✨سبک درس خواندن
🍃علیاکبر خیلی به درس علاقه داشت. ابتدایی که میرفت چون توی کلاس از همه بچهها درشت.تر بود، معلم گفته بود از بچه ها درسها را بپرس تا من برسم.
☘بچه بیشتر از معلم از او حساب میبردند. وقتی هم که به خانه بر میگشت، خواهرانش را دور هم جمع میکرد و درسهای روز را مثل آقا معلم برایشان تکرار میکرد، تا آنها هم یاد بگیرند.
🌾غروب ها هم کنار خانه برای بچه ها کلاس میگذاشت و مشکلات درسی شان را حل میکرد. شبها هم با وجودی که برق نداشتیم، وقتی همه میخوابیدند زیر نور فانوس درسهایش را میخواند.
راوی: خواهر شهید
📚کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: نشر شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: ششم ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۶-۱۵
#سیره_شهدا
#شهید_هادی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ردای تو
🍃بعد از تو کوچههای کوفه دیگر رد قدم هایت را بر در خانههای یتیمان ندیدند...
سینه یتیمان خالی از آغوش پرمحبت تو شد.⚡️
کبوترها بعد از تو دیگر نخواندند و برایشان فقط جملهای از تو باقی ماند: "فزت و رب الکعبه"🕋
🍂از امشب دیگر فقیران بی پناهتر از قبل می شوند.
آسمان از شرم دیدن سر خونی تو گریست شاید کمی از داغ دلش کم شود هرچند که باری دیگر قرارست برای پسرت خون بگرید و نمیداند و نمیداند.
💔چطور میخواهی بروی وقتی چشمان ام کلثوم و زینبت گریان می شود و هربار که سحر از راه برسد قلبشان به تپش میافتد.
تو که بروی شهر دیگر رنگ پدر به خود نمیبیند و برای همیشه این واژه خاموش خواهد شد.🥀
بعد از تو حسنین دیگر تنها میشوند و سایه پدری از سرشان پر میکشد.
💡از تو مظلومیتی میماند در حسن (ع)
شجاعتی در رخساره حسین(ع)
و کلامی که از صدای بلیغ و روشن عمه سادات شنیده میشود.✊
🍁تو اولین بیت شعر پرشور عاشورا شدی از سکوت حسن تا قیام حسینت تا صبر زینبت همه و همه بعد از نبودن تو بود.
فردا از تو ردایی میماند و همان هم می شود جگر سوز مظلومان و یتیمان؛ همانی که روزی پناه زندگیشان بود.🏴
#ماه_رمضان
#شهادت_امام_علی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اولین افطار دو نفره
💫یکسال از عروسیشان میگذشت. فاطمه سفره افطار را چید. نگاهش به ساعت بود که تلفن زنگ خورد. شوهرش بود: «سلام حضرت آقا، چرا دیر کردی؟»
_سلام عزیزم، امشب افطار نمیتونم بیام. مشکل کاری برام پیش اومده. بعداً برات تعریف میکنم. زنگ زدم منتظرم نباشی.
😔فاطمه با چهرهای درهم کنار سفره نشست. خیره به چای ☕️و خرما، صدای اذان را شنید. اولین شب ماه رمضان زندگی مشترکشان، افطاری را تنها خورد. اشک💦 گوشه چشمان درشت عسلیاش حلقه زد. نزدیک سحر، احمد به خانه برگشت. آرام ساکش را بست تا فاطمه از خواب بیدار نشود. ناگهان زنگ ساعت رومیزی به صدا درآمد. فاطمه سراسیمه از جا پرید.
💼احمد ساک به دست، بالای سر فاطمه در جا خشکش زد. ابروهای فاطمه درهم فرو رفت: «افطار که تشریف نیاوردی، نیومده کجا تشریف میبری؟» ساک از دست احمد روی زمین افتاد، دو زانو کنار فاطمه نشست، پیشانی او را بوسید: «عزیز دلم، دست خودم نیس. مأموریت بهم دادن. باید به یکی از شهرای مرزی برم.»
🧔♂احمد دستی بین موهای لخت قهوهای فاطمه کشید: «شاید تا آخر ماه رمضون اونجا باشم. اینجا تنها نمون یا برو خونه بابام یا بابات، هر کدوم راحت تری. اینطوری خیالم از بابت شما راحته.»
🥺بغض گلوی فاطمه را فشرد. با صدای لرزان گفت: «ولی این اولین ماه رمضونیه که با همیم. کاش حداقل افطار و سحرا پیش هم بودیم.» احمد دست روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «عزیزم، هر چقدرم از هم دور باشیم، دلامون همیشه با همدیگهاس. حالا خانم خانما نمیخوای به ما سحری بدی؟»
📺فاطمه سفره سحر را چید. تلویزیون را روشن کرد. هر دو کنار هم رو به قبله سر سفره نشستند. غذا از گلوی فاطمه پایین نمیرفت. احمد دستش را دور بازوی او انداخت. صورتش را به صورت او چسباند و با صدای بچهگانه گفت: «غصه نخول عجیجم. تا روتو برجلدونی من برجشتم.»
💞احمد قاشق را از برنج و خورشت پر کرد و با صدای هواپیما به سمت دهان فاطمه برد: «آآآ عزیزم دهنتو باز کن.»
فاطمه در ورودی لبهای درشت قرمزش را گشود. احمد قاشق را در دهان او فرو برد: «غذا کم بخوری، لاغر میشی. اونوقت میگن شوهرش خسیسه. شما که دوست نداری پشت سرم حرف بزنن؟ ها! دوست داری!؟»
⚡️گره ابروهای فاطمه هنوز پر پیچ و تاب و بسته بود. احمد رویش را بوسید. قل قلکش داد. اخمهای فاطمه از هم باز شد. احمد خندید: «آها، حالا شد. شما که ناراحت باشی دلم میگیره. حالا سحری تو بخور.»
📱احمد و فاطمه هر شب با هم تلفنی صحبت میکردند. شب بیستم ماه رمضان احمد پشت تلفن گفت: «سعی میکنم برا راهپیمایی روز قدس خودمو برسونم. به این امید که دل خانمم شاد بشه.»
🇮🇷از آن شب، احمد دیگر نه زنگ زد، نه به تلفن فاطمه جواب داد. او جمعهی آخر ماه رمضان در راهپیمایی روز قدس، روی دستهای مردم تشییع شد.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍نزدیکِ دور
🌙ماه را ببین! نزدیک است نه؟!
یک بلندی کافیست تا عمق دوریاش معلوم شود.⛰
تو اما ماه نباش!
به ظاهر نزدیکِ دور !💕
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خواب حضرت ابوالفضل (ع)
🍃مجید شب وفات حضرت امالبنین سلامالله علیها خواب دیده بود، که دست راستش را توی دست حضرت ابوالفضل (ع) گذاشته اند.
آمد نشست روی صندلی کمیته مفقودین بی مقدمه ، صاف و صریح گفت: «به آقای باقرزاده بگویید یک نفر پیدا کند، بگذارد جای من، من ده پانزده روز دیگر من میروم.»
☘دو هفته بعد، داخل خاک عراق، در تفحص برون مرزی، توی یک میدان مین فوق العاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا. وقتی رسیدم بالای سرش. همان دستی که در خواب دیده بود، از مچ قطع شده بود.
📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۹۶
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شما هم از مخفیکاری همسرتون دلخوری؟!
معمولا مردا دوست دارن مشکلاترو مخفی کنن!🤐
میخوان به دیگران ثابت کنن اونا به تنهایی میتونن از پسش بربیان!💪
❌این مخفیکاری رو به پای بیاعتمادی نذارین.
💡در صورتی که متوجه اون مشکل شدید در مقابل همسرتون گارد نگیرین و تشویقش کنید: من به تو باور دارم، از پسش برمیایی!
🌱با شناخت روحیات یکدیگر مانع دعوا و بگومگو بشید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نوسازی
🍽 زن آخرین ظرفها را مرتب کرد. خسته سراغ گوشی همسرش رفت تا آخرین مهمان را دعوت کند.
قفل گوشی📱که بازشد، پیامک زن همسایه را خطاب به همسرش دید. پیامی عاشقانه بود.
چندپیام بالاتر را نگاه کرد.همسرش اولین پیام را داده بود.
⚡️تمام تنش لرزید. ابتدا خواست جیغ و فریاد کند. اما با خودش فکر کرد چند ماه اخیر، خیلی سر شوهرش غر زده بود، کمتر مهربانی کرده و زیاد سرکوفت زده بود.😔 چندباری هم اخلاق بدی از خودش بروز داده بود. با خودش فکر کرد اول خودم را اصلاح کنم. پیامک فقط عاشقانه بود، تصمیم گرفت کاستیهایش را جبران کند. آن شب مهمانی برگزارشد.
⏰از ساعتی بعد تلاشش را شروع کرد تا تنهاییهای شوهرش را با حضورش یا پیامکهایش💞 جبران کند. کمتر غُر بزند و سرکوفت را برای همیشه از اخلاقش حذف کندـ مدتی گذشت و اخلاق شوهرش تغییرکرده بود.
💥یک روز بالاخره قفل دهانش را شکست و از پیامکی گفت که دیده بود، مرد سرش را پایین انداخت. از بزرگواری او شگفت زده شد. بعد بیآنکه کتمان کند،
😡از بداخلاقیهای او گفت و غمی که توی سینهاش بوده اما بداخلاقیها و عشقهای ناکام ماندهاش باعث شده چنگ بندازد بر گریبان هر هیولای شهوتی☄ که رنگی از مهربانی داشته باشد؛ اما هیچ وقت نتوانسته بود به خاطرترس از خدا،✨ از پیامک پا را فراتر بگذارد.
☘این را با اشک💦 برای مهسا گفت. مهسا قبول داشت کم کاری داشته. بداخلاقی و همراه نبودن،
دست در دست🤝 هم انداختند و با اشک به هم قول دادند که رابطه شان را از نو بسازند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
🌱انسانیت:
تو پنج ثانیه دو نفر رو میکشم.🔪
🧟♂۷۰ نفره سر یک مظلوم میریزیم و شکنجه میکنیمش.
هرعقیدهای غیر عقاید من قابل توهینه و حتی میشه کشتش.😎
میتونم تو خیابون چادر از سر هرکسی بکشم.💪
از مردن انسان هایی که نماز میخونن ناراحت نمیشم 😻
به کسی که اگه نبود الان مادرم مجبور بود کتلت با طعم گوشت من رو بخوره میگم کتلت.
.
برا هموطنم بعد ۳ روز عزادار میشم🔥
من دینم انسانیت است و قلبا به اون باور دارم😇
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨ زمان و مکان مرگت را می دانی؟
🍃بعد از یک کار گروهی از طرف امالغفاری به طرف طاهریه رفتیم. آنجا که رسیدیم حسین حالت عجیبی داشت. در فکر فرو رفته بود و اطرافش را نگاه میکرد. از حسن پرسید: «اینجا طاهریه است؟»
گفت: «بله.»
💫_فاصله اش تا هویزه چقدر است؟
☘_حدوداً ۲۰ کیلومتر.
🌾لبخندی بر لبانش نشست. مشتی از خاک آن را برداشت و به آن زل زد. دوباره تکرار کرد: «طاهریه.»
دست گذاشت روی شانه شهید قدوسی و گفت: «فکر میکنم به زودی نتیجه زحماتمان را ببینیم.» صحنه شهادت خود و یارانش را در آن بیابان می دید.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍استحکام خانواده
💡در مستحکم نگه داشتن بنیان خانواده، زن و شوهر هر دو به یک اندازه نقش دارند.
🔺 وظیفهی یکی از آن ها نیست بلکه هر دو باید با گذشت، همکاری، مهربانی و محبت و اخلاق خوب این بنا را ماندگار کنند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نقش بر زمین
هرچه میخواست حواسش را از مدادرنگیهای مائده پرت کند، صورتش ناخودآگاه به طرفشان برمیگشت.👀
🗣صدای غُر مائده در گوشش پیچید.
از دوست صمیمیاش انتظار اینچنین رفتاری را نداشت.
⚡️برای بار دیگر شانس خود را امتحان کرد. منتظر شد تا مائده برای خوردن قرصهایش بیرون برود. چند وقتی بود که سرماخوردگی دست از سرش برنمیداشت.
💊 زنگ تفریح با کپسولهایش به سمت در کلاس رفت؛ رنگارنگی مدادها بالاخره، دست بهار را دراز کرد و سبز پستهای را با چشمان برق زده، برداشت.
مائده برای برداشتن لیوانش به کلاس برگشت. قلب بهار از دیدن آمدنش به تپش افتاد.💓
✏️صدای نقش بر زمین شدن مداد، چشمان مائده را گرد کرد: «مگه چندبار بهت نگفتم که مامانم گفته وسایلهات رو با کسی تقسیم نکن؟!»
🌯لقمه نان و پنیر سبزی را از کیفش درآورد: 😔«خیلی خوب، ببخشید. مامانم یه لقمه اضافه گذاشته. گفت که به دوستت بده. بگیر. دیگه دست نمیزنم.»🙁
#داستانک
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍من همهچیرو بهم میریزم و تو دوباره میسازی!
🧨تموم پلهای پشتسرم رو خراب کردم طوری که گمون ندارم راهی برای برگشتن باشه!
برمیگردم و زیرچشمی و ناامیدانه به پشتسرم نگاه میکنم.🌿
دیگه اثری از اون گذشته سیاه نمیبینم
فقط تو هستی!💞
✨یَسْتُرُ عَلَیَّ کلَّ عَوْرَهٍ وَ أَنَا أَعْصِیهِ؛ با اینکه نافرمانیاش میکنم، زشتیهایم را می پوشاند.
📚فرازی از دعای افتتاح
#ماه_رمضان
#دعاے_افتتاح
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨قدرت تشخیص پیرو حق
🌾محمدرضا بعد از شهادت شهید بهشتی به همراه بچه.های مسجد به زیارت مزار ایشان آمدند و مراسمی گرفتند.
بعد با با اشاره به عکس آیت الله خامنه ای، می گفت: «کسی که می تواند راه بهشتی را ادامه دهد این سید است. با وجود روحانی بودن در خطوط مقدم نبرد حضور دارد و مورد علاقه امام و انسان وارسته و پاکی است.»
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
📚 @masare_ir
✍در کنف رضایت شوهر
⭕️خسته و خوابالود، هم که هستی حواست باشد حق همسر بر هرحقی برتری دارد.
💡بنابراین به خصوص در امر رضایت جنسی شوهر، هیچ بهانهای کافی نیست.
❌یادت باشد رضایت خداوند از زن، در کنف رضایت شوهر هست همانطور که خداوند بابت رعایت نکردن حق زن، مرد را مؤاخذه میکند!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیر دل پاوه قسمت اول 🌷در بهاری ترین فصل سال دختری شیردل قدم به دنیا گذاشت که اسمش را فوزیه گذاشتن
✍شیر دل پاوه
قسمت دوم
🧔♂پدر همیشه به ما سفارش میکرد که :
«راه خدا را بروید، با خدا باشید و به حلال و حرام مال و اموالتان توجه کنید. هیچ کس حق ندارد به زیر دستش ظلم بکند، این برگرفته از فرهنگ طاغوتی است. »
☘حرفهایی که پدر میگفت؛ فوزیه آویزه گوش کرد و آنها را اجرا می کرد و بعد که به بیمارستان 🏨وارد شد، بعضی از آدمها میآمدند که از نظر مالی یا توانایی پایین بودند، فوزیه با آنان با نرمی و محبت برخورد می کرد؛ اگر کاری داشتند انجام میداد و توجه داشت.
😇یک روز مراسم راهپیمایی بود، فوزیه با شوق زیادی آماده شد و پدر هم آماده شد دستش را گرفت🤝 و همراه با یکدیگر به راهپیمایی رفتند.
📜پدر هر وقت که دست نوشته یا اعلامیهای را دوستانش یا کسی به او میداد؛ با احتیاط اطرافش را نگاه می کرد در جیب کتش میگذاشت بعد که به خانه🏚 میآمد، فوزیه را صدا میزد و فوزیه با شوقی فراوان از اتاق بیرون می آمد؛ کنارش پدر می نشست و متعجبانه صفحات اعلامیه را ورق میزد و به فکر فرو میرفت.
📦یک روز صبح که فوزیه میخواست برای رأی گیری برود، سر از پا نمیشناخت از اشتیاق آن روز فقط چند لقمه صبحانه خورد، لباس هایش را پوشید، شناسنامهاش را به دست گرفت از خانه بیرون زد و هنگامی که به آنجا رسید، هنوز درب🚪بسته بود که همان جا و پشت در نشست تا در باز شود و رأی «آری» را به جمهوری اسلامی بدهد.
او میگفت: «آرزوی من این بود که این روزها را ببینم.»
💣در دروران انقلاب کلاً جنگ و گلوله بود و هر گلولهای که به جایی میخورد؛ خانواده نگران میشدند که نکند خدایی ناکرده برای فوزیه اتفاقی بیفتد.
⚡️مخصوصاً پدر بیشتر نگران بود که مبادا! دختر نازنیش را در این روزهای پر از شلوغی و هیاهو از دست بدهد، با نگرانی و اضطراب مدام توصیه می کرد که فوزیه انتقالی بگیر و بیا، اما فوزیه قبول نکرد و میگفت: «نه الان اینجا به من نیاز دارند، جای من اینجا خوب است. »
مادرم هم مدام گریه میکرد و نگرانش بود.
ادامه دارد.....
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍میتونی رسوام کنی اما در آغوشم میکشی!
🍃خرابکاریهام که زیاد میشه، دستام که دراز میشه، پاهام که از گلیمم درازتر میشه، زبونم که دراز میشه، رویی برام نمیمونه که به دوروبرم نگاه کنم!
ولی ذهنم به سمت تو میپره؛
تویی که میتونی پردهپوشیت رو برداری اما بازم میبخشی!🌻
✨وَالْحَمْدُ لِلّهِ عَلَی عَفْوِهِ بَعْدَ قُدْرَتِهِ؛ خدا را سپاس بر گذشتش پس از قدرتش.*
چگونه فدایت بشوم مهربانم؟🌱
📚*فرازی از دعای افتتاح
#ماه_رمضان
#دعاے_افتتاح
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ گرفتن حاجت با دعای ابو حمزه
🍃ماه رمضان سال ۶۲ بود، بعد از عملیات والفجر یک، ماه رمضان مرخصی آمدیم. با مصطفی تمام سی شب ماه رمضان را میرفتیم مراسم دعای ابوحمزه.
☘در سراسر دعا، مشغول استغفار و گریه و «الهی العفو» بود. از مراسم که بر میگشتیم، تازه میرفت گوشه حیاط برای نماز شب، با آن دست مجروح گچ گرفته اش.
🌾دیگر از آن شوخ طبعیها خبری نبود. یک بار غریبانه می گفت: «ماه رمضان که تمام شود، من هم تمام خواهم شد.»
در طول ماه مبارک، یک دعا را خیلی تکرار می کرد. «خدایا از تو احدی الحُسنَیَین می خواهم یا زیارت یا شهادت». هنوز یک ماه از ماه رمضان نگذشته بود که تمام شد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۱
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍او تولد یافت جانبازے ڪند
🌎همهے اندیشمندان و سیاستمدران معروف جهان از هوش و درایت او انگشت به دهان ماندهاند.
☄هرچه دشمن نقشه و نیرنگ براے از بین رفتن اسلام و ایران به ڪار گرفتهاند، همه را یڪ تنه خنثی کرده است.
☀️او از نسل و تبار زهراے بتول است.
ڪسی که جانشین برحق امام امت خمینی ڪبیر است.
او افتخار و نور چشم😇 مردم ایران، رهبر فرزانه حضرت آیتالله امام خامنهاے است.
✨او تولـد یافت جانبازے ڪند
در ڪشور ایران سرافرازے ڪند
او تولد یافت تا رهبر شود
ما همہ عاشق، او دلبــر شود
او تولد یافت گردد نورعین
برترین آقا پس از پیرخمین
سایهات از سر ما ڪم نشود آقاجان❤
🎊۲۹ فروردین تولد رهبر عزیزمان
تولدت مبارک رهبرم🎊
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
هدایت شده از حوزه هنری استان قم
📌 " شب مسعود" بزرگداشت حجه الاسلام مرحوم مسعود دیانی
⏰ سه شنبه 29 فروردین ماه 1402 ساعت 21
🔺بلوار الغدیر، کوچه شماره 8، مجتمع آموزشی هدایت
🔺حوزه هنری قم در فضای مجازی👇
@Artqom_ir
✍جامانده
🥺بغض گلویم را میفشارد. حس میکنم یک چیز سفت و سخت مثل قلوه سنگ راه نفسم را بند آورده. توی مسجد🕌 دوستانم فاطمه و شکوفه روزهی خود را افطار میکنند. به من هم قبول باشد میگویند.حس یک جامانده را دارم.
🗓روزهای آخر ماه رمضان آمده و دریغ از یک روز که روزه گرفته باشم.
جملاتی توی ذهنم رژه میروند و من اشک میریزم.
📝 از انبوه جملات تا به خود میآیم، به خانه رسیدهام. در اتاق را باز میکنم. روی تخت مینشینم. کاغذ را برمیدارم و جملات را روی آن مینویسم:
نفس کشیدن روزهدار عبادته.
خواب روزهدار عبادته.
دعای روزهدار مستجابه.
🌱زیر لب زمزمه میکنم:
بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم
باز کاغذام با تو خط خطی شد
خدا این حس و حال و دوست ندارم
🪞توی آینه قدی به خودم نگاه میکنم. لبهای خشکیده و رنگپریدهام جای هیچ شکی برای دیگران نمیگذارد که من هم جزو روزهدارانم. با پشت دست اشکهایم💦 را پاک میکنم.
دوستان صمیمیام فاطمه و شکوفه هم نمیدانند چند وقتیست زخم معده مهمان همیشگیام شده است.
🗣صدای مادر رشتهی افکارم را پاره میکند:
«طیبهجوون مادر! قربونت بشم بیا یه چیز بخور!»
دلم هوای روزهایی را کرده که روزه میگرفتم، با شنیدن حرف مادر، دوباره سیل اشک روی گونههایم به راه میافتد.
مادر در آستانهی در🚪ظاهر میشود. لبخندش محو و جایش را به نگرانی میدهد.
🧕با دیدن حال و روزم، توان سرپا ماندن را ندارد. همانجا کنار در مینشیند و به دیوار تکیه میدهد: «دختر نمیگی مادرت دِق کنه، آخه چی شده؟ چرا از اول ماه رمضون خوراکت اشکه؟!»
⚡️دلم برای مادر میسوزد. به چینهای ریز اطراف چشمش نگاه میکنم. پرده اشک را کنار میزنم. خودم را به مادر میرسانم.
آغوش 🤗مادر را که میبینم حس میکنم کودک شدم؛ همان کودکی که پناهی جز دامن مادر ندارد.
بغض یکماههام میترکد. مادر مثل کودکیهایم، موهایم را نوازش میکند. آرامش به جانم مینشیند. حرفها و دلتنگیهای یکماهه را یکجا بیرون میریزم.
☘بعد از مدتی سکوت، مثل همیشه با حرفهایش آرامم میکند: «طیبهجون مگه نشنیدی اگه دوست داشته باشی کاری انجام بدی؛ ولی توانایشو نداشته باشی، خدا برات مینویسه؟ پس خدا تو رو عین بندههای روزهدارش توی بغل گرفته.»
چشمهایم برق میزند. لبخند روی لبانم نقش میبندد. صورت مادر را غرق بوسه میکنم.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍تأثیر نذار
از اینکه دختر یا پسرت دکتر👨⚕ مهندس👷♀ بشن چیزی که به تو نمیرسه؛ جز افتخارش!
💡اما یه کاری کن بعد چند سال که از درسش گذشت خودشم به خودش افتخار کنه🎖 و از ته دلش خوشحال باشه و از لحظه لحظه زندگیش لذت برده باشه .🌱
🤔میفهمی که چی میگم؟
مُهر خودخواهی رو بذار تو جعبهش .
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨اخلاص و عشق به گمنامی
🌺برش اول:
همه دور هم نشسته بوديم. اصغر برگشت گفت«احمد! تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
🍃احمد سرش رو پايين انداخت،لبخند زد و گفت: «اي… چیزی در همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود، آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود: «تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
🌺برش دوم:
یک گروه خبرنگاری حاج احمد را گیر انداخته بودند و ازش مصاحبه می گرفتند. وقتی دورشان شلوغ شد، حاجی اشاره به رزمنده ها کرد و گفت: «ما که کاره ای نیستیم. این ها عملیات کرده اند. بروید با این ها مصاحبه کنید». با اینکه دوربین ول کنش نبود، سوار جیپ شد و رفت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۴۷ و ۸۹
#سیره_شهدا
#شهید_متوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بادبان را باید محکم کرد
⛵️زندگی پیچ در پیچ است و گاه امواج گوناگون این کشتی را از این سو به آن سو می کشاند.
💡در این هنگام باید بادبان را محکم کرد و با ندای ملکوتی قرآن و مناجات و توسل، آن را به ساحل سعادت رساند و از فضایی که انسان را درگیر میکند و آرامشش را میگیرد؛ به فضای معنوی روی آورد تا روح و جسم آرامش خویش را در آن لحظات حساس و مواج حفظ نماید.🌱
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍یادم رفت قُرص بخورم
🚗با سرعت رانندگی میکرد. گوشی را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهرهاش برافروخته شد. گوشی📱را روی صندلی پرت کرد.
🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پلهها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»
_بذار ببینم، اتاق ۵۴
با انگشت پیشانیاش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینیاش رسید، چهره درهم کرد.
⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پلهها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفسنفس میزد.
خم شد و دستهایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاقها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.
🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دستهایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.
🧔♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانیاش چینهای ریزی نشست: «محسن یه چی میگی هاااا، مگه علمغیب دارم میخواد روزه بگیره؟!»
👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلکهای مادر تکان خورد. چشمهایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»
👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره میچکید و وارد بدنش میشد.
_خب مادر گفتم یه بار امتحان میکنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»
💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بستهس، از این امتحانا نکن!»
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍آسمانی شدن
📿دخترم وقتی سجادهی کوچکت رو پهن میکنی و چادر نماز قشنگت رو روی سرت میذاری، فرشتههای آسمون بهت میگن کاش ما جای تو بودیم.✨
فرشتهی زمینی، آسمونی شدنت مبارک.😇
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir