eitaa logo
مسار
340 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
690 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پانزده خرداد شصت ساله می‌شود 🔆پانزده خرداد همان روزی است که مردم عمق معنای یکپارچگی، عمق استراتژی مردمی امام، عمق انقلاب را فهمیدند و معنا کردند. 💥حالا در آستانه‌ی شصتمین سالگرد این روز بزرگ، بازهم همه، با امام و آرمانهایش، با همان بزرگمردی که سالهاست تلاش می‌شود زیر سقف رنگین حرم، زیرنظرات غربگرایان، زیرطوفان تحریف، از ما بدزدندش، پیمان می‌بندیم تا همیشه‌ی عمر و تا خون در رگ ماست. ❤️از امام، همان خمینی تا همیشه زنده ی تاریخ، از آرمانهای انقلاب، از انقلابمان، حمایت کنیم. و آن را بی تحریف، بی دریغ، بی شائبه، به نسل بعد منتقل کنیم. ☘و میگوییم اگر هزار پانزده خرداد، برای‌اثبات خودمان به رهبری و مولای غایبمان، لازم باشد، هر هزاربار پا در رکابیم و آماده. 🕊پانزده خرداد به شما مردم غیور گرامی باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍امامزاده‌‌جعفربن‌موسی 🕌صحن امامزاده‌جعفربن‌موسی پُر از جمعیت عزادار بود. همه در تکاپوی برگزاری مراسم سنتی‌بنی‌اسد که شبیه خاکسپاری شهدای کربلاست، بودند. مداحان گوشه و کنار به همراه گروه مردمی که از اطراف به آنجا آمدند، در حال نوحه‌سرایی بودند. 🏴امامزاده سیاه‌پوش بود. بالاترین نقطه گنبد، پرچم بزرگ و سیاهی برافراشته بود که وزش باد آن را به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند. پیر و جوان، زن و مرد لباس‌های سیاه به تن داشتند. گَرد غم شهادت مولای دو عالم بر سر و صورت‌ها نمایان و قلب‌ها محزون و دل‌ها داغدار بود. 🍁سبک و زبان نوحه‌ها متفاوت‌تر از همیشه در فضای معطر امامزاده پراکنده می‌شد. شب قبل سیدمرتضی‌طباطبایی از اهالی روستای محمدآباد عرب‌ها از قم خبر دستگیری آیت‌الله‌خمینی را به روستائیان رسانده بود. نجواهایی در این خصوص توسط عده‌ای از بزرگان شهر شنیده می‌شد. سعی داشتند مراسم به‌هم نخورد تا سرفرصت در مورد خبری که شنیدند چاره‌ای بیندیشند. 💡کم‌کم نجواها و درگوشی‌ها به فریاد تبدیل شد. یکی از اهالی شهر پیشوا بالای منبر رفت. قطرات اشک‌ چون سیل خروشان از گوشه چشمهایش روی زمین می‌ریخت. بغض گلویش را می‌سوزاند. تپش قلبش بالا رفته بود. سیل جمعیت را از نظر گذراند و گفت: «مردم در نیمه‌شب گذشته مرجع تقلید شما، آیت‌الله‌خمینی را در شهر قم دستگیر کردند. ایشان هم‌اکنون در زندان رژیم خونخوار به‌سر‌می‌برند. » 💎لحظه‌ای سکوت مهمان صحن امامزاده شد. در این هنگام مردی بلندگو را به دست گرفت و اعلام کرد: «مردم وصیت کنید، غسل شهادت کنید و آماده حرکت شوید. » 🍃مردم روستای محمدآباد از بیراهه به سمت تهران حرکت کردند. مردم شهر پیشوا هم در حال حرکت به سمت تهران بودند. در بین راه کشاورزان و سایر مردم با آن‌ها همراه می‌شدند. ☘همه در نزدیکی منطقه باقرآباد و پلی که در آنجا بود به یکدیگر رسیدند. جمعیت بیش از پانزده هزار نفر بودند. گروهی نظامی از تهران به آن منطقه اعزام شده بودند. سرهنگ بهزادی و کاویانی به مردم خشمگین دستور توقف دادند. مردم توجه نکردند و به راه خود ادامه دادند. 🔥سرهنگ بهزادی به سربازان تحت امر خود نگاهی کرد: «گروهان آماده، گروهان شلیک. » گلوله‌ها به سر و سینه می‌نشست. خون همچون فواره به بیرون می‌پاشید. جمعیت با جیغ و فریاد متفرق شدند. آن نقطه از زمین سرخ‌رنگ و گلگون شد. هفت نفر که از بهترین جوانان ورامینی جلودار جمعیت در خون خود پَرپَر شدند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
👂گوش دروازه خوبی‌ها 🍁از همان ابتدای شروع جلسه قرآن، گوشه‌ای کز می‌کرد، در خود فرو می‌رفت. لب‌ها را ورمی‌چید، قیافه شکست‌خورده‌ها را به خود می‌گرفت. غصه می‌خورد و آه می‌کشید. ♨️یک روز کنارش نشستم، فرصت را غنیمت شُمرد و شروع کرد به درددل کردن: «دخترم خوشبحالت سواد بلدی. می‌تونی قرآن بخونی. موهام مثل دندونام سفید شده؛ ولی دریغ از خوندن حتی یک خط. » 🔺سراپا گوش شدم تا خودش را خالی کند. بعد از سکوتش گفتم: «مادرجون هیچ می‌دونی گوش دادن به قرآن ثواب داره و درهای رحمت الهی برامون باز می‌شه. نگاه کردن به آیات نورانی قرآن ثواب داره و برکات و رحمت الهی نصیبمون میشه. » 🔺خوب که به حرفام گوش کرد لبخند به روی لب‌هایش نشست. قرآن را باز کرد. چشم به آیات نورانی قرآن دوخت. گوش‌هایش را تیز کرد تا خوب بشنود. ✨وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ؛ و هرگاه قرآن خوانده شود، به آن گوش دهيد و ساكت شويد (تا بشنويد)، باشد كه مورد رحمت قرار گيريد. 📖سوره‌اعراف، آیه۲۰۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انس با قرآن 🍃آرزوی قلبی احمد تجلی آیات قرآن در زندگی و حکومت بود. ☘روز ۲۲ بهمن بود. وقتی خبر سقوط نظام ستم‌شاهی به گوش‌مان رسید، در پادگان مرزی پیرانشهر تبعید بودیم. با شنیدن خبر بچه ها به مجسمه شاه حمله کردند و با بستن طناب آن را زیر پا انداخته تکه تکه اش کردند. احمد قطعه ای از گوش مجسمه را برداشت و خطاب به من گفت: «این تکه از گوش شاه را برداشتم تا یادم باشد مردم می توانند توی گوش استبداد سرود آزادی بخوانند. » 🌸 من هم تکه ای از بینی را به نشان بینی بر خاک مالیدن پهلوی برداشتم. وقتی مراسم صبحگاه شروع شد، احمد قرآن کوچکش را باز کرده و شروع به تلاوت کرد. به یاد صبحگاه های پایگاه کرمانشاه افتادم که پر از هلهله مارش نظامی و موسیقی های ناهنجار بود. احمد همانجا گفت: «دلم می خواهد روزی به جای این موسیقی های بی محتوا آیات قرآن را در مراسم صبحگاه بخوانم. » آرزوی قلبی احمد محقق شده بود. 📚خانه ای کوچک با گردسوزی روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه ۶۰-۵۹ راوی:غلام رضا شه پرست 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥آه مادر ❄️کمر درد و پا درد لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. پشت پنجره روی تخت نشسته بود و به باغچه که درختان و گلهایش پژمرده و بی‌روح و طراوت شده بود، نگاه می‌کرد. ♨️هر چند ثانیه یک آه می‌کشید و خطاب به حاج ماشاءالله خدابیامرز می‌گفت: نور به قبرت بباره حاجی. 🔆یکسالی می‌شود که شوهر ننه‌صفورا به رحمت خدا رفته است. تنها دخترش رقیه، به بهانه درس خواندن، ارثیه بابا را دلار کرد و رفت دیار غُربت. حسن و حسین هم به قول معروف: یک سر دارند و هزار عائله! به بهانه‌های واهی خیلی کم به مادر سرمی‌زنند. 🔹الإمام الصادق عليه السلام ـ فی قَولِهِ تعالى: «وَبِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَنًا»* ـ : الإحسانُ أن تُحسِنَ صُحبَتَهُما، وألاّ تُكَلِّفَهُما أن يَسألاكَ شَيئا مِمّا يَحتاجانِ إلَيهِ وإن كانا مُستَغنِيَينِ** 🔸امام صادق عليه السلام ـ درباره اين سخن خداوند متعال كه فرموده: «و نيكى كردن به پدر و مادر» ـ : نيكى كردن، اين است كه با آنان خوب همراهى كنى، و اين كه آنان را به زحمت نيندازى كه چيزى از نيازهايشان را از تو بخواهند، هر چند توانگر باشند. 📖*سوره‌اسراء، آیه۲۳. 📚**الكافی،جلد2، صفحه157. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️به تو هم می گویند پسر؟ 🍃پیرمرد بر روی ویلچر نشسته بود، دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید. دستی بر چرخ ویلچر گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانه‌اش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدربزرگ و پدر و مادرشان برای تفریح و بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد. ⚡️ قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید و دوباره آهی جان سوز کشید. نگاهش را از سمت بچه‌ها برگرداند و به دیوار اتاق خیره شد. عکس‌‌های قاب شده و کوچکی بچه‌هایش را دید که در هنگام زنده بودن خانمش، با همدیگر به پارک سر کوچه‌شان می رفتند. 🌾 اشک امانش را برید همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چشمک زنان می گذشت که یکدفعه صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. با خوشحالی به در اتاق خیره شد. نوه اش نسترن از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد. 🍃 نسترن به سمت پدربزرگش رفت و بعد از سلام او را بوسید و کنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: «پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. » 🎋نسترن با دستانش اشک‌های پدربزرگش را پاک کرد، بعد بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: «می خواهی یک جای خوب بریم؟ » ☘️پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: «کجا؟ » 🍃_پارک 🍂_تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسه! 🍀_نه من می تونم، آرام با هم می ریم. 🍁نسترن پدربزرگش را آماده کرد و بر روی ویلچر گذاشت و از اتاق بیرون رفتند، نزدیک پله‌ها ایستاد، کمی ویلچر را جلو برد. تا مشهدی رضا خواست بگوید که از همسایه‌ها کمک بگیریم. چرخ ویلچر از لبه پله آویزان شد. نسترن ویلچر را به عقب کشید؛ ولی زورش نرسید. دسته ویلچر از دستش رها شد و پدربزرگش با ویلچر به پایین پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد و نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و فریاد زد: «پدر بزرگ، پدر بزرگ! » 🍂صدای افتادن ویلچر و گریه نسترن، امیر علی، همسایه بالاییشان را به بیرون خانه کشاند. با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، سراسیمه به سمت مشهدی رضا رفت و گفت: « یا خدا! مشهدی رضا؟!» 🍃امیر علی سریع به اورژانس زنگ زد و مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب بعد از بهانه‌های بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد، پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: «چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ » ☘️مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و کشیده ای به صورت کوچک نسترن زد و گفت: «کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی سرش می‌اومد چی؟ » 🍁نسترن دستش را بر روی صورتش گذاشت، چیزی نگفت و شروع به گریه کرد.مشهدی رضا ناراحت شد و به نسترن گفت: «بیا کنار خودم. » 🌸دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: «چرا تو گوش بچه می زنی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ » 🍂پدر نسترن سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دینداری در آخرالزمان ﻣﻜﺎﻟﻤﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ: ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﺤﺘﺮﻡ ! ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻳﻢ ! ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﻳﻢ شیشه‌های هواپیما را برای دور انداختن روسری‌ها پایین نیاورید !!!!😂😂🙈 🌳🍄🌳🍄 💡در آخرالزمان دینداری از نگه داشتن آتش در دست سخت‌تره. چرا به مو نرسیده پاره میکنیم؟؟ خدای شلوغی، خدای خلوت هم هست.😉 ✨وإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ و چون به اهل ایمان برسند گویند: ما ایمان آوردیم؛ و وقتی با شیاطین خود خلوت کنند گویند: ما با شماییم، جز این نیست که (مؤمنان را) مسخره می‌کنیم. 📖سوره بقره، آیه۱۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارتباط کلامی با همسر 🍃برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا (ع) برای زیارت شهدا. وقتی بر می گشتیم، آقا ولی گفت: «مثل این که رسم است داماد حلقه را به دست عروس می کند. خندیدم. » ☘گفت: «حلقه را به من بدهید. ظاهرا مادرم اشتباهی دست شما کرده. حلقه را گرفت و دوباره دستم کرد. » 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
زن سیاستمدار ❌خانوم عزیز... عزت و احترام تو دست خودت هست. پس برای عزیزبودنت، یادت نره؛ خوب و قشنگ حرف بزن. 🔶با کلمات زیبا 🔶لحن قشنگ 🔶و در زمان مناسب. ⛔مثلا زمان خستگی وخواب آلودگی یا تازه برگشتن مرد از سرکار، اصلا زمان مناسبی برای گله و ابراز نیازها نیست. اینطوری می‌توانی همسرت رو عاشق سیاست خودت کنی. مطمئن باش با این روش هم دعواهای کمتری اتفاق می‌افتد، هم بیشتر به حرفهات توجه می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک شوق 🍃_ساغول، اینجه چه می‌کنی؟ ☘_فصل هندوانه است. باید برم سرآب. الانم دارم خاک پاشون می‌ریزم. 🌸احمد پلاستیک سفید را محکم روی ردیف هندوانه‌ها کشید. روی موتور پرید و بیل را جلو روی پایش گرفت تا از دو طرف موتور آزاد باشد: «فعلا خداحافظ. میرم عصر با سکینه و گل‌محمد بیام. » 💥کربلایی حسن، برایش دستی تکان داد و کمی بعد موتور درخورشید، که گویی به زمین بوسه می‌زد، محوشد. ✨کمی آن طرف‌تر محبوبه، از پای تنور برخاست. فطیرها را در سینی گذاشت و بین ساروق، جمع کرد. بوی روغن و سبزی فطیر، در دماغش پیچید. دل‌ضعفه گرفت. اما حالا چندروزی از رمضان گذشته بود و کم‌کم به گرماخوردن پای تنور، پیچیدن بوی چِرَک، خمیر و پیاز توی حیاط خانه عادت می‌کرد. ☘نان را برداشت و همین‌طور که راهی اتاق می‌شد، با صدای ترمز موتور قلبش تپش خود را از سرگرفت. مجید رسیده بود و محبوبه، دلش می‌خواست دلتنگیش را با کنارش نشستن جبران کند. 🍃مجید، هر روز روزه می‌گرفت اما سنگ کلیه‌اش، او را می‌آزرد. حالا هم خسته و تشنه از راه رسیده بود و محبوبه که قبل‌تر از او خواسته بود روزه‌اش را نگیرد با یک لیوان بلند چایی داغ و خوش‌عطر، به استقبالش رفت. 🌾ابروهای کم‌پشت مجید هلالی شکل شدند و گوشه‌های لبش، سربالایی رفتند. لبخند مثل سفره، روی لبش پهن شد و از شوق چشمهای قهوه‌ای محبوبه، به چهره‌اش خیره شد. سالها بود با اینکه تلخی حسرت فرزند، درکامشان نشسته بود، عاشقانه یکدیگر را دوست می‌داشتند و گرانی و کار زیاد کشاورزی و حتی ضررهای گاه وبیگاه در فروش محصولاتشان، نتوانسته بود حتی اندکی رنگ پلاسیدگی روی قلبهایشان بپاشد. 🌸محبوبه استکان را جلوی رویش گذاشت و با قندان هدیه‌ی او قند یزدی، برایش آورد و رفت تا سینی کمه و چـِرَک را بیاورد. مجید باهمان لبخند پرشوق گفت: «کجای کاری خانوم؟ آقا مجیدتون روزه است. » 🎋محبوبه اخم کرد: « قرارمون این نبود آقا مجید، حالا درسته هرچی شما بگی ولی نه سر سلامتیت. » 🍀_می‌دونم خانومم. اما من قسمت سخت کاررو گذاشتم برای شب که باهم و با کمک گل‌محمد و خانومش بریم بنابراین اذیت نشدم. ان‌شالله فردا که تاسبزوار، رفتم و دکتر نظر قطعی داد که روزه ضرر داره، دیگه نمی‌گیرم. 🌾محبوبه که در ذهنش همسر همیشه محبوبش را با مردهای دیگر مقایسه می‌کرد که روزه نمی‌گرفتند و حتی نمازهایشان را هم نمی‌خواندند، دلش برای مجید، غنج رفت و برای بارهزارم به مرد زحمت‌کش و دیندارش، افتخار کرد و مروارید اشک شوق، ازگوشه‌ی چشمش بارید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍غول چراغ جادو غول چراغ جادو آمد پیشم و می‌گوید: «یه آرزو بکن. » می‌گویم: «یه خونه میخوام! » می‌گوید: «اگه من این‌کار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم!! » خدایی خیلی قانع شدم ..!!😂🙄 🌳🍄🌳🍄 💡می‌شود کسی از ضعیف‌تر از خودش، از ساخته دست خودش کمک بگیره یا حتی آن را خدای خودش فرض کنه؟؟ شده مثل اینکه.🙄 ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ ۚ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ۖ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ۚ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ؛ ای مردم (مشرک کافر) مثلی زده شده بدان گوش فرا دارید (تا حقیقت حال خود بدانید): آن بتهای جماد که به جای خدا (معبود خود) می‌خوانید هرگز بر خلقت مگسی هر چند همه اجتماع کنند قادر نیستند، و اگر مگس (ناتوان) چیزی از آنها بگیرد قدرت بر باز گرفتن آن ندارند، (بدانید که) طالب و مطلوب (یعنی بت و بت‌پرست یا عابد و معبود یا مگس و بتان) هر دو ناچیز و ناتوانند. 📖سوره‌حج،آیه‌ی۳۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اسراف ☘رابطه من و مهندس خیلی گرم بود. سعی ام این بود که ناراحتش نکنم، او هم رفتاری بسیار مهربانانه با من داشت؛ اما یک بار خیلی از دستم عصبانی شد. 🍃از من یک برگ دستمال کاغذی خواست. من از روی محبتی که به او داشتم چهار برگ دادم. 🌸با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «عباااس من یک دستمال خواستم چرا چهار تا دادی؟ این نشانه نه تنها نشانه محبت نیست؛ بلکه علامت اسراف است. اگر تو مرا دوست داشته باشی وقتی از تو چهار برگ دستمال بخواهم، اگر بدانی که فقط به یکی احتیاج دارم، همان یکی را باید بدهی. » راوی: استاد عباس قطایا؛ مسئول تبلیغات هیئت ایرانی در لبنان 📚معمار محبت؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی، ص ۱۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte