مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت37 🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من
#لجبازی
#قسمت38
🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت:
- من توی آشپزخونه کلی کار دارم!
عه..مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟ مامان؟ ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که این بچه چقد فضوله... نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشویی که رد شدم با دیدن نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین این ریمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم.. واقعا نگار واسه چی اینجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!.این آدم کا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که یهو در باز شد و نگار اومد داخل.. برس رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم؛
- ببین...اونی که اونجاست (به در اتاق اشاره کردم و گفتم) اسمش در اتاق!.. وقتی میخوای وارد به اتاق شخصی بشی باید اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!.. فهمیدی حالا؟ درو بست و اخمی کرد و گفت:
- برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بی شخصیتی خودتو نشون میدی!
پوفی کرد و گفت:
- از کی تو هال بودی؟!
با تعجب گفتم: ها؟
- وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟!. با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم:
- از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میریختی! با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت:
- ببین....باید بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گریه کنم.. با بی حوصلگی گفتم:
آخه چقد مغروری تو؟... بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟ و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که یهو عین جن بازوم رو گرفت.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
چرا دستمو گرفتی؟
- به آرشام نزدیک نشو... این آخرین باریه که بهت هشدار دادم! با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
ای بابا.....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!.. میتونی اینو بفهمی؟!... دست از سرم بردار... و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ینی حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هر کی میزنم میشنوه؟!...ای خدا!
******
لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- اینجا چیکار میکنی؟!
لبخند کجکی زد و گفت:
- من هرجا در موردم صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم...
تک سرفه ای کردم و گفتم: خب... حرفمون تموم شد!... میتونی بری!
پوزخندی زد و گفت:
- اگه حرف دیگه ای هم مونده بگو... مشکلی نیست!
خواستم یه چیزی بلغور کنم که یهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد... به سمت آرشام که بهم خیره شده بود رفت و با عشوه خرکی گفت:
- آرشامی!... سلام... خبری ازت نیستا... و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش یه حس بود که تا حالا ندیده بودم و لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام این شکلی شه!.. آخه منو آرشام چه به دوست داشتن؟!.. بلا به دور!
هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم:
- من میرم شما راحت باشین... متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب خوردی من میشی!... بابا یکی نیست به این بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده... تازه دعای خیرم برات میکنم...... ولی نمیفهمه!... یه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ریخت آرشام خوشم میاد! برن گم شن دوتاشون...زندگی واسم نذاشتن که...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزدیک بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که دیدم نوید با اخم داره نگاه میکنه...
یهو داد زدم:
- مگه کوری؟! جلو تو نگاه کن!
نوید عصبی تر از من گفت: د رو مخم نرو
که اعصاب ندارما... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت.... بسم الله امروز همه به چیزشون هست!.. نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط شما به سمت آشپزخونه به راه افتادم که یه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ مامان و بابا میومد...
https://eitaa.com/manifest/1310 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت58 🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کا
#قرعه
#قسمت59
🔴رایان👇
همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند.. اینبار علاوه بر برق، سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد..
چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد..
با همون لحن پر از حرصش گفت حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟.. حقته.. تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خفت نکنی بعدم بخوای...
ادامه نداد. از نوک موهام قطرات آب به روی صورتم می چکید..حالم بهتر شده بود..
زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم... دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا. تعارف می کنی؟ .. عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا..
با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم. خیلی زود رفت تو ویلا.. به موهای خیسم دست کشیدم.. تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟! سردی آب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دختر خوردم.. عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فک مکمو پیاده کردی
به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت ۱ نصفه شبه.. ولی هنوز مونده م این دختر این موقع شب تو باغ چکار می کرد؟.. بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم..
یه راست رفتم تو اتاقم.. می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش.. یه دوش آب سرد حال و روزمو میزون می کرد..
*******
ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت... حس می کرد راه نفسش بند آمده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد..
با صدای تارا ترسید و برگشت..
تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟ یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا.. کشتی منو..
تارا بهت زده نگاهش می کرد..
ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست. سرش را در دست گرفت و فشرد..
تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود..
ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه كثافت..واقعا که بیشعوره.. مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم...
تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!.. با منی؟!..
ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت : برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم. پسره ی الوات..
تارا: کی؟!..
ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه.. پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت ۱ نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟...
تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟..
https://eitaa.com/manifest/1303 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت59 🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پر
#قرعه
#قسمت60
🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون..
-نیشت که نمی زد.. تربیت شده ست
ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد و گفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو ویلای کناری تمرگیدن..
تارا: به اونا چکار داریم؟.. چاردیواری اختیاری..حرفيه؟.. ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه. به خدا اگر به خاطر ویلا نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه.. .
تارا تند گفت : نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از در اینجا بذاریم بیرون کل ویلا رو صاحب میشن دیگه دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه..
ترلان سرشو تکون داد و خواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون آمد.. چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید.. یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت. یکی از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود..
تو همون حالت خماری کنار تارا نشست..
در حالی که چشماشو با کف دست ماساژ می داد گفت :شما دوتا خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه ۲ شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسین کرد شبستری واسه هم تعریف می کنید؟..برید بکپید دیگه..
تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید.. با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید چه مرگته؟..پهلوم سوراخ شد..
تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..در ضمن ما که اروم حرف می زدیم تو شنیدی؟..
تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی بودم..
ترلان خندید و گفت : تانیا معلومه حسابی خماریا.. پاشو برو بخواب منم رفتم..
از جا بلند شد. قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.. با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد..
تانیا جواب داد : خب این اطراف آب و هواش نسبتا شرجيه..شاید واسه همینه..
**********************
" رادوین "👇
همون اول صبحی با صدای داد راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم.. کی دست بر می دارن خدا عالمه..
بالشت و برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم..
عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه. یعنی نه بلوز و نه رکابی.. تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود... با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم.با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون تعجب کردم..هنوز تابستون بود . هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت. البته مناطق این اطراف چنین آب و هوایی رو می طلبید.. واقعا روح نواز بود.. جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی.. هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده.. ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون.. سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد.. تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود..
راشا رو به رایان گفت : با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم.. خوب گوش کن بعدش هم تا می تونی ازش پند بگیر.. چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار یک سره در شیفت های بی شمار مثل یک چیزی میان منگنه روز و شب از هر طرف تحت فشار مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو خلقتش اصلا به این دردا بود
ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار تا در آرد روزگار از وی دمار....
ادامه دارد..
https://eitaa.com/manifest/1335 قسمت بعد
🔻قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت38 🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت: - من توی آشپزخونه کلی کار دارم! عه..ماما
#لجبازی
#قسمت39
🔵 منم که کلا کنجکاو و فضول!... گوشه ای ایستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم
مامان :
- نگار میگه تا مدتی که نیلو و باباش خارج از کشورن نمیاد اینجا
دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم .لبخندی زدم. خدایا عاشقتم. هنوز لبخند روی لبام بود که با حرف بابا لبخندم خشک شد:
- یعنی چی؟!....برای چی؟!.. پس خودش تنها چیکار میخواد کنه؟! صدای مستاصل مامان بود:
- چه میدونم والا.....همش میگه من با نفس مشکل دارم!...نمیخوام مشکلی پیش بیاد!
- نه...مگه دوتا بچه ان که بخوان دعوا کنن! خودم باهاش صحبت میکنم...
با نفس؟
- نه با نگار!... مشکل نگار نیست... مشکل نفس که با هیچکس کنار نمیاد!... دختر هم انقدر لجباز؟!
چی؟!..من لجبازم؟!... دست شما هم درد نکنه!... حالا مشکل از منه؟!..اون نگار چسبونک مشکل نیست که هی عین مارمولک به دیوار به آرشام میچسبه؟!.... پس فردا اگه پارسا رو هم دید میخواد بهش بچسبه!...من اینو میشناسم!... بله...بله؟!..چه غلطا!.. میزنم لهش میکنم...ها؟!.برای چی باید در چنین موقعیتی من بزنم نگار رو له کنم؟! بذار به هر کی میخواد بچسبه!..
با صدای مامان که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم... مامان داشت میز رو میچید... بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
- بگو بچه ها بیان شام... پس من در این مدت میکروفن بودم و نمیدونستم.
گفتم: - باش!.. و از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم. آخه این چه رفتاریه پدر من داره؟!... خب نگار خودش بزرگ..... عاقل مثلا... میتونه خودش زندگی کنه! چرا گیر میدی آخه پدر من؟!..ای خدا!.. زیر لبی غرغر میکردم و از پله ها بالا میرفتم...به آخرین پله که رسیدم با دیدن منظره روبه روم چشمام گرد شد... نوید جلوی نگار ایستاده بود و نگار با عصبانیت بهش نگاه میکرد ولی نوید سرش پایین بود...فکر نکنم منو میدیدن!.. چون خیلی از هم دور بودیم و کلا اینا حواسشون نبود!... صدای ضعیف نوید رو به زور شنیدم که انگار گفت:
- نگار...
ولی صدای جیغ جیغ نگار به وضوح شنیدم: . خفه شو! و یهو دستش رو بالا آورد و برق کشیده خوابوند تو صورت نوید!...هم زمان با کشیده نگار ناخودآگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم و ه ن بلندی گفتم...
نوید دستش روی صورتش گذاشت و بلافاصله ازش دور شد...بهم که رسید با ناراحتی گفتم:داداشی!
ولی بی توجه بهم سریع از پله ها پایین رفت و از خونه بیرون زد...نگاهم به نگار افتاد... عصبی روی مبل نشسته بود و سرش رو بغل کرده بود. با عصابنیت رفتم نزدیکش و گفتم: هی...به چه جراتی زدی توی صورت نوید؟! مگه تو مرض داری؟! سرش رو بالا آورد و اونم با عصبانیت گفت: به آرزوت رسیدی...باشه من دیگه توی این خونه نمیام!...نه حوصله ریخت تورو دارم نه اون نوید بیشعور رو! و از جاش بلند شد
که گفتم:- پس آرشام چی؟!... ای بمیری نفس... نقطه ضعفش این آرشام....میمیردی اسمش رو نمیاوردی؟!..الان چمدونش رو پهن میکنه میگه من غلط کردم همين جا میمونم... میگی نه ببین!... صدای خش دارش رو برای اولین بار شنیدم:
به خودم مربوطه! و بلافاصله ازم دور شد... غلط نکنم یه نیم کاسه ای زیر کاسه اس... چی زیر یه کاسه اس؟!.. یه نیم کاسه... نفس میمیری به ضرب و المثل درست بگی؟!..اصن نمیخواد ضرب المثل بگی!... با صدای آرشام به متر بالا پریدم:
-اینا چشون بود؟
*****
با تعجب برگشتم عقب و چشم تو چشم آرشام شدم...اخمی کردم و گفتم:
- اوی..نه که هیچی نشنیدی؟ در اتاق رو بست و همونجور که بهم نزدیک تر میشد گفت:
- تو که تصویر و صدا رو باهم داشتی!... گفتم از تو بپرسم؟
عجب آدمیه ها.....اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم:
- ها؟... که چی؟!... نگاهشو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت:
- نوید نگار رو دوست داره!! چشمام بیش از اندازه گرد شد.
با بهت گفتم:
- دروغ میگی!! نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: به نظرت چیزی هست که بین منو نوید سکرت باشه؟! بی توجه به طعنه اش روی مبل نشستم و زمزمه وار گفتم:
- ای خدا.. آخه دختر قحطی بود؟! آرشام خواست چیزی بگه که با صدای مامان که میگفت "بچه ها؟!..... شام حاض ر ه ساکت شد...
از جام بلند شدم و بی توجه به آرشام از پله ها سرازیر شدم.. فکر نمیکردم نوید عاشق نگار باشه؟!... عاشق؟!.. عشق؟!.. خل شدی نفس؟!... آخه نگار و نوید؟!...نه بابا امکان نداره... به سمت آشپزخونه به راه افتادم... با وارد شدنم به آشپزخونه نگاهم به نوید و نگار افتاد که با قیافه های ماتم زده روی صندلی ها نشسته بود
https://eitaa.com/manifest/1333 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت39 🔵 منم که کلا کنجکاو و فضول!... گوشه ای ایستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم مام
#لجبازی
#قسمت40
🔵 نگاه مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد. یعنی ساکت شو بشین غذاتو بخور.... صورتم کش اومد و روی صندلی جا گرفتم... بعد از چند لحظه بابا و آرشام هم وارد آشپزخونه شدن.... توی سکوت مشغول غذا خوردن شدیم.... بدجور سکوت بود ها!.. نگاهم به نوید افتاد... طفلی داداشم چرا همچین غمباد کرده؟! سعی کردم به چیزی فکر نکنم و شامم رو بخورم!
*****
صدای بهم خوردن قاشق با فنجون بدجور رو مخم بود.... با عصبانیت به نوید نگاه کردم و گفتم:
چقد بهم میزنی این چایی رو!؟... مگر محلول آزمایش؟! چشم غره ای بهم رفت و قاشقش رو در آورد و مشغول خوردن شد... آخیش آرامش!...نگاهی به ساعت کردم... ساعت ۱۰ شب بود..
تازه شام رو خوردیم ولی این نگار هنوز نشسته بود... عجبا!...پاشو برو خونه تون اصلا نگاهش میکنم با این قیافه غمبادش غم عالم میاد تو دلم.ایش
با صدای بابا دست از غیبت کردن نگار برداشتم:
خب دایی جان... یه چیزایی درمورد تصمیمت شنیدم! نگار سریع مثل جت نگاهش رو به بابا دوخت و گفت:
- چی؟!...کدوم تصميم؟! مامان با ظرف میوه وارد هال شد و گفت:
- ببخشید دخترم........ولی مجبور شدم به داییت بگم که نمیخوای اینجا بمونی! و با گفتن این حرف ظرف میوه رو روی میز وسط گذاشت و کنار نوید روی مبل دونفره نشست....همه نگاهشون رو با کنجکاوی به نگار دوخته بودن...این نگارم که سربه زیرا...همچین سرش رو انداخته بود پایین انگار میدونست خجالت چند بخش؟ ولی من....امیدوار بودم یه چیزی بگه که نمیاد و از این حرفا.....این پدر مهربان منم بلکه راضی شه ول کنه!... دستم رو دراز کردم و سیب قرمز و خوشرنگی از توی ظرف میوه برداشتم و گاز زدم.. آخه میدونید دایی جان من نمیخوام موجب ناراحتی و اذیتی نفس شم...میدونید که اون چقد از من بدش میاد! با این حرف نگار سیب به شدت پرید توی گلوم و به سرفه افتادم...احساس میکردم نفس کم آوردم که با ضربه ای که به کمرم خورد راه تنفسم باز شد و چند تا سرفه دیگه هم کردم.. نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به آرشام افتاد که با نگرانی بالای سرم ایستاده بود... صدای نگرانش بود:
چت شد تو؟!..خوبی؟! لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت رو از مامان گرفتم و با تشکر زیرلبی سر کشیدم...همه بهم خیره شده بودن... حتی این نوید افسرده!..... ولی من که میدونم هیشکی نگران نشده میخواد ببینه چه جوابی به نگار میدم!... چی میگفتم؟! لیوان آب رو روی میز گذاشتم ولی هنوز سیب نحس توی دستم بود...
*********
به نفس عمیق دیگه کشیدم و روبه نگار گفتم:
- تو؟!... تو باعث اذیت شدن من میشی؟!... خیلی آدم دورو ای هستی نگار!
نگار بدون اینکه جوابی به من بده روبه بابا با لحن مظلومی گفت: . ببینید دایی....حتی وقتی من اینجا مهمونم اینجوری رفتار میکنه!...چه برسه بخوام مدتی هم بمونم!
با بهت به قیافه مظلومش نگاه کردم و از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم... بدجور عصبانی بودما! عصبی گاز دیگه ای به سیب نحسم زدم و منتظر جواب بابا شدم که آرشام عین قاشق نشسته پرید وسط بحث مون و گفت:
خب... نفس باید همیشه خودش رو با شرایط وفق بده دیگه....در ضمن شما که دشمن خونی نیستین!... آخه مگه بچه این؟!...
با غیض به آرشام نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد!... دلم میخواست بزنم لهش کنم!... آخه بگو به تو چه که توی بحث بزرگترا دخالت میکنی؟ مگه تو مفتشی؟!.....هیچ جوابی بهش ندادم....چون فعلا کسی که محکوم شده بود من بدبخت بودم! فقط عصبی به سیب نحسم گاز میزدم... صدای بابا با لحن نصیحت آمیزی بلند شد
- نفس جان... باید سعی کنی با همه آدما ارتباط برقرار کنی...چه از اخلاق اونا خوشت بیاد چه نیاد... این یه مهارته. پس اگه نتونی با کسی که اخلاقش باهات جور نیست ارتباط برقرار کنی این مشکل توئه... مشکل از طرف مقابل نیست! و سکوت کرد.... بیا..... تازه یه چیزیم بدهکار شدم... نگاهم به نگار افتاد که لبخند حرص درآری زد و همونجور که پاشو روی پاش میگذاشت گفت:
نه مشکل از نفس نیست دایی جون. بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
- من هنوز حرفم تموم نشده نگار جان... نگار خورد تو پرش و ساکت شد...همه به بابا چشم دوخته بودن که بابا گفت:
- نگار جان تو باید مدتی که پدرت و خواهرت ایران نیستن اینجا باشی!... یه دختر تنها توی این شهر دراندشت میخواد چیکار کنه؟!..اصلا به این فکر کردی توی اون خونه باغ به اون بزرگی میخوای چیکار کنی؟! وا اینم پرسیدن داره پدر ساده من؟!... خب هرشب پارتی میگیره عشق و حال میکنه...اصلا این نگار خودش نمیخواد بیاد اینجا!...غلط کردی نفس!.. آرشام رو ول کنه بچسبه به پارتی؟!.. خل شدی؟!
https://eitaa.com/manifest/1337 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت60 🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره
#قرعه
#قسمت61
🔴"رادوین"👇
رایان بلند بلند می خندید.با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه..
در همون حال گفتم : به به ..داش راشا شاعر می شود..رو نمی کردی..
راشا با لبخند از رو میز پرید پایین و زد روشونه م:اولا صبح عالی متعالی جناب اقای " جی کاتلر "(قهرمان بدنسازی)...
یه تیکه ی کوچیک از نون توی سبد برداشتم و گذاشتم دهنم : هیکل من کجا شبیه هیکله " جی کاتلر " ؟.. راشا:اینجور که تو داری پیش میری و پدر بر و بازو و عضله مضله هاتو در اوردی در اینده ای نه چندان دور می زنی رو دست تموم قهرمانای بدنسازی..میگی نه صبر کن ببین..
زدم به بازوشو بلند گفتم :عشقه
..تو چی می فهمی؟.. اونم آدامو در آورد و گفت :عقده داری برادره من..وگرنه نفهم خره نه من..
رایان با خنده گفت :ا..شباهتتون که در ظاهره ولی از اون نظر مو نمی زنید راشا با اخم گفت :کدوم نظر؟.. رایان به سرش اشاره کرد و گفت :دو گوله..
راشا خواست به طرفش خیز برداره واسه اینکه باز بحثشون نشه
رو به راشا گفتم :خب جنابه شاعر..یه شعر مصداق وجود آقایان سرودی دمت گرم..یه چیزی هم واسه دخترا بگو حال کنیم..
رایان پوزخند زد و گفت :بی خیال رادوین این یه مورد و کم میاره من می دونم..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :حتما باید شعر باشه؟.. رایان : تو هر چی بخونی ما قبول داریم..
- حالا شعر هم نبود و نبود..یه چیزی در موردشون بگو که واقعا بهشون بخوره..
کمی به من و رایان نگاه کرد.. یه دفعه به بشکن تو هوا زد و گفت :خب گوش بگیرید که الان یه چیزی یادم اومد.. یعنی اخرشه .. با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت : دختر یه موجودی ست ناشناخته که هنوز هم دانشمندان به نتیجه ی خاصی در موردشون نرسیدن..والا همه ی عالم و آدم تو کارش موندن.. . از حالتاش اینه که وقتی تعجب می کنه میگه وااا..وقتی خوشحاله میگه بمیری الهیییییی.. وقتی غمگینه آه می کشه و وقتی میترسه جییییییغ ماوراء بنفش ..همچین که بشینی زمین و با مشت بزنی تو سر خودت تا از شر این دنیای نکبتی با این موجودات ناشناخته خلاص بشی.. . وقتی یه پسر بهش نارو می زنه و ازش بدش میاد میگه ویشششش ایکبیری.. چشاشو..نگاشو.. خاک تو سر هیزت کنن
وقتی از پسری خوشش بیاد میگه ووییییییییی..پسر رووووو..چه ناناسه..وای چشماشو بگوووو سگ داره لامصب..موهاش منو کشته مدل موهای ممد درست کرده.. ووووویییییییییییی صداشو بگوووووو می میرم براش. الهی که خودم فدات بشم جیگررررر..
والا دست ما پسرا رو از پشت ۶ قفله کردن.. همه ی عناصر ذكور گیتی در عشقش واله و سرگردونن ..یکی دوتا هم نیستن..کلا دل نیست گاراژه قدیر ژانگولره..از درش بیای تو تا چشم کار می کنه جا هست بشینی.. تاریخ تولد و شماره کفش باجناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی فلان پسره خوش تیپه ناناسه پولدار رو از حفظه ..اونوقت تا بی اف جونش میگه پریشب شام چی خوردی؟ یه کم من من می کنه و اخرش میگه والا بادم نمیاد عزیزم..مگه بی تو چیزی از گلوم پایین میره؟. از سوسک اصولا نمی ترسه فقط چندشش میشه..بازم هست اگر حوصله ش رو دارید براتون میگم..
من و رایان اشک از چشمامون راه افتاده بود بس که خندیده بودیم..این پسر دلقکی بود واسه خودش.. به کل یادم رفته بود دیرم شده و عجله دارم..وقتی یادم افتاد همونطور که می خندیدم گفتم : من باید برم..برگشتم بقیه ش رو بگو..ای.. راشا نشست رو صندلی و خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحونه ش شد. بعد هم سرشو تکون داد و گفت : من امروز دیرتر میام خونه.کلاسم طول می کشه.
رایان رو به من گفت :صبحونه نمی خوری؟.. همونطور که از اشپزخونه می رفتم بیرون دستمو تکون دادم و گفتم : نه دیرم شده..تو باشگاه یه چیزی می خورم.. فعلا..
بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و حاضر شدم..
به طرف ماشینم رفتم نگاهی به در انداختم. یکی لای در وایساده بود. صدای جر و بحث می اومد.. جر و بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود.. در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم .. به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم. یکی از دخترا تو درگاه وایساده بود.. پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیص بدم کدوماشونه..
روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی آدرس اینجا رو بهت داد؟..
-ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم. حالا هر چی دلت می خواد بگو.. می خوام بدونم تو..
اومدم جلو.نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دختر نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه در اومد.. تانیا.. پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد..
https://eitaa.com/manifest/1336 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت61 🔴"رادوین"👇 رایان بلند بلند می خندید.با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه.. در
#قرعه
#قسمت62
🔴 رادوین👇
سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار.. می خوام اون یکی درو باز کنم.. نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم. چون مات و مبهوت سرجاش وایساده بود و به من نگاه می کرد
با اخم نگاش
کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم..
به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله..
بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم.. -اقا کی باشن؟.. سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟.. با لحن بدی گفت : نه با عمه تم... رو به تانیا گفت :این کیه؟ تو ویلای شماها چکار می کنه؟. تانیا سکوت کرده بود. داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟
به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید. چرا ترسیده؟.. . با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟ برو آقا..برو رد کارت..
يقه م رو محکم چسبید.. قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم.. با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..
با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده بودم..صدای "تیریک " استخون موچ دستش رو شنیدم..پر تش کردم عقب.. تلو تلو خورد ولی نیافتاد..
در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الكاتبينه.د ياالله..مگه با تو نیستم؟..
نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من آنگه هرزگی می بندی خودت که استادی تانيا خانم.. به بهونه ی آب و هوا عوض کردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم.. محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم.. نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد : مثل این بارو ..
نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین.. تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هی هیچی نمیگم روت کم شه بری به درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه..
درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست.. یکیش مال من و خواهرامه..اون یکی ماله این اقاست.لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی که به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو .. دیگه نمی خوام قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو..
خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت. تانیا با حرص دستشو کشید ولی پسره ولش نمی کرد.. لازم نمی دیدم دخالت کنم.. تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا نه..
تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد دولت نمی کنم..هر زری هم که زدی بسه.باید با من بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادر زاده ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه. د یاالله..راه بیافت..
تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم بردار..به خدا اگه به کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگار تو سیاه می کنم. --هه.. پس ترسیدی اره؟..راه بیافت..
تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می افتادم..کم اذیتمون نکردن.. موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم گفت.. پس کم عذابمون ندادن..حالا به کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست..
خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار.. ولی نگاهش اشک آلود بود و پر از التماس.. پسره دستشو کشید و گفت : به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر براش بی ارزشی که به گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی خیابون فرقی نمی
کنی
بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد..
باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش از بینیش کمی خون اومده بود. ولی هنوز هم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد..
https://eitaa.com/manifest/1361 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت40 🔵 نگاه مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد. یعنی
#لجبازی
#قسمت41
🔵مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت:
آره دخترم... آخه میخوای چیکار خودت تنهایی؟!..اینجا باشی لااقل ما کنارتیم... در ضمن کمتر احساس تنهایی میکنی...نمیشه خودت توی اون خونه به اون وسعت و بزرگی زندگی کنی دخترم........میشه! نگار نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه چشم....درسته... حالا که فکر میکنم میبینم شبا توی اون خونه باغ واقعا میترسم!... باشه.... میمونم! با پایان رسیدن جمله اش لبخندی به روی مامان و بابا زد و پوزخندی به روی من پاشید!... بابا تکیه اش رو به مبل داد و زیرلبی گفت "خداروشکر "نویدم که همونجور ماتم زده نشسته بود و آرشامم متفکر داشت به قالی نگاه میکرد...
نفس.. با صدای کسی که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم... نگاهم رو چرخوندم دیدم نگار بالا سرم ایستاده و به لبخند مهربون هم میزنه!... با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:
- ها؟!...کارم داری؟!
دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم. چند لحظه کارت دارم! و بی توجه به سنگینی نگاه همه عین بز دستم رو کشید و دنبال خودش برد!
***********
همونجور که دستم رو میکشید از توی هال بیرون اومدیم... توی راهرو بودیم که ایستادم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- بچه شدی؟!...این چه وضعشه؟! نفسشو فوت کرد و گفت:
- اولش نخواستم بمونم.... ولی خب میخوام بدونم وقتی که من هستم رفتار آرشام باهات چطوره.... میخوام از نزدیک همه چی رو ببینم! با غیض و بی ربط پرسیدم:
- برای چی زدی تو صورت نوید؟! با چشمای گرد شده گفت:
فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!... در ضمن چه ربطی داشت؟... دلیل موندن اینجا رو بهت گفتم....در ضمن سعی نکنی خودت رو به آرشام نزدیک کنی!وگرنه بد میبینی!
ربطش به ارتباطشه!.. عجب سوالایی می پرسه ها!.. ولی خداییش خسته شده بودم از این دعوا ها سر آرشام
تک سرفه تصنعی کردم و گفتم: به هر حال من خسته شدم از این کل کل های بچگانه... حالا که خودت خواستی با هم حرف بزنیم باید بهت بگم که من هیچ گونه علاقه ای به آرشام ندارم..... پس خواهش میکنم دست این رفتارای بچه گانه ت بردار... اخمی کرد و گفت:
این الان خواهش بود یا تهدید؟ متقابلا اخم کردم و گفتم:
هیچ کدوم......... یه اخطار بود... من هیچ جایی توی این مثلث عشقی توی ذهنت از من و خودت و آرشام ساختی ندارم... دیگه سعی نکنی منو به ریش آرشام ببندیا... پوزخندی زدم و ادامه دادم . حداقل اینجوری راحت تر میتونم توی این مدت تحملت کنم... و بی توجه به اخم های تو همش از جلوش رد شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم...یه لیوان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. حوصله نداشتم از توی یخچال آب دربیارم... وقتی عصبی بودم هیچی برام اهمين نداشت!... شیر آب رو بستم و لیوان رو به لبم نزدیک کردم و آب رو سر کشیدم... لیوان رو شستم و گذاشتم سر جاش.... خداییش دیگه خسته شدم بودم از این حسادت های مسخره نگار!... آش نخورده و لب و دهن سوخته!...چطوری توی این مدت تحملش کنم من؟!.. شانس ندارم که!... از توی آشپز خونه بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم...دیگه حوصله نداشتم چشم تو چشم نگار بشم!
*******
. حالا میخوای چیکار کنی؟! با حرص خودکار رو روی برگه پرت کردم و زمزمه وار گفتم:
- پرمیس....با هزارمه که داری این سوالو میپرسی؟
- منو بگو که دارم دلداریت میدم!
https://eitaa.com/manifest/1351 ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت41 🔵مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت: آره دخترم... آخه میخوای چیکار خودت تنهایی؟!
#لجبازی
#قسمت42
🔵 به این میگن دلداری؟
- بله...از هیچی که... با صدای استاد که میگفت "خانم شکوهی و خانم مجد "هردومون ساکت شدیم...ای خاک بر سرت پر میس آبرو مون رفت.. پر میس خواست با صدای پایین تری حرف بزنه که چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد!...نه بابا جذبه داشتم و خودم نمیدونستم! تا آخر کلاس با پرمیس دیگه حرف نزدم و سعی کردم حواسمو به استاد بدم... بالاخره استاد پایان کلاس رو اعلام کرد و ماهم نفس راحتی کشیدیم!
. خداییش میخوای توی این مدت چه جوری نگار رو تحمل کنی؟!
پوفی کردم و همونجور که وسایلم رو توی کیفم میچپوندم گفتم:
فعلا بیا بریم بوفه به چیزی بخوریم تحمل گرسنگی بدتر تحمل نگاره... پر میس لبخند کجکی زد و باهام همراه شد...
************
کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم... یک هفته ای از اومدن نگار به خونه مون میگذشت و هنوز خبری از اومدنش نیومده بود!... حرفای پرمیس بدجور روی مخم بود..یه بند میگفت "حالا تو این مدت میخوای چیکار کنی؟" خداییش توی این مدت میخواستم چیکار کنم؟! کفش هام رو با صندل هام عوض کردم و در رو بستم... سلام بلندی دادم و به سمت اتاقم رفتم... نگاهم به ساعت افتاد...اوف ساعت ۳ و نیم ظهر بود و منم خسته!... دلم میخواست بخوابم ولی با فکر اینکه عصر کلاس زبان دارم و خیال خواب شدم و چند تا فحش آبدار به پرمیس و دختر خاله اش دادم!.. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم.... میخواستم برم پایین که مامان صدام زد.... به سمت اتاق مامان به راه افتادم... اوه اوه چیشده مامان احضارم کرده؟!... مثل یه دخمل با ادب تقه ای به در زدم و درو باز کردم. نگاهم به مامان افتاد که داشت مانتوش رو اتو میزد... گفتم:
- سلام... کارم داشتین؟ سرش رو بالا آورد و گفت:
- سلام خسته نباشی...ناهارتو که خوردی لباسات رو حاضر کن ساعت 6 عصر باید بریم فرودگاه... چینی به پیشونیم دادم و مثل بچه خنگا گفتم:
- فرودگاه واسه چی؟! مامان نگاهشو ازم گرفت و دوباره مشغول اتو کشیدن مانتو ش شد و گفت:
- برای بدرقه آقای محمودی!
ای ولا... بدبختیم شروع شد!...ولی من که عصر کلاس دارم! گفتم:
ولی من کلاس دارم! مامان اینبار نگاهم کرد و گفت:
- به روز کلاس نری که آسمون به زمین نمیاد..باید بیای فرودگاه...زشته...نیلوفر و آقای محمودی ناراحت میشن!
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- به من چه؟.. خب ناراحت بشن..اون نیلوفر و نگار از خداشونه منو نبینن!... منم کلاسم رو برای همچین آدمایی بی لیاقتی از دست نمیدم! مامان اخمی کرد و گفت:
- این چه طرز حرف زدنه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
حرف زدن محبت آمیزا.... شما برین فرودگاه منم میرم کلاس! مامان دست از اتو کشیدن برداشت و با کلافگی گفت:
با لحن ملایم تری گفتم:
- مامان جلسه های اول کلاس زبانمه...نمیخوام همین اول کاری غیبت کنم!.. گیر نده دیگه! و از اتاق بیرون رفتم....... محال بود برم فرودگاه...نمیدونم چرا!...شاید نمیخواستم دیدن پارسا رو با بدرقه الکی آقای محمودی عوض کنم... به حسی بهم میگفت سر کلاس رفتن و دیدن پارسا خیلی بهتر ناراحتی آقای محمودی و نیلوفرها.....هیییییی خل شدم رفت... به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار مو بخورم که با دیدن آرشام که دور میز نشسته بود و در حال غذا خوردن بود احساس کردم اشتهام کور شد!..
***********
خواستم از آشپزخونه بیرون برم که صدای قار و قور شکمم بلند شد!... فکر کنم صداش خیلی بلند و ضایع بود چون آرشام با دهن پر گفت:
- بیا غذات رو بخور!...من لولو خرخره که نیستم... پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:
- تو فعلا غذات رو بخور...اصلا چرا الان داری غذا میخوری؟! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- اشکالی داره؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
. نه....
با لحنی که انگار ازش توضیح خواسته بودم گفت:
- دانشگاه بودم!.. تازه رسیدم! بشقابی از توی کابینت برداشتم و گفتم:
خب به من چه؟!..ازت توضیح خواستم؟ و مشغول غذا کشیدن توی بشقابم شدم که صدای مبهوتش زمزمه مانند رو شنیدم: - به لطف خدا به آلزایمر زودرس دچار شده! برگشتم و گفتم:
. چیزی گفتی؟! سرش رو تکون داد و گفت: - نه!... سرم رو تکون دادم و همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم گفتم:
- آها.... فکر کردم چیزی گفتی؟ روی صندلی نشستم و بشقابم رو روی میز گذاشتم... چشمم به کاسه سالادی که جلوی آرشام بود افتاد...ای ای آرشام موذی!.. به تعارف کنی بد نیستا؟! چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟!
با تعجب بهش نگاه کردم... کاش از خدا به چیز دیگه خواسته بودم!... دستم رو به سمت کاسه سالادش دراز کردم و کاسه رو برداشتم...
https://eitaa.com/manifest/1416 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت62 🔴 رادوین👇 سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار.. می خوام اون یکی درو باز کنم.. نمی د
#قرعه
#قسمت63
🔴رادوین👇
تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..
-من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..
-خفه شو.هیچی بین ما نیست...
-هست..بهت نشون
میدم که هست..
-برو به درک اشغال..ولم کن
دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دویید..روهان خواست به طرفش بره که جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..
خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:
کجا با حرص زد به سینه م و گفت :
بکش کنار یابو.. . محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب:
به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک.. وگرنه کار به پلیس و این حرفا نمی کشه.. بلایی به سرت میارم که تا ۶ ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی...
دیدم عین بز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم.. چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :
نشونت میدم.. فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟.. دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :
هری..برو هر غلطی خواستی بکن..
نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش.. مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه...
دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار شدم و از در رفتم بیرون...
امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود. وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم.. یکی از دوستان خوبم بود...
سیامک:سلام.. چرا دیر کردی؟..
همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم :کار برام پیش اومد..الان میام..
وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوض کردم زدم بیرون.. گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می تونست از اونجا تهیه کنه.
یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلات تلخ خوردم.. زیاد نخوردم که به وقت سنگین نشم..با اینکه چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد. کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..
تا ساعت ۲ همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار آورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم.. یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام.. .
باشگاه تو دو شیفت باز بود.. تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد.. . از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد.آسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه.. ولی خب..بارون که وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..
نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدر که بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه.. یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه. یه طرفش خوابید.. یه گوشه نگه داشتم. پیاده شدم و اولین کاری که کردم به لاستیکاش نگاه کردم..
اَکه هی.. پنچر شده، به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..
داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از آب و گل شدن همانا.
درست کنارم به چاله ی بزرگ پر از آب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و صورتم.. حرصم گرفته بود. از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..آه آه.. بین چه به روزم اورد.. به ماشین نگاه کردم.. دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین.با تعجب نگاش کردم.. تانیا بود..با پوزخند زل زده بود به من..
- مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..
از لحنش بوی تمسخر می اومد..
@Manifest
🌺🌺قبول دارید رمان قرعه به طرز عجیبی جذاب شده؟
اولاش جذاب نبود ولی الان دیگه واقعا ترکونده
پیشنهاد میکنم کسایی که نخوندن بخونن
🔴قسمت اول رمان قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت42 🔵 به این میگن دلداری؟ - بله...از هیچی که... با صدای استاد که میگفت "خانم شکوهی و
#لجبازی
#قسمت43
🔵وسط راه زد روی دستم و کاسه رو چسبید و گفت:
- اوی تکونی به خودت بده پاشو برای خودت درست کن...این ماله منه.... میبینی چقدر کمه! و کاسه رو به سمت خودش کشید و مثل یه پسر بچه تخس لباش رو با حرص روی هم فشار داد!... کاسه رو به سمت خودم کشیدم و با غیض گفتم:
خیلی پروئی!....دو قاشقم من بخورم. خوبه خودت گفتی چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟ کاسه رو دوباره به سمت خودش کشید و گفت:
- من دلم برات سوخت... در ضمن من یه سوال پرسیدم... منظورم این نبود که سالادم رو برداری... خودت میبینی چقد كمه... تو بخوری که هیچی ازش نمیمونه! اگه قرار بود من غذام رو خشک و خالی بخورم پس اونم باید غذاش رو خشک و خالی میخورد تا تو گلوش گیر کنه خفه شه!.. لبخند خبیثی زدم و با اون دستم که آزاد بود دستم رو داخل کاسه سالاد گذاشتم و مخلفاتش که کاهو و خیار و گوجه و هویج بود رو توی مشتم جمع کردم... آرشام با بهت به حرکاتم خیره بودا... کاسه خالی شده بود و همش توی مشت من بود... مشتم که حاوی سالاد له شده بود رو نزدیک صورت آرشام بردم و خودم هم روی میز کمی خم شدم...
آرشام با بهت گفت:
چته تو؟چیکار میکنی؟!
لبخندم رو پهن تر کردم و گفتم:
قرار نیست تو سالاد بخوری من نگاهت کنم! و با گفتن این حرف سالاد له شده توی دستم رو روی صورت آرشام مالوندم... با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده و برگشتم روی صندلیم نشستم و با صدای بلند خندیدم... قیافه اش خیلی بامزه شده بود!.. . کاهو و خیار و هویج و گوجه روی صورتش بود و آب لیمو از سر و صورتش میچکیدا... سریع پاشد و به سمت ظرفشویی رفت و صورتش رو شست... منم از خنده داشتم زمین رو گاز میگرفتم! خداییش خوب حالش رو جا آورده بودم!...با پاشیده شدن آب خیلی خنکی به روی صورتم خنده ام قطع شد و با تعجب به آرشام که لیوان به دست با چهره برزخی بالای سرم ایستاده بود خیره شدم... صدای عصبیش بود: - انقدر نخند سکته میکنی...اونوقت روی سنگ قبرت مینویسن کاهو ای سالاد شد و گلی پرپر شد!.. با عصبانیت گفتم:
. یه خدانکنه بگی بد نیستا! با لحنی که تا اونموقع ازش نشنیده بودم زمزمه کرد:
خدانکنه.... با تعجب بهش خیره شدم که بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت.... بی توجه به آبی که از موهام چکه میکرد مشغول غذا خوردنم شدم!
***********
آخرین قاشق رو هم خوردم و بشقابم رو برداشتم و از روی صندلی پاشدم... بشقابم رو شستم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم به بشقاب آرشام و کاسه سالاد افتاد. ..خندم گرفت و کاسه رو برداشتم و شستم...دوباره به بشقابش نگاه کردم... هنوز نصفش پر بود و دست نخورده بود!...دلم براش سوخت... زمزمه کردم:
اخی...بیچاره هیچی نخورد!
- ولی با یاد آوردن خسیس بازیش و ابی که به صورتم پاشید با غیض گفتم:
به درررررک و بشقاب رو از رو میز برداشتم ...کاسه رو روش برعکس کردم و گذاشتم گوشه کابینت و از آشپزخونه بیرون اومدم.. مامان و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون میدیدن ارشام و نوید نبودن!... روبه مامان گفتم:
_ مامانم دستت درد نکنه. ... مامان نگاهشو از تلویزیون گرفت ک گفت:
نوش جان. .ظرفارو شستی؟ نشکوندیشون که؟ خواستم بگم اره که بابا گفت:
- ادم اگه دستش بشکنه میبرنش دکتر..اگه دلش بشکنه میره روانشناس...ولی اگه ظرف مادرشو بشکونه دیگه باید زندگی رو ببوسه بذاره کنار! و با گفتن این حرف تک خنده ای کرد...از خنده بابا منم خندیدم و بدون گفتن حرفی به سمت پله ها رفتم.. از در اتاق آرشام رد شدم که صدای جدی ارشام بدجور کنجکاوم کرد. کنار در ایستادم و گوشم رو چسبوندم به در که لحن جدی ارشام متعجبم کرد:
- نوید...اخع مگه دیوونه شدی؟..یعنی چی ؟ صدای مستاصل نوید تعجبم رو بیشتر کرد:
- نمیشه آرشام. .. نمیتونم مدتی که نگار اینجاس توی خونه باشم... تحمل نگاه سنگین نگار...
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- نگار زده تو گوش من
- از بس که خری! چقد بهت گفتم الان وقت اعتراف کردن نیست! اعتراف کردی هیچ تازه خواستگاری هم کردی؟ با شنیدن این حرف آرشام نفسم حبس شد و گوشم رو بیشتر به در چسبوندم..
ارشام ادامه داد:
-تو نمیدونی نگار منو دوست داره؟ نوید با لحن عصبی گفت:
- نگار غلط کرده با تو! ارشام با خنده خواست چیزی بگه که عطسه بلندی کردم و هردوشون سکوت کردن...
https://eitaa.com/manifest/1420 ق بعدی
🔻قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت63 🔴رادوین👇 تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو
#قرعه
#قسمت64
🔴رادوین👇
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نمی کنی خانم کیهانی؟. یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..
با حرص دندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم. بعد هم خیلی ریلکس میگی چطور؟ یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم.. همینطور زل زده بودم بهش.. قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..
خانم مشکل شما با من چیه؟..
-من؟!. من مشکلی با شما ندارم...
اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرص خوردم که حالا شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..
انگار جوش اورد..با اخم گفت :
به شما مربوط نیست. لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..
با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..
پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید. پیشنهاد می کنم ۳ دونگتون رو به ما بفروشید و خودتونو خلاص کنید.. معامله ی خوبیه..
به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..
اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به كل ويلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم.و نه قصد داریم ویلا رو ترک کنیم..
پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو شنیدم.. همراه با خشم گفت : حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره.
فکر کردی خیلی مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم.با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبخت بی چیز هستید.. فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..
از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم :خفه شو..
جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد. با عصبانیت نگاش کردم و لبامو روی هم می فشردم به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم.تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی نفهم..به من میگه نامرد؟... تازه به دوران رسیده؟..هه.. پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض کنی.. تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی.. .
سريع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین رانندگی می کردم که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم.. .
همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم.. رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..
رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟! چرا این شکلی شدی؟!..
راشا: با تو بودا.. رادوین.. چی شده؟!. رایان بازومو کشید..
وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم.دختره ی نفهم بی شعور..به من میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..
به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..
راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی...
مجبور شدم براشون خلاصه کنم..
رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می کنن..یه بار که تو لباس من پشم شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می آورد..
راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم.. اینجوری که نمیشه
به طرف ويلا رفتم و گفتم : منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..
رایان : چرا که نه
راشا هم دنبالم اومد..
محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون ایستادن.. تانیا طلبکارانه رو به آنها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..
رادوین با خشم گفت :اره سر آوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قد علم کردید..
#لجبازی
#قسمت44
🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از اینکه خودم رو جمع و جور کمم در باز شد و ارشام رو توی چارچوب در دیدم.....با اخم گفت
- ته مونده سالاد مونده که میخوای بریزی تو صورتم؟
با اینکه خندم گرفته بود ولی با اخم گفتم:
- نخیرم.... من داشتم رد میشدم!
سرشو تکون داد و گفت
- احيانا توی رد شدنت فال گوش نایستادی؟ با لحن عصبی گفتم
- ببین از موقعی که فهمیدم نوید عاشق نگار قورباغه شده عصاب ندارم سعی کن باهام کل کل نکنی! و بی توجه به قیافه مبهوتش از جلوی در شدم و به سمت اتاقم رفتم... در اتاق رو بستم و به در تکیه دادم..... دستم رو روی قفسه سینه م گذاشتم و نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم....وای آخه الان وقت عطسه کردن بود؟!.....همیشه با این عطسه های بدموقعم کار دست خودم میدم..
از جلوی در کنار رفتم و به سمت گوشیم رفتم... با دیدن چراغ اس ام اسش که روشن خاموش میشد سریع قفلش رو باز کردم و با ذوق به صفحه نگاه کردم که ببینم کی اس داده!
با دیدن اسم پرمیس پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:
- سلام امروز کلاس داریم، یادت نره!چون میدونم آلزایمر داری؟
به شکلک خنده هم جفتش گذاشته بود... چرا امروز همه فکر میکنن من آلزایمر دارم؟!..بلا به دور.... خدا نکنه...عجب آدمایی دور و برمما....... یه خدا نکنه هم نمیگن.... سریع واسش تایپ کردم:
- علیک سلام. خودم میدونم... در ضمن خودت آلزایمر داری من تنها چیزی که ندارم عصابه!
و به شکلک عصبانی هم گذاشتم که بدونه عصاب ندارم باهام کل کل نکنه!... گوشیم رو گذاشتم رو پا تختی و روی تخت دراز کشیدم که دوباره اس ام اس اومد..
پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم:
- بازم با آرشام دعوات شده؟!
خوشم میومد باهوش بود!... آدم رفیقش باید باهوش باشه ولی هر دیقه اسم کسی رو نیاره که ازت بدش میاد...براش نوشتم:
. وقتی دیدمت بهت میگم...
و آیکن ارسال رو لمس کردم و توی جام غلتی زدم.... ساعت 4 بود و تا 5 یه چرت میزنم.........
ساعت گوشیم رو روی 5 تنظیم کردم... خیلی خسته بودم و خوابم میومد.. خیلی زود خوابم برد...
* * * * * * * * * *
با صدای ساعت گوشیم مثل شصت تیر از جام پریدم. سریع زنگش رو خاموش کردم و از جام بلند شدم.......
به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم....دوباره به اتاقم برگشتم...خب خب حالا چی بپوشم؟!
با فکر کردن به اینکه تا یه ساعت دیگه پارسا رو میدیدم علاوه بر تپش مرموز قلبم دلم میخواست خیلی خوشتیپ باشم!
وووووی نفس آخه این فکرا چیه تو میکنی؟!...هرچی بود بپوش...اصلا واسه اون پارسای افاده ای مهمه تو چی بپوشی؟...
نه شاید براش مهم نباشه ولی برای من مهمه که جلوش خوش تیپ باشم... آها..اون وقت برای چی برات مهمه همچین قضیه ای؟!
دستم روی در کمدم سر خورد...با تعجب زمزمه کردم:
- برای چی برام مهمه؟!.. برای چی هر وقت میبینمش تپش قلب میگیرم؟!...
با کلافگی دستی به موهای جنگلیم کشیدم و همونجور که نفس عمیقی میکشیدم زمزمه کردم:
- همه چی آرومه...منم هیچ احساس خاصی به پارسای افاده ای ندارم!...این قلب منم زیادی بی جنبه اس!
یه شلوار جین مشکی و یه مانتو کاهو ای و یه مقنعه زیتونی از توی کمدم بیرون آوردم...
آموزشگاه روی مقنعه زدن اجبار نداشت ولی روی حجاب تاکید داشت!...خب من اگه بخوام شال با روسری بزنم که خود به خود موهام میریزه بیرون!... در ضمن مقنعه ساده تر و قنشگ تر و همچین با حیا تره!...
خب حالا عملیات رنگ کاری رو شروع میکنیم!
ریمل رو برداشتم و برس رو روی مژه هام کشیدم و رژ صورتی و کم رنگی رو هم روی لبام کشیدم... دلم میخواست خط چشم هم بکشم ولی خب الان دستم میلرزید گند میزدم به همه چی..
بی خیال خط چشمی که خیلی کم ازش استفاده میکردم، شدم... کتابای زبانم رو که تازه خریده بودم رو توی کیفم گذاشتم و کیفم رو روی شونم گذاشتم.....از اتاق بیرون اومدم و به سمت هال رفتم......
*****************
با صدای ویبره گوشیم توی دستم و بادیدن اسم نگار بدون اینکه کار دیگه ای بکنم همونجور که به سمت در خونه میرفتم گفتم:
- من رفتم کلاس... خداحافظ.. کفش های آل استارم رو در آوردم و مشغول پوشیدن شدم...با اینکه از کفش های کتونی و بندی خیلی بدم میاد و فوق العاده کلافه میشدم ولی از کفش های آل استار خیلی خوشم میومد!... لبخندی به کفشام زدم و خواستم بیرون برم که مامان صدام زد...ایستادم و برگشتم که مامان گفت:
۔ داری میری؟!
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم:
آره دیگه...کلاس دارم... فعلا خدافظ..... خواستم برم که گفت:
- واقعا نمیخوای فرودگاه بیای؟! ای خدا.. آخه چرا مادر من روی بدرقه و خوشامد گویی انقدر تعصب داره! خب منم بیام.... به جز اینکه مثل مترسک می ایستم کار دیگه ای میکنم؟!
- نمیای؟! سریع از فکر بیرون اومدم و گفتم:
- مادر من... نمیشه کلاسم رو ول کنم...
https://eitaa.com/manifest/1449 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت64 🔴رادوین👇 اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نم
#قرعه
#قسمت65
🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه.بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قورت و نیمتونم باقیه؟..
رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم. بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش آبا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..
ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم.. رایان نگاهش خشمگین شد.. .
اینبار راشا گفت : من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هي ما چاقو میوه خوری بکشیم شماها شمشیر...
تارا توپید :چرا ما شمشیر؟.. .
راشا پوزخند زد و گفت : پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..
تارا نیمخیز شد و گفت : ببین مواظب حرف زدنت باشا.. راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو و گفت :
مثلا نباشم چی میشه؟.. تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد..
هر ۶ نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند. تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو...
تانیا رو به هر سه گفت : بهتره برید پی کارتون ..در ضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..
رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم.. تانیا :خیلی داری تند ميريا..
رادوین: من یا شماها؟..
تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد.. رو به دخترا گفت :
بچه ها بدبخت شدیم رفت..
ترلان با تعجب گفت چی شده؟!..
تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت : عمه خانم.. تو راهه.. داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد..
هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..
تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهان عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت ۱ روز بگذره..
تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست..
رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم.. بفهم چی میگی.. در ضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟..
تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت : به شماها ربطی نداره..
زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید.
تانیا به رادوین نگاه کرد.. ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی آرام با آنها رفتار کند تا به وقتش..
به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم به جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه.. فقط ۱ ساعت جلو چشم نباشید. مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره.. رادوین دست به سینه با اخم گفت : چرا باید اینکارو بکنیم؟.. . زنگ مجددا زده شد..
تانیا رو به تارا گفت : تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..
تارا :ولی اینا چی؟!..
تانیا زیر لب گفت : تو بروووووو..من حلش می کنم.
تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..
اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای ۱ ساعت..باشه؟.. پسرا نگاهی به هم انداختند .. در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند..
دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند.. ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد. عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون آمد و عصایش را در دست فشرد.. . هر سه دختر به طرفش رفتند. سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..
🔵چند نکته
اول اینکه رمان لجبازی در حال آماده شدن هست
که آماده شد میزاریم.
دوم اینکه یه خلاصه الان از رمانهای کانال میفرستم برای اعضای جدید و قدیمی کانال استفاده کنید ازش
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت44 🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از
#لجبازی
#قسمت45
🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیزی بع... با ویبره دوباره گوشیم و دیدن اسم پرمیس گفتم:
دارم میرم... خدافظ.... مامان دیگه چیزی نگفت و به سلامت "رو با لحن ناراحتی زمزمه کرد...چشمکی بهش زدم و از خونه بیرون اومدم... اصلا من برای چی حاضر نشدم برم فرودگاه؟!... خو معلومه واسه دیدن پارسا...خب... چرا دیدن پارسا باید برای من مهم باشه؟!
با دیدن در پارکینگ از فکر بیرون اومدم و در رو باز کردم.. دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
چرا انقدر دیر میکنی؟
ماشین رو روشن کرد و منتظر بهم نگاه کرد...ای بابا این که از من هم فوضول تر کنجکاو تره!
... شروع کردم به ماجرای ظهر رو تعریف کردن و وقتی پر میس کلی خندید گفت:
واقعا سالاد رو ریختی تو صورتش؟!..وای نفس و دوباره خندید...با غرغر گفتم:
حواست به جلوت باشه!...راستی...من دیگه مطمئن شدم که..نوید نگار رو دوست داره! چطور مگه؟!...
- فال گوش وایستادم! سرش رو تکون داد و گفت:
حالا چطور میخوای توی این مدت نگار رو تحمل کنی؟! با دیدن چشم غره ای که بهش رفتم خنده اش رو خورد و حرف دیگه ای نزدا
*******
به پرده های لوردراپه آبی رنگ کلاس خیره بودم...این پرمیس هم با یکی از بچه های کلاس مچ شده بودن و داشتن گپ میزدن...اصلا انگار نه انگار منم وجود خارجی دارم. فقط هر چند لحظه به بار برای اینکه عذاب وجدان نگیره همش میگفت "نظرت چیه نفس یا مثلا "مگه نه نفس؟".. ای خدا نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار....آهی کشیدم و نگاهی به در کلاس انداختم... با باز شدن در همه از جاشون بلند شدن و من دوباره چهره پارسا رو دیدم.. بازم اون تپش قلب مرموزی که ازش سر در نمیآوردم. چهره و تیپش رو با دقت نگاه کردم...مثل همیشه سنگین و شیک!..بدم میاد از این پسرا که عین دخترا همش گردنبند و از این چیزا آویزون خودشون میکنن!
خانوم مجد بفرمایین با این حرف پارسا و نگاه عمیقم به کلاس که سرجاشون نشسته بودن فهمیدم سرجام ایستادم و به پارسا خیره شدم....... برای بار دوم حرکت عرق سردی رو روی پیشونیم حس کردم.. تک سرفه ای کردم و بی توجه به نگاه سنگین دخترا و لبخند ملیح پارسا بدون حرف روی جام نشستم..
سر من! چرا هروقت با آرشام كل كل میکنم و ضایعش میکنم جلوی پارسا ضایع میشم!... آخه اینم شانسه؟!..... با سقلمه ای که از پرمیس خوردم متوجه شدم اگه بیشتر بی توجهی کنم بازم ضایع میشم.... آهی کشیدم و بی توجه به ضربان قلبم به تخته چشم دوختم
**********
کتاب هام رو توی کیفم چپوندم و روبه پر میس گفتم:
- پر میس...وای آبروم رفت! پرمیس زد زیر خنده و هیچی نگفت!... بی تربیت به جای اینکه دلداریم بده داره میخنده!..از جام بلند شدم و گفتم:
- تو هرهر بخند...من رفتم... از کلاس بیرون اومدم که یهو بازوم کشیده شد و پرمیس گفت:
. چرا لوس بازی در میاری؟!.....ولی خداییش خیلی جلوی پارسا سوژه شدیا؟ چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
- ببینم حالا چرا انقدر از اینکه ضایع شدی حرص میخوری؟!...نکنه؟! و با ابرو های بالا پریده نگاهم کرد... تپش قلبم بالا رفت...منظورش رو کاملا فهمیدم ولی برای اینکه چیزی نفهمه
گفتم:
- به جای چرت پرت گفتن بیا بریم منو برسون خونه که خستم و خیلی زود شروع به حرکت کردم...وای وای خاک به سر دشمنم!..همینم کم مونده پرمیس بفهمه من احساسی به
پارسا دارم!
واقعا احساسی به پارسا دارم؟!... خداییش من به پارسا احساس دارم؟!..نه بابا..
@Manifest
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت65 🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدی
#قرعه
#قسمت66
🔴" تانيا "👇
دل تو دلم نبود.با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم.همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره.. مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهان گور به گور شده ست..
چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که ممانعت کرد. با تعجب نگاش کردم .. لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل. بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد. با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده
شدم.
پشتش به ما بود.. ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :
حالا چکار کنیم تانیا؟!..
تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم..
عمه خانم بین راه ایستاد.. تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه.بفرمایید از این طرف.. ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل..
تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود..
با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم.وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم.. این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد و گفت :چیه؟!.. چی شده؟!..
تند تند گفتم :...هیچی..اخه می دونید.چون اومدنتون به اینجا برامون غیر منتظره بود یه کم شوکه شدیم.. سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست.. بنشینید..
هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شک اون هم به ما سه نفر..
بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..
******************
چشمام گرد شد.. عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست.. سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه.. این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم..
سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد داره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه.. ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره. پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید..
مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم.. تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه. چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا.. پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که به وقت از این قضیه بویی نبره..
وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت اونا اینجان درسته؟.. توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟ رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد.نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر.. باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود.. ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟ تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود. ولی الان سکوت جایز نیست.. چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم: .....
https://eitaa.com/manifest/1466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت45 🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیز
#لجبازی
#قسمت46
🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کردم و از فکر بیرون اومدم.... خداروشکر زیادم جدی نبود که پخش زمین شم ولی بازوم به شدت درد گرفت... . خانوم... حواستون کجاست؟! به قیافه دختره نگاهی کردم و گفتم:
- ببخشید واقعا معذرت میخوام.. سری تکون داد و جلوم رد شد...به راهم ادامه دادم و از آموزشگاه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم سربه هوا به من میگن واقعا.... آخه من چم شده؟! چرا وقتی به پارسا فکر میکنم از زمین و هوا دور میشم؟!
- آهای خانوم سر به هوا نکنه عاشق شدی؟! این صدا صدای پر میس مزاحم بود و شک نداشتم!...برگشتم و با حرص گفتم:
- زهر مار جلو این همه آدم میخوای آبروم رو ببری؟! به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
- آدم؟!.. وسط پارکینگ به جز ماشین چیز دیگه اس هست؟!
نفسم رو بیرون فرستادم و خواستم چیزی بگم که پر میس گفت: - ببینم نفس..نکنه عاشق پارسا شدی؟!
و خنده اش رو خورد...با غیض گفتم:
- مرض... من برای چی باید عاشق اون برادر خودشیفته و افاده ای تو بشم؟!... من به زمانی داداش تورو کف گرگی میزدم...حالا بیام عاشقش بشم؟!.. با شک نگاهم کرد که گفتم: حوصله ندارما.... آتیش کن بریم..
- باشه...ولی قبلش بریم دور دورا سری تکون دادم و گفتم:
- باشه... سوارشو بریم! و سوار ماشین شدم...اونم سوار شد و ماشین رو حرکت داد...
در خونه رو باز کردم... کفشام رو در آوردم و گفتم:
- سلام... و وارد هال شدم... آرشام و نوید نشسته بودن توی هال داشتن تلویزیون نگاه میکردن... نگاهی بهشون انداختم وگفتم:
- رفتید فرودگاه؟!
نوید نگاهی بهم انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- تو رفتی کلاس؟! با غیض بهش نگاه کردم که آرشام گفت:
- بچه رو تو خماری نذار... و بعدش نگاهی بهم انداخت و گفت:
آره رفتیم.. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بچه هم خودتی
صدای پوزخند آرشام رو شنیدم که پشت بندش خطاب به نوید گفت:
هنوز نمیدونه چه بلایی سرش نازل شده! نوید با غیض نگاهی بهش انداخت و گفت:
در این مورد با من شوخی نکن!
و یهو از جاش پاشد و در مقابل چشمای گرد شده من از پله ها بالا رفت...این دوتا امروز چشونه؟!...روبه آرشام که با خونسردی داشت پرتقال پوست میگرفت گفتم:
- اوهوی..تو امروز یه چیزیت هست!..من میدونم! و به سمت پله ها رفتم...واقعا خیلی بده آدم توی زندگیش دو نفر رو تحمل کنه!...دو نفر که فوق العاده ازشون بدش میاد... و اون دو نفر توی زندگی من آرشام و نگار هستن. دوتا خل و چل نگار افاده ای و آرشام گوریل انگوری پرو
به اتاقم رسیدم... در اتاق رو باز کردم... با دیدن دختری که پشت به من ایستاده بود و چهره اش مشخص نبود و داشت لباس عوض میکرد، بهت زده توی در گاه در ایستادم... یا بسم الله.. خونه مون جن نداشت!... از موقعی که این آرشام اومده همش اتفاقای عجیب و ناگوار برای من میفته. شک ندارم اینم از جن های آرشامه......بلافاصله در رو بستم و از چارچوب در بیرون اومدم......... نفس عمیقی کشیدم و در رو دوباره باز کردم و وار اتاق شدم و بهت زده گفتم:
- ببخشید... خانوم جن؟! دختره برگشت و من چشم تو چشم نگار شدم.... عصبی نفسم رو فوت کردم چه جنی هم هست!لباسش رو پوشیده بود........با اخم غلیظی گفت:
- بهت یاد ندادن وارد جایی میشی در بزنی؟! با غیض گفتم....
https://eitaa.com/manifest/1467 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت66 🔴" تانيا "👇 دل تو دلم نبود.با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و
#قرعه
#قسمت67
🔴تانیا👇
چون طرف صحبت های عمه خانم من بودم پس جواب دادم: پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید.تمومش همین بود.. فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادر زاده هاتون بچسبونید..
با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت:
الان معلوم میشه کی راست میگه..
نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد..
ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت:کجا دارید میرید؟.. عمه خانم...
با شمام.. عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای بایسته گفت : باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه..
از در بیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت.. به گرد پاشم نمی رسیدیم.. تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر.. صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟.. عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت.. لبای تارا جمع شد.
ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا.. تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت..
عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد، خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم..
در زد..ولی کسی جواب نداد.. دستگیره رو چرخوند..باز نشد.به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود.. هر سه نفس عمیق کشدیم..
دیدید کسی نیست؟ بهتون که گفته بودم.. عمه خانم برگشت و با شک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد.. مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم که یهویی خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد..
ماشین پسرا تو ویلا بود. حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!.. با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟.. مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت : مال ماست..
قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون.. اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تند تند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم. رایان و راشا بودند. پس اون یکی کجاست؟!..
راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر ..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست.. عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد..
راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم با شخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت. فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخر عمری...م.. منظورم اینه توی این سن که به دختر ۱۸ ساله گفتید زکی.
برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد..
لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم..
پس چرا اینا اومدن بیرون؟!.. قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن..
eitaa.com/manifest/1552 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت46 🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کر
#لجبازی
#قسمت47
🔵با غیض گفتم:
- بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟!
به چمدون گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: . فعلا این اتاق یه اتاق مشترکه!
نفس حرصی و عمیقی کشیدم و گفتم:
- انقدر عقده اتاق داری؟!... با لحن دلسوزی تصنعی ادامه دادم:
آخی... یادم نبود شبا تو طویله میخوابی! پوزخند صدا داری زد و گفت:
- انقدر بچه نباش!... خودت میدونی من عقده تنها چیزی که دارم حرص دادن توئه...... و در مقابل قیافه مبهوتم تنه ای بهم زد و از اتاق بیرون رفت... عجب زندگی داریما!...هر آدم دیوونه پیدا میشه از حرص دادن من خوشش میاد..این از اون آرشام اینم از این نگار...پرمیسم که گاهی به چهره عصبانیم عرعر میخنده..... فقط کم مونده پارسا از حرص دادن من خوشحال شه!...البته در اون مورد مشکلی ندارم پارسا با هر چیزی میخواد خوشحال بشه منم خوشحال میشم... از دست خودم هم حرصی شدم.... توی این موقعیت هم به اون پارسای افاده ای فکر میکنم......
به سمت کمدم رفتم و لباس های تو خونه ایم رو در آوردم... یه شلوار جین و به بلوز یشمی رنگ آستین سه رب پوشیدم....لباس هام رو عوض کردم... قیافه نگار جلو چشمم اومد.... یه بلوز آستین کوتاه خاکستری پوشیده بود...به شلوارش دقت نکردم!... جلوی آینه ایستادم.... موهام رو با کش مثل همیشه بالای سرم بستم و از اتاق بیرون اومدم... در رو بستم...به در اتاق خیره شدم و گفتم:
- این اتاق باید شاهد دعواهای منو نگار باشه!... شک ندارم!
**********
دور میز شام نشسته بودیم... مامان و بابا روبه روی هم و آرشام و نوید هم روبه رو و من و نگار هم روبه رو نوید جفت نگار و آرشام هم جفت من نشسته بود!...البته مطمئن بودم آرشام از قصد نشسته جفت من تا نوید این وسط مستفیض بشه!... واقعا متاسفم برای سلیقه داداش خل و چلم.. ...اوق... حالا این سیریش جلوی من نشسته که من اشتهام کور که چه عرض کنم؟ چش و چال اشتهام در میاد!...به نگار نگاهی انداختم......لبخند مهربونی زده بود...ای ای موذی!... میخواد بگه من فرشته مهربونی هام!..ولی من میدونم فرشته عذابه!...خدارو شکر توی خونواده ما موقع غذا خوردن کسی حتی المقدور صحبت نمیکرد تا در آرامش غذا بخوریم!...ولی من حاضر بودم اونقدر حرف بزنن تا من سرم بره ولی این نگار صلب آرامش اینجا روبه روی من نباشه!... نگار با لحن مهربونی گفت:
- نفس جون.....دوغ میخوری؟! وااای... همین الان گفتم تو خونواده ما موقع غذا خوردن حرف نمیزنیما!...بیا...کلا این نگار از رسم و رسومات خونوادگی هم بویی نبرده
نگاهم به بابا افتاد...لبخند ملیحی به این ارتباط محبت آمیز دخترش با دختر خواهرش، زده بود. برای اینکه بیشتر از این خودم رو جلوی بابا خراب نکنم که یه وقت نگه مشکل از توئه که نمیتونی با کسی ارتباط برقرار کنی، پس گفتم:
. آره... مرسی!
در همین حد!...خو من چیکار کنم؟!..اصلا زبونم به محبت الکی برای نگار،نمیچرخه... بیان منو بکشن!...نگار لبخندش رو تجدید کرد و لیوانم رو از دوغ پر کرد...لیوان رو جلوم گذاشت... لبخند تصنعی بهش زدم.... خدا میدونه پشت این لبخندامون چه زهرخنده ای بود!...این لحن مهربون نگار از صدتا فحش هم بدتر بود!...مشغول غذا خوردن شدم نگار هیچ وقت جلوی بزرگترا با من بد حرف نزده بود! میدونست من نمیتونم نفرتم رو مخفی کنم برای همین هم نقش بازی میکرد تا من آدم بده شم....اینم یکی دیگه از موذی گری هاش بود!..... با ریختن كل لیوان دوغم روی بشقاب برنجم از توی فکر بیرون اومدم...با چشمای گرد شده به بشاقبم نگاه کردم... - اشکال نداره... بشقابتو بده دوباره برات غذا میکشم... مامان بود که این حرف رو زد....نگاهی به نگار انداختم... با چهره ناراحت نگاهی به ظرف انداخت و گفت:
ای وای.... خواستم خورش بکشم! احيانا خورش توی لیوان دوغ من بود؟!... سعی کردم زیاد ضعف نشون ندم... خوب حالا یه ذره هم دوغ ریخت رو برنجم... مشکلی که نیست!.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه...اشکال نداره که!... مامان خواست بشقابم رو عوض کنه که نذاشتم..... دلیل نداره الکی اسراف شه... خوب حالا دوغ ریخته رو برنجم زهر هلاهل که نریخته!.. نگاهی به نگار انداختم. خیلی دلم میخواست لیوان نوشابه اش رو بجای ریختن توی بشقابش بریزم توی سرش!...ولی جلوی مامان اینا آبرو داری کردم... همیشه از اینکه برنجم خیس باشه متنفر بودم...همیشه هم به قاشق بیشتر خورش روی برنجم نمیریختم...ولی الان نمیدونستم با چه وضعی باید برنج خیسیده توی دوغ رو بخورم!... عیب نداره نفس...هیچ مشکلی نیست... تلافی رو برای کی گذاشتن!؟... یه قاشق به دهنم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه طعم غذا رو بچشم یه هوا محتوای قاشق رو قورت دادم...
https://eitaa.com/manifest/1553 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت67 🔴تانیا👇 چون طرف صحبت های عمه خانم من بودم پس جواب دادم: پس روهان همه چیزو گذاشته ک
#قرعه
#قسمت68
🔴 تانیا 👇
عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست.. هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد.. هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی بگن.. .
تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت : عمه خانم....این اقایون..اومممممم.. چیزن.. مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد :
ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم.. وای خدا عجب حرفی زد.. دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه
ولی پوزخند زد و گفت : به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید.. پس وسایل کارتون کجاست؟..
بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم.. وسایلمون رو جمع کردیم. الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم..
نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو.. یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود.. به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان.. عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت..
فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟.. فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند..
راشا با تعجب گفت : نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم. باور کنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه..
عمه خانم: که تو هم همینجوری آوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم.. عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن.. خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه.. .
من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن..
راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت ای بابا. میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این
عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟ راشا من من کنان گفت :ن..نه.. قسم می خورم..
وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشنوه رو به رایان گفت : بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره.. جونه رایان نری بدبخت شدما..
فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود.. خوشم اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره.. برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت : خداحافظ..
بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد. تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون .. رو به عمه خانم گفتم خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟..
مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم.. ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران.. فهمیدید؟..
اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم. بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد..
همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم.. خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم.. وای خدا راحت شدم..
تارا با خوشحالی گفت : بالاخره شرش کم شد..
- اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید..
ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو.
تابلو بود اومده مچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد..
حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم.. واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم.. تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی ...
eitaa.com/manifest/1576 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
#لجبازی
#قسمت48
🔵نگار میدونست از برنج خیس بدم میاد
-ببخشید نفس جون..نمیدونم چرا متوجه لبخند محو آرشام شدم....قاشق بعدی رو مثل قاشق قبلی بلعیدم و گفتم:
نه عزیزم... مشکلی نیست!غذات رو بخور!
نفس عمیقی کشیدم خوردن هچین غذایی اصلا به ذائقه ام خوش نمیومد!
* ** *
با هر بدبختی بود شامم رو خوردم,خوردن که نه باید بگم کوفت کردم. بعد از شام بابا و آرشام و نوید به هال رفتن موندیم منو مامان و نگار ایکبیری
کمک مامان ظرفا رو به آشپزخونه میبردم ولی نگار روی صندلیش نشسته بود و داشت قرصای تقویتیش رو میخورد!....ایش ایش...انگار میخواد بره تو تیم ملی فوتبال بازی کنه این همه به خودش میرسه! از توی آشپزخونه اومدم تا پارچ نوشابه و دوغ رو ببرم... مامان توی آشپزخونه مونده بود
نگاهم به نگار افتاد که داشت قرص مولتی ویتامینش رو کوفت میکرد...لبخند خبیثی زدم...من مظلوم آفریده نشدم.....فکر کردی نگار خانوم...
پارچ نوشابه رو برداشتم... نگاهی به نگار انداختم.... ساکت بود و داشت بطری قرصش رو مثلا مطالعه میکرد... پارچ به دست به سمتش رفتم و گفتم:
- اسم قرصت چیه؟!
نگاه مغروری بهم انداخت و گفت:
- سیستینb6
پوزخندی زدم و با لحن کنایه آمیزی گفتم:
- اعصاب و روان دیگه آره؟!... با غیض نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که مهلت ندادم و گفتم:
حالا این همه قرص اعصاب و روان میخوری تاثیری هم رو روانت داشت؟! با چشم غره سنگینی گفت:
- تو نمیدونی سیستین ب 6 چه نوع قرصیه دانشجوی مملکت؟! منو مسخره میکنی ها؟!...باشه
دستم رو بالا آوردم روی سر نگار نگه داشتم. پارچ رو خیلی شیک کج کردم و به " چیکار میکنی "های نگار توجهی نکردم! نوشابه ای که ته پارچ مونده بود و تقریبا یه لیوان بود خیلی شیک و مجلسی شرشر روی سرش ریخت!... نوشابه مشکی روی موهای عسلی رنگش ریخته شد بود و بدجور بی ریخت شده بود. به قیافه سرخ شده از عصبانیتش گفتم:
آخه... شب مورچه ها از سر و کولت بالا میرن!
با عصبانیت از جاش بلند شد و با صدای جیغ جیغی گفت:
- الان چه غلطی کردی؟! با لحن مسخره ای گفتم:
- وای عجیجم عچقم باور کن حواسم نبود خانمم...ببخشی جیجری!
با عصبانیت بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که دستم رو به حالت ایست جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- اوی... تو خونه خودم صداتو برام بلند نکنیا!.. روی این مسئله حساسم!..یکی زدی یکی خوردی! پس حالا که زدی و خوردی بشین سر جات که اگه بازم بخوای بزنی بدجور میخوری!!
و پوزخندی به قیافه اش زدم و پارچ بدست از جلوش رد شدم و به آشپزخونه رفتم.پارچ هارو روی دستگاه گذاشتم...ظرفا رو توی ماشین چیدم و روشنش کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم...بابا و نوید و آرشام نشسته بودن و داشتن فوتبال میدیدن!.. اوف این فوتبال چی داره مردا 24 ساعت نشستن پاش!.. 22 نفر آدم بیکار میفتن دنبال یه توپ که چی؟!... بعدم که
گل زدن میپرن رو هم دماغ همدیگرو خورد میکنن!....خو این بازیای مسخره دیگه چیه؟!...ایش بدم میاد!
به سمت اتاقم رفتم...واقعا توی خونه ما یه اتاق دیگه نبود این نگار بره توش زندگی کنه؟!...یه اتاق دیگه داشتیم که توش خرت و پرت هامون رو میذاشتیم...همه چی توی این اتاق پیدا میشد...ولی خب مرتب بود ولی تخت نداشت!...به درک... نکنه باید تختم رو هم بذارم برای نگار خانم خودم رو کارتن بخوابم؟!
باید با مامان حرف میزدم...مامان بیشتر از بابا حرفم رو میفهمید!....این پدر ما هم که اگه بذارنش شلوار پاش رو هم برای فک و فامیلش میده... به سمت اتاق مامان اینا به راه افتادم و تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم....
****
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم... مامان روی مبل تک نفره نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود...با دیدنم گوشه صفحه کتابش رو تا کرد و همونجور که کتاب رو میبست گفت: . چیزی شده؟!...باز چه گندی تو آشپزخونه زدی؟! لبخند پهنی زدم و همونجور که روی مبل تک نفره جفت مامان مینشستم گفتم:
نگران نباش مادر من ظرفا رو با آرامش تمام شستم...همشونم سالمن! مامان لبخندی زد و گفت:
خب پس...یه اتفاق دیگه ای افتاده ها؟! یکم من من کردم... حالا چجوری قضیه رو بگم؟!...بگم مامان من خوشم نمیاد نگار تو اتاقم باشه!... آره میگم...واقعا میگی نفس؟! آره ما که این حرفا رو نداریم!
-نمیخوای بگی چی شده؟!
تکونی خوردم.... از فکر بیرون اومدم و گفتم:
- مامان خوب میدونی که اگه منو
حرفم رو ادامه ندادم که مامان با شک گفت:
- تو و؟!
نفس عمیقی کشیدم و به نفس گفتم:
- اگه منو نگار زیر یه سقف باشیم اون سقف رو پایین میاریم! قبول دارین؟ سرش رو تکون داد و گفت:
شک ندارم!
از اینکه تا اینجا مامان باهام هم عقیده بود خوشحال شدم و با لحن شادی گفتم خوبه!
پس برای جلوگیری از خراب شدن و آوار شدن خونه ،نگار باید بره توی یه اتاق دیگه! لبخندش محو شد و با تعجب گفت:
- کدوم اتاق ؟!
یه اتاق خالی بیشتر نداشتیم که اونم در حال حاضر اتاق آرشامه
eitaa.com/manifest/1565 قسمت بعد
هدایت شده از تبلیغات گسترده انصار
اگر دنبال مطالب ناب
✅قرانی
✅حدیثی
✅داستانی
✅تحلیل سیاسی
✅و دانستنی های مفید در موضوعات مختلف اخلاقی ، اجتماعی ، طب اسلامی و غیره در قالب #عکس نوشته # ، #متن # ، #فیلم #، و #صدا # هستید
لطفا به کانال 🇮🇷الماس اباد 🇮🇷 تشریف بیاورید
👇 👇 👇
http://eitaa.com/joinchat/1482096640C3bd43327fd
سلام و صبح بخیر به همه
قسمت جدید در حال آماده سازیه به زودی در کانال قرار میگیره.
🌺🌺🌺