✍کودکانهای بزرگ
✨بهخاطر ذوقی که تمام وجودش را گرفته بود، سر کلاس حواسش به درس نبود. با خوردن زنگ پایان مدرسه، به سرعت وسایلش را جمع کرده و بیدرنگ، تمام مسیر را تا خانه دوید.
🍃 دانههای عرق بر پیشانیاش برق میزد. نفسش دیگر نزدیک بند آمدن بود که به پشت در خانه رسید. با شنیدن دعای آخر مجلس از زبان روضهخوان، قلب کوچکش شکسته، پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت و به آنی با دانههای عرقی که از پیشانیاش سرازیر بود، بههم آمیخت. دستش را بالا برده و با آستین لباسش قطرههای اشک را پاک کرد و آب بینیاش را گرفت. با قدمهای ریز و آرامی، بهطرف ایوان رفت.
💫همهی نوههای مادربزرگ بر لب ایوان، به صف نشسته و با صدای روضه اشکشان درآمدهبود، علی نمیخواست کنار آنها بنشیند، بچهها به او سلام میکردند، اما او نمیشنید. به طرف قسمتی از ایوان که دور از بچهها بود، رفت، کف دستانش را تکیهداد و خود را بالاکشید و پاهایش را آویزانکرد. اما حریف اشکهایش نبود.
روضهخوان آخرین قطره چای روضه را سرکشید و بلندشد: «قبول باشه خاتون، ببخشید من عجلهدارم، از طرف من از علی هم عذرخواهیکنید.» و خمشد و پاشنههایش را کشید و بهسرعت دور شد.
🌾علی همچنان سرش پایین بود. مادربزرگ چادرش را از آویز چوبی کنار در آویخت. صدای بچهها که بهطرف علی میدویدند، مادربزرگ را متوجه علی کرد، با دیدن چشمان پفکرده علی، دستانش را بازکرد و التماسکنان بهسوی او خیزبرداشت: «الهی فدات شم ننه! کی اومدی؟ چرا نیومدی تو؟ عموحسین سراغتو گرفت. حتماً رفتنی ندیدتت. عذرخواهیکرد...»
🎋علی آب بینیاش را بالاکشید و سرش را بلندکرد و با صدایی لرزان گفت: «مگه من بچهم که میخواستین دستبهسرم کنید و از روضه امامحسین دورم کنید؟»
مادر هم از راه رسید: «علیجان! حقداری ناراحتباشی چون دلت میخواست تو نذری که برای شفای بابات کردی خودتم باشی، اما پسرم حسین آقا باید میرفت جایی و نمیتونست بعدازظهر بیاد...»
✨مادربزرگ حرف دخترش را ادامهداد: «عوضش بابات امروز حالش خیلیخوبه، مطمئنم بهخاطر نذر و دعای تو بوده.»
با شنیدن این حرف گل از گل علی شکفت، بلندشد و به طرف اتاق دوید. پدر کنار رختخوابش نشسته و ذکر میگفت. با دیدن علی آغوشش را برای پسرش بازکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨روشن
⏰زمان در تسخیر توست.
🌾تو میتوانی در زمان حال با سنجیده حرف زدن و عملڪردن، خود را به آیندهاے روشن برسانی.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨چقدر از حال اقوامت خبر داری؟
🍃علی وقتی از جبهه به مرخصی میآمد. یکی میآمد، مژدگانی میداد که علی برگشته، اما تا شب از او خبری نداشتیم.
🌺از همان راه آهن شروع میکرد و به خانه یکایک اقوام سر میزد. موقع برگشت هم همین طور بود.
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۶۹
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨الفت و عشق
🌾آن چه که باید همواره در زندگی زناشویی جریان داشته باشد احترام زوجین نسبت به یکدیگر است. احترام گذاشتن به طرف مقابل نه تنها ارزش انسان را کم نمیکند بلکه سبب ارزشمندی و محبت بیشتر میشود.
🌺متاسفانه برخی زوجین فکر میکنند اگر به طرف مقابل احترام بگذارند او پررو میشود اما این تفکری کاملا اشتباه هست.
احترام در بستر زندگی زناشویی همواره سبب الفت و عشق بیشتری می شود.
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍کفشهای شیشهای
🍃دستش را به دیواری تکیه داد و به زحمت نشست. برای پسرش که مثل هرروز، کمکش کرده و جعبهی وسایلش را با دوچرخه آورده بود، دعای عاقبتبخیری کرد. رضا از پدر خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. یداله عصایش را که در واقع در حکم پای چپش بود، کنار بساطش گذاشت. زیر لب ذکری گفت و وسایل کارش را از جعبهی چوبی کهنهاش درآورد.
💫جعبه را چارطاق بازکرد، آنرا به رو برگرداند. کفشهای مشتریها را، با احترام بر روی آن جفتکرد. قوطیهای واکس و روغن و بقیهی وسایل کفاشی را کنار میز چید. سه جوان، زنجیر بهدست، که زنجیرهایشان را هماهنگ باهم به چپ و راست میچرخاندند و بادکنک آدامسشان را به نوبت میترکاندند، سر و کلهشان پیدا شد و متلکهای همیشگیشان بهراه بود: «آقا یدی واسه جفتکردن کفشای شیشهایت کمک نمیخوای؟»
🍀_نه بابا آقا یدی خودش یه پا پشمشیشهس، مواظبشونه...
🌾جوان سومی ادامهداد: «آخه دست خدا هم هست، آقا یدالله!» هر سه باصدای بلند به متلکهای هم میخندیدند. یدالله با ظاهری بیخیال و لبخند همیشگی فقط نگاهشان میکرد، اما آنها ولکن نبودند، یکی از آنها جلوآمد و به قصد اذیت پایش را روی جعبهای که حالا میز کار یدالله بود کوبید و با تمسخر گفت: «عمو کفاش اینارو برام بدوز.»
🍃کفش بیچاره از بس در کوچهها و خیابانها، ولگشته بود، داغون بود.
یدالله با طمانینه گفت: «اول درشون بیار بعد.» جوان چشمهایش را تا پس سرش برد: «واقعاً از عهدهش برمیای؟»
یدالله با قیافهای جدی، تکرار کرد: «شما درش بیار، کاریت نباشه.»
⚡️جوان کفشهایش را درآورد و با بیاحترامی پرتاب کرد. اما یدالله بااحترام آنها را جفت کرده، کنار کفشهای تعمیر نشده گذاشت. جوان ادب یدالله را بهروی خود نیاورد. یکجفت دمپایی از بساط او برداشت و با نیشخند گفت: «یکساعت دیگه میام دنبالشون.» و با دوستانش آنجا را ترک کرد.
🍃غروب بود و زمان آمدن رضا نزدیک بود، برای همین یدالله تمام بساطش را جمع کرده بود. آن سهجوان در حالیکه سر ناتوانی یدالله در تعمیر کفش کذایی، شرط میبستند، سر و کلهشان پیدا شد. کفشی جز کفش آن جوان روی میز نمانده بود، که انگار بهخاطر پیداکردن عمری تازه، بهروی یدالله لبخند میزد.
✨یدالله به تنها کفش روی میز اشارهکرد: «ببین خوبشده؟» سه جوان از تعجب به پشت هم میزدند و دست به دهان میبردند. جوان، دمپایی بساط را که حالا مثل کفش خودش داغونش کرده بود، درآورد و در اوج حیرت کفشهای خودش را به پا کرد.
🌾بالا پایینی پرید و ادای شوتکردن درآورد: «نه بابا، همونه، یه کفش دیگه نیس. شرطو باختیم.» و در حال صحبتکردن و بیخیال دستمزد، داشتند میرفتند، یدالله گفت: «جوون پولش؟!» جوان که جیبش از بیپولی تارعنکبوت بسته بود، پس سرش را خواراند و چیزی برای گفتن پیدا نکرد.
🎋یدالله گفت: «فقط به یک شرط از دستمزدم میگذرم.» دوست آنجوان با پوزخندی گفت: «حتماً میخوای شاگردت بشه.» یدالله بیتوجه به حرف او، دمپاییهای پاره را برداشت و جلوی جوان گرفت: «اینکه از این به بعد با حق مردم مثل شیشه رفتارکنی، که اگر تندی کردی هم حق مردم میشکنه و هم دلشون.» جوان که تازه علت اینهمه احترام یدالله را متوجه شده بود، با شرمندگی و سرپایین جلو آمد و قول داد که به حرف او عمل کند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍سهم من و تو
💡ممڪنه الان متوجه نشی تو هم سهمی در ظهور خواهی داشت!
⭕️ولی آن روز میبینی تو هم یڪی از دلخوشیهاے امامت بودے و براے آن اشڪ شوق خواهی ریخت.
🗾نگاه ڪن به نقشهے ظهور،
سهم خود را پیدا ڪن!
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت شهید علی سیفی به حضرت زهرا (س)
🌾شهید سیفی به حضرت زهرا سلام الله علیها ارادت خاصی داشت. بعد از شهادت، خوابش را دیدند که در یک جایی بود و صدای مداحی می آمد.
🍃پرسیدند: «کجا هستی؟»
🌺گفته بود: «نمی دانم. هر کجا حضرت زهرا (س) باشد، من هم آنجا هستم.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۶۸
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مهدکودک رباتها
💡هیچچیزی جای خواهر و برادر رو
نمیگیره حتی مهدکودک حتی بچهی فامیل.
📐توی مهدکودک، بچه شاید منضبط بودن رو یاد بگیره اما مشکلات تربیتی و احساسیش رفع نمیشن. چندتا ربات کوچولوی منضبط دور هم گل یا پوچ بازی میکنن.🤖
📉وقتی تعامل بچهها کم باشه، طبیعتا شور و نشاط کمتری هم خواهند داشت.
⭕️امر ولی، برای فرزندآوری رو جدی بگیریم. قرار نبود اهل کوفه بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍لیوان آبی
🍃در اتاقش را به هم کوبید. صدای جیغهای کر کنندهاش از پس دیوار گوشهای مهسا را خراشید. با اخمهای گره کرده از جایش پرید و در اتاق را باز کرد، فریاد زد: « جیغ نزن وگرنه تمام اسباببازی هایت را میبرم و به میلاد میدم.»
🌺سینا به ویترین کمدش نگاه کرد. ماشین، هواپیما، خرس قهوهای و... در طبقات مختلف به او خیره شده بودند و به او التماس میکردند که آنها را به دست میلاد اسباب بازی نابود کن ندهد. ولی سینا لیوان مریم را میخواست. با لبهای آویزان به مادر نگاه کرد. این بار با جیغ به خواستهاش نرسیده بود.
✨چشمهای سیاه کشیده اش را به مادر دوخت. اشک در چشمهایش جمع شد. از میان در مریم خندان با لیوانش را دید. اشک از گوشهی چشمهایش جاری شد و با بغض گفت: « لیوانو میخوام.» ته دلش میخندید، این روش همیشه جواب می داد؛ مادر هر چه دست مریم بود را گرفته و به او میداد و بعد بغل و بوس مادر هم نصیبش میشد.
💫مریم صورت آماده گریه سینا را میشناخت، لبخند روی لبش ماسید. لیوان را پشت کمرش برد. کمی به این طرف و آن طرف هال نگاه کرد. جایی برای مخفی کردن لیوان آبی دوستداشتنی اش نبود. به سمت اتاق مادر و پدرش دوید قبل از اینکه صدای مادر بلند شود و بگوید: «مریم بیا لیوانو بده به داداشت که داره گریه میکنه.» نمی خواست شکست بخورد. آخرین کشو لباسها را باز کرد. دستش را تا انتها داخل برد؛ لبه کشوی بالایی ساعدش را خراشید. اخم کرد ولی آخ نگفت. لیوان را جاساز کرد.
🌾آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمد. با صدای مادر از جا پرید: «هرجا قایمش کردی، بردار بیار. نمیبینی داداشت گریه میکنه.» مریم بغض کرد، پایش را روی زمین کوبید: « مال خودمه، بهش نمیدم.» مادر سینای گریان را روی پایش نشاند و نوازش کرد، با اخم به مریم خیره شد و داد زد: « اعصابمو بهم نریز، وردار بیار.»
🍀مریم با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، خیره به دست نوازشگر مادر شد: « تو فقط سینا رو دوست داری؛ هر چی میخواد بهش میدی حتی وسایل من.» هق هق کنان ادامه داد: «میخوام برم خونه عزیز، دیگه هم برنمیگردم، میخوام بچه عزیز بشم. تو هم پیش سینا جونت بمون.» مهسا هاج و واج با چشمانش مریم گریان را تا اتاق دنبال کرد. هیچ وقت چنین جملاتی از مریم نشنیده بود. با به هم خوردن محکم در اتاق؛ گویی آتش گرفت. سینا را روی مبل نشاند، خواست به سمت اتاق مریم برود، ولی ایستاد: «چی کار کردم که بچم اینطوری فکر میکنه؟»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
مسار
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 #چالش جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر م
📝منتظر جواب #مسابقه غدیرخم بودید؟
🔐ایدههاتون خیلی خوب بودن😍انتخاب خیلی سخت بود. ممنون از ایده های زیباتون😊 کاش میشد به همهی شما عزیزان هدیه داد، ولی وسعمون کوچولوییه.😅
1⃣اما برنده مرحله اول بهترین ایدهی ما کسی نیست، جز سرکار خانم سمیه آبدهی مقدم✅
🏠آدرسشون رو برام بفرستن تا تابلو فرش تبرکی حرم #امام_رضا علیهالسلام رو براشون ارسال کنیم.
2⃣مرحله دوم رو إنشاءالله فردا براتون توضیح میدم. به نظرم مرحله دوم خیلی جذابتر از مرحله اول باشه، ازش غافل نشید.😉
🆔 @masare_ir
May 11
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#تولید_حسنا
#با_همکاری_صدرا
🆔 @masare_ir