eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.3هزار عکس
17.9هزار ویدیو
355 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت شهید ابراهیم‌ هادی🌷 به قدری جاذبه دارد که آدم‌ را مثل مغناطیسی به خودش جذب میکند!!
آقا مصطفی همیشه به مادرش میگفت: دعا کن موثر باشم؛ شهید شدن و نشدن زیاد مهم نیست...! شهید مصطفی صدرزاده🌷 # سلام ظهرتون تون شهدایی 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کینه مومن یک لحظه است و زمانی که از برادر خود جدا شد ، در دل خود کینه ای نسبت به او نگه نمی دارد ، اما کینه کافر مادام العمر است . 📚 میزان الحکمه ، جلد3 ،صفحه138
🇮🇷🌹🕊🇮🇷🕊🌹🇮🇷 💐 ای مردم آن شور اول انقلاب را که پشتیبانی از روحانیت اصیل بوده حفظ کرده و نگذارید که روحانیت را تضعیف کنند که اگر مواظب نباشید در این صورت است که دشمنان داخلی از این ضعف ما استفاده می‌کنند و انقلاب اسلامی را به انحراف می‌کشانند . 🌹 🕊 🌹 🌹 💐 🇮🇷 🌹 🇮🇷 🌼 🇮🇷 🌺 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یک شب که در جبهه ی غرب در سنگر خوابیده بودم، که در عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) شده بود، به خوابم آمد. بعد از احوالپرسی گفت : «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت نامه ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می دانی» گفت: «این جا کسانی هستند که به من اشاره می کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.» نیمه های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم . بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم . پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می خواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود می گفتم : «به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم، بالاخره در یکی از شب ها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی ، خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته آن هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می شود، اما خودت فعلاً نمی آیی» . پرسیدم: «بعداً چه طور؟» گفت: «بعداً خواهی دانست». پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به رسیده اند، دور هم جمع نشسته اند و یک جای خالی در بین آن هاست. او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدتی یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند و آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه ی دست و پا مجروح شدم. در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به رسیدند و من ...». در سال 1338 در قزوین متولد شد و در دوران سربازی با عضویت در بسیج در مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد، و در تاریخ 1361/03/04در سن 23 سالگی در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس به رسید . راوی : محمود رفیعی 🌹 🌴🥀
🇮🇷🌺🇮🇷💐🇮🇷🌺🇮🇷 در 🇮🇷 رشته مهندسى هواوفضا 🇮🇷 رشته انرژى اتمى 🇮🇷 رشته شیمى در 🇮🇷 رشته بیوتکنولوژى در 🇮🇷 تولید علم 🇮🇷 ثبت مقاله علمی 🇮🇷 تولید علم در رشته نانو و نانو تکنولوژی در 🇮🇷 رشته پزشکى 🇮🇷 رشته فیزیک و نجوم این افتخارات حاصل رهبریِ معمار کبیر انقلاب و خون بهای شادی روح و 🇮🇷🇮🇷🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 بیست و هفت نفر از فرزندان دلیر اصفهانی ، پاسداران لشکر ۱۴ امام حسین (ع) که طی حادثه تروریستی حمله به اتوبوس این عزیزان در جاده خاش به زاهدان ، به رسیدند ، گرامی می داریم . شادی روح و 🥀🕊🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 بیست و هفت نفر از فرزندان دلیر اصفهانی ، پاسداران لشکر ۱۴ امام حسین (ع) که طی حادثه تروریستی حمله به اتوبوس این عزیزان در جاده خاش به زاهدان ، به رسیدند ، گرامی می داریم . شادی روح و 🥀 🕊🌹
🇮🇷🕊🥀🇮🇷🥀🕊🇮🇷 براى و یا رفتن تلاش نکنید براى او کار کنید و بگویید فقط از ما باشى براى ما کافیست . 🌹 🌹🇮🇷
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹 .. جمعیت خیلی زیاد بود... اصلا غیر ممکن بود که به تابوت پدرم برسم... بابام روی دوش بقیه تشییع میشد و من از تابوتش خیلی فاصله داشتم... دلم می خواست این دقایق آخر دوشادوش بابام باشم... دلم می خواست کنار تابوتش راه برم... دلم براش خیلی تنگ شده بود... تابوت بابا از کوچه بیرون رفت و حتی از جلوی چشمانم محو شد... چقدررر سریع می رفت و عجله داشت.... پیش خودم گفتم دیگه رسیدن و دیدن تابوت بابا غیر ممکنه و حتی شاید از شدت جمعیت، خاکسپری رو هم نتونم ببینم... وقتی از کوچه پیچیدم، تابوت بابا درست کنار شانه ام بود... دقیقاً کنار شانه ی راستم.... حیرت کردم... غیر ممکن بود... انگار تابوت برای چند لحظه مکث کرده بود، تا من به آن برسم.... اشک در چشمانم حلقه زد... آنجا بود که فهمیدم همیشه کنار من است و صدای دلم را می شنود.... 🌹 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا