eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۶ 🔵 شادی:- کجا؟ - یه جایی برای یک ماه - گفتم کجا؟ - نمی خوام به کسی بگم صدای خنده ی
۲۷ 🔵اما تنها حس پر رنگی که درونم شکل گرفت این بود که می گفت تو حق نداری به اون فکر کنی اون حق زندگی داره با یه آدم سالم نه من، منی که معلوم نیست چقدر دیگه فرصت دارم. عصبی شدم ماشینو گوشه ای کنار یه دره نگه داشتم رفتم لبش ایستادم، داد زدم. از ته دل، بدون توجه به ماشینای گذری، بدون دونستن چشمی که منو می کاوید، بدون دونستن گوشی که داشت حرفامو می شنید و خدا - چرا خدا؟ چرا گذاشتی عاشق شم، تو که از قبل برام برنامه ی مردن چیدی دیگه چرا خواستی زجر کشم کنی؟ چرا گذاشتی عاشق شم؟ چرا گذاشتی قلبی که یه عمر خالی بود وقتی پر شه که نباید بشه؟! چرا اسم ارسطو رو برام پر رنگ کردی؟ چرا؟ رو زمین نشستم و با دستام خاک رو مشت کردم و به پایین دره پرت کردم. اشک ریختم. غافل از این که کسی همراهم داشت اشک می ریخت، کمی دورتر شاید چند متر فاصله داشتیم، حسش نکردم، حسی برام نمونده بود عصبی بلند شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت روندم سمت جمکران خیلی زود رسیدم. پیاده شدم. چادر گل گلی سفید صورتیمو سرم انداختم و فارغ از همه ی امور دنیوی رفتم جلو، نور سبز رنگی که دیده می شد منو به سمت خودش می کشوند و چقدر این جا با این نور معنویت داشت، انقدر جلو رفتم که دستای لرزونم با طلای ضریح برخورد کرد. لرز کردم، لرز از نور امیدی که به قلبم ریزش کرد. درست مثل جریان رسانش که تو درس فیزیک خونده بودیم همون جا نشستم و سرمو رو زانو گذاشتم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با گذاشته شدن دست رو شونم سرمو بالا آوردم و رو صورتش مات موندم صورتی سفید، سفید سفید درست مثل میت. لبابی کبود. ابرو نداشت، مو نداشت اما از پیرهن صورتیش و دامنش معلوم بود دختره. خدایا یعنی اینم؟! چرا؟ این دختر بچه چه گناهی داره؟ دور از جون باران همسن باران می زد دختر - سلام سارا خانم. تعجب کردم! - تو اسم منو از کجا می دونی؟ دختر - سلام کردما! - باشه سلام. حالا جواب منو بده. دختر - حدس زدم. جوري نگاهش کردم که خندید . دختر: - باشه، یه نفر بهم گفت. گفت بیام پیشت. تعجب کردم! - کی بود؟ دختر:- نمی دونم یه پسر بچه بود، گفت یه نفر بهش گفته که به من بگه. عینکی بوده؟! حتما اشتباه شده، اینجا که کسی من رو نمی شناسه. - تو اسمت چیه خانوم خوشگل؟ دختر:- روشا. - چه قشنگه اسمت، مثل خودت که قشنگی. روشا: - چه فایده؟ دارم میمیرم! تعجب کردم، چرا به بچه حقیقت رو گفتن؟! - نه عزیزم، خوب میشی. روشا:- دروغ نگو، خودم حرفاي بابا و مامان رو شنیدم. دلم گرفت. - نگران نباش، منم مثل تو دارم میمیرم ... نمی تونستم، من نمی تونستم مثل این دختر بچه انقدر واضح با حقیقت برخورد کنم. نتونستم حرفمو کامل کنم به جاش گفتم: - منم سرطان دارم. روشا:- توام یواشکی شنیدي و فهمیدي؟ خندم گرفت. - نه، من تنها بودم. تنها رفتم دکتر، دکتر خودش بهم گفت. روشا:- ولی بابا همیشه می گه یا با خودش یا مامان برم دکتر توام باید با مامانت می رفتی. - من مامانم مسافرت بود مجبور شدم تنها برم. روشا - اما تو که مو داري... مال منم کم کم میریزه. روشا: - من جاي تو بودم خودم می زدم که وقتی ریخت غصه نخورم. یه لحظه به فکر فرو رفتم. یعنی منم موهاي فر خوشگلم میریخت؟ شاید حرف روشا رو گوش کنم خوب باشه، ایت جوری می دونم خودم خودمو کچل کردم، می دونم بیماري بهم غلبه نکرده، بیماري زشتم نکرده، خودم کردم. با خوشحال ی گفتم: - راست میگیا ! تو این جاها آرایشگاه می شناسی؟ روشا: - آره. - می تونی با منم بيای ؟ - بذار برم به مامانم بگم. رفت و بعد با خانمی خوش پوش اومد. خانم:- سلام. - سلام، راستش می دونم نمی تونید بذارید دخترتون با یه غریبه جایی بره. من نباید پیشنهاد می کردم. خانمه خندید - ولی من اومدم بگم برید. در ضمن من اسمم مریمه مادر روشا. شما اولین دوست روشا هستید براي همین وقت ی گفت انقدر تعجب کردم که اومدم ببینم مهره ي مار داري؟! - نه، راستش شاید چون منم مثل خودشم باهام ارتباط برقرار کرد. یهو صورتش در هم رفت. مریم - متاسفم نمی دونستم. - حالا اجازه میدید بریم آرایشگاه با این خانم گل؟ مریم - آرایشگاه خوب می خواي یا معمولی؟ خندیدم. - چیه کدوم، فقط می خوام از شر این موهاي اضافی رو سرم خلاص شم. مریم با بهت نگاهم کرد. مریم - یعنی چی؟ - یعنی میخوام شکل روشا بشم. فرقی نداره نهایت یه ماه زودتر این شکلی می شم. منتهی با خواسته ي خودم. مریم با بهت بدرقه ي راهمون شد و همراه روشا سوار ماشینم شدیم و رفتیم. هر دو با هم وارد آریشگاه شدیم. آرایشگر اومد سمتمون. - بفرمایید عزیزم. رو صندلی نشستم و اون خانم هم اومد جلو و گفت:... https://eitaa.com/manifest/2183 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت116 🔴منتظر بود رایان یک بار دیگر اصرار کند .. وقتی دید رایان نه نگاهش می کند و نه حرفی
🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید و به شانه ش زد.. کلک..این خوشتیپه کی بود؟..دوست پسر پیدا می کنی و لو نمیدی؟..بابا دست خوش.. -چی میگی تو؟!..دوست پسرم نیست..همسایه ست.. برووووو..چه همسایه ی باحالی دارین..خدا بده شانس..پس چرا اون تو رو رسوند؟!..تو آژانس کار میکنه؟!..راستی ماشینت کو؟!..د یالا زود باش جواب بده.. ترلان خندید وبا اخم ساختگی نگاهش کرد: داری بازجویی می کنی؟..محض اطلاعت باید بگم ماشینم پنچر شده بود رایان هم لطف کرد منو رسوند..خب دیرم شده بود اژانس هم تا نیم ساعت نمی اومد این شد که قبول کردم باهاش بیام.. اوهوووو..چه اسم باحالی داره..رایان..خوشگل و خوشتیپ هم که هست..اسمشم که باحاله..بگو بینم قصد ازدواج نداره؟.. با خنده شونه ش رو گرفت و به طرف کتابفروشی هلش داد:گمشو برو تو کم چرت و پرت بگو.. -چیه حسودیت شد؟ -خفه.. هردوبا لبخند وارد کتابفروشی شدند که بخشی از اون به کتابخانه اختصاص داده شده بود..خریدشان که تمام شد ترلان با شنیدن صدای فرامرز ارام برگشت و با تعجب نگاهش کرد.. فرامرز محجوبانه لبخند زد و جلو امد..سرش را زیر انداخت و گفت : سلام ترلان خانم..خوبین؟.. شبنم با تعجب نگاهی به ترلان انداخت ..ترلان پوزخند زد و رو به فرامرز گفت :سلام..مرسی..شما چطورین؟.. آقای شیبانی خوبن؟.. ممنونم..پدر هم خوبن..سلام می رسونن.. -سلامت باشن..با اجازه.. به طرف در رفت که صدای فرامرز در جا متوقفش کرد :اگر ماشین ندارید من می رسونمتون.. نه ممنون..ماشین هست..خداحافظ.. بدون انکه به او مهلتی برای حرف زدن بدهد دست شبنم را گرفت و هر دو سریع از کتابخانه بیرون آمدند.. این دیگه کی بود؟!.. -مزاحم ماشینت کجاست؟.. -اونطرف پارکه..کجا بریم؟ -فعلا یه دور این اطراف می زنیم وبعد هم من بر می گردم خونه.. خشک وخالی که نمیشه ..بریم یه بستنی بخوریم..مهمونه من -اوکی..چی از این بهتر.. جون به جونت کنن خسیسی... همینه که هست.. خندیدند وسوار ماشین شدند.. " تارا "👇 باید یه بهونه ای جور می کردم تا بتونم قضیه ی امشب رو مخفی نگه دارم..مطمئن نبودم که وقتی تانیا یا ترلان بفهمن بهم اجازه ی رفتن بدن یا نه..گر چه من قبلا درخواست راشا رو قبول کرده بودم و دیگه نمی شد کاریش کرد ولی خب باید احتیاط می کردم.. تا حالا از این کارا نکرده بودم و نمی دونستم هم واسه چی دارم انجامش میدم..می دونستم اشتباهه محضه ولی نمی دونم چرا پشیمون نبودم..ای بابا همه ش که شد نمی دونم..خب نمی دونم دیگه چکار کنم؟.. حاضر و اماده از اتاقم بیرون اومدم ساعت 8:30 بود.. تیپم رو یه مانتوی سفید و شلوار جین همرنگش..همراه کیف و شال مشکی براق تکمیل کرده بود.. موهامو کج اُتو کشیده بودم ولی جوری نبود که زیاد از شال بیرون بیوفته ولی حالتشو داشت.. کفشای مجلسی مشکیم که پاشنه های بلندی هم داشت و دستم گرفتم .. تانیا از تو اشپزخونه سرک کشید و با دیدنم و اون سر وشکل هر دو تا ابروشو داد بالا و با تعجب گفت :به به..کجا به سلامتی؟!..اونم این موقع و با این سر و شکل؟!.. آب دهنمو قورت دادم..نباید سوتی می دادم.. ریلکس کفشامو پام کردم و گفتم :دیشب که شام نموندم شادی زنگ زد گفت امشب تو یه رستوران میز رزرو کرده و چند تا از بچه ها رو هم دعوت کرده دور هم باشیم.. داشتم بندشو می بستم که گفت :لازم نکرده..چرا زودتر نگفتی؟.. صاف تو جام وایسادم :اِ ..تانیا اذیت نکن دیگه..خداییش دیشب بد شد برگشتم..وسط مهمونی ول کردم اومدم..خب اگه پیشنهادشو قبول نمی کردم ازم دلخور می شد.. یه کم نگام کرد و بعد هم سرشو تکون داد :باشه..ولی با تاکسی میری و با تاکسی هم بر می گردی..حیف که کار دارم وگرنه می رسوندمت.. مرسی..باشه حتما..راستی ترلان کجاست؟!.. - تو اتاقشه..درضمن 3 روز دیگه چهلم عمه ست..از هفته ی دیگه هم من و ترلان باید بریم دانشگاه..کلا درگیریم.. یادت نره چی گفتما..مراقب باش..فقط هم سوار تاکسی میشی نه هر ماشینی که واسه ت بوق زد و گفت مسافرکشه..فهمیدی؟.. https://eitaa.com/manifest/2180 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت117 🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید
🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم.. نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مواظب باش.. -باشه چشم..بای.. از ویلا زدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم..از قبل با شادی هماهنگ کرده بودم که اگر تانیا بهش زنگ زد و ازمن پرسید بگه که با اون هستم .. ای خدا کاش درخواستشو قبول نمی کردم تا حالا اینجوری عینهو خر تو گل گیر نکنم..عجب مکافاتی گرفتار شدما.. نمی دونم چرا دو دل بودم..یه دلم می گفت برو و یه دلم می گفت نرو..ولی خب اون دلی که می گفت برو قوی تر بود چون که وادارم کرد برم..یا شاید هم خودم دلم می خواست اینطور بشه.. نمی دونم..وااااااااای که الان گیجه گیجم.. تو ماشینش منتظرم بود..فاصله ی زیادی با ویلا نداشتیم واسه ی همین سریع سوار شدم و اونم راه افتاد.. زیر لب سلام کردم ولی نگاش نکردم..سیخ سر جام نشستم.. از همه ی اینها فقط بوی خوش ادکلنشو استشمام کردم..وای که من چقدر از این بو خوشم می اومد.. خداییش حرف نداشت.. صدای شادش توی گوشم پیچید و باعث شد نگاش کنم.. سلاااااااام خانم خانما..همسایه ی عزیز..مرکبمون رو منور کردید.. -مسخره می کنی؟!.. ای بابا مسخره چیه؟..نیگا چراغای جلوی ماشینم نورشون بیشتر از همیشه شده...این یعنی چی؟.. از قدوم مبارکه شماست خانم.. با لبخند رومو برگردوندم و چیزی نگفتم.. پس چرا ساکتی؟!..تموم راه رو اگه سکوت کنی تهش یا می زنم یکی رو ناکار می کنم یا یکی می زنه منو ناکار می کنه..به هرحال از این دو حالت خارج نیست.. اونوقت چرا؟!.. نگاه خاصی بهم انداخت وبا لبخند گفت :دیگه دیگه..یه طرف تو حرف نزنی خوابم می بره می زنم یکی رو ناکار میکنم..مورد دوم هم که گفتم یکی می زنه منو ناکار می کنه دلیلش اینه که یه خانم همه چی تمومی که شما باشی نشستی کنار یه اقای خوشتیپ و خوشگل و خوش سر وزبونی که من باشم تازه اون خانم همه چی تموم سکوت هم کرده و منو فرستاده تو حالته خلسه خب معلومه نمی بینم یارو داره میاد سمتم اونم می زنه ناکارم می کنه..بعد هم که خدا اون روز و نیاره ..گوش شیطون هر دوتاش کر ایشاالله..زبون حسودا لال به حمدلله..چشم بد خواها کور... میافتم می میرم خونم میافته گردنت..بعد روحم شبونه میاد سروقتت و ازت عارض میشه که تو این خاک رو ریختی توی سرم و منو فرستی دیار باقی..حالا اگه می خوای اینجوری نشه یه چیزی بگو.. جدی گفتم :خب این همه حرف زدی دیگه رسیدیم که من چی بگم؟..بعدش هم به نظرت این همه راحتی و صمیمیت زود نیست؟!.. نه..دقیقا وقتشه.. وقته چی؟!.. هیچی..خب حالا من ساکت میشم تو حرف بزن.. -من حرفی ندارم..ظاهرا تو می خواستی یه چیزی به من بگی.. اون که بله..ولی الان وقتش نیست..موقعش که شد بهت میگم.. -موقعش کیه؟!.. نیم نگاهی بهم انداخت و با شیطنت خندید..سر در نمی اوردم که قصدش چیه؟!..چرا انقدر باهام صمیمی برخورد میکنه؟!..چرا انقدر زود باهاش راه اومدم و اینی که تا دیروز از صدتا دشمن هم با من بدتر تا می کرد الان کاملا دوستانه باهاش رفتار می کنم.. واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!..اون هم اینقدر ناگهانی.. جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت..هر دو پیاده شدیم ..حتی درش هم به سبک درهای قدیم ساخته شده بود و حالتش سنتی بود.. داخلش فضای کاملا باز بود..سرسبز وزیبا..پر از درخت های بلند که زیر هر کدوم از درختا تخت های بزرگ و چوبی قرار داشت..مخصوص خانواده های سنتی پسنده ایرانی.. وای عاشقش بودم..از اینجور سبک ها خوشم می اومد..روی یکی از تخت ها دنج ترین جای ممکن نشستیم داشتم از دیدن محیط اطرافم که بی شباهت به باغ های شمال نبود لذت می بردم که صداش رو شنیدم.. چطوره؟.. من که تو حال و هوای خودم بودم گنگ نگاش کردم و گفتم :چی؟!.. خندید وبا دست به اطراف اشاره کرد :خب اینجا رو میگم دیگه..به نظرت چطوره؟.. اوه عالیه..همیشه از اینجور جاها خوشم می اومد..عاشق وسایل و تزییناته سنتی هستم.. همون موقع گارسون با منو اومد پیشمون..هر دو جوجه سفارش دادیم البته راشا کباب کوبیده هم به سفارشاتمون اضافه کرد... https://eitaa.com/manifest/2192 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۷ 🔵اما تنها حس پر رنگی که درونم شکل گرفت این بود که می گفت تو حق نداری به اون فکر کن
