✨ارادت به حضرت زهرا (س)
🍃سید حسن شجاع بود و دلاور و ذخیره روزهای سخت عملیات. اصرار داشت از اول عملیات باشد. زیر بار نمی رفتیم. آمد اتاق فرماندهی آن قدر گریه کرد و به پایم افتاد تا قبول کردم.
🌾سر نیزه اش را در آورد. می گفت: «می خواهم با این سر نیزه پهلوی نامردانی که پهلوی مادرم را دریدند، بدرم».
🌺صبح زود وقتی رفتم آن طرف اروند، پیکرش افتاده بود داخل کانال. شال سبزش همراهش بود و غلاف سرنیزه اش؛ اما از سر نیزه خبری نبود.
راوی: سردار مرتضی قربانی؛ فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلا
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۷۱ به نقل از کتاب هنر اهل بیت (ع)، نویسنده سید حسن منتظرین.
#سیره_شهدا
#شهید_معصوم_علیشاهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️معجزهی حرفزدن
💡گاهی وقتا حرفزدن و درد دل کردن با همسر، میشه راهحل معجزهآسا برای حل خیلی از مشکلات زندگی.
📣ای زنوشوهر گرامی! به جای اینکه دردهاتون رو توی سینهی خودتون حبس کنید تا تبدیل به عقدهی کور بشه و یا اینکه سفرهی دلتون رو برای غریبهها بازکنید، برای شنیدن حرفهای همدیگه وقت بذارید و حرفهاتون رو فقط برای هم نجوا کنید.
و امااا حاصل این جیک تو جیک شدن و "وقتگذاشتنها" چیه؟؟🤔 عزت و احترام. عزت و احترامی که میشه ستون زندگیتون.😍
💔"بیشتر وقتا دل آدما از حرفهایی میشکنه که تاابد ناگفته میمونند."
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دوباره زندگی
🍃ذوق برنامهای که خودش چیدهبود، همهی وجودش را پر کرده بود. مدام کارهایش را در ذهنش مرور میکرد که چیزی از قلم نیفتد.
به این فکر میکرد که در اولین شب زندگی دوبارهشان، واکنش امین با دیدن اینهمه زحمت چه خواهدبود؟!
✨از صبح برای یک جشن دو نفره کلی تدارک دیده و فضای خانه را طبق سلیقهی امین درست کرده و با تمام وجود منتظر بود، که با شنیدن صدای درِ حیاط، اضطرابش دو چندان شد. مدتها بود که زندگیشان از هم پاشیده و کارشان به طلاق هم کشیده بود. برای نجات زندگیاش خیلی تلاش کرده بود، دیگر وقت آن بود که برای حفظ زندگی نجات یافتهاش محکمتر از همیشه بایستد و با اقتدار بیشتری از آن محافظت کند.
☘️سارا پشت در ایستاده بود تا با دستان خود، در را برای همسرش بازکند. امین دیرکرد. سارا متوجه شد که او طبق عادت همیشگی، از در حیاط که وارد میشود، ابتدا به احوالپرسی مادر میرود. در اوایل زندگیشان بعد از برگشت امین از پیش مادرش، اتفاقات خوبی نمیافتاد و هرچه بود، جنجال و دعوا و دلخوری بود، که داشت به جدایی منجر میشد.
💫سارا نگران بود که نکند باز آن روزها تکرارشود. با این حال نه میخواست و نه اصلاً میتوانست که امین را از مادرش دورکند. همسرش تنها فرزند خانواده، با عادتهای عجیب و بچگانهای بزرگ شده بود و او نمیتوانست امین را مجبور به ترک آنها بکند؛اما دیگر قبول کردهبود که برای حفظ زندگیاش، باید به او فرصت بدهد و برایش همسری کند تا او اینقدر به مادرش پناه نبرد. بلکه باید مادرش را مادرانه دوست داشته باشد. در فکر همین روزهای تلخ بود که امین در را زد. سارا فرصت هیچگونه دلخوری را به خود نداد.
⚡️_خستهنباشی امین جان. زود باش دیگه، بیا باید بریم پایین. غذای مورد علاقهی مادرجون رو پختم. بیا لباس عوض کن و آماده شو.
🎋کمی مکث کرد: «البته من دوستدارم بعدش برگردیم و مهمونی دو نفره بگیریم. قبوله؟!»
🌾امین هاج و واج ماندهبود. نمیدانست چه بگوید و چطور از احترام سارا تشکرکند! که سارا ادامهداد: «دیگه نمیذارم کسی با زندگیم بازی کنه و تو رو از زندگیم بگیره.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️روزی که خواهی آمد
🌴مادرت دست به نخل گرفته بود، آه بلند تبدیل به جیغهای کشدار زنانه میشد.
🌱قدم به زمین گذاشتی و مادرت، از دختر خدمتکار معبد، تبدیل شد به مریم مقدس.
💥مریمی که چندین ساعت، درد و رنج نگاههای حقارت بار و زخم زبانهایی چون نیش مار را به جان خرید و که میداند چه بر او گذشت
وقتی تو لب به زبان گشودی و فرمودی: من پیامبر خدایم و خدا به من دستور داده تا اطاعتش کنم و به مادرم نیکوکار باشم.
🤚وبه راستی سلام بر تو وقتی به دنیا آمدی!
☀️سلام برتمام حیات و زندگیات!
و سلام برتو زمانی که بازخواهی گشت و پشت امام موعود ما، نماز خواهی خواند.
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_عیسی علیهالسلام
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨میل به هندوانه
🍃مدتی در جزیره مینو مستقر بودیم. شهید علی آقا ماهانی کنار نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بود. قرار شد ما هم بعد از رساندن اسلحه و مهمات به اروند خودمان را به جمع برسانیم.
🌾وقتی برگشتیم آخر کلاس بود و بچه ها مشغول هندوانه خوردن. گفتیم: «این هندوانه از کجا؟ » گفتند: «بعد از درس، علی آقا گفت که دلتان چه می خواهد؟ هرکس چیزی گفت. علی آقا گفت هندوانه باشد خوب است.»
💫 داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد. هندوانهای ده کیلویی روی آب روان بود. اول فکر کردیم پوست هندوانه است، وقتی گرفتیمش هندوانه ای سالم بود و همه از آن خوردند. تنها کسی که از دیدن آن خوشحال نشد، خود علی آقا بود. نمی خواست بچه ها به چشم عارف نگاهش کنند.
راوی: حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۶۱ و ۶۲
#سیره_شهدا
#شهید_ماهانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️معامله
♨️برخی والدین برای رسیدن به مقصود خود روش معامله با بچه را انتخاب می کنند.
🔸مثلا به بچه می گویند: اگر ۴ قاشق دیگه غذا بخوری بهت شکلات🍬 میدم.
یا اگر مشقات زود بنویسی برات کیک🍰 میپزم .
😏بچه ها در چنین موقعیت هایی اینقدر نق نق می کنند، که قبل از اتمام کار به شکلات یا کیک خود میرسند.
🌱پس خوب است از این شیوه کمتر استفاده شود، چرا که در اغلب موارد در چنین معامله هایی بچه ها برنده هستند و بد عادت می شوند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ظاهری غلطانداز
🍃به ظاهر غلطاندازش نمیآمد که با قرآن میانهای داشته باشد؛ ولی جزء کسانی بود که ختم قرآن را انتخاب کرد.
🍃بعد از اینکه استاد گفت: «چهار نمره از بیست نمرهی پایان ترم، ختم قرآن هست. ناظری بر شما نیست، شما هستی و خدای خودتان. هر کس هم نمیخواند، بگوید تا همین الان چهار نمره را بهش بدم!»
💫از همان ابتدای خواندن قرآن ششدانگ حواسش به آنچه بود که میخواند. آیاتی که به نظرش خاص میآمد در دفتری یادداشت میکرد. گاهی بخشی از آیات را روی همان خط قرآن هایلایت میکرد.
☘️به آیات حجابِ سوره نور که رسید، چند بار آنها را خواند. باورش نمیشد! انواع حجاب را خداوند آنجا گفته است.
حجاب چشم
حجاب بدن
حجاب چگونه حرف زدن
و...
🍀به سراغ کتاب تورات و انجیل رفت. حتی آنجا هم در مورد حجاب سخن به میان آمده است. عطش بیشتر دانستن او را به سمت روایات و کتابهای مذهبی کشاند تا بیشتر بداند.
🎋حالا دیگر خیلی چیزها میدانست که قبلا به گوشش هم نرسیده بود. سختترین و مهمترین تصمیم زندگیاش را گرفت.
یک روز بیمقدمه چادر سر کرد. مثل هر روز عادی، بدون توجه به نگاههای متعجبانه مادر خداحافظی کرد.
☘️دانشگاه که رسید دوستانش هم نگاههای خاصی به او داشتند؛ ولی او مثل قبل خوشوبش میکرد و رفتاری عادی داشت.
نیش و کنایهها آغاز شد؛ آن هم از دوستان صمیمی و نزدیکش.
🌾نازنین دهانش رو کج کرد و گفت: «زهره این گونی چیه انداختی رو سرت؟! بنداز دور.»
ترانه با تمسخر نگاهش کرد و ادامه داد: «اُمل تو جمعمون نداشتیم که جنسمون جور شد!»
صدای شکستن قلب زهره از بیمهری آنها در وجودش پیچید. هر چه خواست بیاعتنا به حرفهای دوستانش رفتار کند تا شاید کمکم درستی راه او را بپذیرند؛ ولی آنها دست از سرش برنمیداشتند.
✨ته دلش قُرص و محکم بود که مسیر درستی را انتخاب کرده است. با خودش زمزمه کرد: «شبیه فاطمه شدن چه قدر سخته.»
آهی کشید و گفت: «حضرت مادر خودت راهمو آسون و هموار کن!»
🍃روز سختی را پشتسر گذاشت. با کولهباری از نامهربانی وارد خانه شد. مادر با چهره در هم کشیدن، نارضایتی خود را نشان داد. پدر اما با دیدن ظاهر متفاوت او چشمانش برقی زد. نگاهی از سر تا پای دخترش انداخت. چند قدم به سمت زهره برداشت. با دستان بزرگ و قوی دو طرف بازوی او را گرفت و پیشانیاش را بوسید.
🌺بغض در صدایش فقط اجازه داد یک جمله بگوید: «عزیزم چه بهت میاد.» لبهای زهره به دو طرف کش آمد و تشکر کرد. همان یک جمله کار خودش را کرد. او را در ادامه دادن مسیرش مصممتر نمود.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
🏴السلام علیک یا فاطمةالزهرا سلامالله علیها🖤
بر بانوی مطهرمان گریه میکنیم
بر آن همیشه بهترمان گریه میکنیم
با این دو زمزمی که خداوند داده است
بر آیههای کوثرمان گریه میکنیم
بر روی بالهای سپید ملائکه
بر آن کبود پیکرمان گریه میکنیم
🍂🥀🍂🥀🍂
#ارسالی_اعضا😍
#فاطمیه
☘️یکی از اعضای خوب کانال نوشته: «همسایه دیوار به دیوارمون، هر سال ایام فاطمیه روضه بر پا میکنه. البته روضههای خانم همسایه خاصه.
همسایهمون سادات هست و ایام فاطمیه بوی اسپند و صلوات کوچه رو پر میکنه. کتیبههای مشکی که داخل حیاط روی در و دیوار میزنه حس و حال خوبی به فضای خونه میده. پرچمهای یا زهرا یا علی یا حسن و یا حسین علیهمالسلام. روضههای هر سال یه حال معنوی و به یاد ماندنی رو به یادگار میذاره. یه حس غریب، حس غریب غربت و مظلومیت بیبی فاطمه زهرا سلاماللهعلیها🖤 که هر ساله تداعی میشه.
حس غربت حیدر، حس تنهایی زینب و ام الکثوم سلام الله علیهما.
گویا با نام حضرت مادر🖤 عطر یاس توی روضه احساس و کام جان از رزق اشک💧معطر میشه.»
🖤🍂🖤🍂🖤
💎 حضرت زهرا سلامالله علیها در خطبه فدک فرمود: «... و اطاعت ما اهل بیت را موجب نظام داشتن ملت و امامت ما را امان از تفرق و جدائی و جهاد را عزت اسلام قرار داده...»
🏴✨🏴✨🏴
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
✍️روزنهی تقلب
💅 فکر کن روزی نباشه که لاک نزنی و
عاشق لاک باشی.
ولی عشق دیگهای هم داشته باشی که انگاری عزیزتر از اون لاکه.💞
علیرغماینکه بهت گفته وضوی با لاک باطله، میگی خداجون من دوست دارم و نمازم رو هم با همین رنگ روی ناخن میخونم. قبول کن🙃
یا یه موقعهایی باشه که برای نماز سریع پاک کنی و بعد نماز دوباره بزنی! آخه خب این آراستگیه! خداجون تو هم که آراستگی رو دوست داری!💁♀️
🌱شاید از این روزنهای که با نماز باز مونده بود بهم معنی آراستگی رو فهموندی🤔
فکر کن شب عروسیت باشه و لباس عروسیت رو بدی به فقیر. مگه میشه علاقهت عین دستور خدا باشه ولی به آراستگی اهمیتی ندی؟؟
تو بهم از همون روزنه یه تقلب رسوندی!😉
💡حضرت زهرا سلاماللهعلیها از لباس شب عروسیش برای تو گذشت، من چرا از یه رنگ روی ناخن نگذرم؟؟🧐
📽برگرفته از خاطرهی زهره فرحورز
#تلنگر
#فاطمیه
#حجاب
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مخاطب شناسی
🍃حسن یک قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود میخواست به هر قیمتی شده جذبش کند.
☘شب رفتیم در خانه اش. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین گفت: «میخواهیم کمکی به ما کنید. کمک به لشکر اسلام.»
💫حسن گفت: «من یک قاچاقچی هستم؛ دشمن شما! » حسین گفت: « به خودت دروغ نبند و اسلحه کلاش خود را از دوشش برداشت و به حسن داد و گفت فردا بیا مقرر سپاه.
گفت که من خودم اسلحه دارم.»
🌺حسین گفت: «می دانم این هدیهای باشد از طرف من.» فردا عصر که شد و و حسن را کلاش به دوش در سپاه هویزه دیدم. از تعجب خشکم زد.
🌾به حسین گفت: «دام بدی برای من پهن کردی کردی. تسلیم! من اسیرت شدم.»
حسین گفت: «تو اسیر نیستی آزاده ای. من اگر آزادگی را از نگاهت نخوانده بودم، هرگز سراغت نمی آمدم.»
🍃حسین معجزه کرده بود. حسن طوری دلبسته حسین شده بود که حتی یک روز هم نمیتوانست نبیندش. بعد از شهادت حسین، یک سال نشده، در عملیات آزاد سازی بستان به حسین پیوست.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحات ۹۳ و ۱۴۸ و ۱۹۰ تا ۱۹۶
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍تنهایی خورشید
🍂ای مدینه!
بیت الاحزان «ام ابیها» در قلب شیعه برپاست. شیعیان درایام فاطمیه... ناله میکنند... از سوز جگر آه میکشند... به هر دری نگاه میکنند... بغض گلویشان را فشار میدهد... با اشک چشم واگویه میکنند...
😔آه از آن در!
اگر سبکتر بود... اگر مسمار نداشت...اگر آن روز حضرت مادر خانه نبود...
آه از این درد و غم دنیا... غم دنیا یعنی؛ دلعلی...💔
🥀آه از آن لحظهای که حضرت علی علیهالسلام هنگام دفن فاطمه علیهاالسلام فرمود: «... آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. اندوه مرا پايانى نيست همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفتهاى، اختيار كند. بزودى دخترت تو را خبر دهد كه چگونه امتت گرد آمدند و بر او ستم كردند. همه سرگذشت را از او بپرس و خبر حال ما از او بخواه. اينها در زمانى بود كه از مرگ تو ديرى نگذشته بود و تو از يادها نرفته بودى...»(۱)
💡تاریخ زندگی حضرت زهرا سلامالله علیها عینا منطبق با تاریخ رسالت است؛ یعنی اندکی بعد از رسالت پیامبر صلیالله علیه و آله این بزرگوار طلوع میکند، اندکی بعد از رحلت رسالت و پیغمبر اکرم غروب میکند؛ یعنی کاملا زندگی (او) منطبق است با دوران رسالت.(۲)
🏴شهادت حضرت فاطمهالزهرا سلامالله علیها تسلیت باد.
📚۱.نهج البلاغه، خطبه ۲۰۲
۲. بیانات مقام معظم رهبری (مدظله) ۱۳۹۹/۱۱/۱۵
#فاطمیه
#مناسبتی
#به_قلم_رخساره
#تولیدی_شفیره
🆔 @masare_ir
✍تکیه گاه
🍃خورشید درخشان به بلندای آسمان خودش را کشانده بود. جواد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. مشتری از روی پیشخوان لامپهای کم مصرفی که خریده بود را برداشت و از جواد خداحافظی کرد و رفت.
⚡️ جواد هم بلافاصله از مغازه خارج شد و کرکره برقی مغازه را با ریموت بست. او قبل از این که به خانهی خودش برود تصمیم گرفت سر راه به مادر و پدرش سر بزند.
🍀وقتی جواد رسید زنگ خانه را زد. لحظهای مکث کرد؛ ولی در خانه باز نشد. سریع دست در جیب کرد و کلیدش را در آورد. بی معطلی در را باز کرد و درون حیاط خانه دوید. صداي سرفهای خشک و پشت سرهم دلش را درد آورد. به سمت اتاق پا تند کرد.
🎋 ناصر دستش را جلوی دهان گرفته بود. جواد سلامی کرد و به سمت او رفت و پرسید: «بابا حالت بده؟ بریم دکتر؟»
🌾 مادر اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت: «پسر جان! تو هم زندگی داری، صبح با هم رفتیم دکتر. داروهاشو خورده. بهتره، نگران نباش. خیلی مزاحمت شدیم.»
🍃_مادر من! چه مزاحمتی... هر وقت کاری داشتین لطفا بهم خبر بده.
🌾جواد به پشتی تکیه داد و از خاطرش گذشت.
✨من چهار سالگی بابامو از دست دادم. هفت سالم که شد به مادرم گفتم که چرا بچههای مدرسه آبجی دارن؛ ولی من ندارم. اونا بابا دارن؛ ولی من ندارم. مادرم دست تنها منو بزرگ کرد تا این که نه سالم شد.
🍀آقا ناصر از مادرم خواستگاری کرد. مادرم نظرم رو پرسید منم بالاخره بعد از کلی لج و لجبازی قبول کردم و آقا ناصر جای خالی بابا رو پر کرد. هر چقدر من آزار میرسوندم؛ اما آقا ناصر کلی بهم محبت میکرد و چیزایی که گرون قیمت بود برام میخرید و هم ماهانه به حسابم پول واریز میکرد. خلاصه خیلی دوستم داشت و تکیه گاهم بود.
✨ناصر با صدای گرفته صدا زد: «جواد! کجایی پسرجان؟»
💫_همین جام بابا. انشاءالله همیشه سلامت باشی و سایهات بالای سر ما.
🌾_ جوادجان! اگه یک چیزی رو از دست دادی، صبور باش و گلایه نکن. خدا خیلی مهربون.
☘جواد به سمت پدرش رفت و او را بغل کرد و صورتش را بوسید.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir