eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.2هزار عکس
17.9هزار ویدیو
352 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
•═┄•※☘🌺☘※•┄═• 🌷 🤲همسرش می گوید: مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی‌ ام بکند که حضرت زهرا سلام الله علیها تأییدش کرده باشد از ته دل این را از خدا می خواستم. 💐وقتی به خواستگاری ام آمد،بهم گفت:«من همیشه از خدا می خواستم که زن آینده ام اسمش زهرا باشه،به عشق حضرت زهرا سلام الله علیها» بهم می گفت:«از خدا می خواستم هم اسمش زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد تأیید خود بی بی باشه» وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام،گل از گلش شکفت، حضرت زهرا سلام الله علیها شد پیوند دهنده قلب هایمان💞 📚برگرفته از کتاب«حجت خدا» ❁═══┅┄ 💠💠 ❁═══┅┄
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 ما سه برادر بودیم و سومین فرزند خانواده ی ما بود، وقتی پنج سالش بود مادرم براثر بیماری از دنیا رفت و این جریان به خصوص برای که کوچکتر از همه ی مابود، غم انگیزتر بود . شکر خدا، با وجود شرایطی که داشت، بچه ی بسیارمؤمن، منظم، با ادب و درس خوانی بار آمد، زندگی سخت اما موفقی داشت و وقتی کلاس یازدهم بود، داوطلبانه به جبهه رفت و در عملیات محرم مورخ یازدهم آبان ماه سال ۱۳۶۱به رسید . یادم نمی رود که قبل از یک شب برای شرکت در مراسم دعای کمیل به گلستان و جایی نشستیم، همان جا روی زمین دراز کشید و گفت: دادا قبر من اینجاست و درست در همان نقطه هم به خاک سپرده شد . ... شادی روح و 🌹 🥀🌴
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 #خاطرات_شهدا #شهید_والامقام #محسن_کشکولی #قسمت_اول ما سه برادر بودیم و #محسن سومین فرزند
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 مزار برادرم چند قبر بالاتر از مزار است . یک روز رفتم سر مزارش و فاتحه ای خواندم، نگاهم به قبر بود، آهی کشیدم دستم را بالا بردم و گفتم: ای خدا مگه همه ی مقامشون نزد تو یکی نیست! چرا باید سر قبر این قدر شلوغ باشه و سر قبر برادر من هیچ کسی نباشه ؟؟!». همان شب به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: دادا این چه حرفی بود سر قبر من زدی ؟! نظر کرده ی است و مقام ویژه ای به خاطر اخلاصی که داشت پیش خدا داره، دیگه هر وقت اومدی سر قبر من از این حرفها نزنی ها !!!». طلب استغفار کردم و از آن روز به بعد هر موقع گلستان می رفتم، اول سر قبر فاتحه می خواندم بعد سر قبر برادرم می رفتم . چند روز از این قضیه می گذشت، تا اینکه پدرم بیمار شد، پای پدرم ورم کرده بود و درد عجیبی داشت و هیچ دارویی جوابگو نبود، دکتر بختیار مالکی پزشک معالجش طی چند عکس رادیولوژی به این نظر رسید، که باید پا را قطع کند . اما آن روزی که قرار بود به اتاق عمل بروند، اتفاق عجیبی افتاد . پدرم از دکتر خواست که مجدداً از پایش عکس بگیرند هر چه دکتر می گفت: من مطمئن هستم که علاج درد شما بریدن پای شماست، باز پدرم اصرار داشت عکس بگیرند، مجدداً ایشان رابه اتاق رادیو لوژی بردند و عکس گرفتند اما دکتر مالکی وقتی عکس را دید با تعجب دید که اصلا نیازی به قطع کردن پانیست و با تجویز دارو قابل درمانست... به پدرم گفت: آقای کشکولی جریان چیه ؟ چه اتفاقی افتاده؟ شده؟ این همه اصرار و این عکس؟؟!!! پدرم گریه اش گرفت و گفت: دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و با عکس پسرم که روبرویم به دیوار بود، حرف زدم گفتم: بابا یعنی تو ، نمی خوای یه فکر ی به حال پای من بکنی، که بریده نشه ؟؟ خوابم برد و در عالم خواب اومد کنار تختم ایستاد و دستش رو روی پایم کشید و گفت : بابا من از خواستم که از خدا بخواد پای شما رو شفا بده . من از خواب که بیدار شدم یقین دونستم که شفای مرا از خواسته برای همین اصرار کردم دوباره از پای من عکس بگیرید... در همین لحظه دکتر بختیار همان طور که گریه می کرد، کنار پدرم زانو زد و پای ایشان را بوسید و گفت : من از امروز به مقام ایمان آوردم، شما امروز درس بزرگی به من یاد دادید. راوی : محمد کشکولی 🌹 🥀🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 مهم ترین صفت که داشتند ، بود که به پدر و مادرمون می ذاشت ، هر روز که میومد خونه پدر و مادرمون ، دستشونو می بوسید ، حتی اگه روزی چند بار میومد ، هر چند بار دست اونارو بوس می کرد . یه ویژگی اخلاقی بارز دیگه ای که داشت ، بود که داشت . کاری که انجام می داد هدفش فقط و فقط رضای بود ، هیچکسی نمی فهمید که چه کارایی می کرد ، نیتش فقط خدا بود . توی دوران سربازی پادگانشونو تبدیل کرده بود به ، اعتقاد داشت معرفت آدمو بالا می بره . آقا کلا خیلی فعال بود ، از دوران دبیرستان که وارد مؤسسه شد ، اردوهای جهادیشونم شروع شد ، سازی می کردن ، می ساختن ، تو یکی از روستاهایی که رفته بود اونجا می ساختن خوندن یادشون داده بود و اولین هم به امامت خودش برگزار شد . در زمینه هم خیلی فعال بودن ، هم زیاد می خوند و هم خوندنو بین همه ترویج می داد . راوی : 🌹 🕊 🌹 🕊🥀
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 از زبان سر افراز و معزز این خاطره مربوط به اولین اعزام آقای به مناطق عملیاتی است که نحوه مظلومانه رشید و نازنین نقل را کرده است . در همان روزهای اول، فرمانده سپاه تذکراتی جدّی دربارۀ نا امنی منطقه دادند و همه را کردند که را رعایت کنند . برخی از این عبارت بودند از: از گشت وگذار در شهر از مقر سپاه به صورت . برای خارج شدن می بایست حتماً و با بیرون می رفتیم که البته آن هم در موارد میسّر بود. خبرها و اتفاقات و می شنیدیم. یک روز خبر آمد که : چند روز پیش یک نفر را گرفته اند، را بریده اند، با بدنش را کرده اند و کنار خیابان گذاشته اند. وقتی اسمش را پرسیدیم گفتند: بچه محل ما بود. را به خوبی می شناختم. کسانی که او را دیده بودند، از و نیروهای حرف های عجیب و غریبی می زدند. بعدها از زبان شنیدم که وقتی جنازۀ را با تعداد دیگری از برای و خاک سپاری به محل سکونتش آوردند، درِ تابوت بسته بود و نمی گذاشتند باز کنند. به اصرار درِ تابوت را باز کردند تا یک بار دیگر را ببینند و با او وداع کنند . به چند نفر از افراد اجازه دادند که جنازۀ را ببینند. وقتی بدن بی سر را مشاهده کردند ، بی اختیار این بر زبان ها جاری شد : پدر بیماری داشت. به بهانه هایی او را سرگرم کردند که فرزند خود را نبیند؛ ولی بهانه و اصرار دیگران فایده ای نداشت. برای لحظه ای کنار تابوت خود رفت و با مشاهدۀ او شد و به زمین افتاد. او را به بردند و خانواده اش را از کنار تابوت متفرق کردند . 🌹 🕊 🌹 🌴🌹