✨ایثار اقتصادی
🍀سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانهای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچکترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: «از این کمکهایی که من میکنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور.»
💫وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: «یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟»
🌺گفتم: «قند نداشتن که تعجب ندارد.» گفت: «آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه.»
راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید
📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍سکه طلا
💡پدر و مادر سرمایههای زندگی هستند. دعای خیر والدین اعجاز میکند.
🌱پدر و مادر به وقت معاشرت و گفت وگوی با فرزند متواضع و فروتن میگویند: «الهی دستت به خاک بخوره، طلا بشه.»
❌یک وقت این دعا را دست کم نگیرید.
✨«وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا.»؛ «و پر و بال تواضع خویش را از روی محبت و لطف در برابر آنان فرود آر؛ و بگو پروردگارا همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار بده.»*
📖*سوره اسراء، آیه ۲۴
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍طناب پوسیده دوستی
🍀انگشتان دستش را لای موهای بلوند خود فرو برد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت. سعید گفت: «آبجی! سر به هوایی بسه دیگه ... به زندگیت سر و سامان بده! تو مادری، مراقب بچههات باش! ... با شوهرت هم که نساختی ... شدی یه زن مطلقه.»
🍃مهوش نگاه تندی به سعید کرد. از سرزنش شدن متنفر بود. سعید لبش را گاز گرفت. کمی روی مبل جابهجا شد. سرش را خم کرد و میان دو دستش گرفت. مکث کوتاهی کرد بعد با صدای آرام گفت: «باورکن دوستت دارم! قصد بدی هم نداشتم.»
🍂مهوش نگاه دوبارهای به آینه انداخت با خود واگویه کرد: «چرا رنگم پریده؟! زیر چشامم گود افتاده؟!»
🎋مادر از رفتارهای مشکوک دخترش ناراحت و نگران بود. به صورت مهوش نگاهی کرد. نفس عمیقی کشید و دنبالهی حرف سعید ادامه داد: «دست از این فضای مجازی بردار ... سرتو بنداز تو زندگی خودت و بچههات.»
🍁مهوش سرش را به طرف اعظم چرخاند. یک مرتبه صدایش اوج گرفت: «خواستگار دارم از اقوام مریم ... فرهاد میگه تو هفته ۴ روز اصلا تو خونه نیست اگه باهاش ازدواج کنم اونوقت من باید بیشتر روزای هفته تنها بمونم.»
☘_دختر! با کار خونه و تربیت بچههات سرگرم شو ... نمیدونم دیگه، برو کلاسهای خیاطی، آشپزی ... این قدر سرت تو گوشی نباشه ... با حرف این و اون راه نیفت تو پارک و خیابون، به فکر آیندهی دختر و پسرت باش!
🍃مهوش با حرفهای مادرش یاد ساسان افتاد که تازه با او آشنا شده بود و دربارهاش با مادر خود صحبت کرد. او با خودش در گیر بود، پیشنهاد دوست مجازی را قبول کند و با او در ارتباط باشد؛ اما آن مرد مطلقه به او گفته بود که حاضر نیست با او ازدواج کند چون ازدواج محدود کننده است.
🍃مادر صدا زد: «دختر کجا هستی؟!»
🍂_همین جام، فقط نمیدونم چیکار کنم؟!
🌾_از حرفم ناراحت نشو ... ولی تو یه بار ازدواج کردی تجربه طلاق رو داری ... این کارا رو بذار کنار ... دوست مجازی چیه؟!
🍃مهوش از شنیدن کلمهی «طلاق» زیر لب گفت: «اگه تمام تلاشمو میکردم و با شوهرم سازش داشتم، الان زن مطلقه نبودم.»
⚡️_دختر! شیطون رو لعنت کن و بچسب به زندگیت و تربیت بچههات... انشاءالله خواستگار داشتی با هم فکری و عاقبت اندیشی بهش جواب میدی.
💫مهوش بعد از شنیدن حرفها ساکت شد. به مبل طوسی رنگ تکیه داد و به پیشنهاد مادرش فکر میکرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍فریب رسانه
❌سرمستی پیروزی خیالی، انسان را نفریبد!
همان پیروزی غیر واقعی که به خورد مغزهای ناآگاه میدهند!😏
حال آنکه خدا پیروزی قطعی را از آن
حق و جبههی حق اعلام میکند.✊
🌱روزی به نفع ما و روزی علیه ماست.
صحنهگردان اصلی این روزها رسانههاییست پوشالی، خائن و فریبکار؛ ولی پیروزی واقعی به زودی آشکار خواهد شد!
✨و تِلْکَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ؛
و ما این روزها[یِ پیروزی و ناکامی] را [به عنوان امتحان] در میان مردم میگردانیم.
📖سورهآلعمران، آیه۱۴۰
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨یتیم دوستی
🍀مصطفی به بچههای شیعه عشق می ورزید. بچه ها هم دوستش داشتند. شاید اندازه پدر نداشته شان. یک بار رفتیم حومه بیروت محل نگهداری اطفال یتیم.
🍃 بچه ها مصطفی را که دیدند، از اتاق ها بیرون دویده، از سر و کول دکتر بالا می رفتند. متحیر مانده بودم که شخصیت علمی و نظامی، دکترای فیزیک پلاسما و رئیس مؤسسه جبل عامل چه طور هم بازی بچه ها شده است.
💫دیگر حوصله ام سر رفت و اعتراض کردم که «چرا ما باید وقت مان را اینجا تلف کنیم؟»
گفت: «تمام کار و زندگی من اینجا هستند. سعی کن تا با من هستی این را فراموش نکنی.»
🌾وقتی بچه ها بزرگ می شدند، می بردشان آموزشگاه های نظامی و رزم انفرادی یادشان می داد. وقتی یاد می گرفتند که اسلحه دست بگیرند، آنها را “شبل” یعنی “بچه شیر” صدایشان می کرد. او از همه این بچه ها یک مجاهد واقعی ساخت.
راوی: مهدی علی مهتدی
📚چمران مظلوم بود، صفحه ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_چمران
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️زمانی در زمین
🌏دنیایی که توی اون زندگی میکنیم، مایهی تعجبه😳؛ مثلا دیدن شخصی که در عین قدرتمندی 💪 بخشندهس .
از اون شگفتانگیزتر رئیسی👨💻 هست که با مدیرا و کارمنداش سختگیر و با فقیرا و ضعیفای جامعه مهربونه🌱!
🌹اینجور صفات در مورد امام جامعه و پیروان حقیقی اونه.
☀️یه زمانی میرسه که توی این زمین شاهد یه همچنین گلخوشبویی خواهیم بود، همان موعود آینده که منجی جهان میشه.
✨«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ.
حضرت مهدی(علیهالسلام) بخشنده است و مال را به وفور میبخشد، بر مسئولان و کارگزاران بسیار سختگیر و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.
📚الملاحم و الفتن، ص ١٣٧.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️خشکسالی
🍁زمین تَرَکخورده بود. بیل به سختی در زمین فرو میرفت. پدرم دانههای گندم را دانهدانه در حفرههایی که به سختی میکند قرار میداد و روی آن را با خاک میپوشاند.
در دل به کار بیهودهی پدرم حرص میخوردم. هیچکدام از اهالی روستایمان وقت خود را تلف نکرده و دانههای گندم را هدر نداده بودند.
اسفندماه بود و دریغ از قطرهای باران در آن سال.
🍂بیل که میزد از زمین خاک برمیخواست.
طاقتم بهسرآمد و گفتم: «مگه نباد زمین خیس باشه تا بذرها سبز بشن!»
🎋اشک چشمان قهوهایاش را پوشاند در جوابم گفت: «پسرم کُفرنگو. وظیفه من کاشتنه! بعضی از دانهها روزیِ حشرات میشن، هر کدوم هم خدا خواست سبز میشه!»
💫فروردین و اردیبهشت هم باران نیامد. خردادماه خواستم به پدر بگویم: «دیدی گفتم بیخودی گندمارو کاشتی!» یک لحظه هوا تیره و تار شد. لکهی ابر سیاه، آسمان را پوشاند. بارانی آمد که زمین کاملا سیراب شد.
🌾آن سال تنها کسی که گندم برداشت کرد، پدرم بود. روزگار سخت و قحطی آن سال باعث شد، پدرم از آن محصول مقداری برای آذوقه برداشت و بقیه را به نیازمندان داد.
خاطره آن سال از ذهنم بیرون نمیرود.
🍃دلم از کمکاریمان میسوزد!
امروز دعاهایفرج من و دیگران در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذریست که پدرم آن روز به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️عدم خوف
🌱کسانی که ایمان می آورند در مقام عمل نیز آن را به اثبات می رسانند و تا پایان عمر بر گفته و عقیدهی خود ثابت قدم و پایدارند.
✊ چنین افرادی در مقام و موقعیتهای مختلف ایمانشان دچار خدشه نمیشود و از بین نمیرود و هیچ خوف و ترسی از گذشته و آینده در دنیا و آخرت نخواهند نداشت.
✨«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ؛آنان که گفتند: آفریننده ما خداست و بر این سخن پایدار و ثابت ماندند بر آنها هیچ ترس و بیمی و حزن و اندوهی (در دنیا و عقبی) نخواهد بود.»
📖 آیه 13 احقاف
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨انس با کتاب
🍃ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما کتاب خانه بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه کتاب می خرید.
☘️همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند.
📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_چراغچی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تله مشاجره
🔥گاهی وقتا توی زندگی مشترک دلخوری یا اختلاف سلیقه و ... پیش میاد. اینا میتونن جرقههایی برای یه آتیش بزرگ باشن!😬
وقتی دوتا سنگ چخماق رو بهم بزنی جرقه درست میشه حالا اگه یکی از اون سنگها کم بشه چی میشه؟؟🤔
آفررین جرقهای دیگه در کار نخواهد بود.😁
پس منبعد دوتا اصل رو حسابی به خاطر بسپرید:
۱:هیچوقت شروع کنندهی یه جدل و دعوا نباشید.🚫
۲:اگه همسرتون خواست دعوا رو شروع کنه، شما باهوش باشید و عمرا دم به تلهی دعوا ندید.😉
🌱همیشه مجادله و دعوا به دو نفر نیاز داره اگه وارد گود بگومگو نشی، ادامهی اون محاله.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️غیرت زنانه
🎋دخترکی با لباس ناجوری که شبیه لباس خواب بود در خیابان جولان میداد. راننده که ظاهراً قید و بندی نداشت، با دیدن مامورهایی که آن طرف خیابان بودند شروع کرد به بیراه گفتن به هرآنچه که رنگ اسلام و ایمان در آن دمیده بود.
🍀من که تنها مسافر صندلی عقب بودم ترسیده و ساکت بودم؛ اما خون خونم را میخورد. از طرفی هم چون عجله داشتم، نمیتوانستم پیاده شده و ماشین دیگری بگیرم. گهگاهی آینهی جلو را میپاییدم که مسلط بر اوضاع باشم؛ اما راننده به ظاهر، حواسش به من نبود و تختهگاز رو به جلو حرکت میکرد، البته زبانش سریعتر از دستفرمانش بود.
⚡️ زنی که روی صندلی جلو نشستهبود و نیمچه حجابی داشت، با تشر به راننده گفت: «کافیه دیگه، چرا ساکت راهتو نمیری؟! باز جوگیر شدی؟!» از لحن حرف زدنش متوجهشدم که آشنای راننده است.
🍃_آخه دلم میسوزه خانووم.
🌾زن با پوزخندی گفت: «دلت نمیسوزه، مغزت میسوزه، چون زیادی شستشو دادنش.»
از حرف زن خندهم گرفت و به خاطر تنها نبودنم اندکی خیالم راحتشد.
💫راننده ادامه داد: «شستشو مغز شماها رو دادن که حق انتخابتونم ازتون گرفتن، همهی آدما حق انتخاب دارن. اینایی هم که میبینید آزاد میگردن، مغزشونو سفت چسبیدن که امثال شما ندزدینش.»
🍃دیگر نتوانستم حرفی نزنم، جبههی حق به جانب و تندی گرفتم: «بله آقا شما راست میگید آدما حق انتخاب دارن، ولی نه جایی که حق دیگران رو ضایع کنی. اجتماع و سلامتش اولویت داره بر انتخاب فرد. این رو همونهایی که این حرفها را به خورد شماها دادن، بدجور داخل کشورشون دارن اجرا میکنن حتی به زور قانون؛ اما به شما که اطلاعاتتون کمه جوری دیگه میگن تا هدف خودشون داخل ایران پیش بره. »
☘️راننده به سرعت روی ترمز زد و قبل از اینکه چیزی بگوید، زن به طرفم برگشت: «عزیزم فدات شم، اینا کلاً با مغزشون حرف نمیزنن، چون با شبکههای دشمن مغزشون بر باد رفته. الانم برو تا کار دست خودت ندادی. میبینی که دیوونهان همهشون.»
🌾خواستم کرایه را حساب کنم، اجازه نداد: «نمیخواد عزیزم پیادهشو، همین جوابی که دادی نون هفت شب همچین آدماییه.»
تا از ماشین پیادهشوم، راننده به زن تشری زد: «چرا همچین میکنی، پررو میشن اینا. خیلی هم خوشم میاد ازشون ... تا من باشم دیگه این قماش آدما رو سوار نکنم.»
🍃چند روز بعد دوباره در همان مسیر قبلی منتظر تاکسی بودم، که خودروی آشنایی جلویم ایستاد. رانندهاش زن بود. بعد از سوارشدن همدیگر را شناختیم. بابت آن روز تشکری کردم و حال راننده را پرسیدم. آهیکشید و گفت: «ای عزیز! دست رو دلم نزار ... پشیمون و زخمی افتاده بیمارستان. بعدشم قراره بهخاطر شرکت تو اغتشاش بازداشت بشه.»
🌾_متاسفم، حالا نگران نباشید درست میشه.
⚡️_این مرد کلاً بیغیرت نیست و اجازه نمیده من جلوی نامحرم روسریم بیشتر از این عقب بره، ولی خیلی زود جوگیر میشه.
✨بعد ناخودآگاه نگاهی به چادرم کرد، روسریاش را جلوتر کشید و سر و وضعش را مرتب کرد. با لبخند گفتم: «اینطوری خانومتر و باغیرتتر به نظر میرسید.
⚡️_ممنونم.
🍃مسیرم که تمام شد همراه کرایه، سربندی را که از راهیان نور هدیه گرفته بودم و رویش "لبیک یا زهرا" نوشتهبود، به او دادم. اشک در چشمانش حلقهزد، تشکری کرد و باز خواست پولم را برگرداند. آرام گفتم: «قدر این حلقهی اشکت رو بدون ... »و خداحافظی کردم.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
هدایت شده از مهارت های مهرورزان
┄┅┅┅❅ کانال آموزشی ❅┅┅┅┄
🌹 مهارت های زندگی🌹
🌺 آموزش مهارت های فرزند پروری و مهارت های همسرداری بر پایه ی سبک زندگی اسلامی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
✨۴۰ جلسه ی مجازی کاملا رایگان
👩🏫 مدرس: استاد مهرفرزی
🌺 مشاور و استاد دانشگاه 🌺
💰هزینه دوره:
👈دعا برای ظهور امام زمان (عج)
👈ارسال لینک حداقل به ۵ نفر
اگر شرایط ارسال بنر رو ندارید، دینی به گردنتون نیست.☺️
اما به منظور انتشار هرچه بیشتر خیر، تلاشتون رو برای ارسال حداکثری بنر به بانوان انجام بدین❤️
قطعا خیرش بهتون خواهد رسید.
🛑 لینک کانال👇👇👇👇👇👇👇
@ostad_Mehrfarzi_1
برای وارد شدن در کانال و شرکت در دوره لینک رو لمس کنید☝️☝️☝️☝️☝️
✅ارسال بنر فقط به بانوان مجاز است
⛔️ورود آقایان ممنوع
#بسم_الله
#یک_حبّه_نور
✍️بذر
🌱هر بذری در هر کشتزاری بکاری، سبز میشود، ولی منتظر میمانی که سودی درو کنی نه آفتی و علف هرزی.
☝️حالا نوبت دل توست که در انتخاب بذرش دقت کنی. به هر ندایی برای دوستی نشاید پاسخ گفت.
🕋کعبهی دل مسکن شیطان مساز. قدمگاهِ خالقی است که از عمق جان، دوستت دارد و در خلقتت راهش را برای آن دشمن قسم خورده مسدود کرد.
✨ امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
"أَغْرِسْ فِي أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ
خدایا در سرزمين دلهاى ما درختان محبّتت را بكار"
💢دل مهر و محبت طلب میکند آن هم از جنس مقدسش نه بغض و کینه و حسد، مراقب این مکان پاک باش.
#تلنگر
#حدیث
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خدمت رسانی به مردم
☘️حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود.
🍃مرخصی آمده بود. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل را پوشانده بود. باد سردی هم میوزید و بیرون رفتن را سخت میکرد. یک استکان چای دارچین دستش دادم. بعد اورکتش را انداخت روی دوشش و پارو را برداشت و رفت.
🌾گفت: «زهرا خانم! میروم ببینم اگر راه بسته شده، راه را باز کنم.» وقتی برگشت نزدیکیهای غروب بود. دستکشها، کلاه و لباسش برفی و گل آلود بود.
💫میگفت: «با چند تا از مردهای محله جاده و کوچه باغها را باز کردیم تا عبور و مرور مردم راحت تر شود. این برفی که من میبینم حالا حالاها قصد آب شدن ندارد.»
راوی: همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۶۱-۶۰
#سیره_شهدا
#شهید_املاکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️چرا بچه نباید آرایش کند؟
💡بچه به اقتضای سنش باید به دور از خیلی چیزها باشد. یکی از آنها لوازم آرایشی است. دلایل زیادی را میتوان برشمرد که مهمترین آنها به قرار زیر است:
🌱۱. بچهای که از لوازم آرایشی استفاده میکند، دچار مشکل بیشفعالی میشود.
🌱۲. ناراحتیهای پوستی برایش بوجود میآید؛ چون لوازم بهداشتی برای بزرگترها تولید میشوند.
🌱۳. احساس کودکانه را از دست میدهند.
🌱۴. اعتماد به نفس ندارد و فکر میکند باید آرایش کند تا زیبا به نظر آیند.
🌱۵. دچار غرور میشود.
🌱۶. تنها و جدای از همسنوسالشان میشود.
🌱۷. به جای بازی کردن، وقتش صرف آرایش کردن میشود.
💢حواسمان به این هدیههای آسمانی باشد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️رویای سارینا
🍀باران تندی میبارید. برگهای خیس زرد و نارنجی کنار جاده، خودنمایی میکردند. قطرات درشت باران از روی شیشهی ماشین سر میخوردند. رویا برف پاککن را روشن کرد. سارینا باران پاییزی را دوست داشت. دست راست خود را از شیشه ماشین بیرون برد. قطرات باران کف دستش مینشست.
🍃او غرق رویا بود که با صدای مادرش به خود آمد: «سارینا! روسری تو سرت کن!»
⚡️_مامان! این جوری دوست دارم ... تازگیا بعضی از دوستام با موهای افشون، شهر رو زیبا میکنن.
🍃 رویا همین طور که رانندگی میکرد نگاه تندی به او انداخت. سارینا با اخم رو به مادرش گفت: «حالم از خودم بهم میخوره ... اصلا وقتی دوستام رو میبینم حسرت میخورم. امشب به بابا میگم با هودی میخوام برم بیرون. دیگه مانتو و روسری نمیپوشم.»
🌾رویا در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند. با لحنی آرام شروع کرد که هر کسی در دوران بلوغ چهرهاش کمی زشت به نظر میآید؛ اما طولی نمیکشد آثار بلوغ میگذرد و چهره زیبا میشود.
🎋یک مرتبه سارینا فریاد زد: «پریسا یه ماه پیش، دماغشو عمل کرد ... خیلی هم خوشگل شده ... تازگیا با یه پسری هم دوست شده.»
✨رویا از شنیدن حرف سارینا یک لحظه کنترل ماشین از دستش خارج شد. جاده لغزنده بود و به شدت با نیسانی که از روبرو میآمد برخورد کرد. سر رویا محکم به شیشهی ماشین خورد و خون به صورتش دوید.
🍂ماشینهایی که از پشت سر میآمدند سرعت خود را کم کردند تا به مصدومین کمک کنند. آمبولانس اورژانس رویا و سارینا را به بیمارستان رساند. وقتی اسماعیل با خبر شد که همسرش تصادف کرده است، خودش را به بیمارستان رساند.
🍁سارینا تازه به هوش آمده بود. پدرش نزدیک کنار تخت او شد. سارینا در حالی که کتفش درد میکرد با اشک و آه گفت: «بابا تقصیر من بود ... من باعث شدم تصادف کنیم.»
✨پدرش با بغض جواب داد: «مادرت تو کماست ... فقط دعا کن!» سارینا دلش میخواست زمان به عقب برگردد تا به مادرش بگوید: «چشم مامان! الان روسریام را سر میکنم و به حرفهای دوستام نه تنها گوش نمیدم بلکه تشویق میکنم دست از کاراشون بردارن.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ایستگاه ممنوعه
🌱حتما شده که درمورد یه بحث دینی شکی توی دلتون بیفته. اینجور وقتا چه کار میکنید؟🤔 آدمی که بی عذر و بهونه دنبال حقیقته، اونقدر میگرده تا از این ایستگاه شک خارج بشه.
💢ولی امان از اون موقعهایی که من میدونم راه چیه و چاه چیه ولی برای اینکه مرغم یه پا داره یا اینکه میخوام برای خودم یه دُکون باز کنم یا حتی از سر غَرَض و ... شروع میکنم به شبهه و شک انداختن به جون مردم.
🔥اونجاست که تا وقتی که توبه نکنیم، عذاب عملمون انتظارمون رو توی اون دنیا و این دنیا میکشه!
✨«وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ؛و آنان که در دین خدا (از حسد و عناد با رسولش) جدل و احتجاج برانگیزند پس از آنکه خلق دعوت او را پذیرفتند حجت آنها نزد خدا لغو و باطل است و بر آنها قهر و غضب و عذاب سخت خواهد بود.»
📖آیه۱۶ شوری
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨پذیرایی از ساواکی ها
☘️رفتار فضلالله با ساواکیها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانهمان. همهشان لباس شخصی بودند به جز یکیشان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود
⚡️به کتاب خانه آمدند. نظامی درجهدار به لباس شخصیها گفت: «میخواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق.»
🍃فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان چای و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند.
💫من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: «درد بخورند الهی.» فضل الله میگفت: «نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و مهمان ما و احترام بهشان واجب است.»
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، صفحه ۳۰-۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_محلاتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️عمر طولانی
✨پیامبر خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: «کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صلهی رحم بجای آورد.»*
💡با توجه به این فرمایش رسول خدا، زیادی عمر در گرو نیکی در حق پدر و مادر و دیدار از خویشاوندان است. چقدر خوب میشد که فرزندان عزیز، این نکات را در نظر میگرفتند و به کار میبستند تا علاوه بر عمر طولانی، برای خودشان احترام متقابل از فرزندانشان میگرفتند و وقتی به سن پدر و مادر خود میرسیدند، نتیجه رفتار خود را میدیدند.
🧂تلنگر نمکی: بهراستی که حضرت نوح برای پدر و مادر خود چه کرد که چنین عمر بابرکتی داشت؟!😅
📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️رنجی از یار
🍀پنجرهی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آنها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافهای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت.
⚡️_مریم جان! سیب زمینیها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم.
🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمیدانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهرهی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند.
💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی میکردم به چهرهی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام میگذاشتم ولی نه مثل همیشه.
🎋وقتی مهمانها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.»
⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونیها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرفهاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاریهام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟!
💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همانطور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار.
سامان لبش را گزید و سکوت کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️سخن پنهانی
👵نسترن و مینا با اینکه نوجوان بودند اما طبع پیرزنان را داشتند. هر روز دم در یکیشان قرار میگذاشتند تا همدیگر را ببینند و به گپ و گفت بنشینند.
🗣قرار آن روز، بر حسب توافقشان دم در خانهی نسترن شد. در حین گفتگو آرزو همسایهی نسترن را دیدند که به آنها نزدیک میشد. وقتی رسید، از صدای خود کاستند. کاستن همانا و فکر اینکه مبادا من مورد بحثشان بودهام همانا!
😬خودخوریاش شروع شد و با همین خودخوری یک هفتهای را سر کرد تا اینکه دوباره در راه برگشت به خانه رفتار نسترن و مبینا، تکرار شد.
💔اینبار که قلبش از رفتار قبلیشان حسابی به درد آمده بود، سکوت را کنار زد و به هردوی آنها تشر زد.
علیرغم توضیح، رفع سوءتفاهم ممکن نبود. آرزو بیشتر از چیزی که فکر میکردند ناراحت شده بود.
🧐بار اول، وقتی وارد حیاط شده بود، تمام احتمالات دنیا را از سر گذراند:
اینا چرا این طوری کردن، چرا آروم حرف می زدن؟ نکنه در مورد من چیزی می گفتن؟ نکنه عیبی در سر و وضعم یا لباسم بود؟
✨امام کاظم علیه السّلام فرمودند:
إِذا کانَ ثَلاثَهٌ فی بَیتٍ، فَلا یَتَناجی إِثنانِ دُونَ صاحِبهِما، فَإِنَّ ذلِکَ مِمّا یَغُمُّهُ؛
هرگاه سه نفر در اتاقی بودند، دو نفرشان جدا از رفیق خود، نجوا و صحبتِ درِ گوشی نکنند؛ چرا که این کار، او را اندوهگین می سازد.*
📖*مسند الامام الکاظم (علیهالسلام)، ج1، ص497
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨حساسیت درباره مطالعه کتاب
🍃حمید نسبت به رعایت حقالناس خیلی حساس بود. کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمیخواند.
🌺وقتی میرفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگیاش را هم میرفتیم. تازه عقد کرده بودیم رفتیم توی فروشگاه.
حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: «شما این کتاب را خواندهاید؟ میدانید موضوعش چیست؟»
☘️فروشنده گفت: «از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد. مقدمه اش را که بخوانید معلوم میشود.»
🌾حمید جواب داد: «من کتاب را زمانی میتوانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم. شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشند. ولی الان نمیتوانم مقدمه اش را بخوانم.» از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است.
📚کتاب یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه
#سیره_شهدا
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#عکسنوشته_میر_آفتاب
🆔 @masare_ir
✍️میخوای پولدار شی؟
یه بازی اختراع کردم 😃👌
من شماره حساب میدم،
بعد
-هرکی پول نریزه
-میبازه میبازه میبازه😐
-این بازیا زندگیمو
-میسازه میسازه میسازه😄
مسخره بازی درنیارینا 😑☝️
دان کنید بذارید قشنگ بازی کنیم😂😂
👌با تواَم آقا! خانم! یه وقت بذار، تو خونه با همسرت مشغول بازی و سرگرمی بشو.
بازیهایی مثل:
منچ بازی، یهقُلدوقُل، قایم باشک، گُل یا پوچ، اسم فامیل و هُپهُپ
یا همین بازی اختراعیمن😂 کارتت پُر پول میشه هاااا
🌹هیجان و نشاط را به خونهتون وارد کنید.
اونوقت؛
نهتنها تو و همسرت؛ بلکه بچههاتونم کِیفور میشن!
👨👩👧👧بذارید با خندهاتون، کدورتها از بین بره و بهجاش چشمهی مهر و محبت جاری بشه.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️زندگی به وقت مادری
🍀هرگز نمیتوانست تصور کند که عشق همسرش را با یک بچه سهیم شود. بعد از پانزده سال، هنوز طعم مادر شدن را نچشیدهبود، اما دلش نمیخواست به مادر شدن هم فکر کند. مدام همسرش را امتحان میکرد تا میل او را به داشتن بچه محک بزند و البته میخواست جواب حسین "نه" باشد.
💫حسین هربار در مقابل امتحان نخنمای سهیلا، پیشنهاد سرپرستی یک کودک را میداد و گهگاهی به پرورشگاهی که با مسئول آن آشنای قدیمی بود، میرفت.اما سهیلا همچنان درگیر دغدغهی تقسیم عشق همسرش بود و پیشنهادش را رد میکرد.
🍃حسین تصمیم گرفته بود سهیلا را در عمل انجام شده قراردهد، شاید به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید. آشفتگی غریبی سراسر وجودش را گرفته بود، میخواست چیزی به سهیلا بگوید اما حرفش را فرو میبرد و بالاخره زبانگشود: «عزیزم! باورکن در اشتباهی، یه بچه نه تنها از عشق من به تو کم نمیکنه بلکه دو برابرشم میکنه. حالا که خدا نخواسته بچهدار بشیم راه دیگهای جلو پامون گذاشته. اینهمه بچه بیسرپرستن و پدر و مادر میخوان. چرا ازشون دریغ کنیم؟! اینطوری شما همسر عزیز من! میشی مادر یه بچه، که هم حال خودت بهتر میشه و هم اینکه یه بچه طعم خانواده داشتن رو میچشه ...»
🎋 _مثل اینکه تصمیم خودتو گرفتی.
🌾سهیلا دیگر هیچ نگفت. حسین دلش نمیخواست ادامه بدهد چون میترسید نتیجهای برخلاف انتظارش بگیرد. بلند شد و خداحافظی کرد. ساعتی نگذشت که صدای چرخیدن کلید در قفل در سهیلا را متوجه خود کرد. از آشپزخانه با استرس پرسید: «حسین جان تویی؟»
✨صدایی نشنید. ناگهان دختری سه چهارساله به زیبایی آفتاب در مقابل خود دید که حسین با چشمانی نگران، پشت سرش ایستادهبود.
آنچه را که میدید و میشنید برایش قابل باور نبود. اما واقعیتداشت. هر چند در آن لحظه تشخیص طعم واقعیت دشوار بود، چون بچهدار شدن برایش رنگی خاکستری داشت. در زندگی گاه میشنوی و باور میکنی و میگذری، گاه هم میشنوی و باور میکنی، اما نمیتوانی بگذری، چون دلت درگیر میشود و انگار دل سهیلا اینبار درگیر شدهبود.
☘️ آرام نشست. آغوشش را برای میهمان کوچک قلبش گشود. حسین آرام گفت: «سهیلاجان ترنم کوچولو چندساعتی مهمون ماست، تعهد دادم دو ساعته برش گردونم. اگه خواستی کارای اداریشو بکنیم که ...»
⚡️سهیلا در حالیکه ترنم را محکم در آغوش گرفتهبود، چشمانش را بست و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و حسین نفس عمیقی کشید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#یه_حبه_نور
✍️برهنگی
🌱پوشش نوعی از زیبایی و نعمت است.
🍃برهنگی، پستی و زشتیست.
🍛لقمهی حرام یا شبهناک، شرم و حیاء را از بین میبرد و نعمتها را سلب میکند.
💢نداشتن پوشش نهتنها ارزش نیست؛ بلکه نوعی حقیرشدن و خواریست.
✨فأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ ۚ وَعَصَىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَىٰ؛
سرانجام هر دو از آن خوردند، (و لباس بهشتیشان فرو ریخت،) و عورتشان آشکار گشت و برای پوشاندن خود، از برگهای (درختان) بهشتی جامه دوختند! (آری) آدم پروردگارش را نافرمانی کرد، و از پاداش او محروم شد!
📖سورهطه، آیه۱۲۱.
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir