🌴🕊🥀🌹🥀🕊🌴
#شهیدانه
یڪ دنیا حرف است در این جملہ :
براے رسیدن به #ڪبریا باید :
نہ #ڪبر داشت
نہ #ریا داشت
#شهدا خالص و متواضع بودند
و بہ عرش #ڪبریایے پا نهادند
#شهید_مدافع_حرم
#محسن_حججی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🕊🌹
🌴🥀🕊🌹🕊🌴🥀
#همسفرانه
#همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#حسین_هریری
لحظهای که سر سفره #عقد نشسته بودم ، این باور قلبی را داشتم که #حسین روزی به #شهادت میرسد ولی به خودم میگفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد .
با آنکه خیلیها برگشتند به من گفتند چهره #داماد چقدر به #شهدا میخورد
ما زندگیمان را #ساده شروع کردیم
هر دو #عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد
ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق، هر دو
دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🌴🌹
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
اولین برخورد من با آن بزرگوار در فاو بود .
بنده در گردان مهندسی رزمی بودم که ایشان سرزده وارد سنگر ما شد، ما در سنگر حدود چهارده نفر بودیم، نماز ظهر و عصر را پشت سر ایشان اقامه کردیم و سفره ناهار را بنده انداختم، قبل از غذا خوردن یکی یکی خود را معرفی کردیم که بنده سید یونس کاظمی بودم، نمی دانم کاظمی بودن یا سید بودن نظر ایشان را جلب کرد، گفتن شما سید هستین
غذا را خوردیم و بعد از غذا دعای سفره خواندیم چون من آنروز شهردار سنگر بودم طبق معمول ظرف ها را جمع کرده و رفتم که بشورم، مشغول شستن بودم، حاجی خدا بیامرز سر رسیدن و بنده را از شستن ظرف ها منع کردن و فرمودن من راضی نیستم سید اولاد پیغمبر ظرف غذای بنده را بشوره و با اجبار بنده را کنار کشیدن و خودشان مشغول شستن ظروف شدن ولی بچه های سنگر جمع شدن و نگذاشتن حاجی ظروف را بشوره، ایشان گفتن ما در سنگرهای دیگر سادات رو از شهردار شدن منع کردیم.
راوی :
سید یونس کاظمی
#مردان_بی_ادعا
🥀 🕊🌹
🥀🕊🌷💐🌷🕊🥀
#عاشقانه_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#احمد_مکیان
روی سنگ #قبرم جز این چیزی ننویسید :
"تنها پر #کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی ..."
چون من از روی پر نور #شهدای_گمنام خجالت میکشم ...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🕊🥀
آنانکه معنای #ولایت را نمیدانند
در کار ما سخت درماندهاند.
"#شهیدآوینی"
#وصی_امام_عشق
#لبیک_یا_خامنهای
#طنز_جبهه ☺️
به شوخ طبعی شهره بود …!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»
بیچاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!
به خوابم آمد و گفت:
من به خواسته ی خودم که شهادت بود، رسیدم.
وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان،
همسر شهید حاج محمد شالیکار،
هماهنگ کردم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم.
انگار نه خواب بودم و نه بیدار.
آمد و گفت: کتاب رو بده ببینم چه کار کردی!
جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید:
از حضرت زینب چی نوشتی؟!
نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود.
بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم!
گفت: از مصیبت حضرت زینب سلام الله بنویس...
از خواب برخاستم.
ناخودآگاه می گریستم
و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر...
📚به روایت نویسنده ی کتاب "خداحافظ دنیا" خاطرات مدافع حرم
#شهید_حاجمحمد_شالیکار🕊🌷
حقوق خود را که دریافت کرد، به فروشگاه محله رفت و از صاحب فروشگاه، خواستار لیست اسامی کسانی شد که بدلیل تنگ دستی، توانایی پرداخت بدهی خود را ندارند.
بدهی کسانیکه از صاحب فروشگاه نسیه خرید کرده بودند را پرداخت کرد!
دفعه بعد که برای انجام همین کار به فروشگاه رفت صاحبش از او پرسید:
تو به فکرِ آیندهات نیستی؟!
چرا پولت را برای خرید خانه پس انداز نمی کنی
در حالیکه به صاحب فروشگاه نگاه می کرد،
با لبخند جواب داد: همین کار را می کنم، در حال خرید یک خانه در بهشت هستم
شهید یاسر ایمن شمس🕊🌷