کشیدم و بی توجه به ضربان قلبم به تخته چشم دوختم
**********
کتاب هام رو توی کیفم چپوندم و روبه پر میس گفتم:
- پر میس...وای آبروم رفت! پرمیس زد زیر خنده و هیچی نگفت!... بی تربیت به جای اینکه دلداریم بده داره میخنده!..از جام بلند شدم و گفتم:
- تو هرهر بخند...من رفتم... از کلاس بیرون اومدم که یهو بازوم کشیده شد و پرمیس گفت:
. چرا لوس بازی در میاری؟!.....ولی خداییش خیلی جلوی پارسا سوژه شدیا؟ چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
- ببینم حالا چرا انقدر از اینکه ضایع شدی حرص میخوری؟!...نکنه؟! و با ابرو های بالا پریده نگاهم کرد... تپش قلبم بالا رفت...منظورش رو کاملا فهمیدم ولی برای اینکه چیزی نفهمه
گفتم:
- به جای چرت پرت گفتن بیا بریم منو برسون خونه که خستم و خیلی زود شروع به حرکت کردم...وای وای خاک به سر دشمنم!..همینم کم مونده پرمیس بفهمه من احساسی به
پارسا دارم!
واقعا احساسی به پارسا دارم؟!... خداییش من به پارسا احساس دارم؟!..نه بابا..
@Manifest
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت65 🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدی
#قرعه
#قسمت66
🔴" تانيا "👇
دل تو دلم نبود.با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم.همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره.. مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهان گور به گور شده ست..
چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که ممانعت کرد. با تعجب نگاش کردم .. لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل. بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد. با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده
شدم.
پشتش به ما بود.. ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :
حالا چکار کنیم تانیا؟!..
تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم..
عمه خانم بین راه ایستاد.. تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه.بفرمایید از این طرف.. ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل..
تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود..
با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم.وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم.. این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد و گفت :چیه؟!.. چی شده؟!..
تند تند گفتم :...هیچی..اخه می دونید.چون اومدنتون به اینجا برامون غیر منتظره بود یه کم شوکه شدیم.. سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست.. بنشینید..
هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شک اون هم به ما سه نفر..
بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..
******************
چشمام گرد شد.. عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست.. سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه.. این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم..
سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد داره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه.. ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره. پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید..
مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم.. تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه. چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا.. پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که به وقت از این قضیه بویی نبره..
وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت اونا اینجان درسته؟.. توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟ رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد.نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر.. باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود.. ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟ تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود. ولی الان سکوت جایز نیست.. چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم: .....
https://eitaa.com/manifest/1466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت45 🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیز
#لجبازی
#قسمت46
🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کردم و از فکر بیرون اومدم.... خداروشکر زیادم جدی نبود که پخش زمین شم ولی بازوم به شدت درد گرفت... . خانوم... حواستون کجاست؟! به قیافه دختره نگاهی کردم و گفتم:
- ببخشید واقعا معذرت میخوام.. سری تکون داد و جلوم رد شد...به راهم ادامه دادم و از آموزشگاه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم سربه هوا به من میگن واقعا.... آخه من چم شده؟! چرا وقتی به پارسا فکر میکنم از زمین و هوا دور میشم؟!
- آهای خانوم سر به هوا نکنه عاشق شدی؟! این صدا صدای پر میس مزاحم بود و شک نداشتم!...برگشتم و با حرص گفتم:
- زهر مار جلو این همه آدم میخوای آبروم رو ببری؟! به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
- آدم؟!.. وسط پارکینگ به جز ماشین چیز دیگه اس هست؟!
نفسم رو بیرون فرستادم و خواستم چیزی بگم که پر میس گفت: - ببینم نفس..نکنه عاشق پارسا شدی؟!
و خنده اش رو خورد...با غیض گفتم:
- مرض... من برای چی باید عاشق اون برادر خودشیفته و افاده ای تو بشم؟!... من به زمانی داداش تورو کف گرگی میزدم...حالا بیام عاشقش بشم؟!.. با شک نگاهم کرد که گفتم: حوصله ندارما.... آتیش کن بریم..
- باشه...ولی قبلش بریم دور دورا سری تکون دادم و گفتم:
- باشه... سوارشو بریم! و سوار ماشین شدم...اونم سوار شد و ماشین رو حرکت داد...
در خونه رو باز کردم... کفشام رو در آوردم و گفتم:
- سلام... و وارد هال شدم... آرشام و نوید نشسته بودن توی هال داشتن تلویزیون نگاه میکردن... نگاهی بهشون انداختم وگفتم:
- رفتید فرودگاه؟!
نوید نگاهی بهم انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- تو رفتی کلاس؟! با غیض بهش نگاه کردم که آرشام گفت:
- بچه رو تو خماری نذار... و بعدش نگاهی بهم انداخت و گفت:
آره رفتیم.. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بچه هم خودتی
صدای پوزخند آرشام رو شنیدم که پشت بندش خطاب به نوید گفت:
هنوز نمیدونه چه بلایی سرش نازل شده! نوید با غیض نگاهی بهش انداخت و گفت:
در این مورد با من شوخی نکن!
و یهو از جاش پاشد و در مقابل چشمای گرد شده من از پله ها بالا رفت...این دوتا امروز چشونه؟!...روبه آرشام که با خونسردی داشت پرتقال پوست میگرفت گفتم:
- اوهوی..تو امروز یه چیزیت هست!..من میدونم! و به سمت پله ها رفتم...واقعا خیلی بده آدم توی زندگیش دو نفر رو تحمل کنه!...دو نفر که فوق العاده ازشون بدش میاد... و اون دو نفر توی زندگی من آرشام و نگار هستن. دوتا خل و چل نگار افاده ای و آرشام گوریل انگوری پرو
به اتاقم رسیدم... در اتاق رو باز کردم... با دیدن دختری که پشت به من ایستاده بود و چهره اش مشخص نبود و داشت لباس عوض میکرد، بهت زده توی در گاه در ایستادم... یا بسم الله.. خونه مون جن نداشت!... از موقعی که این آرشام اومده همش اتفاقای عجیب و ناگوار برای من میفته. شک ندارم اینم از جن های آرشامه......بلافاصله در رو بستم و از چارچوب در بیرون اومدم......... نفس عمیقی کشیدم و در رو دوباره باز کردم و وار اتاق شدم و بهت زده گفتم:
- ببخشید... خانوم جن؟! دختره برگشت و من چشم تو چشم نگار شدم.... عصبی نفسم رو فوت کردم چه جنی هم هست!لباسش رو پوشیده بود........با اخم غلیظی گفت:
- بهت یاد ندادن وارد جایی میشی در بزنی؟! با غیض گفتم....
https://eitaa.com/manifest/1467 قسمت بعد