🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#حاج_حسین_خـــــرازی
#بوسه_بر_پای_رزمندگان
#حاج_حسين رزمندهها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم . من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچهها داشتند . يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند . كنجكـــــاو شدم ببينم كيست.
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش .
همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم ، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد . گفت : به خدا سپردمتون !
تا صداش را شنيدم ، نفسم بريد .
گفتم : #حاج_حسين ؟
گفت: هيـــــس ؛ صدات در نياد ! و رفـــت سراغ تانک بعدی
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🌹🌴
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#بهنام_محمدی
یکی از همرزمان بهنام تعریف میکرد که بخشی از خرمشهر به دست عراقیها افتاده بود. آنها پرچم خود را بالای ساختمان قرار داده بودند. بهنام وقتی پرچم عراق را در خاک ایران دید، مخفیانه خود را به ساختمان آنان رساند. به آرامی از آن بالا رفت و خیلی سریع به طوری که نیروهای عراقی متوجه حضور او نشوند، پرچم ایران را جایگزین او کرد. سربازان عراقی تا ۱۸ آبان متوجه حضور پرچم ایران بر فراز ساختمان خود نشدند.
دلاورمردان ایرانی که پرچم ایران را بر فراز آن ساختمان دیدند، روحیه مضاعفی گرفتند و با جان و دل بیشتری به نبرد با آنان میرفتند. چون طنابهای پرچم سنگین بود و بهنام باید خیلی سریع این کار را انجام میداد، دستش زخمی شده بود.
گروهبان مقدم باندی از کولهاش آورد و سعی کرد دستهای این نوجوان شجاع را پانسمان کند، اما بهنام قبول نمیکرد و از دست او فرار میکرد. وقتی از او پرسیدم چرا اجازه نمیدهی زخم دستت را برای جلوگیری از عفونت پانسمان کند؟ پاسخ داد: باند را برای سربازانی بگذارید که تیر میخورند و مادرشان را از دست دادهاند. او مشتی خاک روی زخمش گذاشت و رفت.
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🕊🌹
🌷🕊💐🌹💐🕊🌷
#خاطرات_شهدا
#نمایندگی_مجلس
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#حاجے خیلی به بسیجےها علاقه داشت.
وقتی یکی از #نمایندگان مجلس پیش او آمد و گفت شنیدیم می خواهی نماینده بشوی،گفت :
نه من هرگز همچین فکری نکرده ام.
بنده یک #بسیجی هستم و اگر #مسئولین اجازه می دادند و #فرماندهی را از دوش من بر می داشتند، من به عنوان یک #بسیجی می رفتم توی #سنگرها.
نماینده گفت : خب اینجا هم در #مجلس به تو احتیاج داریم.
اما #حاجی جواب داد: من دراین #بیابانها_و_جبهه ها انسی پیدا کرده ام که به هیچ وجه حاضر نخواهم شد آنجا را ترک کنم، بیایم نماینده شوم.
سه ماه بعد هم #شهید شد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌷 🌹🕊
🌷🕊💐🌹💐🕊🌷
#خاطرات_شهدا
#نمایندگی_مجلس
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#حاجے خیلی به بسیجےها علاقه داشت.
وقتی یکی از #نمایندگان مجلس پیش او آمد و گفت شنیدیم می خواهی نماینده بشوی،گفت :
نه من هرگز همچین فکری نکرده ام.
بنده یک #بسیجی هستم و اگر #مسئولین اجازه می دادند و #فرماندهی را از دوش من بر می داشتند، من به عنوان یک #بسیجی می رفتم توی #سنگرها.
نماینده گفت : خب اینجا هم در #مجلس به تو احتیاج داریم.
اما #حاجی جواب داد: من دراین #بیابانها_و_جبهه ها انسی پیدا کرده ام که به هیچ وجه حاضر نخواهم شد آنجا را ترک کنم، بیایم نماینده شوم.
سه ماه بعد هم #شهید شد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌷 🌹🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدجواد_تندگویان
در لحظات اول اسارت ما یک گوشه ای نشستیم و آنها مشغول کار خودشان بودند. تصمیم گرفتیم شناسایی ندهیم و تمام مدارکمان را در خاک پنهان کرده یا پاره کردیم. حتی آن لحظه هم متوجه نشدند که #شهید_تندگویان وزیر هستند.
ما را سوار یک کامیونی که از بوشهر برای جبهه کفش فرستاده بود کردند، قبل از اینکه ما را سوار کامیون کنند راننده آن را کشتند و کمک راننده ه اش را اسیر کردند.
راوی :
مهندس بهروز بوشهری
🌹 #شهید_تندگویان 🌹
🕊 #سالروز_اسارت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🥀🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#طهرانی_مقدم
#خواب_عجیب
محمد طهرانی مقدم برادر #شهید_طهرانی_مقدم ، از ارادت ایشان به اقامه عزای #امام_حسین_ع و #اهل_بیت عصمت و طهارت (ع) میگوید:
چند روز قبل از #شهادتش، ایشان آمد منزل ما تا مادر را ببیند .
آمد دست مادر را بوسید و گفت :
مادر من دیشب خوابی دیدم .
خواب دیدم که از دنیا رفتهام .
در یک قبر تنگ و تاریک دو ملک غضبناک به شدت وحشتناکی از من سوال میکردند .
آنها با همان صورت ترسناک پرسیدند : چیزی هم برای آخرتت داری ؟
من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد .
کمی تامل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم :
من اقامه عزای آقا #اباعبدالله_ع را کردم و بر #امام_حسین_ع گریهها کردم .
تا این جمله را گفتم ، قبر باز و روشن شد و بوستانی در مقابلم ظاهر شد .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ، این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد .
#شهید_طهرانی_مقدم همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به حسینیه کرد .
این حسینیه یادگار #شهید ماست و در واقع آن تعظیم به شعائر الهی است که خداوند متعال فرمودند "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب " .
#شهید_طهرانی_مقدم عملا در تکریم #اهل_بیت_ع و دفاع و پیروی از #ولایت داشتند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطرات_شهدا
#بسیجی_غواص
#شهید_والامقام
#حسین_شاکری_نوری
#شهادت_در_آب
حسین از بچه های انتخابی گردان بود که دوره آموزش شنا و غواصی را چند ماه قبل در شهر تبریز طی کرده و هنگام آموزش نیروهای گردان در کناررودخانه کارون بعنوان مربی به بچه ها شنا و غواصی یاد می داد و حسابی هم باهاشون گرم گرفته و سر و کله میزد، بچه ها هم که اکثریت شون اصلا شنا بلد نبودن و با آب و لوازم غواصی واقعا بیگانه بودند، خیلی سخت و دشوار تمرینات را یاد گرفته و انجام می دادند و با کارها و حرکات خنده دارشون مدام نظم کلاس را بهم میزند و موجب شاکی شدن حسین می شدند .
حسین هم که اصلا اهل فرمانده بازی و عصبانیت نبود، وقتی خیلی اذیت می شد، هی با خنده می گفت : الهی همگی تو آب شهید شیم ! آخه یه کم مثل بچه های باکلاس و درس خون رفتار کنید تا به کارمون برسیم ! وقت نداریم ها ! و بچه ها هم با شوخی و خنده می گفتند : آخر چرا تو خشکی نه !؟ تو آب !؟ حسین هم یه قیافه جدی میگرفت با لبخند می گفت : یک جای تو کتابها خوندم که ثوابش خیلی و خیلی زیاده !
آخرش هم حرفش به جاش افتاد و با همون بچه هائی که شنا و غواصی کار می کرد، اونطرف رودخانه اروند کنار اسکله چهارچراغه عراق میون موانع خورشیدی گیر افتاده و با انفجار مین منور همه شون شناسائی شده و داخل آب به #شهادت رسیدند .
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
🥀
🥀💐🌹🕊🌹💐🥀
#خاطرات_شهدا
#عقرب_زرد
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#علی_چیت_سازان
همه نیروهایش در عملیات شهید شدند و او تنها مانده بود و باید عقب نشینی می کرد. در این میانه، با گروهانی از نیروهای بعثی مواجه شد. سینه را سپر کرد و گفت: من علی چیت سازیان هستم، عقرب زرد. حال دیگر خود دانید اگر می خواهید مقاومت کنید من تا آخرین گلوله با شما خواهم جنگید در غیر این صورت تسلیم شوید تا جان سالم به در برید. وحشت بر جانشان افتاد از بس که درباره شهامت هایش از فرماندهانشان شنیده بودند و خود را تسلیم کردند، گروهان به حرکت در آمد و علی دور آنها می چرخید. دیده بان فریاد زد که گروهانی در حال پیشروی است و باز هم فریادی دیگر که دست نگه دارید، شلیک نکنید به نظر می رسد علی باشد. نزدیک و نزدیکتر شدند بله علی بود و گروهانی که به اسارت گرفته بود .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊 🌹🥀
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#سرلشگر_خلبان
#شهید_والامقام
#احمد_کشوری
كلاس دوم راهنمايى كه بود، #مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند
و #احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد.
صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت #احمد را براى ما مى آورد.
پدر #احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت #پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم.
چون با كارى كه #احمد انجام مى داد، موافق بودم.
يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه #احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد.
پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا #مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد.
توى #باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟
مى گفت: اين عكس ها ذهن #جوانان را خراب مى كند.
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊 🕊🥀
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#عفاف
#حجاب
#خانم_موسوی یکی از #پرستاران دوران #دفاع_مقدس ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند :
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، #حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستانهای صحرایی هم #مجروحین زیادی را به #بیمارستان ما منتقل می کردند.
اوضاع #مجروحین به شدت وخیم بود.
در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی #خونریزی شدیدی داشت.
#مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکتر اتاق عمل این #مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای #جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان #چادر به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم #مجروح را جابه جا کنم .
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و #چادرم را دربیاورم ، #مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه #چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت
گفت: من دارم می روم که تو #چادرت را در نیاوری.
ما برای این #چادر داریم می رویم... #چادرم در مشتش بود که #شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم #چادرم را کنار نگذاشتم.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🕊💐
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#خاطرات_شهدا
#آورکت
سردار جهادگر
#شهید_عبدالحسین_ناجیان
فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ، جهاد- قرارگاه کربلا
سرمای استخوانسوز خوزستان کار خودش را کرد، سرما خوردم. لباس گرم نداشتم که بپوشم. به حسین ناجیان گفتم: « انبار پُر است از اورکت. یکی از آنها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیام بهتر شود.»
گفت: « آنها فقط متعلق به کسانی است که در خط مقدم میجنگند. باید بروم و درخواستت را به آقای جزایری بگویم، اگر ایشان اجازه داد، آورکت را به تو میدهیم.»
دستآخر یکی از بچهها آورکتش را به من داد تا بپوشم.
#سنگر_سازان_بی_سنگر
#شهدای_جهادگر
🥀 🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#خاطرات_شهدا
#مثل_حاج_خلیل
سردار جهادگر
#شهید_خلیل_پرویزی
فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد استان فارس
راننده خیلی به لودر فشار میآورد، اگر همین طور ادامه میداد، حتماً بلایی سرش میآمد و خاکریز ناقص میماند. حاج خلیل تازه برای بازدید آمده بود. این وضعیت را که دید، پا گذاشت در رکاب لودر و به راننده گفت: « برادر شما خیلی زحمت کشیدی و خسته شدی، بیا پایین چند دقیقهای استراحت کن تا من هم کمی کمک کنم. » راننده که نمیشناختش، برای استراحت پایین آمد.
حاجی شروع کرد به خاکریز زدن، آرام و بدون اینکه به لودر فشار بیاورد. راننده از نحوهی کار کردن حاج خلیل تعجب کرده بود. چند دقیقه بعد که دوباره پشت فرمان لودر نشست، آرام و بدون فشار به دستگاه کار میکرد، « مثل حاج خلیل »
#سنگر_سازان_بی_سنگر
#شهدای_جهادگر
🥀 🕊🌹