۲۸ 🔵-روسریتو در بیار عزیزم روسریمو که در آوردم دو تا دستشو تو فرهای موهام فرو برد:- وای چه موهایی! چه مدلی می خوای بزنیش گلم؟ - از ته! خندید - ماشاا..چقدر نازی، تو هم خوشگلی هم موهات نازه هم شوخ - ولی من شوخی نکردم.از لحن جديم لبخندش محو شد و با بهت نگاهم کرد. آرایشگر:- چرا؟! - چند وقت دیگه خودش می ریزه، الان می خوام ببینم چند وقت دیگه چه شکلی می شم. فکر کنم آرایشگر با نگاهی به وضع روشا قضیه رو فهمید - جدی از ته بزنم؟ - بله، ممنون می شم.و این چنین شد که سارای مو فرفری به سارای کچل تبدیل شد! با یه نگاه به آینه فهمیدم هنوز من یه چیزی بیشتر از روشا دارم. ابرو! اینم می ریزه دیگه، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه! با حسرت به موهای قشنگم نگاه کردم. یه آن پشیمون شدم ولی بعد با یادآوری این که تا چند وقت دیگه همین جوری می شم ادامه دادم - ابروهم بزنید لطفا! آرایشگر با تعجب گفت: - ممکنه بهت نیادا؟ - مهم نیست خانم. ابروهامم زد و منم شدم روشا. همه تو آرایشگاه خیره به ما بودن و به شوخیامون می خندیدن. شالمو انداختم رو سر بی موم و از در آرایشگاه زدم بیرون. همراه روشا برگشتیم حرم و مریم با دیدن من متعجب شد مریم:- انقدر خوشگلی که یه ذره رو قشنگیت اثر نذاشت سارا جون - مرسی خوشحال بودم اینا مثل بقیه رفتار نمی کنن. شب بود که مریم و روشا قصد رفتن کردن مریم:- سارا جون می دونم این جا غریبی بیا بریم خونه ی ما - ممنون مریم جون، ولی من قصدم از اومدن موندن بود، یعنی خواستم یه ماه تو حرم باشم حتی شبا. مریم : پس هر جور راحتی خانوم گل ما، هر روز یا یه روز در میون میایم می بینمت پس؟ - حتما مریم :- پس فعلا خداحافظ - بای. روشا اومد کنارم و بغلم کرد روشا:- خیلی خوشحالم دوست خوبی مثل تو دارم، ولی ناراحتم که توام مثل من داری می میری؟از بغلم در اومد و رفت، ولی من هنوز مبهوت جملش بودم:"توام مثل من داری می میری" نمی دونستم می ذارن شب تو حرم موند یا نه رفتم و یه ساندویچ خریدم و تو ماشین نشستم و خوردم. تصمیم گرفتم تو همون ماشین بخوابم، پول مسافرخونه یا هتل که نداشتم، حرم هم مطمئن نبودم و به ریسکش نمی ارزید دوباره برم داخل و برگردم. درای ماشین رو قفل کردم و رو صندلی عقب خوابیدم. صبح با صدای ضربه ای که به شیشه ی ماشین می خورد بیدار شدم. روشا بود. شیشه رو دادم پایین - سلام روشا:- سلام سارا جون - خوبی؟ کی اومدی؟ - همین الان، بیا با هم بریم زیارت خمیازه ای کشیدم و شالمو درست کردم. نمی دونم چرا زیاد از این که کچل بودم ناراحت نبودم. شاید به دلیلش برای این بود که خودمو زیاد نمی دیدم، شایدم وضعیت روشا بود. نمی دونم هر چی بود بد نبود. و رفتیم زیارت و روشا زودتر رفت بیرون منم یه ساعت بعد رفتم تو حیاط. تا شب با روشا کلی بازی و دعا خوندن انجام دادیم. ساعت هشت شب بود که موبایلم زنگ زد. سهیل بود - بله؟ - سلام سارا، ماموریتی؟ - سلام. آره چطور؟ - هیچی اومدم خونه سوغاتیتو بدم نبودی به مامان زنگ زدم گفت رییست بهش گفته رفتی ماموریت برای یه ماه بندر عباس گرم نیست؟ نمیری یه وقت دختر؟ پس ماموریتی؟ - آره. سهیل:- اوضاع که خوبه؟ - مرسی خوبه - آهان راستی سالاری حقوق دو ماه قبلت و این ماموریتت رو خواست بریزه به حسابت که شمارشو ازم گرفت. خودت پیگیر باش - باشه سهيل. همه خوبن؟ باران؟ - همه خوبیم. برو دیگه به کارات برس خواهری. منم امشب شیفت شبم - مرسی زنگ زدی. مراقب خودت باش. بای - بای تا بعد. خیلی خوشحال شدم از این که ارسطو پول به حسابم ریخته بود. با این که می دونستم حقوق دو ماه پیش نداده و خرج ماموریت همه رو از خودش در آورده تا من بی پول نباشم، اما کارش برام خیلی ارزش داشت. مریم و روشا رو به خونشون رسوندم و رفتم به یه مسافرخونه. لعنتیا به دختر مجرد اتاق نمی دادن. آخرش رفتم تو یه مسافر خونه که مسئولش خانم بود. رفتم و اونم گفت به دختر مجرد اتاق نمی ده، تو یه تصمیم آنی شالمو کمی دادم عقب، چاره ای نداشتم. - ببینید خانم من سرطان دارم، اومدم جمکران یه ماه بمونم اجازه بدید بمونم. به خدا حاضرم پول یک ماه اتاق رو همین الان بدم. زن با نگاهی دلسوزانه که ازش متنفر بودم ولی چاره ای نبود موافقت کرد. مسافر خونه ی تمیزی بود. اتاقی بود با یه تخت. مانتومو در آوردم و شالمم رو تخت انداختم. خونه ی من تو این یه ماه. بد نبود. دستشویی و حمام رو شستم تا چندشم نشه توش. اتاق رو هم تمیز کردم و روتختی روش رو هم شستم و روی بالشم یکی از شالامو کشیدم و از پشت گره زدم. تقریبا کارم تموم شده بود که در اتاق زده شد. تعجب کردم! شب بود، ساعت یازده بود و تقریبا در اتاق از شدت ضربه داشت کنده می شد. سریع شالمو سرم کردم و در رو باز کردنم همانا و دو تا شاخ سبز شدن رو سرم هم همانا و خشمگین شدن هم همانا. اما قبل از این که من حرفی بزنم و خشممو سرش خالی کنم کاری کرد که دهنم باز موند! eitaa.com/manifest/2191 قسمت بعد
Masoud Sadegloo - Havas Baz.mp3
9.24M
اینم آهنگ کلیپ بالا
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۸ 🔵-روسریتو در بیار عزیزم روسریمو که در آوردم دو تا دستشو تو فرهای موهام فرو برد:- و
۲۹ 🔵اومد جلوم،دهنم باز موند، تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم چشماش قرمز بود،نمی دونم چرا،خشم بود یا ناراحتی یا بی خوابی نمی دونم! ساکت بود و نگاهش روی جفت چشمام تو چرخش بود تنها حرفی که تونستم بزنم اسمش بود - ارسطو ارسطو که تا الان خشمگین بود آروم شد. حسش کردم. دوستش داشتم. عاشقش بودم. تموم حالتاش دستم بود. ارسطو:- جانم؟ سرخ شدم. این این جا چی کار می کنه؟ اصلا چه جوری اومده بالا تو اتاقم؟ مگه این جا در رو پیکر نداره؟! همه رو بهش گفتم که خندید و رو تخت نشست و فقط گفت: - دلم تنگت شده بود! واقعیتش این بود که منم دلم تنگش بود. با کمی فاصله روی تخت نشستم، نمی دونم چرا سکوت کرده بود؟ سرمو بالا آوردم که نگاه بهت زدش رو روی سرم دیدم. وای شالم رفته بود عقب! خواستم بیارم جلو که مچ دستمو گرفت. بگم سوختم دروغ نگفتم. بگم قلبم اومد تو دهنم دروغ نگفتم. بگم لپام شد لبو بازم دروغ نگفتم. اما حسای من کجا و حسای اون کجا. من داشتم سرخ و سفید می شدم ولی اون داشت خشمگین می شد، اون یکی دستشو آورد جلو و شالمو برداشت از رو سرم. نگاهش رو سرم و چشمام نوسان داشت. خجالت کشیدم. می دونستم گناه نداره، من که دیگه مویی ندارم ولی بازم خجالت کشیدم و شال رو از دستای بی رمقش بیرون کشیدم و خواستم بندازم سرم. به چشماش خیره شدم، به چشمام خیره شد. نگاهش رو ابروهای نداشتم افتاد انگار تازه داشت می دید. بازم تعجب کرد؟ کلافه رفتم عقب و روسری رو سرم انداختم. ارسطو: - چی کار کردی سارا؟ چی کار کردی؟ موهات چی شد؟ اون موهای فر! وای، وای خدای من! داد زد. - چرا این کارو کردی؟! - چون خودش می شد. نهایت یه ماه دیگه. خودم کردم که سرطان شکستم نده. دیدی من شکستش دادم! ارسطو عصبی خندید - تو دیوونه شدی سارا! خدا خودش صلاح می دونه کی این شکلی بشی، نباید این کارو می کردی داد زدم: - به تو ربطی نداره. موهای خودم بود دوست داشتم زدمش. فهمیدی؟ به تو هیچ ربطی نداره. لحظه ی آخر بود که به طرف صورتم سوخت. بهت زده بودم، نفهمیدم چی شد. ارسطو پشتش به من بود و نمی دیدم. گرمی خونو روی صورتم حس کردم و متعاقبش صدای داد ارسطو رو ارسطو - د لا مصب نگو به تو ربطی نداره، نگو. آتیشم نزن سارا، خودم دارم می سوزم تو بدترش نکن. از لحظه ای که رفتی دنبالتم. دارم دیوونه می شم، نمی تونم تنهات بذارم، سارا بفهم چی میگم، بفهم حسم چیه. اما من دیگه نفهمیدم چون سرم گیج رفت و افتادم رو زمین. سیاهی مطلق! چشمامو که باز کردم موقعیتمو تشخیص نمی دادم. کمی فکر کردم که همه ی اتفاقا یادم اومد. اطراف رو نگاه کردم و ارسطو رو ندیدم. همیشه فکر می کردم مثل رمانا وقتی بیهوش می شم بعد که به هوش میام همه جا سفیده و منم تو بیمارستان، ولی این طوری نبود. نه جایی سفید بود و نه من بیمارستان. همون دیوارای سیاه، همون اتاق نمور مسافر خونه. ارسطو هم نبود، تنها بودم. رو تخت بودم، من که رو زمین افتادم! افکارمو خط زدم، دوست نداشتم بیشتر فکر کنم دقت کردم دیدم دستم داره می سوزه. نگاه که کردم دیدم سرم تو دستمه. پس دکتر اومده؟! صدای کلید اتاق اومد سریع چشمامو بستم. نمی دونم چرا این کارو کردم اما فعلا دوست نداشتم ببینمش. با این که دوستش دارم، با این که عاشقشم ولی کارش یادم نمی ره. بعضی وقتا که سهیل هم می اومد و دلم نمی خواست ببینمش خودمو به خواب می زدم ولی اون می فهمید و همش بهم می گفت خیلی شیطونی سارا ۔ در اتاقم بسته شد. صدای قدما بهم نزدیک شد، درست کنارم تموم شد. تپش قلبم بالا رفته بود. صداش اومد. ارسطو: - منو ببخش. قلبم ایستاد. می دونه بیدارم؟ ارسطو:- منو ببخش سارا. کاری که کردم دست خودم نبود، توام جای من بودی همین کار رو می کردی. آخه، آخه ... چرا اون بلا رو سر موهات آوردی دیوونه؟ ابروهات رو چرا؟ چرا با من این کارا رو می کنی؟ چرا به کسی جز خودت فکر نکردی؟ چرا فکر نکردی من این جوری ببینمت داغون می شم؟ سارا چرا نمی خوای بفهمی؟ چرا نمی خوای بفهمی حسم چیه؟ صدای پوف بلندی اومد که نشون از کلافگیش بود. دوست نداشتم ادامه بده. نمی خواستم چیزی بگه که هم منو هم خودشو عذاب بده. شاید می دونستم منظورش چیه اما نمی خواستم الان و تو این موقعیت بهم بگه. من و اون نمی تونیم، نمی تونیم ما بشیم. دنیای من با اون فرق داره. من مال این جا نیستم که بهش دل ببندم. گوشه ی چشممو باز کردم که بالا سرم دیدمش. روی صندلی نشسته بود و چشمش بسته بود. پس انگار خودشم قصد ادامه دادن نداشت. قطره اشکی از چشمم ریخت. سرم داشت تموم می شد. من از سرم می ترسیدم. همیشه سرم زدن رو عین مردن می دیدم ولی الان برام هیچ مفهومی نداشت، مرگ تو یه قدمم بود. دستمو لرزون بردم سمت سرم و سوزن رو از دستم در آوردم. خون از دستم مثل فواره زد بیرون. همینه، همین خونه لعنتیه که سرطان گرفته!کاش می شد همین الان همه خونم تموم شه و سرطان همراه خونم از بدنم بره و من خوب شم eitaa.com/manifest/2205 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت118 🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم.. نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مو
🔴بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!.. نه..خداوکیلی حیف این هوا نیست ازش استفاده نکنیم؟..من که هر وقت میام اینجا اشتهام بیشتر میشه.. پس قبلا هم اینجا اومده ..اره خب وگرنه بیخودی که منو نمی اورد یه همچین جایی..لابد از قبل این اطراف رو می شناخته..ولی انصافا انتخابش معرکه ست.. هنوزم نمی خوای بگی؟!.. چرا میگم..ولی بعد از شام.. رو زانو به طرفم اومد .. با تعجب نگاش کردم..درست کنارم نشست..نه اینکه بهم بچسبه ولی اونم به پشتی تکیه داد و حالا حضورش رو از فاصله ی خیلی نزدیک حس می کردم.. گارسون غذاها رو اورد گذاشت روی تخت و رفت.. خب شروع کن..از هر کدوم که دوست داری.. من همین جوجه رو هم کامل بخورم هنر کردم..شبا نمیتونم بیشتر بخورم.. حالا یه امشب رو استثنا قائل شو..نمیشه؟.. شونه م رو انداختم بالا ..هر دو شروع کردیم..راست می گفت..انگار اون فضا روی من هم تاثیر گذاشته بود..به طوری که نیمی از کباب رو من خوردم و اصلا باورم نمی شد.. مشغول بودم که سنگینی نگاهش رو حس کردم..سرمو چرخوندم ..قاشقِ غذاش توی دستش بود و همونطور زل زده بود به من..نه لبخند می زد و نه جدی بود..ولی نگاهش..معمولی نبود..یه جور خاصی بود..جوری که قلبم دوباره رفت رو دورِ تند.. چرا اینجوری میشم؟!..تازه خوب شده بودم ولی باز با دیدن نگاهش همون حالتی که اون شب توی جشن تولد شادی بهم دست داده بود اومده بود سراغم.. محو نگاهش و راز چشماش بودم که انگار به خودش اومده باشه سرشو چرخوند..دیگه هیچی از گلوم پایین نمی رفت.. دستام می لرزید و انگار یه جورایی هیجان زده بودم.. ولی اخه این هیجان چه دلیلی داشت؟!..مگه بیخودی هم میشه؟!.. بعد از صرف شام ساکت تر شد..از جام بلند شدم تا کمی اون اطراف قدم بزنم..باز هم نگاه راشا رو روی خودم حس کردم و اون هیجان و حسِ ناخونده به سراغم اومد.. خواستم دور بشم..از نگاه خیره ش..از حس گنگی که بهم دست داده بود و حتی از صدای کوبش قلبم.. اینها نشونه چی بود؟!..گیجم خدا.. داشتم لا به لای درختا قدم می زدم که ناغافل دستم کشیده شد و خواستم برگردم ببینم کیه که منو کشید بین درختا.. تو یه لحظه که جلو افتادم دیدم راشاست..دستم توی دستش بود و مسیرش هم به سمت حوض سنتی که انتهای باغ قرار داشت.. هیچی نمی گفتم و فقط دنبالش می رفتم..قدم هاش بلند و مردونه بود..قلبم دیوانه وار خودشو به دیواره ی سینه م می کوبید.. هیجانم دو برابر شده بود ..خدایا داره چه اتفاقی میافته؟!..چه مرگم شده؟!.. کنار حوض ایستاد..نیم رخش سمت من بود .. دستم توی دستش بود.. خواستم بیرون بکشم که نذاشت و محکمتر گرفت.. صورتشو به طرفم چرخوند و مستقیم زل زد تو چشمام.. فکر کنم رنگم پریده بود..یا شاید سرخ شده بودم..نمی دونم ولی اینو خوب حس می کردم که به شدت می لرزیدم..مخصوصا به خاطر اینکه دست سردم تو دست گرم راشا قرار گرفته بود..لامصب حتی نمیذاشت بکشمش بیرون ..شاید اونجوری ارومتر می شدم..البته شاید.. نگاهشو ازم گرفت..انگار ازحرفی که می خواست بزنه تردید داشت..یعنی چی می خواد بگه؟!..ذهنم رو بدجور به خودش مشغول کرده بود..ولی این هم از استرسم کم نمی کرد.. بازم دستمو کشیدم تا شاید فرجی بشه و ول کنه ..ولی محکمتر گرفتش و کلافه گفت :ا ..دختر یه دقیقه صبر کن... چرا انقدر تقلا می کنی؟.. eitaa.com/manifest/2200 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت119 🔴بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!.. نه..خداوکیلی حیف این هوا ن
🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..بهتر شد؟.. حلقه ی دستشو شل تر کرد.. نه ولش کن.. -نه -ا ..چرا ؟!..بهت میگم دستمو ول کن.. -نمیشه..نمی تونم..نمی خوام..ا خب درکم کن .. چرا داشت گیجم می کرد؟!..هیچ نمی فهمیدم منظورش از این کارا چیه؟!..با کارها و حرفاش بدتر گیج و منگ می شدم.. -ول کن.. -نمی کنم.. -پس حرفتو بزن.. -می زنم.. منتظرم.. با چشمام زل زدم به دهانش و انتظار یه کلمه یا یه جمله حرف رو می کشیدم که بزنه و خیالمو راحت کنه.. این استرس داشت منو می کشت و این بی خیال هیچی نمی گفت.. این پا و اون پا می کرد..انگشتشو به لبش گرفت و گفت :اممممم..چطور بگم؟..می دونی؟..من.. خب بگو تا بدونم..اتفاقی افتاده؟!.. -اره فکرکنم یه اتفاقی افتاده با ترس گفتم :وای راست میگی؟!..چی شده؟!.. تند تند گفت :نه نه..اتفاق افتاده ولی از نوع خوبش..چرا انقدر منفی فکر می کنی؟.. یه نفس راحت کشیدم و گفتم :نخیر هیچم اینطور نیست..ولی تا تو حرفتو بزنی جون من به لبم رسیده.. با شیطنت خندید :خیلی دوست داری بدونی؟ -دوست ندارم..مایلم که بدونم..تو فکر کن از روی کنجکاوی..پس حالا بگو -خیلی خب چرا می زنی؟..مهلت بده میگم.. -دیگه تا کی؟!.. -همین الان.. -خب الان شد دیگه بگو.. کاملا معلوم بود هُل شده..نمی دونم چرا دست دست می کرد؟!.. اگه نمیگی بذار برم.. تند گفت :نظرت در مورد شوهر چیه؟!!!!.. دهنم باز موند زد به پیشونیش و سریع اصلاحش کرد :نه یعنی نظرت در مورد ازدواج چیه؟!..فعلا تیکه شوهرشو بی خیال شو.. تا چند ثانیه که فقط نگاش کردم..بعد با اخم رومو برگردوندم و در همون حال که دستمو محکم از تو دستش کشیدم بیرون گفتم : منو مسخره کردی؟!..کشوندیم اینجا که ازم نظریه بگیری؟!..واقعا که بی شعوری.. به حد انفجار رسیده بودم..این همه استرس کشک؟!..منو بگو گفتم چی می خواد بگه..هه.. تو دلم اداشو در اوردم ..مرتیکه ی چلغوز... بازومو گرفت و کشید ولی صبر نکردم و تند تند رفتم سمت در..یاد کیفم افتادم..باز برگشتم سمت تخت دیدم داره پول می شماره و پول شام رو تسویه می کنه.. بی توجه بهش با اخم زدم بیرون..یه دفعه عین کاج جلوم سبز شد.. -کجا میری؟ - قبرستون!!.. - ا خب صبر کن با هم میریم..منم مسیرم به اون طرفا می خوره.. با دست هُلش دادم و نسبتا بلند گفتم :بکش کنار..بسه هر چی مورد تمسخر قرارم دادی..منو آوردی بیرون که دستم بندازی و هرهر بهم بخندی اره؟!.. رفتم راست اونم پیچید جلوم..چپ می رفتم جلوم در می اومد..کلافه م کرده بود..مجبور شدم به ماشینش تکیه بدم..ولی رومو ازش برگردوندم.. مگه من چی گفتم که امپر چسبوندی؟ فقط خواستم نظرتو بدونم..بد کردم؟.. برگشتم سمتشو رفتم تو شکمش :اصلا منظورت از این حرفا و کارا چیه؟!..اگه مسخره بازی نیست پس چیه؟!..هان؟!.. خیلی ریلکس نگام کرد و گفت :هیچی بابا گفتم وقت شوهر کردنته یه ثوابی کرده باشم.. مشتمو اوردم بالا که خودشو کشید کنار.. ببین حواست باشه چی بلغور می کنیا..برو واسه خودت از این ثوابا بکن یالقوز نمونی ..بقیه نیازی به دست به خیریه شما ندارن.. من کاری به بقیه ندارم..خودم و خودتو میگم..خب اگه تو قبول کنی در قباله خودمم ثواب کردم دیگه..زهرمار.. بامزه نگام کرد و گفت :نمیدونم چه رازی پشت این کلمه ی لامصب نهفته که بعضیا تا بهت میگن "عزیزم" انگار فحشت دادن.. ولی بعضیام هستن بهت میگن "زهر مار" انگار دنیا رو به ادم دادن..الان دقیقا من همون حس رو دارم.. از حرفاش هم دلم می خواست بخندم هم اینکه بزنم ناکارش کنم.. بلند گفتم:اصلا می دونی با خودت هم چند چندی؟..نه واقعا می خوام بدونم تو خودتم می فهمی چی میگی؟!.. انگشتشو رو گوشش تکون داد و با خنده گفت :کر شدم بابا..چرا داد می زنی؟!..اره خب معلومه که می فهمم اگر نه که با زبون بی زبونی هم شده بود ازت خواستگاری می کردم.. سرجام خشک شدم..با چشمای از حدقه بیرون زده بهش نگاه کردم..داشتم تک تک کلمات و خط به خط جملاهاشو تو مغزم حلاجی می کردم که جفت پا پارازیت فرستاد.. ببین بهتره قبول کنی قال قضیه کنده بشه بره پی کارش....دقت کن دختر هر چی سنش بالا بره واسه ازدواج ترشیده تر میشه ولی پسرا نه..هر چی سنشون بالاتر بره ماشاالله هزارماشاالله رسیده تر و با فهم و شعورتر میشن..پس جفتک نزن به بختت بگو بله... https://eitaa.com/manifest/2212 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۹ 🔵اومد جلوم،دهنم باز موند، تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم چشماش قرمز بود،نمی دونم چ
۳۰ 🔵کاری برای بند اومدنش نکردم و به خونی که از دستم می ریخت نگاه می کرد انگار واقعا می خواستم سرطان ازم پاک شه. كل روتختی شده بود خون. لبخند زدم، عمیق شد، به خنده تبدیل شد. بلند خندیدم که با صدای بهت زده ی ارسطو به صورت وحشت زدش نگاه کردم. - چی کار کردی سارا؟! خواست بیاد جلو که کمی رو تخت خودمو جمع کردم که سر جاش ایستاد. - نیا جلو. خواهش می کنم نیا جلو بذار بره، بذار تموم شه ارسطو ارسطو:- چی بره؟ چی تموم شه؟ داری هذیون میگی؟؟ داد زدم: - نه هذیون نمیگم اینا رو میگم، این خون لعنتی. بذار تموم شه شاید خوب شم. دکتر گفت سرطان تو خونم جریان داره. به نظرت خونم تموم شه خوب می شم؟ ارسطو با تعجب نگاهم می کرد. حق داشت بنده خدا، منم جاش بودم به عقل خودم شک می کردم. ولی دست خودم نبود. حرفام، کارام دست خودم نبود. ارسطو خواست بیاد جلو که رو تخت نشستم و داد زدم: - یه قدم دیگه بیای جلو خودمو می کشم - این کارا چیه سارا؟ تو انقدر ضعیف نبودی! این حرفای مزخرف چیه می زنی؟ مگه سرطان تموم می شه؟ خون تموم شه سرطان تموم نمی شه احمق، خودت تموم می شی! چرا خودتو به خریت می زنی؟ چرا انقدر ضعیف شدی سارا؟! نالیدم. - ارسطو درکم کن. من قوی نیستم، هیچ وقت نبودم. همش تظاهر بود. من جلوی کسی اشک نمی ریختم اما تو خلوت خودم هر بار از کسی ناراحت بودم اشک می ریختم. من قوی نیستم ارسطو. هیچی، من هیچی نیستم. من دیگه سارا هم نیستم، من حالا یه مريضم، یه مریضی که چند وقت دیگه رو تخت بیمارستان ملحفه ی سفید رو تن بی جونش می کشن - خفه شو، خفه شو لعنتی! تو هیچیت نمی شه. بی توجه به حرفش ادامه دادم - نمی خوام این جوری بمیرم، نمی خوام تو بیمارستان بمیرم ارسطو. دوست ندارم. منو ببین، تو سارا رو می شناختی، دوست داری سارا رو کمک کنی ولی من سارا نیستم یه سرطانیم بذار ... سرفم گرفت، سرفه کردم. سرفم خشک بود ارسطو از فرصت استفاده کرد و در طول سرفه های من دستمو با یکی از شالام که رو زمین بود محکم بست. رفت عقب و صبر کرد سرفم تموم شه. تموم شد ولی نه معمولی، دستمو که از رو دهنم برداشتم کف دستم خون بود. هنوز ارسطو ندیده بودش ارسطو:- سارا من دلم روشنه تو خوب می شی. می ریم بیمارستان، شیمی درمانی جواب می ده. اصلا هنوز جواب اون یکی آزمایشت نیومده. شاید وضعیتت خیلی هم بد نباشه، نظرت چیه؟ دست پر از خونمو بهش نشون دادم - نظرم اینه، ارسطو من ... ارسطو با تعجب به دستم نگاه کرد. ارسطو:- پاشو باید بریم دکتر - نیازی نیست. دکتر بهم گفته بود ممکنه چند وقت دیگه خون بالا بیارم. ارمغان جدید بیماریمه. هه! ارسطو با یه دستمال نم دار که از دستشویی خیسش کرده بود اومد جلو و خواست رو دهنم و لبای خونیم بذاره که جلوشو گرفتم. با کمی تعجب نگاهم کرد که دستمال رو ازش گرفتم و خودم دهنمو تمیز کردم. خواست دستمال رو ازم بگیره که بهش ندادم - کثیفه ارسطو بی توجه به حرفم دستمال رو ازم گرفت و رفت دستشویی. بعد از چند دقیقه بر گشت و روتختی رو که که از زیرم در آورده بودم رو برداشت و برد دستشویی همه رو تو سطل زباله ریخت و برگشت و کنارم نزدیک نشست. کمی خودمو جمع کردم ارسطو:- سارا چی می خوری نهار برم بگیرم؟ با بهت نگاهش کردم - مگه روز شده؟ ارسطو خندید که دل من همراه خندش ضعف رفت. سرمو پایین انداختم که خندشو نبینم. عذابم می داد نزدیک بودن و در عین حال دور بودن ازش عذابم می داد ارسطو:- بله روز شده. دیشب که شما از حال رفتی تا صبح بیهوش بودی. الانم اگه چیزی نخوری باز مجبور می شم بهت سرم بزنم - مگه سرم بلدی بزنی؟! ارسطو:- باهوش پس اون سرم رو کی زده بود؟! - فکر کردم دکتر اومده بود - نه، من به خاطر بیماری مادرم تزریقات و سرم زدن رو آموزش دیدم - مگه مادرت بیماریش چی بود؟ - بیماری که زیاد داشت. دیابت، فشار خون بالا - متاسفم بابت از دست دادنش. سکوت کرده بود. می دونستم داره به مادرش فکر می کنه - من جوجه می خورم. با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده ارسطو:- خیلی باحالی دختر! من داشتم به چی فکر می کردم تو به چی! - به چی فکر می کردی؟ - به این که وقتی تو خوب شدی یه چیزایی رو باید بهت بگم. استرس گرفتم، هول شدم. بازم تپش قلبم بالا رفت و صد در صد سرخ شدم. یعنی ممکنه دوستم داشته باشه؟ یعنی ممکنه بخواد ازم خواستگاری کنه؟ به افکارم پوزخندی زدم. وضعیتم از یادم رفته بود، من خوب نمی شم!خندید - آره بایدم سرخ بشی چون حرفام دقیقا مربوط به همونیه که الان بهش فکر کردی. خواست دستمو بگیره که خودمو کشیدم عقب با بهت نگاهم کرد. و - دوست ندارم اعتقاداتی که یه عمر بهش پایبند بودم رو از دست بدم، یادت رفته ما نامحرمیم؟ برو، پاشو برو من جوجه می خوام. از رو تخت بلند شد و بلند خندید. https://eitaa.com/manifest/2211 قسمت بعد
🌺🌺🌺دوستان امشب یه پارت ویژه هم داریم 🌺🌺🌺 از
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق الناس تنها چیزی است که خدا نمیبخشد حتی اگر شفاعت کننده ای شفاعت کند. صحبتهای استاد رائفی پور در مورد قیمت دلار و کالاهای احتکار شده. 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۰ 🔵کاری برای بند اومدنش نکردم و به خونی که از دستم می ریخت نگاه می کرد انگار واقعا م
۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم. با خنده از در رفت بیرون و من به از دست رفتن تمام آرزوهام حسرت خوردم. حدود نیم ساعتی گذشت که بدون در زدن در باز شد. سریع شالمو سرم انداختم. اخمی کردم - کلید رو چرا برداشتی؟ - نخواستم بلند شی خب! در ضمن ... اومد جلوم ایستاد. - تو که کچل شدی دختر روسری واسه چته آخه. انقدر زشت شدی که خدا می دونه ناراحت نشدم. می دونستم داره شوخی می کنه چشماش سرخ بود. نمی دونم چرا حس کردم گریه کرده. دوست نداشتم عذابش بدم. نشست رو تخت و ظرفای غذا رو چید و دو تا نوشابه و مخلفات. رفتم و رو به روش نشستم. - خودت زشتی پرستو خانم. اول با چشمای گرد نگاهم کرد بعد بلند خندید - رو آب بخندی. بس کن غذامون و پر از تف کردی، حداقل دهنتو ببند و بخند. خندش بیشتر شد منم خندیدم. نمی دونه با خنده هاش چه بلایی سر من داره میاره ارسطو:- وقتی حرصی میشی خیلی باحال میشی سارا! پرستو؟! تا حالا کسی بهم نگفته بود. بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن: ارسطو: - این شخصیتت برام جدیده. شوخ بودنتو دوست دارم، دیگه غمگین نباش. غم عالم ریخت تو دلم. بازم یادم رفته بود. بازم یادم رفته بود خنده هاش مال من نیست. سرمو پایین انداختم - به نظرت میشه؟ اونم غمگین نگاهم کرد. ارسطو - نمیگم درکت می کنم چون نمی تونم. هر کی بگه درک میکنه دروغ گفته. چون هر کس فقط خودشو می تونه درک کنه ولی اینم بدون که من وضعم بهتر از تو نیست سارا. منم داغونم منم دارم عزیز ترین ... حرفشو ناتموم ول کرد. یه جورایی بقیه ی حرفشو می تونستم حدس بزنم. می دونستم ولی نمی خواستم بزنتش. سرمو انداختم پایین و قاشقمو برداشتم و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم: - بخور سرد شد. اونم قاشقشو برداشت و شروع کرد. نگاهی زیر چشمی بهش کردم. آروم می خورد. بغض کردم. اولین بار بود غذا خوردنشو این جوری از نزدیک و فاصله ی کم می دیدم و شاید آخرین بار! سرمو انداختم پایین و لقمه رو با اشکم قورت دادم. کم کم اشکم به هق هق تبدیل شد. می دونستم ارسطو هم فهمیده حالمو. اینو از انگشتای دور قاشقش که از فشار سفید شده بود فهمیده بودم. یه دفعه قاشق رو ول کرد و بلند شد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم بست. ای لعنت به من. لعنت به من که هم دارم زندگی خودمو از دست می دم هم دارم ارسطو رو اذیت می کنم. نذاشتم غذاشو بخوره. اون جوجه دوست داشت. نذاشتم بخوره. ای لعنت به من خودخواه. داره عذاب می کشه. حدس زدن این که دوستم داره زیاد سخت نیست کاراش ترحم نیست. هر چیو نفهمم این یکی رو بعد از بیست و پنج سال زندگی می فهمم. کاراش از سر دلسوزی نبود. دارم عذابش میدم، عذاب! من دوستش دارم چه جوری دلم اومد عذابش بدم. بلند شدم و همه ی وسایلمو ریختم تو چمدونم و یه کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم. " سلام سلام میدم چون سلامتی میاره. ارسطو دعا می کنم همیشه سلامت باشی. ارسطو تو بهترین رییس دنیایی، تو بهترین دوست منی، تو بهترین حامی من تو لحظه های سختمی ولی دیگه نمی خوام باشی. نه این که نخواما، نه! می خوام ولی نمیشه. نمی تونم ببینم به خاطر من داری عذاب می کشی. نمی تونم هر لحظه همراه خودم شاهد آب شدن تو هم باشم. نمی تونم کلافه بودنات رو تحمل کنم. نمی تونم چشمای سرخ از گریه ی تو که سعی داری از من مخفیش کنی رو نادیده بگیرم. دارم بر می گردم. میرم خونمون نگران نشو! بر می گردم ولی هنوزم می خوام کسی چیزی ندونه. eitaa.com/manifest/2218 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت120 🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..به
🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با حرص بلند گفتم : د وقتی میگم خودتم نمی فهمی داری چی بلغور می کنی نگو نه می فهمم..یک ساعته داری واسه من روضه میخونی از این همه یک کلمه ش هم معنی نداشت..همه ش داری مسخره م می کنی..برو دنبال اهلش اقا کوچه رو اشتباه اومدی.. برگشتم که برم تاکسی بگیرم باز رو به روم سبز شد..تو دلم از دستش نالیدم.. با لبخند تو صورتم خیره شد و گفت :اونی که ادرسو داد دستم، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود.. یه قدم بهم نزدیک شد با قدمی که من به عقب برداشتم پشتم خورد به ماشین.. اروم ادامه داد :نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی میکنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره.. با حرفاش گیج شده بودم..انگار فهمید که ارومتر بهم نزدیک شد و ادامه داد :با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا می خوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر میخوای اینطور بشه.. خیره شد توی چشمام و زمزمه کرد :پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار.. نفس های تندش می خورد توی صورتم..اینبار حتم داشتم که سرخ شدم..این رو از داغی تنم فهمیدم.. مات و مبهوت نگاش می کردم..محو حرفاش بودم.. حس کردم نگاش گرفته ست..چند لحظه که بهم خیره شد صورتش جمع شد..سریع روشو برگردوند و با قدم های بلند ازم دور شد..بعد هم صدای کوبیده شدن در ماشین رو شنیدم..تو جام پریدم و چشمامو بستم.. حس می کردم چشمام اتیش گرفتن..چرا انقدر داغ کردم؟!..قلبم شاید 10 برابر تندتر از حد معمول ضربان داشت.. چشمامو که باز کردم تازه متوجه اطرافم شدم 2 تا مرد کمی اونطرفتر بهم خیره شده بودند..خیابون خلوت بود و تک و توک از توش ماشین رد می شد.. سرمو انداختم پایین..صدای قدمهایی رو شنیدم و وقتی سر بلند کردم دیدم او دوتا دارن میان طرفم..ترس برم داشت..هنوز خاطره ی بد اون شبِ مهمونی رو فراموش نکرده بودم.. به سرو شکلشون می خورد الوات باشن..تند نشستم تو ماشین و وقتی به راشا نگاه کردم دیدم از اینه داره به اون دوتا نگاه می کنه..بدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد و پاشو روی گاز فشرد..با سرعت رانندگی می کرد و تاخود ویلا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. جلوی ویلا نگه داشت ..برای پیاده شدن دستپاچه بودم..برای لحظه ای حرفاش از تو سرم محو نمی شد.. دست لرزونمو دراز کردم تا در ماشین رو باز کنم که دست گرمش سریع نشست روی دستم..شوکه شدم و اثرش اون لرزش ناگهانی بود که تموم وجودمو فرا گرفت.. صداشو شنیدم..جدی بود.. میشه ازت بخوام تموم حرفای امشبم رو فراموش کنی؟!.. با تعجب نگاش کردم..به رو به رو خیره شده بود..چرا اینو می گفت؟!.. انگار صدای درونم رو شنید که گفت :فقط فراموش کن تارا.. با صدایی مرتعش گفتم :ی..یعنی تو..تو..تموم مدت..داشتی..بازیم می دادی؟!..م..مسخره م می.. کلامم رو برید و داد زد : نه..لعنتی نه..چرا همه ش تکرار می کنی که داشتم مسخره ت می کردم؟.. همچین محکم زد رو فرمون که چشمام از ترس گرد شد و تو جام پریدم..چون واقعا حرکتش ناگهانی بود.. تمام رخ برگشت و نگام کرد..فضای داخل ماشین نیمه تاریک بود..نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه..یعنی خُل شدم؟!..چرا اینجوری شدم؟!..حس می کردم ضعیفم..یه روزه ریختم و بی حس شدم.. صورتشو اروم جلو اورد و گفت :تارا..بهت نگفتم حرفام دروغه فقط ازت خواستم فراموش کنی..تموم حرفام رو از روی دلم زدم ولی من..من..مطمئنم لیاقتت رو ندارم..تو حیفی..و من می دونم که تو هیچ وقت منو انتخاب نمی کنی..توی این یه مورد هیچ اعتماد به نفسی ندارم..در مقابلت..باختم..همه ی اعتماد به نفسمو به باد دادم..همیشه تو کارم موفق بودم چون خواستم..ولی الان..می خوام ..ولی می دونم که نمیشه..و اگر بشه..نمی تونم ادامه ش بدم چون.. حالا صورتش کامل روبه روی صورتم بود..زمزمه وار ادامه داد :تو حیفی تارا..امیدوارم با اونی که لایقته خوشبخت بشی..فقط همین.. سرشو زیر انداخت..وقتی تو چشمام خیره بود برقی رو توی چشماش دیدم که یقین داشتم اشکه.. قطره اشکی ناخداگاه از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..ولی اون سرش پایین بود و ندید.. سریع پیاده شدم..نصف راهو رفته بودم که ایستادم..قلبم اروم و قرار نداشت..اروم برگشتم سمتش..سرشو گذاشته بود رو فرمون.. با قدم هایی اهسته به طرفش رفتم..یک چیز این وسط برام گنگ بود و باید می فهمیدم... https://eitaa.com/manifest/2213 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت121 🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با
🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی خم شدم و سعی کردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه.. می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!.. سرشو تکون داد.. گفتم :تو که باورت اینه پس چرا اون حرفا رو بهم زدی؟!..می تونستی هیچ وقت نگی..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.. سرشو چرخوند..نفسش رو همراه با آه بیرون داد.. فرمون رو تو دستش فشرد و گفت :نمی دونم..اولش..با دلیل بود..تموم حرفام و شوخیام..ولی بعد که دیدم داری میری و عصبانی شدی..وقتی تو چشمات خیره شدم طاقت نیاوردم و.. نگام کرد و ادامه داد :حرفای دلمو بهت زدم..تمومش رو از روی حقیقت گفتم..شاید..قبلش مطمئن نبودم و داشتم سر به سرت میذاشتم..اون موقع نمی دونستم که دارم چکار می کنم ..ولی بعد..ناخداگاه اون جملات رو به زبون اوردم..تمومش حرفای دلم بود.. از کی؟!.. مکث کرد و آروم گفت :از همون شب مهمونی ..دیگه..راشای سابق نبودم.. صاف ایستادم..کمی رفتم عقب..هنوز داشت نگام می کرد..من هم بهش خیره شدم و گفتم :ای کاش هیچ وقت بهم نمی گفتی..ای کاش پیش خودت نگه می داشتی..ای کاش..امشب.. سکوت کردم..عقب عقب رفتم ..سرمو چرخوندم و به طرف در رفتم..با کلید در رو باز کردم.. تا خود ویلا دویدم..تموم مدت حرفاش توی سرم می پیچید.. اونی که ادرسو داد دستم ، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود.. نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی می کنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره.. با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا میخوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر می خوای اینطور بشه.. پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار... " راشا "👇 ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم .. پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه میزدم. رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن بود..خوراکه رادوین .. سلام.. علیک..چه زود برگشتی..خوش گذشت؟.. پوزخند زدم :اره جات خالی هر چی خوشی تو دنیاست ماله امشب بود .. شانسی همه ش هم قسمته من شد.. مشکوک نگام کرد..خواست از جاش بلند شه که تند گفتم :خسته م رادوین..سر به سرم نذار.. نیم خیز شده بود که باز تو جاش نشست..از نگاهش تعجب رو خوندم.. باز چه مرگته؟!..دعوا کردی؟ !.. به من میاد شرور باشم؟!.. بی خیال شونه ش رو انداخت بالا و گفت :از ان نترس که های و هوی دارد..از ان بترس که سر به توی دارد.. یعنی دستت درد نکنه با این ضرب المثلی که به خوردم دادی.. قابلی نداشت..دروغ میگم؟..در ظاهر ارومی ولی خدا می دونه که هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..هیچ نمی فهمم تو و رایان چتون شده؟!..این از تو که این حال و روزته ..اونم از رایان که هی زیر لب اواز می خونه و دور خودش می چرخه..من که می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست..به زودی می فهمم.. واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :به همه چیز بدبینی برادره من وگرنه ما همونایی هستیم که قبلا بودیم..من میرم بکَپَم..شب خوش.. نفس عمیق کشید وبه پشتی مبل تکیه داد:بالاخره معلوم میشه.. بی توجه بهش یک راست رفتم تو اتاقم و درو بستم..رادوین خیلی زرنگ بود ..خب خر که نیست می فهمه اخلاقامون 360 درجه تغییر کرده..من که هی جنب و جوش می کردم رفتم تو لاکه خودم..رایان هم که معلوم نیست داره چه غلطی می کنه.. شلوارمو در اوردم ..داشتم دنبال شلوار راحتیم می گشتم بپوشم که یهو در اتاق باز شد..تیشرتم توی دستم بود که تند گرفتم جلوم ..رایان بود.. سلام..اومدی؟.. سلام و زهرمار..سلام و کوفت کاری..سلام و مرض 48 ساعته..خبرم بیاد این چه وضع در باز کردنه؟..می ذاشتی تنبونمو بکشم پام بعد زرتی خودتو پرت کن تو اتاق..مگه طویله ست؟!.. سیخ سرجاش وایساده بود و مات و مبهوت به من نگاه می کرد..تا حالا سابقه نداشت اینطور باهاش حرف بزنم .. اومد سمتم که بلند گفتم :هی هی کجا؟!..خیر سرت چشماتو درویش کن تا بکشم بالا.. چی رو؟!.. تنبونه لامصبمو.. خندید و پشتشو به من کرد:خیلی خب بابا..زود باش باهات کار دارم..بعدش مگه لختی؟!..خب یه شلوارکی چیزی پات می کردی.. همینم مونده تو تابستون زیر این افتاب یه شلوار دیگه زیر شلوار لیم بپوشم..پام هست ولی زیادی کوتاهه تو هم نامحرمی نمیشه ببینی..یه وقت اومدیم و بهم نظر پیدا کردی اونوقت چه خاکی تو فرق سرت می ریزی؟!.. بلند خندید وگفت :بسه باز چرت و پرت گفتنات شروع شد؟!..هنوز نکشیدی بالا؟!.. چرا برگرد.. https://eitaa.com/manifest/2214 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت122 🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی
🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشمام اندازه نعلبکی مادربزرگ خدابیامرزم گرد شد.. دستامو گذاشتم تخت سینه ش و هلش دادم.. بکش کنار تنه لشتو..د بیا..خوبه ندیدی اینجوری عاشقم شدی..می دیدی می خواستی چکار کنی؟!.. -راشا نوکرتم....همیشه باش -مرتیکه ی جوگیر رو ببینا..بهت میگم برو کنار عینهو چسب خودتو بند کردی به من .. پرتش کردم اونور که نشست رو تخت..از زور خنده سرخ شده بود.. راشا ..خیلی آقایی.. با اخم گفتم : باز چی شده انقدر شنگولی؟!.. -واااااااای راشا چه کردی تو؟!..پسر این پیشنهادت غوغا کرد..یعنی عالی..اوممممم.. نوک دستاشو جمع کرد و محکم بوسید:بهتراز این نمیشه.. -مینالی یا نه؟!..د خب بگو چی شده؟!..اینایی که گفتی همه ش رو قبول دارم..حرف حسابتو بزن.. -هیچی بابا امروز رسوندمش کتابخونه.. کی؟!.. ترلان رو میگم دیگه.. با یادوری نقشمون اخمامو کشیدم تو هم..پشتمو کردم بهش و رو به میزِ آینه ایستادم..سرمو با شیشه ی ادکلنم گرم کردم.. -خب..مگه چی شده؟!.. تا چند لحظه چیزی نگفت..نفس عمیق کشید وگفت :هوووووم..نمی دونم راشا..ولی خیلی باحاله..هم خوشگله هم..درکل همه چی تمومه..اگه پای چِکام وسط نبود.. سرمو بلند کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.. -اونوقت چکار می کردی؟!.. فکر کنم بدون توجه به پول و داراییش بهش نزدیک می شدم.. -چطور؟!.. -چون دخترِ کاملیه..اویزون نمیشه..به موقع جدیه و به موقع شوخ..منطقی هم هست و البته گاهی زبونش تند و تیزه و بد اخلاق.. هه..فقط با یه بار رسوندنش دم کتابخونه اینا رو فهمیدی؟!.. نه..همه ش این نیست..مگه من و اون تازه امروز با هم اشنا شدیم؟..اولین دیدارمون توی شهر بازی بود..قضیه بستنی رو میگم..یادته؟.. یادم بود..واضح و روشن..مگه می شد فراموش کنم؟!..کل کل هامون توی کابین..بوی عطرش..صداش.. بعد از اون موضوع این ویلا و ارث و میراث.. یادم بود..تا به الانش رو ریز به ریز..اون روز که بالای پشت بوم گیر افتادم..وقتی که قرار شد سر عمه خانمشون شیره بمالیم..توی مهمونی که من و رایان و رادوین گرفته بودیم..وقتی براش گیتار زدم و اونو محو خودم دیدم یا حتی اون شب که فهمیدم حالش خوبه و..خیالم راحت شد..نمی دونم چرا اون شب الکی هول کرده بودم ..و حالا این مهمونی لعنتی.. راشا قصه ی ما واسه امروز نیست..خیلی وقته که داریم کنار هم مثل همسایه زندگی می کنیم..حریممون جداست..ولی.. برگشتم و نگاش کردم..دستاشو گذاشته بود رو تخت و کمی خودشو به عقب کشیده بود .. ولی چی؟!.. کلافه گفت :چه می دونم.. بی مقدمه ولی جدی گفتم :عاشقش شدی؟!.. نگام کرد..بلند زد زیر خنده .. -برو بابا دلت خوشه..عشق و عاشقی کجا بود؟..یه حسه همین..منظورم اینه که اگر به خاطر چِکام پام گیر نبود هیچوقت باهاش چنین معامله ای رو نمی کردم..می دونم نامردیه ولی مجبورم..یا باید برم پشت میله های زندان یا هانی رو برای همیشه تحمل می کردم یا.. اینکه با ترلان باشم و اون کمکم کنه.. -چرا ترلان رو به هانی ترجیح میدی؟!.. خب جوابت خیلی تابلوست..ترلان با اون همه وقار وسر سنگینی و خانمیش کجا..هانیِ لوس و از خود راضی کجا..درضمن اویزون هم هست که من اصلا خوشم نمیاد.. روبه روش روی صندلی نشستم... eitaa.com/manifest/2220 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پای
۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرایش درستش می کنم. پس نمی خوام کسی بدونه. دیگه نگرانم نباش! دیگه دنبالم نیا. برام دعا کن. شاید خدا دعای تو رو جواب بده. خداحافظ بهترین ..." نتونستم ادامه بدم چون قطره های خون ریخت پایین برگه. تلخ خندیدم. با خونم امضاش کردم. دستمالو رو بینیم گذاشتم و کاغذو روی تخت. می دونستم بر می گرده. رفتم و شناسناممو گرفتم و گفتم اگه ارسطو اومد بهش بگه نامه ی رو تخت رو بخونه. اونم چون پول یه ماهه اتاق رو بهش داده بودم و پسش نمی خواستم سریع قبول کرد. رفتم. سوار ماشین شدم و رفتم حرم. برای آخرین بار حرف زدم و اشک ریختم و برای خودم سلامتی خواستم. هر چقدر گشتم روشا رو ندیدم ولی زجه های زنی توجهمو به خودش جلب کرد که دیدم مريمه. با قدمای سست رفتم سمتش. انگار می دونستم چه خبره ولی نمی تونستم قبولش کنم. منو دید. پرید بغلم کرد مریم:- دیدی سارا جون؟ دیدی روشام رفت. دیدی زندگیم رفت. نبودی ببینی حالشو ندیدی منتظرت بود. فکر می کرد میای دیدنش. روشام رفت. خ..دا! ازش جدا شدم. عین مسخ شده ها رفتم و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. نمی دونستم چی کار کنم. گریه؟ اشکی برام نمونده بود. راحت شد. دیگه درد نمی کشه. باید خوشحال باشم!؟ اون راحت شد. خودش می گفت شبا از درد خوابش نمی بره و برای این که مامانش ناراحت نشه بهش نمیگه و لحافشو گاز می گیره تا دردش آروم شه. آره باید خوشحال باشم. - غصه نخوری روشا جونم میام پیشت. زود؛ خیلی زود! " به سرعت روندم و زود به خونه رسیدم. می دونستم مامان اینا پنج روز دیگه میان. مثلا خواستم یه ماه برنگردم. دو روز نگذشته برگشتم خونه، هه هنوز درو نبسته بودم که تلفن زنگ زد. برش داشتم - بله؟ صدایی نیومد - بله؟ صدای نفس عمیقی رو شنیدم. نمی دونم چرا حس کردم ارسطوئه. حرفی نزدم و گوشی رو نگه داشتم تا ببینم چی میگه ولی حرف نزد. منم نزدم. داشتم شک می کردم که ارسطو باشه. خواستم قطع کنم که صداش مانعم شد - حالا صداتم ازم دریغ می کنی؟ سکوت کردم ارسطو:- این چه کاری بود کردی؟ چرا بی خبر پا شدی رفتی؟ چرا؟ با دادی که زد گوشم کر شد! ارسطو: - چرا حرف نمی زنی؟ سارا خیلی بی معرفتی، خیلی! قطع کرد. اشکام ریخت و همون جا نشستم. آره فکر کن من بی معرفتم. این جوری برات بهتره شاید فراموشم کردی. امیدوارم فراموشم کنی. خدایا خوشبختش کن. الان که رو تختم نشستم پنج روز از اون روز می گذره و ارسطو حتی یه بار هم نه بهم زنگ زده نه اس ام اس داده. هم ناراحتم هم خوشحال. شاید خدا دعامو برآورده کرده و اون فراموشم کرده. انقدر لاغر شدم که فردا که مامان اینا میان شاید نشناسنم. وزنم تو این ده روزه از پنجاه و هشت رسیده بود به چهل و نه. نه کیلو در ده روز. رژیم خوبیه ها. همیشه آرزو داشتم کمی لاغرتر شم ولی الان حس خوبی ندارم لاغریم زیادی تو چشم می زد. به سهیل گفته بودم سفر کاریم کنسل شده و بر گشتم و سهیل دیروز اومد بهم سر بزنه که در رو باز نکردم. وقتی زنگ زد گفتم حمام بودم. نمی دونم چرا دوست نداشتم منو ببینه. مطمئنم ارسطو منو با این قیافه ببینه عشق و عاشقی یادش میره. همون پنج روزه پیش که منو تو مسافرخونه دید کلی سرم غر زد که چقدر لاغر شدم. الان که پنج کیلو لاغرتر شدم. هر وقت تو سایتا می دیدم نوشته هر روز یک کیلو لاغر شوید، می خندیدم. می گفتم مگه میشه؟! حالا می بینم که میشه. انقدر زشت شدم که نگو. ابروهای نداشته و سر بی مو، چشمای گود رفته و لبایی که به سفیدی می زد. امروز باید برم یه کلاه گیس و مداد ابرو و لوازم آرایش بخرم. دیگه نمی تونم خودمو مخفی کنم. از فردا نقش بازی کردن شروع میشه. هنوز چند روزی تا جواب آزمایش دومم هم مونده. نمی دونم طاقت میارم بازم تنها برم یا نه. از افکار خودمو بیرون کشیدم و لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. تو پاساژی رفتم که تقریبا هر چی می خواستم توش بود. به مغازه ی کلاه گیس فروشی قشنگی رسیدم. چشم چرخوندم و چشمم به کلاهی که خیلی شبیه موهای خودم بود خورد. جز رنگش که کمی تیره تر بود. رفتم داخل مغازه. پسر جوونی فروشنده بود. با ورودم لبخند مهربونی بهم زد که باعث شد تعجب کنم. این قیافه ی من رو هر کس می دید می ترسید. رفتم جلو و با صدای لرزونی گفتم: - سلام پسر:- سلام خانم جوان در خدمتم بفرمایید - من ... من از اون .. با انگشتم به همون کلاه گیس اشاره کردم - از اون می خوام پسر رفت و با همون برگشت و داد دستم. چندشم شد. پسر فهمید:- از جنسش خیالتون راحت بشه خانم. جنسای ما بهترین جنسای این منطقه س. و شروع کرد به تعریف - میشه رنگش کرد؟ پسره تعجب کرد - خب می تونید مدل و رنگ دیگه ای بردارید - نه من همین مدل رو می خوام ولی یکم باید روشن تر باشه - باید؟ خب یکم تنوع بدید خانم تیره هم بهتون میاد - ولی نمیشه باید رنگ موهای خودم باشه. eitaa.com/manifest/2221 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت123 🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشم
🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست.. سرشو تکون داد و نگام کرد.. --تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!.. با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم.. صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه.. سکوت کردم اون هم چیزی نگفت.. بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کشَم ..ولی اگه از همینجا خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من .. نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه.. -پس چرا نمی کشی کنار؟!.. -چون خر شدم.. -یعنی.. -اره.. خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک.. -مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم.. -منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!.. کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!.. --اره باور کن شده..چند بار.. -منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..نه..از کجا باید بفهمه؟.. -نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟.. --نه..تو بگو چی میشه؟!.. هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود.. با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم.. -ت..تو شنیدی؟!.. داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه.. -رادوین..من.. کشیده ای که خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم.. رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم.. چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید.. داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن.. هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه.. دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره.. از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم.. -کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا.. بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند.. از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم.. -بذار برم.. --نه..باید به تموم سواالم جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام بهش اعتماد داشتم؟!.. -بذار برم رادویـن..بذار بــرم.. --تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری.. بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن .. فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود.. eitaa.com/manifest/2228 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرا
۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و هم مدلش همینه. خندم گرفته بود. بیچاره نمی دونست من چرا کلاه گیس می خوام. پسر بدی نبود. نگاهش پاک بود ، البته معلوم بود ازدواج هم کرده چون هم حلقه دستش بود و هم عکس یه دختر رو صفحه ی گوشیش - ببینید آقا می دونید من چرا این جام؟ پسر با تعجب: - نه یعنی حتما مو برای مراسم می خواید دیگه! نه دیگه اشتباه شما همین جاس. من ... من سرطان دارم. مو ندارم. خانوادم خارج بودن و نمی دونن. فردا دارن بر می گردن و من بدون مو لو می رم. فهمیدید چرا اصرار دارم رنگ موی خودم باشه؟ پسر کمی با بهت بعد ناراحتی نگاهم کرد - من متاسفم. فکر کنم نباید کنجکاوی می کردم. راستش من نمی دونم اینا رو میشه رنگ کرد یا نه! تا حالا هم کسی ازم نپرسیده بود! ولی ...ولی شاید بتونم براتون کاری بکنم - چی کار؟ - برادرم طبقه ی دوم همین فروشگاهه و تقریبا جنساش مثل مال منه و فقط رنگاش کمی فرق داره. برید شاید رنگ روشن اینو داشته باشه. خوشحال شدم - ممنون - خواهش می کنم. ان شاا.. خوب شید - نمیشه. رفتم بالا و مغازه رو پیدا کردم. انگار به برادرش زنگ زده بود گفته بود که همین که وارد شدم بلند شد و کلاه گیس رو داد دستم. تقریبا کپ موهای خودم بود. طریقه ی نصبش رو بهم یاد داد و رفتم. فقط باید کمی کوتاهش کنم موهای من قدش تا زیر شونم بود و این تا کمر می رسید. لوازم آرایش هم خریدم و داشتم از مغازه بیرون می رفتم که . به کسی برخورد کردم و وسایلام ریخت. پاکت کلاه گیسم پاره شد. خم شدم و برش داشتم و تکوندمش. اعصابم خرد بود. سرمو بلند کردم که دو تا فحش حسابی بدم که چشمم بهش خورد. رها کنارش بود. سریع سرمو پایین انداختم تا نشناسنم اما دیر بود ارسطو با بهت نگاهم کرد رها:- معذرت می خوام خانم من برادرم رو هل دادم تو. همون جور سر پایین گفتم:- ایرادی نداره بفرمایید رها وارد مغازه شد ولی هنوز پاهای ارسطو جلوم بود. منتظر بودم بره تا بلند شم و برم که دیدم نه قصد رفتن نداره. خریدام رو جمع کردم و بلند شدم. بدون این که بهش نگاه کنم برگشتم و خواستم برم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت. قلبم اومد تو دهنم. آروم گفتم: - دستمو ول کنید آقا ارسطو خندید صداش رو شنیدم - آقا؟ آفرین خوبه! خوب داری پیشرفت می کنی تو دل شکستن ولی بدون خدا جواب شکست دل رو بد میده. قلبم لرزید. بد میده؟ بدتر از اینی که هستم؟ بدتر از اینی که شدم؟ برگشتم سمتش. به رها که داخل مغازه بود و سرش گرم نگاه کردم. حواسش به ما نبود. دستمو از دستش کشیدم بیرون و به چشماش نگاه کردم. با بهت به تمام اجزای صورتمو نگاه کرد. نگاهش رو اندام لاغرم که زیر مانتوی گشاد شدم بود، افتاد. تو چشمام نگاه کرد. به ابروهام به پیشونی ای که خالی بود و بلند از بی مویی به لبایی که می دونستم از سفیدی به کبودی می زد. دوباره برگشت تو چشمام. اشک تو چشمش نشسته بود. می دونستم با حرفم در حقش نامردی می کنم ولی لازمش بود. باید بگم تا کامل منو یادش بره. پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند - دیدی؟ ارسطو با صدایی لرزون: - چی رو؟ - جواب خدا رو دیگه. خودت الان گفتی خدا جواب دل شکستن رو میده. منم دارم یعنی جواب پس میدم؟ راست میگی جوابش بده، خیلی بد! ببین جوابش باهام چی کار کرده؟! صدام آروم بود و کسی به ما توجهی نداشت. دستای بی رمق و استخونیمو بردم جلوش - ایناها ببین! حتی توان بلند کردن خریدامم ندارم. مانتومو گرفتم کمی کشیدم جلو تا گشاديش معلوم بشه. - ببین اینو پونزده روز نیست که خریدم. انقدر تنگ بود که لای دکمه هاش باز می موند الان ببین توش گم شدم. جواب از این بدتر؟ آره؟ راست میگی دلتو شکوندم. خدایا بدترشو سرم بیار که حقمه، حقمه! انقدر آخری رو بلند گفتم که رها اومد بیرون. پشتم بهش بود رها:- خانم من که معذرت خواستم چرا دعوا راه انداختی؟ آخرین نگاه رو به چشمای نمناکش انداختم. پشتمو کردم و رفتم. رها:- خوبه حالا معذرت خواستم. صدای عصبی ارسطو: - بسه بریم! پوزخندی زدم. آره برید. رفتم و سریع به خونه رسیدم. خونه رو سریع مرتب کردم و بعد از خوردن چند لقمه املت دوش کوتاهی گرفتم و خوابیدم. صبح با صدای گوشیم بیدار شدم - بله؟ شادی:- سلام - سلام تویی شادی؟ - بله خانم خواب آلود - خوبی؟ - مرسی! تو چی خوبی؟ - پرسیدن داره ؟ خوبم دیگه شادی: - سارا به قرار بذار ببینمت. دلم برات تنگ شده دختر - شادی نمی خوام - یعنی چی؟ - نمی خوام منو این جوری ببینی! - مگه چه جوری شدی؟ - یه جوری که آدم دلش نخواد ببینه - ساکت شو بابا فردا صبح دم شرکت، ده صبح - باشه قبول خودت خواستی ولی ده نه، هفت صبح شادی:- مگه می خوای بری کله پزی؟ - شاید رفتیم. نمی خوام ارسطو رو ببینم شادی: - باشه می بینمت. فعلا بای بلند شدم فردا با دیدنم دیگه هوس دیدنم به سرت نمی زنه شادی خانم https://eitaa.com/manifest/2229 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت124 🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور ن
🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده.. چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!.. صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه.. به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن.. هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟.. اینبار نگاهش کردم اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!چی؟! اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچوقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده.. میدونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره.. همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست.. وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که آره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده آلم بود اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده ۱ روز ۲ روز صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد نگاه خاکستریش وجودمو به آتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم و رایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و.. کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره مغازه تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی eitaa.com/manifest/2237 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و
۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا انقدر آرایش نداشتم. سهیل تماس گرفت و گفت داره میره فرودگاه، پرسید بیاد دنبالم یا نه که قبول نکردم که برم دو ساعت بعد صدای در استرسی بهم وارد کرد. با پاهای لرزون رفتم و در رو باز کردم - سلام. پریدم و جفتشونو بغل کردم و بوسیدم. رفتیم تو سالن و نشستیم - تسلیت میگم بابایی بابا:- مرسی مامان:- باید هفته ی دیگه به مراسم تو ایران براش بگیریم بابا:- آره مامان: - تمام دوست و آشناها باید باشن بابا:- باشه تدار کشو میدم. جمعه ی دیگه باشه -دلمو آب کردید سوغاتیا رو بدید دیگه بابا:- راستی تو رژیم گرفتی سارا؟ تته پته کردم - چطور؟ بد شدم؟ - نه زیادی لاغر شدی. مامان:- آره یکم تا جمعه بخور تو مراسم زشت نباشی دختر. این چه ریختیه برا خودت درست کردی! خندیدم اما از درون داشتم گریه می کردم. - باشه مامانی. حالا سوغاتیا رو رد کنید بیاد. مامان تک تک چمدونا رو باز کرد و سوغاتیا رو کنار گذاشت. هم خندم گرفته بود هم گریم. خیلی عادلانه بود! یه چمدون کامل برای سهیل و نرگس. لباس و کفش و هزار تا چیز دیگه و یه چمدون کامل برای باران همه چی از عروسک گرفته تا لباس و برای من! یه دونه پیرهن مجلسی. رنگ بنفش کم رنگ. از این رنگ از بچگی متنفر بودم. کدوم پدر مادری رنگ مورد علاقه ی بچشون رو نمی دونن؟ نمی دونم شایدم نباید بدونن. شاید من زیادی متوقع شدم؟ آره نباید توقع داشته باشم ازشون. پیرهن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم و زل زدم به لباس و خندیدم. از ته دل خندیدم. کم کم خندم محو شد و به هق هق تبدیل شد. منو بگو فکر می کردم با دیدنم می فهمن من سرطان دارم؛ هه بلند شدم و با درست کردن صورتم باز رفتم بیرون و کنار بابا نشستم - بابایی غصه نخوری،خیلی دلم می خواست ببینمش. یادمه از۵ سالگی به بعد ندیدمش. فقط عکساش بود - آره اما دیگه شبیه عکساش نبود شده بود پوست و استخون، سرطان داغونش کرد. همون بهتر که ندیدیش. خواستم دلم واشه. بدتر شدم. - سهیل چرا نیومد - شیفت شب بود. گفت فردا صبح میان. تا شب کار خاصی نکردیم جز این که مامان برای جمعه تمام دوست و آشنا رو دعوت کرد. ممکن بود تا یه هفته دیگه داغون تر باشم. باید یه بهونه ای برای نبودن تو مهمونی جور کنم. شام رو که خوردیم به بهونه ی خواب رفتم اتاقم ولی تا نزدیکای صبح فقط به فکر یه راهی برای نبودن تو مجلس بودم که آخرشم پیدا نکردم. دلیل آوردن برای مامان خیلی سخت بود. با صدای موبایلم ساعت شش بیدار شدم و حاضر شدم. چون بابا و مامان خواب بودن کلاه گیسو بی خیال شدم و فقط آرایش کردم تا زیادی جلب توجه نشه. حاضر شدم و سویچ رو برداشتم و رفتم، دقیقا هفت جلوی در شرکت شادی رو دیدم که تو ماشن برزو نشسته بود. دوست نداشتم برزو ببینتم. نمی دونستم شادی بهش چیزی گفته یا نه اما دلم نمی خواست ببینتم. فقط بوق زدم که اونم برام بوق زد و شادی پیاده شد و با دو اومد و سوار شد و من راه افتادم شادی:- سلام. برگشتم سمتش، با بهت به هیکلم نگاه کرد و نگاهمم که دید لبخند مسخره ای زد - عجب رو فرم اومدی. کلک مثل مانکنا شدی - آره اونم مانکنای کشور اتیوپی به سمت کله پزی ای که گاهی بچگیا با سهیل می رفتیم، رفتم شادی:- جدا داری میری کله پزی؟ - آره از کجا فهمیدی؟ - بعضی وقتا میایم این جا رسیدیم. رفتیم و نشستیم. شادی:- خب خانوم خانوما چه رویی هم برای من گرفته. چرا موهات رو همه دادی تو؟ تلخ خندیدم - مو ندارم. شادی خندش محو شد - یعنی چی؟ - زدمش - چرا؟ خاک بر سرت همشو؟ - بله از ته شادی - نگاه کن. ابروهاتم که مداده. کدوم احمقی اینو بهت یاد داد. عصبی شدم. داشت پشت سر مرده حرف می زد. یه بچه ی معصوم که دستش از دنیا کوتاه بود - درست صحبت کن شادی اون احمق نبود - بود! اگه نبود نمی گفت موهای به اون نازی رو بزنی - شادی پشت سر مرده حرف نزن - می زنم... یه دفعه حرفشو قطع کرد - مرده؟ - بله. شادی - کی بود؟ - ولش کن از خودت بگو - چی بگم؟ بیکار و بی عار می چرخیم. خندیدم شادی: - آی خانم که لبخند ژکوند تحویلم میدی، تو این چند وقت چه کارا کردی؟ - هیچی باور کن - ولی خوش هیکل شدیا دو زار اومده رو قیافت؟ هر هر به حرف خودش خندید. می دونستم مثلا می خواد منو سر حال بیاره ولی چاره چیه؟ خندم نمی اومد. حال منو که دید ساکت شد - خیلی دلم برات تنگ شده بود. - منم - کاش ... کاش این جوری نمی شد. کاش اصلا نمی رفتی آزمایش بدی. خندم گرفت - آخه عقل کل بالاخره که می فهمیدم. شادی اشکش ریخت. منم همراهش اشک ریختم. حرف زدیم خیلی زیاد. از برخورد خانوادم گفتم. کلی تعجب کرد. غذامون که تموم شد گفتم: - شادی برای هفته ی دیگه جمعه برای من جا داری؟ https://eitaa.com/manifest/2230 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا ان
۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره واسه ختم عموم.اون جا که نمی تونم یه من بمالم به صورتم که قیافم درست شه. با این قیافه هم که برم همه می فهمن. شادی با ناراحتی نگام کرد و چیزی نگفت. - چی شد؟ جا داری؟ شادی:- سارا نمی دونم چه جوری معذرت بخوام ازت الان. خواهرای برزو فردا دارن از مشهد میان و قراره تا آخر روز شنبه بمونن. سرمو انداختم پایین. گزینه ی شادی حذف شد - فامیلای ما هم بیان. چند تاشون شب رو می مونن. نباید شب برم خونه یعنی نمی تونم - به ارسطو بگیم؟ چنان نه ی محکمی گفتم که شادی تو جاش جمع شد. بلند شدم - مرسی که همو دیدیم. منم دلم برات تنگ شده بود. خودم حلش می کنم. خداحافظ! شادی با اشک بدرقم کرد. رفتم. نمی دونستم کجا برم. باید تا ساعت هفت شب می چرخیدم که مامان بابا نفهمن سر کار نمی رم. تو ذهنم داشتم دنبال جا برای جمعه و شنبه می گشتم که چراغی تو ذهنم روشن شد. آره خودشه. یاد مغازه ای افتادم که آقا جونم یعنی بابای بابام برای باغبونش خریده بود واسه گذرون عمر که اون باغبون همون سال خانمش فوت کرد و خودش برگشت شهرش. می دونستم آقا جون بعد از مرگش همه رو به بابا داده بود. باید تو گاو صندوقش باشه. رمزشم که می دونم شماره شناسنامه ی سهیله. فقط چه جوری باید این کار رو بکنم؟ سخت بود. آخه بابا معمولا تو اتاقشه و رادیو گوش میده. باید وقتی حمام میره برم. یه دفعه مامان نبینه!؟ نالیدم: - خدایا یه کار کن بتونم کلید رو بردارم وگرنه باید دو روز تو خیابون بمونم. بالاخره ساعت هفت شد و رفتم خونه. می گذرم از این که این هفت روز چه جور گذشت. تقریبا سه کیلو دیگه هم کم کرده بودم. فقط اینو میگم که من فقط در حال گانگستر بازی بودم تا بتونم کلید رو کش برم که شب آخر تونستم. چون بابا و مامان با هم رفتن خرید. گذاشتم تو کیفم و همون شبونه زدم بیرون و به موبایل بابا زنگ زدم بابا:- بله؟ - بابایی از شرکت زنگ زدن، باید یه ماموریت دو روزه بریم شهرستان، ایرادی که نداره؟ بابا:- نمی دونم بذار به مادرت بگم ببینم چی میگه. بعد از چند لحظه گفت: - مادرت میگه عیبی نداره. فقط کجا میری؟ - شمال - مراقب خودت باش. چند نفريد؟ با چی می رید؟ - هشت نفریم. دو تا ماشینیم منم ماشین رو بردم - باشه مراقب خودت باش - باشه بابایی، شب بخیر! تماس رو قطع کردم و حالا فقط مونده بود به ارسطو زنگ بزنم و هماهنگ کنم یه وقت لو نره ماموریتم. به گوشیش زنگ زدم. صدای خستش گفت: - الو؟ نفسم تو سینه حبس شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. برای صداش. با صدای لرزون گفتم: - سلام - سلام. همین؟ هیچی دیگه نگفت. اشک به چشمم هجوم آورد - شما؟ یعنی این منو نشناخته؟ اشکامو پاک کرد - ارسطو منم، سارا - إ خوبی؟ - ممنون - کاری داشتی؟ این چرا داره این جوری حرف می زنه؟ اگه کار نداشتم همین الان قطع می کردم - بله کار دارم که زنگ زدم دیگه! صدای خنده ی ریز شو شنیدم. پس داره دستم می ندازه. می خواد حرصم بده. با لبخند گفتم: - می تونم یه خواهشی ازتون بکنم پرستو خانم؟ بلند خندید. از پشت تلفن دلم واسش ضعف رفت ارسطو:- امر بفرمایید بانوی مخفی! قلبم ایستاد. بانو؟! همیشه دوست داشتم کسی که دوستش دارم منو بانو خطاب کنه. سکوتمو که دید با خنده گفت:- چی شد؟ شیطون نکنه از بانو گفتنم غش کردی؟ ای بیشعور! اگه گذاشت یه دقیقه برم تو فاز عشق و عاشقی با حرص گفتم: - نخیر ولی کارت دارم - کجایی؟ ماشین داری؟ تعجب کردم ولی گفتم: - بیرونم. آره چطور؟ ارسطو:- مگه کارم نداشتی؟ - چرا دارم - من نزدیکای شرکتم. ماشینم ندارم بیا یه خیری بهم برسون دختر خوب. دو دل بودم ببینمش دوباره ولی گفتم: - باشه تا یه ربع دیگه می رسم - آروم بیا. درست یه ربعه رسیدم که دیدم رو پله های شرکت نشسته. اولین بار بود این تیپی می دیدمش. شلوار جین مشکی با یه تیشرت آستین سه ربع مشکی. همیشه کت شلوار تنش بود اما امروز فوق العاده خوش تیپ شده بود. براش بوق زدم که منو دید و با خنده دوید و سوار شد. خندون روشو به سمتم چرخوند و با دیدنم بهت زده نگاهم کرد. وای! من اصلا آرایش نکرده بودم، شالمم تا وسط سرم رفته بود و کچلیم دیده می شد. دیدم که چشمای خندونش غمگین شد. نمی خواستم ناراحتش کنم، حداقل امروز. خندیدم و گفتم: - چیه، مگه روح دیدی پسر؟! اونم خنده ی کاملا تصنعی کرد و گفت: - خانم فکر کنم اشتباه سوار شدم. شما واقعی هستی ولی بانوی من دیده نمی شه، چند وقته ناپدید شده. خندیدم. - خودشم، بریم؟ - بریم. سمت کافی شاپ نزدیک شرکت رفتم و نگه داشتم، داشت پیاده می شد که گفتم: - صبر کن. ارسطو دوباره صاف نشست. https://eitaa.com/manifest/2239 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت125 🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..ب
🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت.. همین که توی این مدت هیچ کدوم از این ۳ نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر کس یه جور اخلاقه بخصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه ساکت شد پس بگو این شازده عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو مسخره می کرد..عجب فیلمی بود هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما.. محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشق.. رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم.. عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم.. رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا آسمون فرق کرده.. درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم.. رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم.. هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن.. رایان نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری قضیه ی شمشیر واقعیه..البته اون شمشیر تزئینی بود، خداروشکرتانیا بدون سلاح بود… هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود.. ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدیک ندیده بودید آره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده .. اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه میکنی..من.. خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقا راشا؟..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی ترور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. آره؟!..ارره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم.. می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که میخواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس آدرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی.. اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم -تارا باور کن داری اشتباه می کنی لال شو -نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم به خدا عاشقتم با تمسخر پوزخند زد :عاشقمی؟!نه بابا آره مزخرفاتت رو شنیدم ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمیرقصم... جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم.. مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه "راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست خواستم جوابش رو بدم که ترلان گفت: همینم هست..رایان،معنی اسم این عوضی هم میشه "راهنما"و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد و صد البته تنها ولی اینجا رو بد اومدی چون من شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی احمق نیستم eitaa.com/manifest/2238 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت126 🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش
🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید، باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم.. این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن.. اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!.. تارا پرخاش کرد: نخیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!.. فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم.. درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم .. ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم.. اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت میخوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود.. ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست.. رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست.. اگر اینا دوتا آدم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود.. رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره.. رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که.. نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین.. منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟ !..آخه .. تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه.. رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا.. ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!.. انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره.. به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد.. اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!.. چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم.. نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد... خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم.. بمون سرجات راشا.. ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم... رایان بزرگوار..بیزارم روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت: محبت به نامرد کردند بسی محبت نشاید به هر نا کسی تهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی آقای بزرگوار..هر سه شما راهتون رو اشتباه رفتید با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟ چرا اون حرفا رو زدی؟! eitaa.com/manifest/2241 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره و
۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم - من قیافم خوب نیست ارسطو، همین جا حرفمو میگم. ارسطو :- ولی من تو کافی شاپ منتظرتم. پیاده شد و داشت می رفت که بوق زدم. ایستاد. ماشین رو قفل کردم و رفتم کنارش و سرمو پایین انداختم. با هم وارد شدیم حس می کردم همه دارن ما رو نگاه می کنن. ارسطو که نگاه های خیره و معذب بودن منو درک کرده بود بهم نزدیک تر شد دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به طبقه ی بالای کافی شاپ برد. دستش با کمرم برخورد نداشت، فقط انگار داشت ساپورتم می کرد یکی از پشت یا جلو می دیدمون فکر می کرد ارسطو دستش رو کمرمه ولی از بغل معلوم بود دستش ازم فاصله داره. بالا کسی جز یه پسر جوون نبود. نشستیم پشت میز. ارسطو با لبخند نگاهم کرد ولی حس می کردم با دیدن چهرم داره زجر می کشه. سرمو پایین انداختم - فردا و پس فردا خونمون مهمونه، فامیلامونن. نمی خواستم خونه باشم، به خونوادم گفتم رفتم سفر کاریه دو روزه. کارم همین بود، می خواستم یه دفعه حرفم رو ضایع نکنی اگه یه وقت بهت زنگ زدن. حرفی نزد. نگاهش کردم ارسطو: - با رفتنت پیشت بودنم رو ازم گرفتی، با حرفای تلخت و بی محلیات صداتو ازم گرفتی، الانم که داری نگاهتو ازم می گیری! چرا؟ چرا انقدر تو خسیسی دختر؟ لبخند زد. حرفاش انقدر با احساس زده شد که کم آوردم، غرق چشمای سرخش شدم، غرق حس توی نگاهش. اونم نگاهش تو صورتم می لغزید. خندم گرفت. هر دومون انگار یه ساله همو ندیدیم. ارسطو:- باشه قبول چیزی بهشون نمیگم، ولی باید بگی کجا می خوای بری؟ شرطش خوب نبود. دوست نداشتم کسی بفهمه. اما با دیدن چشمای قاطعش فهمیدم راهی ندارم - باشه، یه مغازه ی بیست متری. ارسطو با تعجب نگاهم کرد - مغازه از کجا آوردی؟ براش تعریف کردم که با اخم نگاهم کرد - حق مخالفت نداری ارسطو خان که اگه کنی بهت میگم پرستو خانم! اخمش رفت و لبخند عمیقی زد ارسطو:- می دونی سارا اگه کسی غیر تو بهم بگه پرستو چی کارش می کنم؟ شیطون خندیدم - چی کار؟ نگاهش روی چال گونه ی چپم افتاد که تو خنده دیده شده بود. ارسطو:- خیلی وقت بود این چال رو ندیده بودم. خندم قطع شد . تقریبا قرمز شده بودم ارسطو:- باشه فقط باید آدرس اون مغازه رو بدی. قبول کردم و بهش دادم. قهوه ای در سکوت خوردیم . البته با نگاه خیره ی ارسطو رو من و سرخ شدن من از خجالت بیرون کافی شاپ خواست بره که گفتم: - وایستا ماشین نداری تا خونه می رسونمت - نیازی نیست، برو زود برسی. رسیدی بهم زنگ بزن - اوکی. تعارف که نمی کنی رفیق؟ شیطون خندید و نزدیکم اومد و درست تو یه قدمیم ایستاد ارسطو: - امروز شیطون شدیا! نمی دونم تا الان چه جوری خودمو .. حرفشو خورد و با نگاه براقش نگاهم کرد. لحظه ی احساسی بود. کوچه ی تاریک و دو نفر عاشق هم رو به روی هم چشم تو چشم هم، نم نم بارون. خلوت بودن کوچه و نگاه براق ارسطو. نگاهم تو نگاهش بود که حس کردم دستش داره میاد که رو صورتم بشینه. اون انگار مست بود ولی من فهمیدم و کشیدم عقب نمی فهمیدم به چیه من جذب می شه. نه قشنگی داشتم نه هیچی. ارسطو با بهت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده. نمی فهمیدم چرا داره می خنده!؟ حرصی شدم - رو آب بخندی - با خودت چی فکر کردی اون جوری رفتی عقب!؟ چیزی نگفتم، سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. ارسطو بازم خندید - نکنه فکر کردی می خوام نوازشت کنم؟ نه، نخیر بانو. هنوز خیلیا هستن که یه نگاه بهشون بندازم جلوم غش می کنن شما که در مقابلشون .. حرفشو قطع کرد. انگار فهمید داره چی میگه. با ترس نگاهم کرد. می دونستم می خواد دستشو رو صورتم بذاره. می دونستم انقدر تو حال خودش نیست که داره چرت و پرت می بافه که مثلا من ناراحت نشم، کارشو یادم بره. اینو از ترس توی چشماش می فهمیدم، ولی دروغه بگم نشدم. یکم ناراحت شدم. فکر کنم از چهرم فهمید که اومد جلو، رفتم عقب. با هر قدمش که جلو می ذاشت می رفتم عقب. به دیوار خوردم. رو به روم ایستاد اشکم ریخت - آره راست میگی من در مقابلشون هیچم. می دونم خیلی دوست دارن تو یه نگاه بهشون بندازی و توام نمی دونم می ندازی یا نه!؟ ولی بدون آقای سالاری من نمی خوام، نمی خوام بهم نگاه بندازی. اگه بخوای کاری می کنم که دیگه حتی نبینی منو. می دونم دیدنم عذابت می ده اینو از چشمای خندونی که سوار ماشین شد و با دیدنم غمگین شد فهمیدم. فکر کنم این طوری برای هر دومون بهتر باشه. همین طور پشت سر هم بلند حرف می زدم که با حرفش خفه شدم، دهنم باز موند ارسطو: - غلط کردم! حرف تو دهنم ماسید، تا حالا اعتراف و همچین حرفی رو از زبون یه مرد نشنیده بودم https://eitaa.com/manifest/2240 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم -
۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس، غلط کردم چون واقعا کردم. درست میگی، درست حس کردی رفتی عقب. تحملم تموم شد. نفهمیدم، مست نگاه اشکیت شدم. می خواستم اون اشک مرواریدی رو از روی صورت بانوم بردارم که اون زودتر به خودش اومد و رفت عقب. دوست نداشتم ناراحتت کنم. خواستم یه چیزی بپرونم که حرکتم یادت بره، ولی ... ولی مثل همیشه گند زدم! منو ببخش. این اشکا رو واسه من بی ارزش هدر نده. فقط ... فقط منو ببخش! پشتشو بهم کرد و گفت: - مراقب خودت باش، خیلی! رفت. شونه هاش می لرزید. طاقت نیاوردم. دویدم سمتش و پیچیدم و رو به روش ایستادم و راهشو سد کردم. با چشمای گشاد و اشکی نگاهم کرد. لبخندی زدم - آقای متشخص حداقل منو تا ماشینم همراهی کن، تاریکه ها؟ خندید و گفت: - بریم شیطون خانم. تا ماشین باهام اومد و از هم خداحافظی کردیم. رفتم سمت مغازه. با خودم رو فرشی، خوراکی، یه پتو مسافرتی، فلاسک چای و آب برداشته بودم. رسیدم. قفل در خیلی سفت باز شد، ولی بالاخره شد! رفتم تو و برق رو زدم. روشن نشد. می دونستم شاید لامپش خراب باشه. لامپی رو که برداشته بودم رو رفتم روی صندلی که اون جا بود و وصلش کردم. چند بار چشمک زد و آخر روشن شد. وای یه موش درست کنار پایه ی صندلی بود! جیغی کشیدم و موشه ترسید و انقدر دور خودش چرخید که بالاخره راه خروجو پیدا کرد و رفت بیرون مغازه. سریع در رو بستم و قفلشم کردم. رو فرشی رو پهن کردم و روش نشستم. لباسامو در آوردم و روی رو فرشی دراز کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و کمی آب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم. چشمامو که باز کردم وحشت کردم. بازم همون موشه بود که روی مانتو و شالم بود. همش داشت اونا رو می جوید. حالم بد شد. این از کجا دوباره اومد تو؟؟ پریدم و صبر کردم. بعد از یه ساعت از یه سوراخ نسبتا بزرگ تو دیوار رفت بیرون. خندم گرفت. خب منم از اون سوراخ رد می شم چه برسه به موشه! مانتو و شالم رو گوله کردم و چپوندم تو اون سوراخه. خیالم راحت شد. با آبی که آورده بودم دستمو شستم و کیکی خوردم و چای هم برای خودم ریختم. خب اینم از اولین روز پیک نیک! داشتم به مانتوی جویده شدم نگاه می کردم که ... خاک بر سرم! من بدون مانتو و شال چه جوری بر گردم خونه؟! خواستم برش دارم که هم سوراخیش و هم چندش بودنش مانعم شد. ناامید به مانتوی از دست رفتم نگاه کردم. نمی دونستم چی کار کنم. انقدر فکر کردم که آخرش خسته شدم و با خودم گفتم ولش کن، فردا یه راهی پیدا می کنم. ظهر ساعت نزدیک دو بود که تلفنم زنگ خورد ارسطو بود - بله؟ ارسطو: - سلام بانوی بد اخلاق، چرا تو لبی؟ - هیچی! کاری داری؟ - اوهو چه اخمویی تو. منو بگو داشتم می اومدم مهمونی خونتون خانم. خندم گرفت - کجا؟ - پیش تو - چرا؟ - نهار خریدم، جوجه. دارم میام با هم بخوریم. ناچار قبول کردم. بلند شدم و کمی اطراف رو تمیز کردم که دیدم خاک عالم بر سرم من که فقط یه تاپ تنم بود! یه دفعه صدای در مغازه اومد. عین فرفره داشتم دور خودم می پیچیدم که چشمم به پتو مسافر تیم خورد. برش داشتم و دور خودم پیچیدمش. موهامم تقریبا نیم سانتی رشد کرده بود و دیدنش گناه داشت، رو سریم هم انداختم و به سختی در رو باز کردم و ارسطو شیطون وارد شد و خودش در رو بست و روشو کرد سمتم. با دیدن من تو اون قیافه اول با تعجب بعد خنده ی بلندی سر داد ارسطو: - این چه ریختیه دختر؟ مانتو روسریت مگه نیست؟ آهان حتما تو چله ی تابستون سردت شده؟! - نخند مسخره، بدبختی من خنده داره؟! یه دفعه خندش قطع شد ارسطو:- مگه من همچین چیزی گفتم دیوونه؟! آخه خنده دار شدی! - بله می دونم خودم - خب بگو ببینم مانتو روسریت کجاس برات بیارم! - نمی تونی، نیستن - یعنی چی؟ - موش خوردتش دیشب منم فرو کردمش تو سوراخ دیوار دیگه موشه نیاد. موندم بدون وسایل - عیب نداره. بشین غذامونو بخوریم میرم برات می خرم میارم. بشین. با خیال راحت روی رو فرشی نشستم و آب رو گذاشتم وسط و اونم رو به روم نشست و غذامونو گذاشت - بخور روشن شی بانوی پتو پیچ شده! خندیدم و شروع به خوردن کردم. وسطای غذا بود که دیدم بهم خیره شده. رد نگاهش رو گرفتم و به سرم رسیدم - موهات داره در میاد! نگاهش کردم یاد روزی افتادم که تو مسافر خونه با خودم فکر کردم آخرین باری که داریم با هم غذا می خوریم، ولی الان بازم داریم می خوریم کنار هم خوشبختی رو حس کردم ارسطو: - به چی فکر می کنی این جوری منو نگاه می کنی؟ بابا یه شرمی، یه خجالتی، نکنه یادم رفته لباس بپوشم؟! نمایشی به خودش نگاه کرد که هر دومون خندیدیم. https://eitaa.com/manifest/2250 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت127 🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها
🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی؟!.. از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور میکنه؟!.. ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید.. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم.. شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم.. زدم..شکستم..خ ورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش.. (عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم.. کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفرم.. تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه آدم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم).. خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد.. از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود.. ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره.. مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم.. ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم.. رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه.. خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم.. نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور" ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم.. این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب.. آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت آی زندگی می میرمو............عمرمو میگیرم ازت این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کنن چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه(ترانه ی نفس های بی هدف محسن یگانه).. چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم ميزد ..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم.. داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت.. بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید میمردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم.. نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم.. دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم.. جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید.. داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه.. فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق.. ****** تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند.. هر دو توی اتاق هایشان بودند.. https://eitaa.com/manifest/2249 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت128 🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی
🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه.. چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد.. ترلان: اَه..چی میگی تانی؟!. تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!.. ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره.. ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی.. چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!.. تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده.. ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد.. به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد.. تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!.. صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد.. دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد.. تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود.. تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر میخوابی؟!..سابقه نداشته.. پتو را از روی سرش برداشت... تارا سرش را توی بالشت فرو کرد.. با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون .. تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره.. تارا:نمی خورم.. تانیا: چرا؟!.. کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم.. با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا میتوانست صورت تارا را ببیند.. چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته.. تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!.. تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد .. با گریه گفت:مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبم.. هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان میداد.. تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست.. زمزمه کرد:دوستش داری اره؟!.. تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه.. همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد.. تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟.. نگرانتم خواهری..آخه تو که اینجوری نبودی؟.. داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار.. تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..آروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم.. با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!.. تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی آبروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن.. تارا: ولی من نمیام..حوصله ندارم.. تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!.. تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند.. تارا:باشه میام.. تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا میمونیم..بعد بر میگردیم.. تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت:میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم.. تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته میگفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!.. تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه.. تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم.. تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود.. https://eitaa.com/manifest/2258 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس،
۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم کنار هم غذا می خوریم. مرسی که اومدی. ارسطو لبخندی بهم زد و گفت: - خواهش می کنم بانوی احساسی من! غذامون که تموم شد براش چای ریختم ارسطو:- چه تکمیل هم اومدی، چای! قهوه دارید خانم؟ - نه دیگه، آقای محترم بهتره چایتون رو بخورید و برید و ماشینتونو از پارک من بکشید بیرون. ارسطو غرق خنده شد - چته؟ مردی از خنده! - می دونی یاد چی افتادم؟ - چی؟ - یاد قیافه ی ترسو و خجول تو، روز اولی که اومدی شرکت برای استخدام ماشینت تو پارک من بود حالا ماشین من تو پارک توئه خندیدم. ناخود آگاه لب باز کردم - چه روزایی بود، اون موقع خوش بودم. تنها دغدغه ی زندگیم ترس از این بود که مادر پدرم بفهمن یواشکی نقاشی می کنم. هنوز سالم بودم. کاش زمان بر می گشت عقب، کاش... ارسطو که حالمو فهمید چاییشو خورد و ایستاد ارسطو: - میرم برات مانتو و شال می خرم. شب با غذا میام - نه اذیت می شی! خودم خوراکی آوردم. ارسطو اخمی کرد- نشنوم این حرفا رو. ساعت هشت این جام. رفت بیرون و در رو خودش از پشت قفل کرد. غرق خوشی بودم. لحظه های بودن با ارسطو برام بهترین لحظه های عمرم بود. آدمی به با محبتی ارسطو ندیده بودم تا حالا. دراز کشیدم و لبخند زدم به زندگی. یادم رفت، بیماریم یادم رفت. ارسطو تمام فکرمو گرفته بود و جایی برای به یاد آوردن سرطان وجود نداشت. همون جور خوابم برد. با صدایی بیدار شدم که فهمیدم ارسطوئه ولی نمی دونم چرا نای بیدار شدن نداشتم. پهلوم درد می کرد. نتونستم تکون بخورم. پتو هنوز روی بدن و سرم بود. ارسطو وارد شد و منو دید لبخندی زد ارسطو:- بفرما زیاد که میام دیگه استقبال هم ازم نمی کنی! پاشو بهم خوشامد بگو با صدای ضعیفی گفتم: - نمی تونم. نگران شد اومد سمتم و از رو همون پتو بازوهامو تو دستش گرفت و منو نشوند و به دیوار تکیم داد. حس می کردم گرمای دستاش حتی از زیر پتو داره منو می سوزونه. تكون خفیفی به دستم دادم که دستاشو برداشت. ارسطو:- درد داری؟! - خیلی! دارم می میرم ارسطو. کلافه دستی به سرش کشید - کجاته؟ - پهلوم، دلم، کمرم و قفسه ی سینم - پاشو بریم دکترا - نه، نه خوب می شم - پس بذار دکتر خبر کنم! ناچار گفتم: - ارسطو خوب شدم، بهترم. وسایل برام خریدی؟ ارسطو پاکتی جلوم گذاشت و هنوز چشماش نگران بود. لبخندی بهش زدم - خوبم ولی خدا می دونه دردم به قدری بود که اگه ارسطو نبود به سنگ زمین چنگ می زدم - برو بیرون بزار بپوشمشون. ارسطو خندید. - ای به چشم بانوی مو کوتاه. رفت بیرون و من با کلی درد و گاز گرفتن لبم از درد لباسا رو پوشیدم. مانتوی ساده ی مشکی بود با یه شال سبز رنگ. - پوشیدم. اومد و کنارم نشست و به بسته ی بزرگ گذاشت زمین و بازش کرد. باورم نمی شه. پیتزا بود، لازانیا، سیب زمینی پخته با پنیر، همبرگر، ساندویچ بندری، از همه مهم تر نون سیر و قارچ سوخاری بود که دلم براش ضعف رفت. دستمو دراز کردم بردارم که با قاشق زد رو دستم. نگاهش کردم. - چرا می زنی؟ - دستتو نشستی؟ - برو بابا بی خیال، نهایت مردنه که من تا چند وقت دیگه می میرم. نمی دونم اصلا چرا اون حرفا رو زدم؟ نمی خواستم بزنم، خواستم شوخی کنم. ولی انگار ارسطو جدی برداشت کرد و بلند شد. عصبی بود. رگ گردنش برجسته شده بود و چشماش قرمز. مگه من چی گفتم؟ حقیقت بود دیگه! با داد ارسطو گوشامو گرفتم - تو غلط می کنی بمیری، سارا یه بار دیگه فقط یه بار دیگه جرات داری حرفتو تکرار کنی اون موقع است که خودم با دستای خودم می کشمت. روشو برگردوند رفت سمت در. داشت می رفت. نه! بی اختیار بلند شدم و گوشه ی لباسشو گرفتم. با بهت برگشت سمتم و به دست من که پایین لباسش توش بود نگاه کرد و دوباره به چشمام. دلم رو به دریا زدم و گفتم: - ببخشید. چهرش نرم شد. خندیدم و شیطون گفتم: - به قول بعضیا غلط کردم. و خندیدم اونم خندید و لباسشو از دستم کشید بیرون و اومد رو به روم نشست. دستامونو کمی آب زدیم و شروع کردیم. می تونم بگم بهترین شام زندگیم بود. منی که از غذای بیرون همیشه ایراد می گرفتم در کنار ارسطو زیباترین و خوشمزه ترین شب و غذا رو گذروندم و خوردم. غذا که تموم شد خودمو پهن زمین کردم و گفتم: - ترکیدم. ارسطو هم خندید و دراز کشید: - تا حالا انقدر غذا نخورده بودم. سرمو کج کردم و نگاهش کردم، اونم سرش کج بود و نگاهش به من، غلتی زد و تقریبا کنارم اومد. نزدیکم بود. احساس خطر کردم و خواستم بلند شم که دستشو انداخت دورم و رو زمین گذاشت. هیچ تماسی باهام نداشت. چشماش شیطون بود، فهمیدم داره اذیتم می کنه. خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم. تو یه حرکت آکروباتیک از زیر دستش خزیدم و خودمو کشیدم بیرون انقدر لاغر بودم که هیچ تماسی باهاش نداشتم. https://eitaa.com/manifest/2254 قسمت بعد