eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم عبدالکریم پورمقامی از جبهه و مسئولیتش در سپاه پاسداران چیزی برایمان نمی گفت و بخاطر مأموریتهایی که داشت دیر به دیر به منزل می آمد و به هر حال فردی راز دار بود. او زمانی که در تیم فوتبال دزفول حضور داشت برای انجام مسابقات بین استانی به خرم آباد می رفت. ایشان یکبار به من گفت که مقداری بطری شیشه ای و چسب و مقداری مواد عطاری و یک هاون می خواهد که بعداً مشخص شد آنها را برای استفاده در ساخت نارنجک دستی می خواهد او هیچگاه از کار تحقیقی که انجام می داد چیزی به ما نمی گفت. یادم می آید هنگام رفتن به جبهه ما را آماده ی به شهادت رسیدنش می کرد و می گفت که به خانواده شهدا سر بزنید و آنها را تنها نگذارید آن روز رفت و یکبار که برگشت دیدم که انگشت شصتش قطع شده است و دیگر زخمهایش را به من نشان نمی داد او فقط به دو خواهر دو قلو که داشت اجازه پانسمان می داد و به آنها می گفت که از زخمهایم چیزی به مادرم نگویید بعد از آن به جبهه کرخه(عنکوش) در غرب دزفول رفت که در آنجا نیز پس از خنثی کردن یک میدان بزرگ مین به شهادت رسید.  من به عنوان مادر شهید از شهادت فرزندم راضی بوده و هستم و خدای را شاکرم که افتخار خانواده شهید بودن را نصیب ما فرمود. و اما خاطره ای که از دوران طفولیت و شیرخوارگی او دارم اینست که آن زمانی که به او شیر می دادم گاه می شد که زنان همسایه به اتفاق کودکان شیرخوارشان به منزل ما می آمدند و من به عبدالکریم شیر می دادم او با توجه به اینکه شیر مادر برای خودش دوست داشتنی بود ولی اشاره می کرد و می گفت که به دیگر بچه ها هم باید شیر بدهم و گویی که از کوچکی ایثار و از خودگذشتگی با خونش عجین بود. و خاطره دیگرم بر می گردد به دوران دبستانی او یک روز درِ منزل به صدا در آمد موقعی که در را باز کردم دیدم که دست عبدالکریم در دست مردی است آن مرد گفت که من معلم فرزندتان هستم و تقاضایی که از شما دارم اینست که برای فرزندتان اسپند(به زبان محلی وحش) دود کنید که از چشم حسودان دور بماند. این معلم در مدرسه از او چه دیده بود نمی دانم. او در انقلاب بسیار فعال بود یک روز وضع شهر نظامی شده بود و در همان چهارشنبه سیاه معروف دزفول(سال 1357) در خیابان 45 متری بین نیروهای ساواک گیر افتاده بود بطوریکه چند ساعتی را در بالای درختی در خیابان نظامی نبش 45 متری مخفی می شود و تیرهای نیروهای پلیس و ساواک از دور و بر ایشان رد شده و به او نمی خورند که اینها را خود شهید برایمان تعریف می کرد.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم عبدالکریم پورمقامی از جبهه و مسئولیتش در سپاه پاسداران چیزی برایمان نمی گفت
منبع : وبلاگ چمدان آبی(محمدحسین درچین) موضوعات مرتبط: خاطرات دوران دفاع مقدس، یاد شهیدان، مناسبتها و متفرقه چمدان آبی دزفول ((محمّدحسین درچین))...
  اعلام شهادت فرمانده تخریب سپاه دزفول از اخبار سراسری رادیو اهواز بودم و دوران سربازی را سپری می کردم ولی دلم با کریم بود و نمی دانم چرا به دلم افتاده بود که او شهید می شود آنقدر در این افکار بودم که آنشب عبدالکریم را بخواب دیدم ، دیدم که تمام افراد خانواده سیاه پوشیده و به سوالات خبرنگار صدا و سیما پاسخ می دادند که ناگهان از خواب بیدار شدم شیطان را لعن کرده و دوباره بخواب رفتم صبح فردای آن شب 1359/9/3 از طریق رادیو کوچک جیبی که همیشه همراهم بود اخبار سراسری ساعت 8 رادیو را گوش می دادم که خبر شهادتش را اعلام می کرد و متن خبر این بود که (یک میدان بزرگ مین توسط برادر پاسدار عبدالکریم پورمقامی خنثی ولی متأسفانه ایشان در موقع خنثی کردن این میدان مین توسط آخرین مین به شهادت رسیده است)در اینجا بود که یکباره همه دوران زندگیم با او در برابرم مجسم شد چشمانم به سیاهی رفته و دیگر چیزی نفهمیدم آنجا بود که معنای (اِنکَسَرَ ظَهری) امام حسین(ع) را حس کرده و براستی کمرم شکست و بی برادر گردیدم و اما موقعی که فرمانده واحدمان از قضیه مطلع شد به من گفت : تا جهت اطمینان از خبر ، سری به خانواده ام در دزفول بزنم ، مرخصی گرفته و به دزفول آمدم آن موقع گاراژ اهواز میدان مثلث بود و من سر خیابان شهید محمد منتظری نبش خیابان هجرت از مینی بوس پیاده شدم که اتفاقاً یکی از همسایگانمان به نام آقای حسیناک را دیدم که با موتور کنارم ایستاد ، سلامی کرد و گفت : آقا مجید می خواهی تو را به خانه برسانم او می دانست که کریم شهید شده است و من خبر ندارم لذا چیزی به من نگفت . سکوت بود و سکوت و حرفی بینمان رد و بدل نشد تا اینکه  مرا چند خیابان مانده به منزلمان در خیابان بوعلی بین شیخ بهایی و دهقان پیاده کرد موقعی که وارد خیابانمان شدم دیدم درب منزلمان سیاه پوش شده و شلوغ است یکدفعه خشکم زد نه پای رفتن داشتم و نه تحمل ایستادن ، نزدیکتر رفتم دیدم آنچه که به دلم افتاده بود و در خواب دیده بودم و آن هم خبر شهادت عبدالکریم بود همه راست و درست است و من بی برادر شده ام ، برادر و دوستی را از دست دادم که بسیار با او مانوس بوده و همیشه دست در گردن همدیگر راه می رفتیم .  اینک او سفر آسمانیش را آغاز نموده و من مانده ام با خاطراتی که از او به یادگار دارم و هیچگاه آنان را فراموششان نکرده و نخواهم کرد .        خدایش بیامرزاد .   راوی : عبدالمجید پورمقامی منبع :وبلاگ" چمدان آبی " محمدحسین دُرچین    
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 شادی روح شهدا صلوات. 🕊🏴🥀🕊🏴🥀🕊🏴🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
  اعلام شهادت فرمانده تخریب سپاه دزفول از اخبار سراسری رادیو اهواز بودم و دوران سربازی را سپری می
آخرین دلگویه مون :) 🥀 ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨ بمونید برامون 🙏 مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست دعوت شده شهدا هستید😍❤️ آخرین قلم 🍃 التماس دعا🕊 پست آخر شبتون شهدایی •|سـرش‌را‌بریدنـد‌وزیر‌لب‌گفت •|فداۍ‌سرت‌سـرکھ‌قـابل‌نـدارد 🌻___________ ↳🥀🕊』 💌••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁مولای من... یا صاحب الزمان! چقدر جای دستان بخشنده ات طنین گرم صدایت لبخند ملیح پدرانه ات گام های استوار و حیدری ات... خالیست! چقدر دنیا تو را کم دارد... کاش خورشید ظهورت از این تاریکی ها نجاتمان دهد و روزهای تلخ ندیدنت تمام شود! ..🌱
🍃🌼قَالَ علیه السلام الإِعجَابُ یَمنَعُ الِازدِیَادَ 🍃🌼(خودبینی آدمی را از کسب فضیلت باز می دارد). خودبینی به خاطر فضیلت درونی مانند علم و یا فضیلت بیرونی مثل ثروت و اندوخته تنها سبب تصور کمال آن شخص در اینها بوده و اعتقاد بر این که نسبت به اینها به حد نهایی رسیده است همین اعتقاد او را از زیاده جویی و فضیلت خواهی باز می دارد. 📙شرح حکمت های نهج البلاغه ( همراه با 25 ترجمه و شرح )/ ص171
لاتَقولُوا بِألسِنَتِكُم ما يَنقُصُ عَن قَدرِ كُم چيزى را بر زبان نياوريد كه از ارزش شما بكاهد . 🌹 🏴🌴
🌹🏴🌴🥀🌴🏴🌹 💐 و تو اي برادرم ، همرزمم و دوستم ، خود بهتر ميداني كه چه مسئوليت خطيري داري و مي داني كه اين انقلاب به چه نحوي به پيروزي رسيد با شهید شدن علي ابن ابيطالب (ع) ، با شهید شدن امام حسين (ع)، سالار شهيدان و با شهادت علي اكبرها ، علي اصغرها و حبيب ابن مظاهرها . پس مواظب باش که خداي ناكرده بي تفاوت ننشيني و دنيا را برآخرت ترجيح دهي و هيچ غم و اندوهي به خود راه ندهي . 🌹 🕊 🌹 🌹 🌴🏴🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 اربعین می‌خواست برود کربلا اما نگران مهرهای پاسپورتش بود. می‌گفت: پاسپورتم آنقدر مهر سوریه خورده که هر کسی در مرز پاسپورتم را چک کند، می‌فهمد که من پاسدارم. بچه‌های عراق گفته بودند، بیا شلمچه، قاچاقی می‌بریمت ولی قبول نکرد. آخر سر هم قسمت نشد تا اینکه 27 روز بعد از اربعین شهید شد. راوی : 🏴 🕊🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند . مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان، بیرون شهر. بهم گفت : همین جا بشین من میآم... دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنیش را... گفت : من این جا دیر به دیر میآم. میخوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم. 🥀🌹🕊
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 سید محمد خیلی توی خودش بود. پرسیدم : چه شده؟ گفت : بالأخره نفهمیدم ارباً ارباً یعنی چه؟ می گویند انسان مثل گوشت کوبیده می شود. بعد از عملیات یا باید بروم کتاب بخوانم و یا اینکه در همین جا به آن برسم. جواب سؤالش را از گلوله توپی که به سنگرش برخورد کرد، گرفت. 🏴 🕊🌹