eitaa logo
مسار
335 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨انس با کتاب 🍃ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما کتاب خانه بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه کتاب می خرید. ☘️همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند. 📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۲ 🆔 @masare_ir
✍️تله مشاجره 🔥گاهی وقتا توی زندگی مشترک دلخوری یا اختلاف سلیقه و ... پیش میاد. اینا میتونن جرقه‌هایی برای یه آتیش بزرگ باشن!😬 وقتی دوتا سنگ چخماق رو بهم بزنی جرقه درست میشه حالا اگه یکی از اون سنگ‌ها کم بشه چی میشه؟؟🤔 آفررین جرقه‌ای دیگه در کار نخواهد بود.😁 پس من‌بعد دوتا اصل رو حسابی به خاطر بسپرید: ۱:هیچوقت شروع کننده‌ی یه جدل و دعوا نباشید.🚫 ۲:اگه همسرتون خواست دعوا رو شروع کنه، شما باهوش باشید و عمرا دم به تله‌ی دعوا ندید.😉 🌱همیشه مجادله و دعوا به دو نفر نیاز داره اگه وارد گود بگو‌مگو نشی، ادامه‌ی اون محاله. 🆔 @masare_ir
✍️غیرت زنانه 🎋دخترکی با لباس ناجوری که شبیه لباس خواب بود در خیابان جولان می‌داد. راننده‌ که ظاهراً قید و بندی نداشت، با دیدن مامورهایی که آن طرف خیابان بودند شروع‌ کرد به بیراه گفتن به هرآن‌چه که رنگ اسلام و ایمان در آن دمیده‌ بود. 🍀من که تنها مسافر صندلی عقب بودم ترسیده‌ و ساکت بودم؛ اما خون خونم را می‌خورد. از طرفی هم چون عجله‌ داشتم، نمی‌‌توانستم پیاده شده و ماشین دیگری بگیرم. گهگاهی آینه‌ی جلو را می‌پاییدم که مسلط بر اوضاع باشم؛ اما راننده به ظاهر، حواسش به من نبود و تخته‌گاز رو به جلو حرکت می‌کرد، البته زبانش سریع‌تر از دست‌فرمانش بود. ⚡️ زنی که روی صندلی جلو نشسته‌بود و نیمچه حجابی داشت، با تشر به راننده گفت: «کافیه دیگه، چرا ساکت راهتو نمی‌ری؟! باز جوگیر شدی؟!» از لحن حرف زدنش متوجه‌شدم که آشنای راننده‌ است. 🍃_آخه دلم می‌سوزه خانووم. 🌾زن با پوزخندی گفت: «دلت نمی‌سوزه، مغزت می‌سوزه، چون زیادی شستشو دادنش.» از حرف زن خنده‌م گرفت و به خاطر تنها نبودنم اندکی خیالم راحت‌شد. 💫راننده ادامه داد: «شستشو مغز شماها رو دادن که حق انتخابتونم ازتون گرفتن، همه‌ی آدما حق انتخاب دارن. اینایی هم که می‌بینید آزاد می‌گردن، مغزشونو سفت چسبیدن که امثال شما ندزدینش.» 🍃دیگر نتوانستم حرفی نزنم، جبهه‌ی حق به جانب و تندی گرفتم: «بله آقا شما راست می‌گید آدما حق انتخاب دارن، ولی نه جایی که حق دیگران رو ضایع کنی. اجتماع و سلامتش اولویت داره بر انتخاب فرد. این رو همون‌هایی که این حرف‌ها را به خورد شماها دادن، بدجور داخل کشورشون دارن اجرا می‌کنن حتی به زور قانون؛ اما به شما که اطلاعاتتون کمه جوری دیگه میگن تا هدف خودشون داخل ایران پیش بره. » ☘️راننده به سرعت روی ترمز زد و قبل از این‌که چیزی بگوید، زن به طرفم برگشت: «عزیزم فدات شم، اینا کلاً با مغزشون حرف نمی‌زنن، چون با شبکه‌های دشمن مغزشون بر باد رفته. الانم برو تا کار دست خودت ندادی. می‌بینی که دیوونه‌ان همه‌شون.» 🌾خواستم کرایه را حساب کنم، اجازه نداد: «نمی‌خواد عزیزم پیاده‌شو، همین جوابی که دادی نون هفت شب همچین آدماییه.» تا از ماشین پیاده‌شوم، راننده به زن تشری زد: «چرا همچین می‌کنی، پررو می‌شن اینا. خیلی هم خوشم میاد ازشون ... تا من باشم دیگه این قماش آدما رو سوار نکنم.» 🍃چند روز بعد دوباره در همان مسیر قبلی منتظر تاکسی بودم، که خودروی آشنایی جلویم ایستاد. راننده‌اش زن بود. بعد از سوارشدن هم‌دیگر را شناختیم. بابت آن روز تشکری کردم و حال راننده‌ را پرسیدم. آهی‌کشید و گفت: «ای عزیز! دست رو دلم نزار ... پشیمون و زخمی افتاده بیمارستان. بعدشم قراره به‌خاطر شرکت تو اغتشاش بازداشت بشه.» 🌾_متاسفم، حالا نگران نباشید درست می‌شه. ⚡️_این مرد کلاً بی‌غیرت نیست و اجازه نمی‌ده من جلوی نامحرم روسریم بیشتر از این عقب بره، ولی خیلی زود جوگیر میشه. ✨بعد ناخودآگاه نگاهی به چادرم کرد، روسری‌اش را جلوتر کشید و سر و وضعش را مرتب کرد. با لبخند گفتم: «این‌طوری خانوم‌تر و باغیرت‌تر به نظر می‌رسید. ⚡️_ممنونم. 🍃مسیرم که تمام شد همراه کرایه، سربندی را که از راهیان نور هدیه گرفته‌ بودم و رویش "لبیک یا زهرا" نوشته‌بود، به او دادم. اشک در چشمانش حلقه‌زد، تشکری کرد و باز خواست پولم را برگرداند. آرام گفتم: «قدر این حلقه‌ی اشکت رو بدون ... »و خداحافظی کردم. 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مهارت های مهرورزان
┅┅┅❅‌ کانال آموزشی ❅┅┅┅┄ 🌹 مهارت های زندگی🌹 🌺 آموزش مهارت های فرزند پروری و مهارت های همسرداری بر پایه ی سبک زندگی اسلامی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✨۴۰ جلسه ی مجازی کاملا رایگان 👩‍🏫 مدرس: استاد مهرفرزی 🌺 مشاور و استاد دانشگاه 🌺 💰هزینه دوره: 👈دعا برای ظهور امام زمان (عج) 👈ارسال لینک حداقل به ۵ نفر اگر شرایط ارسال بنر رو ندارید، دینی به گردنتون نیست.☺️ اما به منظور انتشار هرچه بیشتر خیر، تلاشتون رو برای ارسال حداکثری بنر به بانوان انجام بدین❤️ قطعا خیرش بهتون خواهد رسید. 🛑 لینک کانال👇👇👇👇👇👇👇 @ostad_Mehrfarzi_1 برای وارد شدن در کانال و شرکت در دوره لینک رو لمس کنید☝️☝️☝️☝️☝️ ✅ارسال بنر فقط به بانوان مجاز است ⛔️ورود آقایان ممنوع
✍️بذر 🌱هر بذری در هر کشتزاری بکاری، سبز می‌شود، ولی منتظر می‌مانی که سودی درو کنی نه آفتی و علف هرزی. ☝️حالا نوبت دل توست که در انتخاب بذرش دقت کنی. به هر ندایی برای دوستی نشاید پاسخ گفت. 🕋کعبه‌ی دل مسکن شیطان مساز. قدمگاهِ خالقی است که از عمق جان، دوستت دارد و در خلقتت راهش را برای آن دشمن قسم خورده مسدود کرد. ✨ امام سجاد علیه السلام می‌فرمایند: "أَغْرِسْ فِي أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ خدایا در سرزمين دلهاى ما درختان محبّتت را بكار" 💢دل مهر و محبت طلب می‌کند آن هم از جنس مقدسش نه بغض و کینه و حسد، مراقب این مکان پاک باش. 🆔 @masare_ir
✨خدمت رسانی به مردم ☘️حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود. 🍃مرخصی آمده بود. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل را پوشانده بود. باد سردی هم می‌وزید و بیرون رفتن را سخت می‌کرد. یک استکان چای دارچین دستش دادم. بعد اورکتش را انداخت روی دوشش و پارو را برداشت و رفت. 🌾گفت: «زهرا خانم! می‌روم ببینم اگر راه بسته شده، راه را باز کنم.» وقتی برگشت نزدیکی‌های غروب بود. دستکش‌ها، کلاه و لباسش برفی و گل آلود بود. 💫می‌گفت: «با چند تا از مردهای محله جاده و کوچه باغ‌ها را باز کردیم تا عبور و مرور مردم راحت تر شود. این برفی که من می‌بینم حالا حالاها قصد آب شدن ندارد.» راوی: همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۶۱-۶۰ 🆔 @masare_ir
✍️چرا بچه نباید آرایش کند؟ 💡بچه به اقتضای سنش باید به دور از خیلی چیزها باشد. یکی از آن‌ها لوازم آرایشی است. دلایل زیادی را می‌توان برشمرد که مهمترین آن‌ها به قرار زیر است: 🌱۱. بچه‌ای که از لوازم آرایشی استفاده می‌کند، دچار مشکل بیش‌فعالی می‌‌شود. 🌱۲. ناراحتی‌های پوستی برایش بوجود می‌آید؛ چون لوازم بهداشتی برای بزرگترها تولید می‌شوند. 🌱۳. احساس کودکانه را از دست می‌دهند. 🌱۴. اعتماد به نفس ندارد و فکر می‌کند باید آرایش کند تا زیبا به نظر آیند. 🌱۵. دچار غرور می‌شود. 🌱۶. تنها و جدای از هم‌سن‌وسالشان می‌شود. 🌱۷. به جای بازی کردن، وقتش صرف آرایش کردن می‌شود. 💢حواسمان به این هدیه‌های آسمانی باشد. 🆔 @masare_ir
✍️رویای سارینا 🍀باران تندی می‌بارید. برگ‌های خیس زرد و نارنجی کنار جاده، خودنمایی می‌کردند. قطرات درشت باران از روی شیشه‌ی ماشین سر می‌خوردند. رویا برف پاک‌کن را روشن کرد. سارینا باران پاییزی را دوست داشت. دست راست خود را از شیشه ماشین بیرون برد. قطرات باران کف دستش می‌نشست. 🍃او غرق رویا بود که با صدای مادرش به خود آمد: «سارینا! روسری تو سرت کن!» ⚡️_مامان! این جوری دوست دارم ... تازگیا بعضی از دوستام با موهای افشون، شهر رو زیبا میکنن. 🍃 رویا همین طور که رانندگی می‌کرد نگاه تندی به او انداخت. سارینا با اخم رو به مادرش گفت: «حالم از خودم بهم میخوره ... اصلا وقتی دوستام رو می‌بینم حسرت میخورم. امشب به بابا میگم با هودی میخوام برم بیرون. دیگه مانتو و روسری نمی‌پوشم.» 🌾رویا در حالی که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. با لحنی آرام شروع کرد که هر کسی در دوران بلوغ چهره‌اش کمی زشت به نظر می‌آید؛ اما طولی نمی‌کشد آثار بلوغ می‌گذرد و چهره زیبا‌ می‌شود. 🎋یک مرتبه سارینا فریاد زد: «پریسا یه ماه پیش، دماغ‌شو عمل کرد ... خیلی هم خوشگل شده ... تازگیا با یه پسری هم دوست شده.» ✨رویا از شنیدن حرف‌ سارینا یک لحظه کنترل ماشین از دستش خارج شد. جاده لغزنده بود و به شدت با نیسانی که از روبرو می‌آمد برخورد کرد. سر رویا محکم به شیشه‌ی ماشین خورد و خون به صورتش دوید. 🍂ماشین‌هایی که از پشت سر می‌آمدند سرعت خود را کم کردند تا به مصدومین کمک کنند. آمبولانس اورژانس رویا و سارینا را به بیمارستان رساند. وقتی اسماعیل با خبر شد که همسرش تصادف کرده است، خودش را به بیمارستان رساند. 🍁سارینا تازه به هوش آمده بود. پدرش نزدیک کنار تخت او شد. سارینا در حالی که کتفش درد می‌کرد با اشک و آه گفت: «بابا تقصیر من بود ... من باعث شدم تصادف کنیم.» ✨پدرش با بغض جواب داد: «مادرت تو کماست ... فقط دعا کن!» سارینا دلش می‌خواست زمان به عقب برگردد تا به مادرش بگوید: «چشم مامان! الان روسری‌ام را سر می‌کنم و به حرف‌های دوستام نه تنها گوش نمیدم بلکه تشویق می‌کنم دست از کاراشون بردارن.» 🆔 @masare_ir
✍️ایستگاه ممنوعه 🌱حتما شده که درمورد یه بحث دینی شکی توی دلتون بیفته. اینجور وقتا چه کار می‌کنید؟🤔 آدمی که بی عذر و بهونه دنبال حقیقته، اونقدر می‌گرده تا از این ایستگاه شک خارج بشه. 💢ولی امان از اون موقع‌هایی که من می‌دونم راه چیه و چاه چیه ولی برای اینکه مرغم یه پا داره یا اینکه می‌خوام برای خودم یه دُکون باز کنم یا حتی‌ از سر غَرَض و ... شروع می‌کنم به شبهه و شک انداختن به جون مردم. 🔥اونجاست که تا وقتی که توبه نکنیم، عذاب عمل‌مون انتظارمون رو توی اون دنیا و این دنیا میکشه! ✨«وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ؛و آنان که در دین خدا (از حسد و عناد با رسولش) جدل و احتجاج برانگیزند پس از آنکه خلق دعوت او را پذیرفتند حجت آنها نزد خدا لغو و باطل است و بر آنها قهر و غضب و عذاب سخت خواهد بود.» 📖آیه۱۶ شوری 🆔 @masare_ir
✨پذیرایی از ساواکی ها ☘️رفتار فضل‌الله با ساواکی‌ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه‌مان. همه‌شان لباس شخصی بودند به جز یکی‌شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود ⚡️به کتاب خانه آمدند. نظامی درجه‌دار به لباس شخصی‌ها گفت: «می‌خواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق.» 🍃فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان چای و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند. 💫من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: «درد بخورند الهی.» فضل الله می‌گفت: «نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و مهمان ما و احترام بهشان واجب است.» راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید 📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، صفحه ۳۰-۲۹ 🆔 @masare_ir
✍️عمر طولانی ✨پیامبر خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله‌ی رحم بجای آورد.»* 💡با توجه به این فرمایش رسول خدا، زیادی عمر در گرو نیکی در حق پدر و مادر و دیدار از خویشاوندان است. چقدر خوب می‌شد که فرزندان عزیز، این نکات را در نظر می‌گرفتند و به کار می‌بستند تا علاوه بر عمر طولانی، برای خودشان احترام متقابل از فرزندانشان می‌گرفتند و وقتی به سن پدر و مادر خود می‌رسیدند، نتیجه رفتار خود را می‌دیدند. 🧂تلنگر نمکی: به‌راستی که حضرت نوح برای پدر و مادر خود چه کرد که چنین عمر بابرکتی داشت؟!😅 📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۵. 🆔 @masare_ir
✍️رنجی از یار 🍀پنجره‌ی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آن‌ها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافه‌ای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت. ⚡️_مریم جان! سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم. 🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمی‌دانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام‌ گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهره‌‌ی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند. 💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی می‌کردم به چهره‌ی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام می‌گذاشتم ولی نه مثل همیشه. 🎋وقتی مهمان‌ها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.» ⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونی‌ها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرف‌هاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاری‌هام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟! 💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. 🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همان‌طور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار. سامان لبش را گزید و سکوت کرد. 🆔 @masare_ir