eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.2هزار عکس
17.9هزار ویدیو
352 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 رزمنده‌ها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. يك شـب تانك‌ها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم . من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچه‌ها داشتند . يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانك‌ها راه می‌رود و با سرنشيــن‌ها گفت و گوهای كوتاه می‌كند . كنجكـــــاو شدم ببينم كيست. مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش . همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم ، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد . گفت : به خدا سپردمتون ! تا صداش را شنيدم ، نفسم بريد . گفتم : ؟ گفت: هيـــــس ؛ صدات در نياد ! و رفـــت سراغ تانک بعدی 🥀 🌹🌴
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکی از همرزمان بهنام تعریف می‌کرد که بخشی از خرمشهر به دست عراقی‌ها افتاده بود. آنها پرچم خود را بالای ساختمان قرار داده بودند. بهنام وقتی پرچم عراق را در خاک ایران دید، مخفیانه خود را به ساختمان آنان رساند. به آرامی از آن بالا رفت و خیلی سریع به طوری که نیروهای عراقی متوجه حضور او نشوند، پرچم ایران را جایگزین او کرد. سربازان عراقی تا ۱۸ آبان متوجه حضور پرچم ایران بر فراز ساختمان خود نشدند. دلاورمردان ایرانی که پرچم ایران را بر فراز آن ساختمان دیدند، روحیه مضاعفی گرفتند و با جان و دل بیشتری به نبرد با آنان می‌رفتند. چون طناب‌های پرچم سنگین بود و بهنام باید خیلی سریع این کار را انجام می‌داد، دستش زخمی شده بود. گروهبان مقدم باندی از کوله‌اش آورد و سعی کرد دست‌های این نوجوان شجاع را پانسمان کند، اما بهنام قبول نمی‌کرد و از دست او فرار می‌کرد. وقتی از او پرسیدم چرا اجازه نمی‌دهی زخم دستت را برای جلوگیری از عفونت پانسمان کند؟ پاسخ داد: باند را برای سربازانی بگذارید که تیر می‌خورند و مادرشان را از دست داده‌اند. او مشتی خاک روی زخمش گذاشت و رفت. 🌹 🕊 🥀 🕊🌹
🌷🕊💐🌹💐🕊🌷 خیلی به بسیجےها علاقه داشت. وقتی یکی از مجلس پیش او آمد و گفت شنیدیم می خواهی نماینده بشوی،گفت : نه من هرگز همچین فکری نکرده ام. بنده یک هستم و اگر اجازه می دادند و را از دوش من بر می داشتند، من به عنوان یک می رفتم توی . نماینده گفت : خب اینجا هم در به تو احتیاج داریم. اما جواب داد: من دراین ها انسی پیدا کرده ام که به هیچ وجه حاضر نخواهم شد آنجا را ترک کنم، بیایم نماینده شوم. سه ماه بعد هم شد. 🌷 🌹🕊
🌷🕊💐🌹💐🕊🌷 خیلی به بسیجےها علاقه داشت. وقتی یکی از مجلس پیش او آمد و گفت شنیدیم می خواهی نماینده بشوی،گفت : نه من هرگز همچین فکری نکرده ام. بنده یک هستم و اگر اجازه می دادند و را از دوش من بر می داشتند، من به عنوان یک می رفتم توی . نماینده گفت : خب اینجا هم در به تو احتیاج داریم. اما جواب داد: من دراین ها انسی پیدا کرده ام که به هیچ وجه حاضر نخواهم شد آنجا را ترک کنم، بیایم نماینده شوم. سه ماه بعد هم شد. 🌷 🌹🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 در لحظات اول اسارت ما یک گوشه ای نشستیم و آنها مشغول کار خودشان بودند. تصمیم گرفتیم شناسایی ندهیم و تمام مدارکمان را در خاک پنهان کرده یا پاره کردیم. حتی آن لحظه هم متوجه نشدند که وزیر هستند. ما را سوار یک کامیونی که از بوشهر برای جبهه کفش فرستاده بود کردند، قبل از اینکه ما را سوار کامیون کنند راننده آن را کشتند و کمک راننده ه اش را اسیر کردند. راوی : مهندس بهروز بوشهری 🌹 🌹 🕊 🕊 شادی روح و 🌹 🥀🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 محمد طهرانی‌ مقدم برادر ، از ارادت ایشان به اقامه عزای و عصمت و طهارت (ع) می‌گوید: چند روز قبل از ، ایشان آمد منزل ما تا مادر را ببیند . آمد دست مادر را بوسید و گفت : مادر من دیشب خوابی دیدم . خواب دیدم که از دنیا رفته‌ام . در یک قبر تنگ و تاریک دو ملک غضبناک به شدت وحشتناکی از من سوال می‌کردند . آن‌ها با همان صورت ترسناک پرسیدند : چیزی هم برای آخرتت داری ؟ من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد . کمی تامل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم : من اقامه عزای آقا را کردم و بر گریه‌ها کردم . تا این جمله را گفتم ، قبر باز و روشن شد و بوستانی در مقابلم ظاهر شد . ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ، این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد . همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به حسینیه کرد . این حسینیه یادگار ماست و در واقع آن تعظیم به شعائر الهی است که خداوند متعال فرمودند "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب " . عملا در تکریم و دفاع و پیروی از داشتند . 🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 حسین از بچه های انتخابی گردان بود که دوره آموزش شنا و غواصی را چند ماه قبل در شهر تبریز طی کرده و هنگام آموزش نیروهای گردان در کناررودخانه کارون بعنوان مربی به بچه ها شنا و غواصی یاد می داد و حسابی هم باهاشون گرم گرفته و سر و کله میزد، بچه ها هم که اکثریت شون اصلا شنا بلد نبودن و با آب و لوازم غواصی واقعا بیگانه بودند، خیلی سخت و دشوار تمرینات را یاد گرفته و انجام می دادند و با کارها و حرکات خنده دارشون مدام نظم کلاس را بهم میزند و موجب شاکی شدن حسین می شدند . حسین هم که اصلا اهل فرمانده بازی و عصبانیت نبود، وقتی خیلی اذیت می شد، هی با خنده می گفت : الهی همگی تو آب شهید شیم ! آخه یه کم مثل بچه های باکلاس و درس خون رفتار کنید تا به کارمون برسیم ! وقت نداریم ها ! و بچه ها هم با شوخی و خنده می گفتند : آخر چرا تو خشکی نه !؟ تو آب !؟ حسین هم یه قیافه جدی میگرفت با لبخند می گفت : یک جای تو کتابها خوندم که ثوابش خیلی و خیلی زیاده ! آخرش هم حرفش به جاش افتاد و با همون بچه هائی که شنا و غواصی کار می کرد، اونطرف رودخانه اروند کنار اسکله چهارچراغه عراق میون موانع خورشیدی گیر افتاده و با انفجار مین منور همه شون شناسائی شده و داخل آب به رسیدند . 🥀
🥀💐🌹🕊🌹💐🥀 همه نیروهایش در عملیات شهید شدند و او تنها مانده بود و باید عقب نشینی می کرد. در این میانه، با گروهانی از نیروهای بعثی مواجه شد. سینه را سپر کرد و گفت: من علی چیت سازیان هستم، عقرب زرد. حال دیگر خود دانید اگر می خواهید مقاومت کنید من تا آخرین گلوله با شما خواهم جنگید در غیر این صورت تسلیم شوید تا جان سالم به در برید. وحشت بر جانشان افتاد از بس که درباره شهامت هایش از فرماندهانشان شنیده بودند و خود را تسلیم کردند، گروهان به حرکت در آمد و علی دور آنها می چرخید. دیده بان فریاد زد که گروهانی در حال پیشروی است و باز هم فریادی دیگر که دست نگه دارید، شلیک نکنید به نظر می رسد علی باشد. نزدیک و نزدیکتر شدند بله علی بود و گروهانی که به اسارت گرفته بود . 🌹 🕊 🕊 🌹🥀
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷 كلاس دوم راهنمايى كه بود، عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت را براى ما مى آورد. پدر ، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت: اين عكس ها ذهن را خراب مى كند. 🌹 🕊 🕊 🕊🥀
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀 یکی از دوران ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند : یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستانهای صحرایی هم زیادی را به ما منتقل می کردند. اوضاع به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی شدیدی داشت. را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای آماده اش کنم. من آن زمان به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و را دربیاورم ، که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو را در نیاوری. ما برای این داریم می رویم... در مشتش بود که شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. شادی روح و 🌹 🕊💐
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 سردار جهادگر فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ، جهاد- قرارگاه کربلا سرمای استخوان‌سوز خوزستان کار خودش را کرد، سرما خوردم. لباس گرم نداشتم که بپوشم. به حسین ناجیان گفتم: « انبار پُر است از اورکت. یکی از آن‌ها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگی‌ام بهتر شود.» گفت: « آن‌ها فقط متعلق به کسانی است که در خط مقدم می‌جنگند. باید بروم و درخواستت را به آقای جزایری بگویم، اگر ایشان اجازه داد، آورکت را به تو می‌دهیم.» دست‌آخر یکی از بچه‌ها آورکتش را به من داد تا بپوشم. 🥀 🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 سردار جهادگر فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد استان فارس راننده خیلی به لودر فشار می‌آورد، اگر همین طور ادامه می‌داد، حتماً بلایی سرش می‌آمد و خاک‌ریز ناقص می‌ماند. حاج خلیل تازه برای بازدید آمده بود. این وضعیت را که دید، پا گذاشت در رکاب لودر و به راننده گفت: « برادر شما خیلی زحمت کشیدی و خسته‌ شدی، بیا پایین چند دقیقه‌ای استراحت کن تا من هم کمی کمک کنم. » راننده که نمی‌شناختش، برای استراحت پایین آمد. حاجی شروع کرد به خاک‌ریز زدن، آرام و بدون این‌که به لودر فشار بیاورد. راننده از نحوه‌ی کار کردن حاج خلیل تعجب کرده بود. چند دقیقه بعد که دوباره پشت فرمان لودر نشست، آرام و بدون فشار به دستگاه کار می‌کرد، « مثل حاج خلیل » 🥀 🕊🌹