✍️رنجی از یار
🍀پنجرهی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آنها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافهای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت.
⚡️_مریم جان! سیب زمینیها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم.
🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمیدانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهرهی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند.
💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی میکردم به چهرهی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام میگذاشتم ولی نه مثل همیشه.
🎋وقتی مهمانها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.»
⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونیها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرفهاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاریهام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟!
💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همانطور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار.
سامان لبش را گزید و سکوت کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️سخن پنهانی
👵نسترن و مینا با اینکه نوجوان بودند اما طبع پیرزنان را داشتند. هر روز دم در یکیشان قرار میگذاشتند تا همدیگر را ببینند و به گپ و گفت بنشینند.
🗣قرار آن روز، بر حسب توافقشان دم در خانهی نسترن شد. در حین گفتگو آرزو همسایهی نسترن را دیدند که به آنها نزدیک میشد. وقتی رسید، از صدای خود کاستند. کاستن همانا و فکر اینکه مبادا من مورد بحثشان بودهام همانا!
😬خودخوریاش شروع شد و با همین خودخوری یک هفتهای را سر کرد تا اینکه دوباره در راه برگشت به خانه رفتار نسترن و مبینا، تکرار شد.
💔اینبار که قلبش از رفتار قبلیشان حسابی به درد آمده بود، سکوت را کنار زد و به هردوی آنها تشر زد.
علیرغم توضیح، رفع سوءتفاهم ممکن نبود. آرزو بیشتر از چیزی که فکر میکردند ناراحت شده بود.
🧐بار اول، وقتی وارد حیاط شده بود، تمام احتمالات دنیا را از سر گذراند:
اینا چرا این طوری کردن، چرا آروم حرف می زدن؟ نکنه در مورد من چیزی می گفتن؟ نکنه عیبی در سر و وضعم یا لباسم بود؟
✨امام کاظم علیه السّلام فرمودند:
إِذا کانَ ثَلاثَهٌ فی بَیتٍ، فَلا یَتَناجی إِثنانِ دُونَ صاحِبهِما، فَإِنَّ ذلِکَ مِمّا یَغُمُّهُ؛
هرگاه سه نفر در اتاقی بودند، دو نفرشان جدا از رفیق خود، نجوا و صحبتِ درِ گوشی نکنند؛ چرا که این کار، او را اندوهگین می سازد.*
📖*مسند الامام الکاظم (علیهالسلام)، ج1، ص497
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨حساسیت درباره مطالعه کتاب
🍃حمید نسبت به رعایت حقالناس خیلی حساس بود. کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمیخواند.
🌺وقتی میرفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگیاش را هم میرفتیم. تازه عقد کرده بودیم رفتیم توی فروشگاه.
حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: «شما این کتاب را خواندهاید؟ میدانید موضوعش چیست؟»
☘️فروشنده گفت: «از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد. مقدمه اش را که بخوانید معلوم میشود.»
🌾حمید جواب داد: «من کتاب را زمانی میتوانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم. شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشند. ولی الان نمیتوانم مقدمه اش را بخوانم.» از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است.
📚کتاب یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه
#سیره_شهدا
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#عکسنوشته_میر_آفتاب
🆔 @masare_ir
✍️میخوای پولدار شی؟
یه بازی اختراع کردم 😃👌
من شماره حساب میدم،
بعد
-هرکی پول نریزه
-میبازه میبازه میبازه😐
-این بازیا زندگیمو
-میسازه میسازه میسازه😄
مسخره بازی درنیارینا 😑☝️
دان کنید بذارید قشنگ بازی کنیم😂😂
👌با تواَم آقا! خانم! یه وقت بذار، تو خونه با همسرت مشغول بازی و سرگرمی بشو.
بازیهایی مثل:
منچ بازی، یهقُلدوقُل، قایم باشک، گُل یا پوچ، اسم فامیل و هُپهُپ
یا همین بازی اختراعیمن😂 کارتت پُر پول میشه هاااا
🌹هیجان و نشاط را به خونهتون وارد کنید.
اونوقت؛
نهتنها تو و همسرت؛ بلکه بچههاتونم کِیفور میشن!
👨👩👧👧بذارید با خندهاتون، کدورتها از بین بره و بهجاش چشمهی مهر و محبت جاری بشه.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️زندگی به وقت مادری
🍀هرگز نمیتوانست تصور کند که عشق همسرش را با یک بچه سهیم شود. بعد از پانزده سال، هنوز طعم مادر شدن را نچشیدهبود، اما دلش نمیخواست به مادر شدن هم فکر کند. مدام همسرش را امتحان میکرد تا میل او را به داشتن بچه محک بزند و البته میخواست جواب حسین "نه" باشد.
💫حسین هربار در مقابل امتحان نخنمای سهیلا، پیشنهاد سرپرستی یک کودک را میداد و گهگاهی به پرورشگاهی که با مسئول آن آشنای قدیمی بود، میرفت.اما سهیلا همچنان درگیر دغدغهی تقسیم عشق همسرش بود و پیشنهادش را رد میکرد.
🍃حسین تصمیم گرفته بود سهیلا را در عمل انجام شده قراردهد، شاید به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید. آشفتگی غریبی سراسر وجودش را گرفته بود، میخواست چیزی به سهیلا بگوید اما حرفش را فرو میبرد و بالاخره زبانگشود: «عزیزم! باورکن در اشتباهی، یه بچه نه تنها از عشق من به تو کم نمیکنه بلکه دو برابرشم میکنه. حالا که خدا نخواسته بچهدار بشیم راه دیگهای جلو پامون گذاشته. اینهمه بچه بیسرپرستن و پدر و مادر میخوان. چرا ازشون دریغ کنیم؟! اینطوری شما همسر عزیز من! میشی مادر یه بچه، که هم حال خودت بهتر میشه و هم اینکه یه بچه طعم خانواده داشتن رو میچشه ...»
🎋 _مثل اینکه تصمیم خودتو گرفتی.
🌾سهیلا دیگر هیچ نگفت. حسین دلش نمیخواست ادامه بدهد چون میترسید نتیجهای برخلاف انتظارش بگیرد. بلند شد و خداحافظی کرد. ساعتی نگذشت که صدای چرخیدن کلید در قفل در سهیلا را متوجه خود کرد. از آشپزخانه با استرس پرسید: «حسین جان تویی؟»
✨صدایی نشنید. ناگهان دختری سه چهارساله به زیبایی آفتاب در مقابل خود دید که حسین با چشمانی نگران، پشت سرش ایستادهبود.
آنچه را که میدید و میشنید برایش قابل باور نبود. اما واقعیتداشت. هر چند در آن لحظه تشخیص طعم واقعیت دشوار بود، چون بچهدار شدن برایش رنگی خاکستری داشت. در زندگی گاه میشنوی و باور میکنی و میگذری، گاه هم میشنوی و باور میکنی، اما نمیتوانی بگذری، چون دلت درگیر میشود و انگار دل سهیلا اینبار درگیر شدهبود.
☘️ آرام نشست. آغوشش را برای میهمان کوچک قلبش گشود. حسین آرام گفت: «سهیلاجان ترنم کوچولو چندساعتی مهمون ماست، تعهد دادم دو ساعته برش گردونم. اگه خواستی کارای اداریشو بکنیم که ...»
⚡️سهیلا در حالیکه ترنم را محکم در آغوش گرفتهبود، چشمانش را بست و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و حسین نفس عمیقی کشید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#یه_حبه_نور
✍️برهنگی
🌱پوشش نوعی از زیبایی و نعمت است.
🍃برهنگی، پستی و زشتیست.
🍛لقمهی حرام یا شبهناک، شرم و حیاء را از بین میبرد و نعمتها را سلب میکند.
💢نداشتن پوشش نهتنها ارزش نیست؛ بلکه نوعی حقیرشدن و خواریست.
✨فأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ ۚ وَعَصَىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَىٰ؛
سرانجام هر دو از آن خوردند، (و لباس بهشتیشان فرو ریخت،) و عورتشان آشکار گشت و برای پوشاندن خود، از برگهای (درختان) بهشتی جامه دوختند! (آری) آدم پروردگارش را نافرمانی کرد، و از پاداش او محروم شد!
📖سورهطه، آیه۱۲۱.
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تلاش برای حفظ آبروی مردم
🌾در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود میدید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود.
🍃رفتم حرم حضرت امیر (ع) و از ایشان کمک خواستم. وقتی هم که به ایران برگشتم به زیارت امام رضا (ع) رفته و از حضرتش خواستم این مشکل حل شود به شرطی که در گناه نیفتم.
☘️ورودی آذر شهر، افرادی زیادی با قربانی به استقبالم آمده بودند. همراه شان به مسجدی رفتم و نماز خواندم. پس از نماز آن فرد مخالف گفت: «اگر منبر رفتی، از مردم بپرس اگر من آدم بدی بودم چرا پشت سرم نماز خواندید و اگر خوب بودم چرا پشت سرم شایعه ساختید.»
💫وقتی روی منبر قرار گرفتم هر چه فکر کردم، دیدم طرح این موضوع باعث بی آبرو کردن همان فرد خواهد بود. در دل گفتم یا امام رضا (ع) قرار مان حل مسئله بدون گناه بود. بدون اینکه سخنرانی کنم از منبر پایین آمدم.
راوی: شهید مدنی
📚کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۱۱-۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_آیت_الله_سید_اسدالله_مدنی
#عکسنوشته_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✍دانشجوی ضد سلطه
✊دانشجو یعنی مطالبهی حق، واقعیتگرایی...
یعنی کسانی که رفتند تا من و تو باقی بمانیم.
💫دانشجو!
ستارههای علم باید روی دست تو بدرخشد و طومار جهل، با دانایی پیچیده و به نقطهی پایان برسد.
💡۱۶ آذر روز دانشجو نامگذاری شد؛ چون در این روز سه دانشجوی دانشکده فنی به نامهای: احمد قندچی، مهدی شریعت رضوی و مصطفی بزرگنیا کشته شدند.
🌹رهبر معظم (مدظلهالعالی) در دیدار اساتید و دانشجویان در دانشگاه علم و صنعت، روز ۲۴ آذر سال ۱۳۸۷ تاریخچهای از این واقعه بیان فرمودند: «جالب است توجه کنید که ۱۶ آذر در سال ۳۲ که در آن سه نفر دانشجو به خاک و خون غلتیدند، تقریباً چهار ماه بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاده؛ یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد و آن اختناق عجیب - سرکوب عجیب همهی نیروها و سکوت همه - ناگهان به وسیلهی دانشجویان در دانشگاه تهران یک انفجار💥 در فضا و در محیط به وجود می آید.
🤔چرا؟ چون نیکسون که آن وقت معاون رئیس جمهور آمریکا بود، آمد ایران. به عنوان اعتراض به آمریکا، به عنوان اعتراض به نیکسون که عامل کودتای ۲۸ مرداد بودند، این دانشجوها در محیط دانشگاه اعتصاب و تظاهرات میکنند، که البته با سرکوب مواجه میشوند و سه نفرشان هم کشته میشوند. حالا ۱۶ آذر در همه ی سالها، با این مختصات باید شناخته شود. ۱۶ آذر مال دانشجوی ضد نیکسون است، دانشجوی ضد آمریکاست، دانشجوی ضد سلطه است.
🎉🎉روز دانشجو بر دانشجویان انقلابی و عاشق ولایت مبارک باد .
#مناسبتی
#روز_دانشجو
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پنجقلو
🍃آخرین کسی که از من آمار بچهها را پرسید نرگس خانم همین چند ساعت پیش بود.
حواسم را جمع کردم، آمار خلاف واقع نگویم. همهچیز گل و بلبل است، سال به سال جوانترم، صبح تا شب بازی و نشاط احاطهام کرده است.
☘️لبهای گوشتیام کِش آمد. گلویم را صاف کردم. نگاهی به چشمان منتظرش کردم. شروع کردم به آمار حقیقی دادن: «جونم برات بگه من پنج قلو دارم. فقط بین اولی و آخری نه سال فاصله سنیه. تعجب نکن پنجقلو میگم چون اونا شیر به شیرن.»
🌾از اولین قُل تا همین الان، خواب کامل شب، به خاطر بارداری و شیردهی برام یه رؤیا شده.
خوب به یاد دارم برای بارداری چهارمین قُل، پیش خانوم دکتر رفتم فقط چند دقیقه میخندید و نمیتونست جلوی خودشو بگیره.
خداروشکر از اون دکترایی نبود که ته دلمو خالی کنه.
✨هر چند ثانیه یه بار میگفت: «الحمدلله سالمی، خیلیا با یه دنیا هزینهی دارو و درمون، بازم آرزو به دلِ باردار شدن و بچه موندن.»
جثهی ریز، سن کم و داشتن پنج تا بچه، مرا معجزه خدا در این عصر کرده.
💫نرگسخانم چهارچشمی به دهانم خیره مانده بود، لب به دندان میگزید. جرأت پلک زدن هم نداشت.
☘️بعدِ هر زایمان در دل میگفتم: «ایندفعه میذارم چند سالی فاصله بشه؛ ولی زمان کوتاهی نمیگذشت که مهمان بعدی از راه میرسید و تست مثبت بارداری خبر اومدنش رو میداد.»
🎋هر بار با خودم میگفتم: «زینب تو چکارهای که بخوای تعیین تکلیف کنی؟! خدا دوست داره تو رو در لباس مادری ببینه! مدال افتخار مادری رو همینا بهم دادن!»
🌾نرگس خانم کُپ کرده بود. همان لحظه یک جوجه روی پاهایم نشسته بود و در طول روز، حاضر نبود ثانیهای از من جدا شود. یکی از پنج تن قربونش برم، وقتی رگ نقزدنش بگیره، سیصدوشصت درجه دهانش باز میشه. مثل ناقوس کلیسا بیوقفه میزنه.
در این میان عُقزدن، نقزدن، تبکردن و گریههای همزمان هم اضافه کن.
✨مادری قشنگیاش به همین چیزاست. خدایی که تو را آفریده میخواد تو را اینجوری ببینه. امتحان پشت امتحان، امان از وقتی که فرشتههای معصومم شلوغکاری کنن و من به جای صبر طبق معمول رفوزه بشم. عجیب شیرین است مادری.
☘️نرگس خانم هر چقدر به من گفتند: «بچه نیار، پیر میشی، زشت میشی، خونهنشین میشی، ای وای پول پوشک، بیچاره شوهرت؛ ولی من وقتی ندای عاشقانهی خدا در گوشم میپیچد: " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ"*
شیرین میشه همهی سختیهایی که او برام نوشته.
*که ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقّت آفریدیم (و به بلا و محنتش آزمودیم).
سورهبلد، آیه۴.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
یک کلبهی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
دوستان سلام
خبر دارم... چه خبری!
قلمهاتون رو بردارید و بنویسید...کمی پنجره رو باز کنید و از اعماق قلبتون تجربههای معنوی و حال خوبتون رو به اشتراک بذارید.
چالش های جذاب از اولینها
اولین حس و حال خوب...
اولین تجربهای که تو روضههای حضرت مادر براتون رخ داد.
دوست و همراه کانال تنها راه نرفته اولین تجربهات رو بنویس و بفرست برای ادمین ارتباطات👇
@Rookhsar110
#فاطمیه
#چالش
🆔 @masare_ir
✨راهکاری برای جلوگیری از خود فراموشی
☘️حمید آلمان که می خواست برود، نشسته بود خودش و اعتقاداتش را روی کاغذ پیاده کرده بود. میخواست وقتی آنجا می رود یادش نرود که کیست و برای چه آمده است؟!
نامه پر بود از پر از نقاط مثبت و منفی اش؛ از خصلتهای ارثی تا خصلتهای تأثیر گرفته شده از خانواده و محیط.
🌾می گفت: «اینها را نوشتم تا وقتی رسیدم آلمان غرور برم ندارد و یادم نرود چه کسی هستم و برای چه آمدهام و نباید به خطا بروم.» همه را نشانم داد. البته اینها را به این قصد به من نشان داد تا نقاط ضعفش را بدانم و خیلی پیش خودم بزرگش نکنم.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚 به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، صفحه ۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir