eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
551 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨روایت شهید عبدالله میثمی 🌷برش اول: 🍃میررضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس. حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود. 💫کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفربری نشسته بود و گریه می‌کرد. شیخ به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریه‌هایش فراموشش شد. ☘هیچ کس نمی‌دانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: «شیخ به من همان جمله‌ای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.» او گفته بود: «گریه نکن! اولین کسی که به میررضی ملحق می شود، تو هستی.» همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست. 🌷برش دوم: 🍃مراسم شهید کلهر داشتیم می رفتیم. چشم‌هایش پر از اشک بود. می‌گفت: «هفته گذشته بعد از شهادت شهید میررضی، دیدم شهید کلهر گوشه‌ای نشسته و بلند بلند گریه می‌کند، نمی‌دانم چرا به او گفتم، ناراحت نباش. تو اولین کس از میان ما هستی که به میررضی خواهی رسید.» 💫می گفت که دیگر خسته شده‌ام، از خودم بدم می‌آید از بس برای شهدا سخنرانی کرده‌ام. دیگر دلم می‌خواهد خداوند در همین عملیات مزدم را بدهند. 📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره ۹۴ 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۸۶-۱۸۵ 🆔 @masare_ir
✍کمبود محبت وقتی میگیم بچه‌‌ای کمبود محبت داره، اغلب به این فکر می‌کنیم که مثلا توی زمان ۳ سالگی به بعد، بچه بی‌مهری یا کم‌لطفی دیده😁 📊درحالی که مطالعات نشون داده که ریشه‌ی یه‌سری از کمبود محبت‌ها به همون ماه‌های اولیه‌ی زندگی کودک برمیگرده. برای انتقال حس با‌ارزش بودن، فرزند نوزادت رو به اندازه کافی بغل کن.✅ 🆔 @masare_ir
✍️مهربان 🌨صدای باران، از نورگیر آشپزخانه به گوش می‌رسید. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور بلند بود. 🌺 مریم کوچولوی سه ساله، پشت سر هم سرفه می‌کرد و می‌لرزید. معمولاً سرما که می‌خورد مادر جایش را کنار شومینه پهن می‌کرد، تپش تندقلب و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادر که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوش‌های رنگارنگ می‌خواست او را سرحال کند. او نگران بود و پولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه رو دکتر نبردی؟» 😓مادر تنها با یک جمله جواب داد که نشد... و دست‌هایش را در هم گره کرد و دیگر هیچ نگفت. 🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را حس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید، بغل گرفت و به بیمارستان برد‌. بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند. 🌺فردای آن روز، مریم حالش بهتر شده بود و دکتر او را مرخص کرد. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت. 🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه میوه‌فروشی رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها برگشت. 🌺عموحسین قبل از خداحافظی، آرام به مادر مریم گفت: «اگه چیزی نیاز داشتید مدیونی خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه، ولی من که نمردم.» به قلم باران 🆔 @masare_ir
✨به وقتش 🔹صبور باش! به وقتش اونی که انتظارش رو داری، بهش می‌رسی! ⌛️هرچیزی سرآمدے داره. روشنی روز به وقتش می‌ره و پرده آرامبخشِ شب پهن می‌شه. 🌺در وقت بهار لباسی از شڪوفه‌ها بر تن درختان می‌نشیند. و در فصل تابستان میوه می‌دهد. 💫تو هم به خواسته‌هات می‌رسی فقط ڪافیه امیدوار باشی و پرتلاش. 🆔 @masare_ir
✨ به فکر توبه و جبران حق الناسات هستی؟ 🎋رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا می‌کرد. می‌خواست چیزی بگوید. گفتم: «سید اگر چیزی هست راحت بگو.» 🍃گفت: در سال‌های مدرسه ممکن است شیطنت و بچه‌گی کرده باشم. به جده‌ام ام زهرا (س) قسمت می‌دهم که حلالم کنی.» 🌾گفتم: «این چه حرفی است سید جان.» می‌خواست دستم را ببوسد. آن روز چند بار دیگر آمد برای طلب حلالیت. پیشانی‌اش را بوسیدم. گریه‌اش گرفت. گفتم: «سید جان! دلم می‌خواهد باز ببینمت.» 💫گفت: «اگر هم برنگشتم، باز هستم. همین جا پیش شما. پیش همه.» آن روز بعد از ۴۷ سال تدریس پیش سید خیلی کم آوردم. 📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۱۲۷-۱۲۶ 🆔 @masare_ir
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ خوب گوش بدید تا متوجه بشید چه رابطه‌ای بین حرکت ائمه علیهم‌السلام و حرکت بسیجی امروز ملت ما وجود داره؟ علیه‌السلام علیه‌السلام تسلیت 🖤 ‌•┈┈•••🥀🏴🥀•••┈┈• 🆔 @masare_ir
نور خدا خاموش نمی‌شود! 💠ای افراشته‌ترین قامت دین خدا! عالمیان به سوگت نشسته‌اند. 🏴بقیعستان دل آدمیان سیه‌پوش است؛ که تو نیز چون اجداد طاهرت، به آتش کین دشمنان کوردل دچار گشتی؛ 🌾 چون پرباری درخت دین و مذهب، هراس بر وجود ناپاکشان می‌انداخت و حضور مقدست را تاب نمی‌آوردند و این‌گونه به خیال خود با شهادت تو، نور خدا را در زمین خاموش کردند؛ اما خاموش کسی‌ست که خدا را در وجود شما بازنیابد و قدم در تاریکی بردارد. 🏴شهادت صادق‌آل‌محمد (صل‌الله‌علیه‌وآله) بر رهپویان صادقش تسلیت باد. 🆔 @masare_ir
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀ ⬛️ نماهنگ √ شهادت امام صادق علیه السلام ⚫️ خواننده : علـے فــانـے 🌾امام صادق علیه‌السلام با شمع وجودش اسلام و علم را در دنیا با تربیت شاگردانی دانشمند گسترش داد و به همه هستی روشنایی بخشید. التماس دعا 🤲 🆔 @masare_ir
✍پیاده‌روی بهانه است 🎒زهرا کوله پشتی‌ها را آماده کرد و کنار در گذاشت. منتظر علی بود تا راهی شوند. با صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. قبل از برداشتن گوشی بلند گفت: «علی جان زودتر آماده شو. دیر میشه. باید دنبال خواهرتم بریم.» 🍃علی از حیاط به سمت اتاق سرک کشید: «جوش نخور خانومم. دیر نمیشه. تا شما تلفنو جواب بدی منم اومدم.» با شنیدن صدای لرزان پدر، زهرا نگران شد. پدر، خبر تصادف مادر را به زهرا داد و گفت: «خواهر و برادرت زودتر از شما رفتن پیاده روی اربعین، منم تنهایی از پس پرستاری مادرت بر نمیام. میشه شما بمونید پیش ما؟!» 🌾زهرا به برنامه‌هایی که ریخته بود، به خواهر شوهرش، به علی و تصادف ناگهانی مادر فکر کرد. لکنت زبان گرفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «علی آقا رو در جریان بذارم خبرت می‌کنم بابا.» 🌾غم‌های عالم روی دل زهرا نشست. بی‌قرار وصال بود و هجران به او مشتاق‌تر. وقتی علی به اتاق آمد از دیدن چهره درهم زهرا جا خورد. کنار او روی مبل فرو رفت. دست روی شانه زهرا گذاشت و پرسید: «کی بود؟چی گفت که اینطور بهم ریختی؟» زهرا جریان تصادف مادر و درخواست پدر را برای علی تعریف کرد. از او خواست همراه خواهرش برای پیاده‌روی برود. ✨ علی اشک‌های روی گونه زهرا را با انگشتان ضمختش پاک کرد. محل عبور اشک‌ها را بوسید و گفت: «مگه میشه خانوممو تو سختیا تنها بذارم و به وصال آقا فقط فکر کنم؟! ما از امام حسین اینو یاد نگرفتیم. پیاده‌روی بهانه اس عزیز دلم.» 🆔 @masare_ir
°بسم الله° ✍پاداش امیدواری 🪴از یک دانه‌ی کوچک کمتر نیستی که با تلاش و همت سر از خاک بر می‌آورد، به کاروان طبیعت می‌پیوندد، قد عَلَم می‌کند و درختی تنومند می‌شود. 🤔 چرا فقط خواهانی و منتظر؟ ⭕️ برای رسیدن به هر خواسته‌ای، تلاشی لازم است و اراده‌ای. باید به پا خیزی و اسب هدفت را به حرکت در آوری، تا برکتِ این حرکت را از خدا هدیه بگیری. ✨عَسَىٰ رَبُّنَا أَنْ يُبْدِلَنَا خَيْراً مِنْهَا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا رَاغِبُونَ امیدواریم پروردگارمان (ما را ببخشد و) بهتر از آن، به جای آن به ما بدهد، چرا که ما به او علاقه‌مندیم!» 📖سوره قلم، آیه ۳۲ 🆔 @masare_ir
✨توکل به خدا یعنی چه؟! 🍃حسن خیلی اهل توکل بود و نتیجه آن را در اقدام عملی متوکلانه می دانست. اصلا در قاموسش نه وجود نداشت. ده‌ روز پيش‌ گفته‌ بود جزيره‌ را شناسايي‌ كنند، ولي‌ خبري‌ نبود. همه‌ش‌ مي‌گفتند: «جريان‌ آب‌ تند است، نمی شود رد شد. گرداب‌ كه‌ شود، همه‌چيز را مي‌كشد درون خودش‌.» 🌾او می‌گفت: «خُب‌ چه‌ بكنيم‌؟ مي‌خواهيد برويم‌ سراغ‌ خدا. بگوئیم خدايا آب‌ را نگه‌ دار؟ شايد خدا روز قيامت‌ جلویت‌ را گرفت‌، پرسيد تو آمدي‌؟ اگر مي آمدی،كمكت مي‌كردم‌. آن وقت‌ چه جواب‌ مي‌دهي‌؟ همه‌ش‌ عقلي‌ بحث‌ نکنید. بابا تو بفرست‌، شايد خدا كمك‌ كرد.» 📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، خاطره شماره ۶۲ 🆔 @masare_ir
✨مردی از جنس نور 🍃نور عشق و معنویت را به وضوح در وجود مردی کامل و شیدای حق می‌شد دید. وقتی دستانش را به درگاه معبودش می‌گشود و ندای ملکوتی‌ شبانه روزی خویش را، روانه‌ی فضای معطّر حریم یار می‌کرد،از زمینیان دل می‌کند و به آسمانیان دل می داد. ✨بزرگ‌مردی که بلور نور الهی در سیمایش جلوه‌گر بود و درونش از هر چه غیر دوست خالی‌. 🌸 لحظه‌ای بی‌ دیدار او به سر نبرد. کاش می‌شد فهمید حالش را! چه زیبا معبودت پذیرایت می‌شد تا وصال محبوب کوشیدی، به ابدیت پیوستی و در جوار حقیقت آرامش یافتی. 🌱روز اوج گرفتن و لقای یار گوارایت باد. 🆔 @masare_ir