eitaa logo
مسار
334 دنبال‌کننده
5هزار عکس
555 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟ ⭕️قسمت پایانی 🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم: ✨۴: استفاده از کلمات قابل فهم ✨۵: توضیحات ساده: به هرحال شما یک انسان معمولی هستید پس ممکن است کودک سوالی بپرسد که شما پاسخی برای آن نداشته باشید. در این هنگام بدون اضطراب بگویید: «نمی‌دانم. » ✨۶: اجازه‌ی سوال کردن بدهید: خیلی پرحرفی نکنید و در بین صحبت‌های خود، به کودک اجازه‌ی سوال پرسیدن بدهید. ❌اگر دادن خبر بد برایتان سخت است توصیه می‌شود که با یک فرد خبره مشورت کنید و یا کتابی در این باره بخوانید. 📚توضیحات بیشتر در کتاب " چگونه خبرهای بد را به کودکان بدهیم" نوشته‌ی " عباس عطاری و آزاده ملکیان" 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت هشتم 😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرف‌های دیگری را تأیید می‌کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورت‌هایشان برافروخته‌تر و نورانی‌تر شده بود. نمی‌دانم چه می‌شنیدند و درونشان چه می‌گذشت؛ امّا قیافه‌هایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می‌تواند و از عهده پرواز بر می‌آید. 🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمی‌گم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.» می‌خواستم با او درد دل بگویم. می‌خواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می‌تونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچه‌هامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم می‌زنه. چطور می‌تونم جوابشو ندم؟ تو خوب می‌دونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوق‌مون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمی‌تونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم می‌رم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمی‌ذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمی‌کنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم. 💦دهانم خشک بود. شر شر عرق می‌ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی‌کردم. دیگر نسبت به مگس‌هایی که دور و برم پرواز می‌کردند بی‌توجه شدم. همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه‌ای دستش بود. گونی‌ها را روی سر هر کس می‌کشید، لگد محکمی هم نثارش می‌کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوان‌های شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می‌داد، بوی کینه، بوی تجاوز. 🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت می‌رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می‌کرد حتما چرخشی روی ناهمواری‌های جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی‌ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه‌هایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ‌هایی با اندازه‌های متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم می‌آمد. ادامه دارد .... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام علی علیه‌السلام فرمود: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم نرگس قراباغی نوشته: «اولین باری که دستان بابام رو بوسیدم ، شب تولدم بود. اون شب بابام یه هدیه‌ی خیلی قشنگ واسم خریده بود. یه خرس سفید پشمالو. من با دیدنش چشمام برق زد و خیلی خوشحال شدم. بابامو بغل کردم و دستاشو بوسیدم. بابام هم سرم رو نوازش کرد و تولدمو بهم تبریک گفت.» 🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و مرا به برکت دعایی که برای آنان (والدین) می‌کنم بیامرز و آنان را به خاطر احسانشان به من، در گردونه آمرزش قرار ده.»۲ ۱.تصنیف غررالحکم ودررالکلم، ص ۴۳۵، ح ۹۹۷۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍چرا می‌ترسی؟ 🌱خداوند حتی گنجشک‌ها را هم بی‌روزی نمی‌گذارد. وقتی آن‌ها را پشت پنجره‌ای می‌فرستد تا روزی‌شان را طلب کنند، دلی را هم طرف دیگر آن پنجره، خاشع و رئوف می‌گرداند تا آن گنجشک روزی‌اش تامین شود. ⭕️پس تو را چه می‌شود که فکر می‌کنی خداوند عزیزترین مخلوقش را بی‌روزی می‌گذارد و از ترس این فکر، دست به عزیزکُشی می‌زنی؟! 🌾خداوند خودش تضمین داده: ✨وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا فرزندانتان را از بیم تنگدستی نکشید؛ ما به آنان و شما روزی می‌دهیم، یقیناً کشتن آنان گناهی بزرگ است.  📖سوره‌ی اسرا آیه‌ی ۳۱ 🆔 @masare_ir
👨‍⚕از پرستاری کردن شهید مهدی زین‌الدین شنیده بودی؟ همراه آقا مهدی برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: «دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمی‌خورد.» صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفس‌گیری داشت. راوی سردار محمد جعفری کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۹ 🆔 @masare_ir
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حواستون به پس‌لرزه‌های بعد از زلزله هست؟ 🛣می‌دونستی شما، حامی و پشتیبان فرزندت توی مسیر پر از سنگلاخ و ناهموار زندگی هستی؟ ⚡️می‌دونستی پس‌لرزه‌های بعد از جدایی‌تون، بیشترین آسیب و ضربه رو به فرزندان‌تون وارد می‌کنه؟ اولین پس‌لرزه این زلزله، احساس ناامنی و ترس از آینده‌س که عین خوره به جونش میفته.😓 پس‌لرزه‌ی بعدی اومده و ترس از ترک کردن یکی از والدین هم نصیبش شده.😰 پس‌لرزه‌ی آخر هنوز نرسیده، احساس گناه و تقصیر مثل بختک به افکارش میفته.🙇‍♂ 🏚حالا دیگه نمی‌خواد پس‌لرزه اذیتش کنه، پس میره توی تونل وحشتی که به خیالش خونه‌ی امیده! 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت نهم 📢مردی با قد بلند، ریش‌های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه‌ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم‌های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می‌کردند، جار می‌زدند، مردم جمع می‌شدند و به تماشا می‌ایستادند تا درس عبرت برای آن‌ها باشد. 👧🏻آرام و زیر لب ذکر می‌گفتم. زبانم به سختی حرکت می‌کرد. دختر بچه‌ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه‌ای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکی‌اش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده‌ای دو طرفه روی صورتش به چشم می‌خورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونه‌اش گرفت. گریه‌کنان به وسط جمعیت پناه برد. 🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین‌های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می‌شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاه‌تر از او و با صورت‌های پوشیده دو طرفش ایستادند. لباس‌هایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانی‌های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می‌آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.» ✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا می‌گفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.» سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می‌گذاشت. سر را هدف می‌گرفت. هر کس شهید می‌شد با صدای گروپی زمین می‌خورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را می‌پوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر می‌گفتم. یاران شهیدم را می‌دیدم که به استقبالم آمده‌اند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد. 🩸برای ثانیه‌ای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیه‌السلام و حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمی‌پذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم. ادامه دارد ‍... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پيامبر خدا صلى‏الله ‏عليه و ‏آله فرمود: «خشنودى خدا در خشنودى پدر است و ناخشنودى خدا در ناخشنودى پدر.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘ خانم‌ها نساء و السانا صمدی نوشتند: «وقتی دختر باشی می‌فهمی اولین عشق زندگیت پدرته. بوسه بر دست پدر برای یه دختر حس امنیت داره. نباید برای بوسیدن دست پدر دریغ کرد. همون دستانی که برای بزرگ کردن من و خواهرم زحمت می‌کشد و تنها راه جبران آن زحمات، بدون منت و با خوشحالی بوسه‌ای بر دستان گرم پدر می‌زنیم. پدر عزیز! عاشقانه دوستت داریم.❤️» 🌺خدایا! چنانم قرار ده که به آنان (والدینم) همچون مادری مهربان نیکی کنم و اطاعت و نیکوکاری‌ام را به آنان، در نظرم از خواب شیرین‌تر و برای سوز سینه‌ام، از شربت گوارا در ذائقۀ تشنه، خنک‌تر گردان تا خواستۀ هر دو را نسبت به خواستۀ خود بیشتر دوست داشته باشم.۲ ۱.الترغيب و الترهيب، ج۳، ص۳۲۲، ح۳۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍تکیه‌گاه هم 😔گاهی وقتها دلم برای عروسک‌ها می‌سوزد که خواهر و برادر ندارند. هزارتا هم باشند باز خواهر و برادر نیستند که همدیگر را درک کنند و کوه⛰ و تکیه گاه هم باشند. یا این‌که بعد از ساعتی دعوا کردن👊 و گیس‌کشی، اشک‌های هم‌دیگر را پاک کنند.🌿 🆔 @masare_ir
✨غیرت دینی 🌷 شهید علی چیت‌سازیان 🍃مبصر کلاس مان ضیغم سیبیل مشهور بود. یک گنده لات بد دهان مشروب خوار. با معلم تاریخ‌مان که یک ساواکی بود ارتباط داشت. معلم دینی مشغول درس دادن بود. ضیغم بدمستی‌اش گل کرد. با کاردش کوبید روی میز جلوی کلاس و شروع کرد به فحاشی کردن به خدا و پیغمبر (ص). ☘همه مات‌شان برده بود. علی که قدش تا کمر ضیغم هم نمی‌رسید، خونش به جوش آمده بود. در یک چشم به هم زدن خودش را از روی میز و صندلی ها، مثل یک گلوله به ضیغم رساند و با کله کوبید به صورتش. دماغ ضیغم و سرِ علی هر دو خونی بود. راوی: حسین بختیاری؛ هم کلاسی شهید 📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۵ 🆔 @masare_ir
✍جواب چیو می‌خوای بدونی؟ 🤔اگه دوست داری بدونی، اون چیه که وظیفه‌ی مرد و حق زنه؟ و یا اگه می‌خوای بدونی موتور به حرکت درآورنده انسان به سوی کار و تلاش چیه؟🏃‍♂ و یا اسلام به چی معتقد نیست؟❌ و بهترین محافظ شما در برابر مشکلات و موانع چیه؟🛡 💡تنها با باز کردن عکس🏞 بالا می‌تونی جواب سؤالاتتونو پیدا کنی! 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت دهم ☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب می‌شی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می‌آورد. دردم کم می‌شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟» 🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا می‌خواستی می‌رفتی، هر کار می‌خواستی می‌کردی و هر چه می‌خواستی به زبون می‌آوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.» هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟» خنده‌ای کرد: «بنده‌ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو می‌بخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.» حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره‌ام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمی‌خوای خونه جدیدتو ببینی؟» هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی می‌شه؟ این مرکب مهربونمو می‌باس تنهاش بذارم؟» 📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات می‌ذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشی‌ها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباس‌هایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت. 🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ‌های اطرافیان کلافه‌اش کرد. چهره‌های غمگین، نگاه‌های ترحم‌آمیز و خنده‌های از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس می‌پرسید، جواب درستی نمی‌شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.» ادامه دارد... 🆔 @masare_ir