بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر صلیاللهعلیهوآله: «هر فرزند نیکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده میشود. از حضرت سؤال کردند: «حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟» فرمود: «آری خداوند بزرگتر و پاکتر است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘آقای امیر خلیلی نوشته: «واقعیتش چند سالی هست که این نوع پویشها راه افتاده است. ما قبلا اصلا تو این راه نبودیم؛ شاید هم از خجالتمون بوده که دست پدر و مادرهامون رو نمیبوسیدیم.
خدارو شکر بعضی فرهنگها باب شد و باعث شد که توفیق بشه و من اولین بار، بر دستان پدرم بوسه زدم... خیلی حس نابی بود و تا حالا لذت این حس رو نچشیده بودم؛ ولی هیچ وقت اون حس و خاطرهی شیرین از یادم نمیره❤️»
🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان(والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲
۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍خلاصه بگم
مثل جوجه رنگیای نباش که دائما با نه گفتنش نوک میزنه به مغز من😒
😶میتونی یکم به خواستههام فکر کنی و یه بار دیگه از بازپرسی مغزت ردشون کنی؟
✅این بار با احترام خواستههامو از گیت رد کن!
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_قربانی
🆔 @masare_ir
✨ ذکر آرام بخش
🍃مصطفی مجروح شده بود. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل می شد. زیر بار بی هوشی نمی رفت.
☘می گفت: «اگر میتوانید، بدون بیهوشی عملم کنید. ولی اجازه نمیدهم بی هوشم کنید. من یا زهرا(س) میگویم، شما عمل را شروع کنید.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محبت را قطع نکنید
⚡️اگر کودکتان برخلاف قوانینی که قبلا به او یادآوری کردید کاری انجام داد، از گفتن " کارت خیلی زشت بود دیگه دوست ندارم" خودداری کنید. 🚫
💡به کودک یاد دهید که از رفتار او ناراحت هستید اما محبت خود را به او هرگز❌ قطع نکنید
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_سوم
⚡️سپیده مثل همیشه عجولانه وسط حرف خواهرش پرید و با لحنی که شوخی و جدیاش معلوم نبود، گفت: «دیووونه! ... بقیه رو نمیدونم ولی من حتی بیشتر از مریم دوستت دارم ...»
و خاطرهای از ذهنش گذشت. خود را جمع و جور کرد و ادامهداد؛ «وااای اگه مریم کوچولو بفهمه با همون دندونای نصفه و موشخوردهش پوستمو میکنه.»
😂هر دو با این حرف سپیده زدند زیر خنده. سایه بعد از مدتها داشت میخندید و این برای سپیده زیباترین صحنهی روزهای اخیر بود.
با صدای جیرجیر در، هر دو به سمت در برگشتند. هیکل درشت قاسم چارچوب در را گرفتهبود. از قیافهی گرفتهاش میشد حال دلش را فهمید. با دیدن او خنده مثل پرندهای که با احساس خطر، از لانهاش بپرد، از صورت و لبهای سایه پرید.
🚪چهرهی تکیدهی پدر، او را شوکه کردهبود. پدر در این مدت خیلی پیر شدهبود. چشمهایش گود افتاده، چروکهای دور چشمش بیشتر و خط خندهاش عمیقتر شدهبود.
بیاختیار سرش را پایین انداخت و خود را پشت سپیده کشاند تا کمتر در دید پدر باشد. قاسم چشم به زمین دوختهبود. یکی از دستانش را مشت کرده و دست دیگرش را به چارچوب در تکیه دادهبود. با عصبانیت، از پشت سبیلهای ضخیمش با صدایی که انگار از ته گلویش بیرون میآمد، گفت: «انگاری فقط پیش من که هستین خندهتون نمیاد ...»
☘سایه همچنان سرش پایین بود و چشمهایش را از گلهای قالی نمیگرفت و انگشتهای پاهایش را روی هم سوار و پیاده میکرد.
سپیده با شیطنت، در حالی که ادای تته پته کردن را درمیآورد رو به پدر کرد و دستهایش را به هم کوبید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با بیخیالی گفت: «قربونت برم باباجون! من شمردم دقیقاً بیست و پنج روزه که درِ این اتاق رو نزدین ... من که دارم ذوقمرگ میشم ... تو چی سایه؟!»
فکر پولهای بیزبانی که سایه با تهدید و تُخسبازی از پدر میگرفت و به گفتهی خودش برای روز مبادا پسانداز میکرد، اجازه نمیداد مستقیم به چشمهای پدر نگاهکند.
💦با سقلمهی سپیده از جا پرید و قطرهای اشکی بر روی پایش افتاد. سپیده خم شده و دهانش را به گوش سایه نزدیک کرد؛ «اگه من جای تو بودم نمیذاشتم بابا دست خالی از اتاق بره بیرون.»
وقتی دید سایه هاج و واج نگاهش میکند با لبهای نازکش ادای بوسه درآورد و بدون اینکه پدر متوجه شود دستش را کشید و ول کرد و با چشم و ابرو او را به طرف پدر هدایت کرد.
📿بیرون اتاق، صدیقه با دلهره ایستادهبود و تند تند ذکر میگفت و نگران بود که باز دعوایی اتفاق بیفتد.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠«...و بالوالدین احسانا...»؛ «و به پدر و مادر نیکی کنید...»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم میراحمدیان نوشته: «چالش شما خیال مرا به پرواز درآورد به سالهایی که هجده ساله بودم، برای ادامه تحصیل به شهری دور از وطن کوچ کردم.
یادش بخیر دوران درس و خوابگاه و دوستیهای شیرین. یکی از اساتید ما عادت داشت، قبل از شروع درس یک نکتهی اخلاقی بگوید. یک روز در مورد مقام پدر و احترام به او حرف زد. آخرین حرفی که گفت، در ذهنم ماند و بعد از سالها پژواک آن هنوز هم به گوشم میرسد.
استاد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه پدراتون زندهن، در اولین فرصت دستشونو ببوسید. توی دلم گفتم: «آخه چهجوری؟! خجالت میکشم. اونوقت میگن داره خودشو لوس میکنه!»
با خودم قرار گذاشتم برای یکبار هم شده ببوسم، تا این طلسم شکسته شود. بعد ششماه دوری از خانواده، راهی وطن شدم.
وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، سوار تاکسی شدم. زنگ خانه را که زدم، مادر آن را باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. قربان صدقههای او همهی اعضای خانه را به سمت در کشاند. چشمم به پدر افتاد. لبخند به لب، ما را نگاه میکرد. ساک و کولهام را روی زمین رها کردم و خودم را به او رساندم. کمی در آغوش او به صدای قلب مهربانش گوش دادم.
بعد خودم را عقب کشیده، دست زبر و چروکیدهی او را با دستهایم گرفته و سرم را خم کردم، لبهایم را روی آن گذاشته و بر آن گلِ بوسه کاشتم. شادی در تمام رگهایم جاری شد. چشمان پدر برق میزد. دو طرف سرم را با دو دست گرفت. بوسه بر پیشانیام زد.
خواهرها و برادرهایم هاجواج نگاهم میکردند. بماند بعد از آن تیکهپراکنیها شروع شد. از آن به بعد بارها دست پدر را بوسیدم؛ ولی هیچکدام به شیرینی و قشنگی آن روز نشد.
برای سلامتی پدران دلسوز و روح پدران آسمانی صلواتی تقدیم میکنیم.»
🌺ای نام زیبایت همیشه اعتبارم
خدمت به تو در همه حال
ای پدرجان! هست افتخارم
*سوره اسراء، آیه ۲۳
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍آرایشی ناپسند
🔥کار زشت و جنایت شرم آور بتپرستان؛
این گونه بود که عمل خرافی را کاری پسندیده تصور میکردند و کشتن بچههای خود را یک نوع افتخار و یا عبادت میدانستند.
☄بينش خرافى باعث میشود انسانی فرزندش را پاى افکار پوچ خود قربانى كند و حتی عمل مجرمانهاش را توجيه نماید تا وجدانش آرام گیرد.
✨خداوند متعال در سوره انعام آیه ۱۳۷ میفرماید: «وَكَذَٰلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلَادِهِمْ شُرَكَاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَلِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ ۖ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ.»؛ «و اين گونه براى بسيارى از مشركان، بتانشان كشتن فرزندانشان را آراستند، تا هلاكشان كنند و دينشان را بر آنان مشتبه سازند؛ و اگر خدا مىخواست چنين نمىكردند. پس ايشان را با آنچه به دروغ مىسازند رها كن.»
☀️پندانه: توجیه گناه و آراستن زشتیها از عوامل سقوط انسان است؛ همچون سقط جنین.
#تلنگر
#قرآنی
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✨دغدغههای شهید مصطفی احمدی روشن
🍃 اردوی جنوب رفته بودیم. همه بچه ها داخل سوله خواب بودند ولی مصطفی داشت سؤال پیچم میکرد.
🌾از اول اردو بند کرده بود که الان وظیفه ما چیست؟ چطور میشود فضای جنگ را در زندگی الانمان بیاوریم و مثل همان موقع زندگی کنیم؟ اصلاً آن موقع شما چه کار میکردید؟ بچههای شما چه کار میکردند که شهید می شدند؟
☘من خوابم گرفته بود ولی مصطفی ول کن نبود. خیلی دغدغه داشت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_احمدیروشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شکلگیری شخصیت کودک
🌱سلامت روحی کودک و نوجوان ارتباط مستقیمی با خانواده دارد. رابطهی خوب والدین با فرزند؛ باعث میشود از همان دوران کودکی شخصیت فردی و اجتماعی او شکل بگیرد.
⭕️ اغلب مشکلات دوران نوجوانی یا جوانی میان والدین و فرزند، به ارتباط آنها در سالهای اولیه کودکی برمیگردد.
💡پندانه: از همان سنین کودکی رابطهای صمیمانه و عاطفی 💞با فرزندان بر قرار کنید تا آنها در مسیر موفقیت قرار بگیرند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_چهارم
🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید میشد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریدهبریده شروع به حرفزدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...»
و دیگر نتوانست ادامهدهد و بیاختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. هایهای گریههایش اشک همه را درآوردهبود.
💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لبهای دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانهی اینکه چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کردهبود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک میریخت و شانههایش میلرزید، به زحمت خم شد و با دستهای درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت.
🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغلکرده، بوسیده و نوازشش کردهاست و اینگونه خود را شرمندهی بچههایش میدانست.
آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط میتوانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشکهای او را پاک کند.
💦سپیده میدانست هیچکس تحمل دیدن اشکهای پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنهی دردناک، در حالی که دماغش را بالا میکشید، بیفکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل میخوام ...»
🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشدهبود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه را فرو داده، دنبالهی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانهای که به حرفهای بزرگ عادت کردهبود گفت: «منم میخواام، مثل اینکه من ته تغاریتونم ها !»
😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لبهای صدیقه نیفتادهبود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دستهایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همهچی داره ختم بخیر میشه»
سپس رو به قاسم کرده و سعی میکرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: «بندهای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم راشدی نیا نوشته: «من بوسیدن دست پدر رو خیلی انجام میدم. البته زمانی که پدرم حالشون خوب بود، همیشه صورتشون رو میبوسیدم و خداحافظی میکردم. هر موقع که میخواستم، بیرون بروم پدرم یه جورایی آماده بود تا مرا ببوسد برا خداحافظی😉ولی الان چند ساله که مریضه، بعضی مواقع فراموش میکنه، اما برا من فرقی نداره باز هم همون کار رو انجام میدم حتی خیلی بیشتر از قبل مثلا بعد دادن غذاش صورتش یا پیشانیش رو میبوسم یا در حین دادن غذایش هم، چندین بار دستش رو میبوسم و از زمانی که خونه مامانم میرم و برمیگردم چندین بار میگم بابا و مامان خیلی دوستون دارم. به آبجیم میگم میدونی چی شده؟ میگه: «چی؟» میگم: «خیلی دوست دارم.😀» هر بار یه مدلی یا میگم: «میدونی چی افتاد؟ میگه نه. میگم مهرتون. میگن کجا؟! میگم تو دلم» و کلی خنده رو لبهاشون میشینه؛ پدرم مریضه و همیشه خونهست این جوری حرف میزنم تا بخنده.😀
انشاءالله خداوند منان تمام مریضها رو شفا بده و همچنین پدرم. التماس دعا.»
🌺خدایا!
یاریم کن تا به والدینم؛
همچون مادری دلسوز نیکی کنم.
*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍ضرر بی ضرر
🎡همیشه مدار زندگی بر یک روال نیست، گاهی هم پر از پیچ و خم میشه که در این جور مواقع بعضی از افراد به جای این که صبوری کنند یا راه حلی برای این مسئله پیدا کنند، دچار تنش💥 های جسمی و روحی میشن.
⚡️ تنشهایی که علاوه بر خودشون، سوهان روح بقیه هم میشن. همین مسئله سبب میشه که به مشکلات قبلی این مسئله هم اضافه بشه.
💡پس برای جلوگیری از مسائل و مشکلات بعدی و در تنگنا قرار ندارن خودمون و بقیه، راهحلهای موضوع رو لیست و بررسی کنیم.
❌ ضرر رساندن به خودمون و دیگران ممنوعه.
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند: «لا ضَرَرَ وَلا ضِرارَ.؛ زیانرساندن به خود و به دیگران ممنوع است. »
📚کافی، ج ۵، ص ۲۹۲
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨بالاترین قویهی محرکه
🍃بچهها از اين همه جابهجايي خسته بودند. من هم از دست بالاييها خيلي عصباني بودم. به حسن گفتم: «ديگر از جایمان تکان نمیخوریم، هرچه ميشود، بشود. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»
🌾حسن خيلي شمرده گفت: «بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است كه بر زمين ميريزد.»
گفتم: «خسته شديم، قوهي محركه ميخوايم.» دوباره گفت: «قوهي محركه خون شهيد است.»
📚کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۵
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍راز زوجهای موفق
💡یکی از اصول مهم در زندگی مشترک، تداوم زندگی شیرین و عاشقانه است.
🌱اغلب زوجهای موفق خودشان را درگیر مسائل کوچک نمیکنند، زیرا میدانند تنها کسی که تا آخر عمر در کنارش و با او زندگی میکند، همسرش است.
🗣آنها همیشه احساسات خود را به یکدیگر میگویند و در برخی از کشمکشهای بین خود صبوری میکنند؛ زیرا آگاه هستند که اختلاف سلیقه بین آنها دلیلش این است که در دو خانواده متفاوت و با شرایطی متمایز بزرگ شدهاند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_پنجم
💔کسی دلش نمیخواست در آن لحظه که تلفیقی از زیبایی و دلشکستگی بود، یادی از گذشتههایی بکند که بدون محبت پدرانهی او سپری شده بود. همان زمان که پدر، دوست داشتن خانواده را فقط در کارکردن و پول درآوردن، خلاصه کرده بود.
همیشه میگفت: «دوییدن به دنبال نان بر همه چیز ترجیح دارد.»
👀قاسم وقتی بالا و پایین رفتن چشم و ابروی صدیقه را دید، با تعجب پرسید: «چی شده خانم؟!»
صدیقه انگشتش را بر لب گذاشت و گفت: «قاسم آقا! مث اینکه یادت رفت خبر خوبتو به بچا بگی!»
قاسم دستش را بالا برده و بر پیشانیاش زد: «آخ! راست میگیا ... از کلانتری زنگ زدن، پسره رو لب مرز گرفتن، مثل اینکه وقتم نکرده پولایی رو که از دخترای مردم گرفته، خرج کنه.»
😇سپیده با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید؛ «آخ جوون! چه خبر خوبی!»
سایه که دیگر از آغوش پدر جدا شده بود با شنیدن این خبر اشکهایش را پاک کرده، چشمهایش را به زمین دوخت و این بار روانتر از دفعهی قبل شروع به حرفزدن کرد: «میخوام ببینمش.»
🤝صدیقه جلو آمد و دستهای سایه را در دستش گرفت و با آرامشی آمیخته با محبت گفت: «قربونت برم دخترم برا چی میخوای اینکارو بکنی؟! تازه حالت داره بهتر میشه ...»
سایه که تا آن روز با غرور و غُدبازیهای بیجا اجازه نداده بود صدیقه به او نزدیک شود و برایش مادری کند. لطافت مادرانهای را در نفسهای او احساس میکرد و با کلمات محبتآمیز او جان میگرفت؛ «مامان صدیقه! من باید ببینمش.»
💦با شنیدن کلمهی «مامان» اشک در چشمهای صدیقه حلقهزد. از سر ذوق بیاختیار سایه را بغل کرد و محکم فشار داد: «خدایا! امروز چه روز خوبیه! »
قاسم در حالی که سعی میکرد شادیاش را پنهانکند دستی بر سر سایه کشید؛ «تا قبل از روز دادگاه نمیشه. مرتیکهی خوش اشتها شاکی زیاد داره. البته اگه لازم نباشه اجازه نمیدم ببینیش.»
🏃♂یاد حرفهای سرگردی افتاد که در کلانتری، قضیهی فرار ماهرانهی سامان را تعریف کردهبود. سامان با همدستانش جلوی دبیرستانها، دخترهای تنها و افسرده را شناسایی میکردند و با ریختن طرح دوستی، آنها را تحریک میکردند با تهدید به خودکشی، از پدرهایشان پول بگیرند تا کارهای خروج از کشور را برایشان انجام دهند. البته این قسمتش فقط برای فریب آنها بوده. با شکایت چند خانواده، پلیس ردشان را میزند و به سایه میرسند و فکر میکنند سایه همدست آنهاست.
⛓آخرین روزی که سامان با سایه قرار داشته، زیرکانه دیرتر سرقرار میآید تا مطمئن شود کسی مواظب سایه نیست. یکی از همدستانش را جلو میفرستد و پلیس که از نیامدن سامان مطمئن میشود، سایه و همدست سامان را دستگیر میکند و سامان فرار میکند.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نگاه محبت آميز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم مرضیه قلیان نوشته: «اولین باری که دست بابامو بوسیدم در سن ۱۸ سالگی و قرار بود برم دانشگاه. پدرم بعد از کلی خرید لوازم التحریر و لباسهای شکیل، مرا برای ثبت نام به دانشگاه برد. من موقع خداحافظی برای تشکر دستانش را بوسیدم و حس کردم که پدرم مانند یک کوه پشت منه و من به او دلگرمم، حس بسیار قشنگی بود.❤️»
🌺 خدایا! مرا برای خدمت به پدر و مادر توفیق عنایت کن! و روزی که هر انسانی به خاطر آنچه مرتکب شده جزا داده میشود و در برنامه جزا به آنان ستم نمیشود، مرا در زمرۀ آنان که عاقّ پدران و مادراناند قرار مده.۲
۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۸۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍️فرشتههای معصوم
کی گفته سخت نیست؟!🤔
سخت است.
مادری را میگویم.
ولی شیرینیاش بر سختیاش میچربد.
😍بگذار از وقتی بگویم که یک موجود زنده در وجودت رشد میکند!
🤰به وقت بارداری!
ویار و سنگینی و بیحالی سخت است؛
ولی حس شیرین😇 دونفره بودن،
تا به وقت تنهایی به غیر از خدا، با او هم حرف بزنی، میچربد بر سختیاش.
🌱درونت تکان میخورد و شنا میکند تا شادی را به دلت بیندازد.
با پاهای کوچکش👣 لگدپرانی میکند تا زنده بودنش را فریاد بزند.
🧕به وقت زایمان!
درد و رنج زایمان سخت است؛
ولی حس شیرین به چهره معصومش نگاه کردن، به سختیاش میچربد.👶
دستهای کوچک و لطیفش را گرفتن،
🌱صدای گریهی به دنیا آمدنش،🤱 برای مژده سلامتیاش را شنیدن، بزرگ شدن، با مکیدن از شیرهی جانت را دیدن، همه را آسان میکند.
👦به وقت رشد کردن!
پوشک عوض کردن و شببیداریها سخت است.🤦♀
ولی حس شیرین کارهایِ کودکانه و خندههایش،😇
پیش چشمهایت قد کشیدن،
چادر را سر و ته روی سرش انداختن و ادای نماز خواندنهایش،
و مامان مامان گفتنهایش، جانت درمیرود.
👀چشم انتظاری به وقت آمدن از مدرسه 💼 و سلامش را شنیدن، به سختیاش میچربد.
🧕من مادری را با تمام سختیهایِ دلچسبش دوست دارم!
خانهای 🏡که پُر از فرشتههای معصوم شود، بهشت است.
چنین بهشتی را برای تمامی زنان سرزمینم، آرزو 💫میکنم.
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨هم صحبتی شیرین با همسر
🍃دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید.
🌾خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح مینشستیم به صحبت اصلا خسته نمیشدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم میآمد. خیابان که میرفتیم، میگفت: «نخند! بد است. من بیشتر خندهام میگرفت.»
💫خیلی اظهار محبت میکرد. از جبهه که آمده بود، میگفت: «نمیدانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یک اندازهای که میگذرد، تحملش سخت میشود.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چند بار دل امام زمانرو لرزوندی؟
✨_حاج حسین یکتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه.
🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه!
اون وقتایی که گناهی ازم سرمیزد و مراعات دل امام زمان رو نکردم. 🍃
☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_آخر
🤔قاسم با صدای سایه از تفکرات خود بیرون آمد؛ «بابا ... ! هنوزم منو دوس دارید؟!»
قاسم اینبار به چهرهی وارفتهی سایه چشم دوخت. گویا سالها او را ندیده باشد. یاد روز تولدش افتاد که با نگاه معصومش دلبری میکرد و مهرش در وجود قاسم ریشه میدواند.
⚡️برق چشمان پدر نیز برای سایه تازگی داشت. تا آن روز، از پدر و مادرش فقط دعوای زن و شوهری را در ذهن داشت و بعد از طلاق مادرش و ازدواج دوبارهی قاسم، از صدیقه نامادریاش بدجنسی ساخته بود که مدام سعی میکرد از چنگش فرار کند. در حالیکه او همیشه سایه را دختر بیمادری میدید که نیازمند عشق و محبت است و برایش کم نمیگذاشت.
💝سایه حالا خود را غرق در محبت پدر میدید. دلش میخواست این لحظه هرگز تمام نشود.
جلو رفت و با دستهای لرزانش دست پدر را گرفت و سوالش را دوباره پرسید.
قاسم دست بر شانهی سایه گذاشت؛ «برای خونوادهم جونم رو هم میدم ... تازه میخوام چند روز مرخصی بگیرم بریم مسافرتی جایی، تا حال و هوای همهمون عوض بشه...»
👀تکتک اعضای خانواده را از دم نگاهش گذراند، که مات و مبهوت، ردیف هم، به قاسم زُل زدهبودند. باور اینهمه تغییر پدر برایشان سخت بود. چون قاسم تا آن روز فقط با کارکردن سعی کرده بود پدریاش را ثابتکند. مرتبترین برنامهی زندگیاش به این شکل بود؛ از صبح تا ظهر اداره و بعد از ظهر مسافرکشی.
💫صدیقه و بچهها که غافلگیر شدهبودند، با هم پرسیدند: «جدی میگین؟!».
قاسم شانههایش را بالا انداخت و جوابداد: «من کاملاً جدیام، شما اگه نمیایین! با صدیقه میرم.»
مریم زودتر از همه به طرف عروسکهایش دوید و با دو تا از آنها برگشت: «بابا جون من که آمادهم. بریم.»
صدیقه که قربان صدقهی مریم میرفت رو به سایه و سپیده کرد: «قد این بچهم نیستینا بجنبین دیگه.»
💼چمدانها و لوازم سفر آماده و بار ماشین قاسم شدند. آنقدر ذوق سفر گیجشان کردهبود که مقصد برایشان مهم نبود. صدیقه یادش افتاد از قاسم مقصد را بپرسد.
قاسم که با شوق خانوادهاش احساس شرمندگی را تجربه میکرد جواب داد: «امام رضا قربونش برم همهمونو با هم طلبیده.»
شادی و ذوق بچهها اشک قاسم را درآورد. قاسم رویش را برگرداند تا خانوادهاش اشک او را نبینند.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: «کسی که دستور الهی را در مورد پدر و مادر اطاعت کند، دو درب از بهشت برویش باز خواهد شد، اگر فرمان خدا را در مورد یکی از آنها انجام دهد یک درب گشوده میشود.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم کراتی نوشته: «راستش ما تو خونه مون خیلی به پدرم احترام می زاریم. زیاد باهاشون صمیمی و راحت نیستیم؛ مثل نسل حالا که باباشون رو با اسم کوچک صدا میزنن و... پدرم کشاورز هستند و هر روز تا شب به سر زمین های کشاورزی میروند. یک روز با خودم قرار گذاشتم هر وقت پدرم از صحرا اومدن دستشون رو ببوسم. دست های پینه بستهای که صبح و شب تو صحرا بیل زده و عرق ریخته. در خانه که باز شد و پدرم وارد شدند شتابان به سمتشون رفتم و سلام کردم و دستشون رو محکم گرفتم و بوسه زدم. اون لحظه یک حس عجیبی داشتم. اشک تو چشمام حلقه زد. جالبه که پدرم هم همین طور شدن و خنده و اشکشون با هم همراه شد. خیلی لذت بخش بود. کاش همیشه بتونیم خجالت رو کنار بزاربم و دست بزرگترامون رو ببوسیم.»
🌺خدایا! آنان(والدین) را به پاس پرورش من پاداش بخش و در برابر گرامیداشت من جزا عنایت فرما و هر چه را در کودکیام نسبت به من منظور داشتند، در حقّ آنان منظور دار.۲
۱.کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍مدافع حقوق زنان
🧕اگر زنھا بہ انقلاب، نپیوستہ بودند
انقلاب پیروز نمیشد . . .
🤔به نظرتون جمله چه کسی میتونه باشه؟
🗓دورهایه که اگه بگم یه فیلسوف دوره رُنسانسه همه باور میکنید ... اما ایشون کسی نیست جز رهبر خودمون😍❤️
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨آثار شناخت استعداد علمی
🍃مصطفی حال و حوصله درس تئوری را نداشت. اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی. سال سوم دانشگاه بودیم.
🌾همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده، پروژه بگیریم، قبول کرد. یک پروژه به ما داد درباره غشاهای پلیمری. شب و روز در آزمایشگاه بودیم. کار آن قدر سخت بود که من بریدم. پا پس کشیدم. مصطفی اما پای کار ماند و نتیجه اش یک مقاله علمی پژوهشی شد.
📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_احمدی_روشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍مثل صنوبر
🌱قد میکشد مثل صنوبر بالا میرود. سینهاش ستبر میشود. صدایش، جوهر پیدا میکند. ادب، در نگاه و برخورد و بیانش می نشیند.
💞مادرش شادمان دست به کمر میزند و از خوشی، مست میشود. قربان صدقهاش میرود و نگاهش خیره می ماند به قد بلند و قامت رعنایش...
تا اینجا بین همهی جوانها،
بین همهی مادرها و جوانهایشان،
و پدرها و جوانهایشان، مشترک است...
...
💡قصهی جوان امشب اما کمی متفاوت است.
او شبیهترین است در سخن و راه رفتن و اخلاق ومنطق و چهره، به بهترین خلق خدا!
او در عرفان وخودسازی و منش شده شببه همان که خداوند بارها در قرآن📖 ستوده.
دل حسین فاطمه، با نگاه به او شاد میشود!✨
عمویش عباس از وجناتش به وجد میآید.✨
قاسم ابن الحسن، به او احترام می گذارد!✨
🌹و عشق پیش نگاه و منش و ارتباط دو سویهاش با پدرش، حجت خدا وخداوند، واژه ای نابالغ است وکوچک!!!
🎉حالا تصور کن امشب در خانهی حسین فاطمه، چه خبر است!!!
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
#تولید_حسنا
🆔 @masare_ir
✍زمزمهی مهر
☀️آفتاب کم رنگ روی آسفالت پهن بود. هوا سردتر شد و نم نم باران شروع به باریدن کرد. ثریا پرده سفید رنگ را کنار زد و نگاهی به حیاط انداخت. صدای گوینده رادیو در فضای خانه میپیچید.
نغمه با هیجان وارد پذیرایی شد. خندان با صدای بلند گفت: «مامانجون! قبول شدم.»
از رادیو موسیقی بیکلام پخش میشد. نغمه دستهای نوازشگر مادرش را در دست گرفت و با عشق بوسهای بر آنها زد.
«ممنونم مامان! »
🌺لبخند روی لبهای مادر نشست. نمِاشک در چشمهای ثریا لرزید؛ شوقی وصفناپذیر از این قدردانی، در دل ثریا به پا شد و لب زد:
«نغمه جان! از کی باید شروع به کار کنی؟ »
🍃_از شنبه. فردا باید برم آزمایش و مدارک مربوط رو ببرم برا تکمیل پروندم.
_خدا رو شکر استخدام شدی.
💫نغمه سرش را به سمت مادر چرخاند. لحظهای به نگاه مهربان مادر چشم دوخت و به سمت اتاق خودش رفت.
🍁روزهای کوتاه، خبر از شروعِ پاییز و فصلِ برگ ریزان را میداد. نغمه روبروی آینه قدی، چادرش را مرتب کرد و کیف خود را از روی میز برداشت. ثریا رو به دخترش گفت: «نغمه جان! مراقب خودت باش! دیگه تکرار نکنم، فقط با اتوبوس یا نهایتاً تاکسی میری و برمیگردی.»
☘_چشم، چشم مادر من!
🧕ثریا دل نگرانیاش را میخواست کنترل کند؛ اما از آن جایی که او را بدون پدر بزرگ کرده بود، احساس ترس داشت؛ ترس این که افرادی سر راه تنها دخترش قرار بگیرند و او فریب بخورد. برای همین ادامه داد:
«حالا ببینم چقدر گوش میدی خانومِ حسابدار. »
💫_من برم دیگه؟ کاری نداری مامان؟!
نغمه صورت مادرش را بوسید و ثریا او را با لبخندی بدرقه کرد.
🚌نغمه سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. خاطرهی سه سال پیش یادش آمد. روزی که با مریم به پارک پامچال رفته بود و اتفاقی با ساسان آشنا شد. با این آشنایی و دوستی پنهانیاش، کم مانده بود فریب حرفهای ساسان را بخورد. در دل خدا را شکر کرد که مادر از رفتارهایش متوجه موضوع شد.
💫ثریا به جای سرزنشهای بیش از حد، در مورد آفت دوستیهای پنهانی با دخترش حرف زد. شماره تماس ساسان را از نغمه گرفت.
☎️ثریا به ساسان زنگ زد و با لحن جدی گفت: «اگه واقعا نغمه رو میخواهی با پدر و مادرتون بیاید خواستگاری، دخترم بزرگتر داره.»
🍃با صدای بلند راننده که گفت: «ایستگاه آخره، کسی جا نمونه.» رشتهی افکار نغمه پاره شد. دستش را جلوی دهانش گرفت و با خود واگویه کرد: «وای خدای من! یعنی الان باید یه ایستگاه رو دوباره برگردم. »
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir