eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 شهید محمد جواد تند گویان وزیر نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی *بعثی های کثیف* بسر برد !؟ طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمی تونست دراز بکشد..و نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !! الان بهاره یا پاییز ؟ الان روزه یاشب؟ و هر روز بلا استثناء با شکنجه شروع می شده.... اونم چه شکنجه ای!؟ در اثر شکنجه زیاد گردنش صد و هشتاد درجه می چرخیده... و این آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیر جوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد! تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده و تمام سربازهای عراقی که نگهبان او بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند . بعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟! اینها رو ما راحت می نویسیم و خیلی سرسری می خونیم و راحت از کنارشون رد می شیم. لحظه ای فکر کنیم، دوازده سال به والله خیلی زیاده... یک بچه رو چقدر زحمت می کشیم تا دوازده سال بشه ؟ حالا فکر کنیم دوازده سال نتونی یک لحظه دراز بکشی و نفهمی روزه یا شب؟.. لعنت به کسانی که راحت خون شهدا را پایمال می کنند... خدا نکند در این روزگار با بی بصیرتی مان جزء پایمال کنندگان خون شهدا باشیم ... شادی روح و و سلامتی آزادگان سرافراز 🕊 🕊🌹
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴 کسانی هستند که .... سیلی برای این و نخورده اند. شب نداده اند و نکشیده اند. شب سر بر نگذاشته اند. شب در به صبح نرسانده اند. روز از خانه و کاشانه نگرفته اند. زخم بر ندارند. عزیز از نداده اند. بار نشنیده اند. بار خجل و نشده اند. اما همچنان در هر محفلی لب به سخن باز نموده و نارضایتی سر میدهند . نمیدانم چه ارتباطی بین نکردن و پر بودن است ! . 🕊🥀🌹
🌹🕊🏴🌷🏴🕊🌹 صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از به شهادت رسید. من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست اینجا همه چیز است. اصلا دلشوره نداشته باش." و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این بیشتر شد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیروقت هم ماندم. بالاخره ظهر روز از طرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و گذاشتنم را قبول کنم . گفتم: نه! جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند نمی خواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کردند. سری های قبل اصلا آماده شنیدن نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار تر شده بودم راوی : 🌹 🕊🌹
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 #شهیدی_از_جنس_شجاعت #شهید_اسارت #شهید_والامقام #محمد_رضائی #قسمت_چهارم چون مدت زیادی در
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم. من را وارد آسایشگاه روبرو (7) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت من را آنها تغییر دادند و خدا را این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم. هر روز محمد را در میدیدم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود. ... 🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببین منو، برای تسـکین لازم نیست مجازی رو بالا پایین کنیا، چند درجه از جنوب به سمت غرب بچرخ، به خود خدا بگو،همین!
🎤 مرحله قبلی که تازه رسیده بودم منطقه، بنا به دلایلی از هم دور افتادیم...چند بار رفتم دنبالش و بچه ها گفتن مسوولیتش سنگین شده و حسابی گرفتار شده...دو سه روزی میرفتم و سید رو نمیدیدم...تا اینکه به گوشش رسیده بود اومدم منطقه (البته قبلش تو تلگرام بهش گفتم دارم میام) یه روز تو مقرمون نشسته بودم که یکی از بچه ها گفت بیا که عشقت اومده...فورا رفتم بیرون و دیدم پشت فرمون تویوتا نشسته و با دیدن همدیگه با حالت دویدن پریدیم تو بغل هم...حدود یه ساعتی نشست تو جمع بچه ها و کلی گفتیم و خندیدیم... بعد گفت بشین بریم دور بزنیم...یکی از رفقا رو هم برداشتیم و سه نفری رفتیم... از پادگان رفتیم بیرون و گفت میریم از خط سرکشی کنیم... تو راه یه جایی نگه داشت و گفت فلانی چی میخوری؟ منم گفتم:غصه😅😅😅 خلاصه زد کنار و سه تا شکلات داغ با سه تا شیرینی مخصوص سوریها گرفت و تو ماشین مشغول شدیم... اومدم حساب کنم که نذاشت و با کلی اصرار نذاشت پولشو بدم...تا اینکه گفتم سید پولامو ببین تا نخورده و نو هست، باور کن تبرکه و تا الان دلم نیومده خرجشون کنم...اینارو تو تدمر روز عید فطر دو دوره قبل فرمانده لشکر بهم عیدی داد...تا الان هم هر وقت رفتیم بیرون تو حساب کردی،ایندفعه من میخوام حساب کنم... خلاصه اینو که شنید دستاش شل شد... اون آخرین باری بود که بیرون باهم چیزی خوردیم... از یه جایی رد شدیم که کلی زباله کنار خیابون ریخته بود،اومدم لیوان و کاغذ شیرینی رو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون که سید با سرفه ای منو متوجه کارم کرد....یاد اون خارهایی که تو شناسایی قبل عملیات بصرالحریر با پوتین میکندم افتادم و شرمنده شدم... راوی : ابوعلی ❤️ ❤️
و بہشت ࢪا در چشمـانت دیـدمــ🌸🕊 🌱 ❤️