✨تولّد نور دانش
🍃آب زنید ره را هین که نگار میرسد
از راه میرسد نگاری از جنس محبت، یاری از نوع رأفت و رهبری از گروه عالمان برتر
خبر آمدنش دلهای بیقرار را قرار و سکون
و شمع وجودشان را روشنایی میبخشد.
🌾زمینیان و آسمانیان برای جشن خیر مقدم،خود را آماده کردهاند.
🌷کوچههای خراسان تو را میشناسند و صدای پای قدمهایت را حس میکنند، شور و شادی بی پایان سراسر وجود دوستدارانت را فرا میگیرد.
💠میبالیم به وجودت و در حیرت میمانیم از این همه فرّ و شکوهت.
✨ای غریب آشنا،آرام دلهای نا آراممان باش و ضامن وجود پریشانمان.
🌷خوش آمدی،خاک قدمهایت سرمهی چشم عاشقانت.
🌺میلاد حضرت رضا "علیه السلام" خجسته باد.🌺
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بازگشت به زندگی
🍁وحشت دارم از تاریکی، هر جا رد پایی از رنگ تیره ببینم لشکر ترس و غم در یک آن، وجودم را احاطه میکنند چرا که سیاهی، رنگ عدم است و نشان نبودن و سایههای خیالی در ذهن.
🎋چه فرقی میکند این تاریکی از دود سیگار ناجوانمرد باشد و یا هر چیز تیرگی آور دیگر.
⚡️چقدر دلهره دارد وقتی میشنوی عزیزت مبتلای این ناخوشی روحی و جسمی شده است.
▪️آغازش برای ابراز وجود است و ادامهاش خون به دل کردن خانوادهها و پایانش خفتن در زیر آوارهای بدبختی. دیدن یک نخ سیگار در دست یک جوان بی تجربه و یا نوجوان نوشکوفته، صحنهی دلخراشی است که کاش هرگز دیده نشود.
❤️با گرمای عشق و مهر، روح و جان هدیههای الهیتان را صیقل بخشید.
امید است روزی بدون هیچ نوع دخانیات داشته باشیم.
🌾روز جهانی بدون دخانیات گرامی باشد بر افراد با اراده
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
✍کودکانهای بزرگ
✨بهخاطر ذوقی که تمام وجودش را گرفته بود، سر کلاس حواسش به درس نبود. با خوردن زنگ پایان مدرسه، به سرعت وسایلش را جمع کرده و بیدرنگ، تمام مسیر را تا خانه دوید.
🍃 دانههای عرق بر پیشانیاش برق میزد. نفسش دیگر نزدیک بند آمدن بود که به پشت در خانه رسید. با شنیدن دعای آخر مجلس از زبان روضهخوان، قلب کوچکش شکسته، پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت و به آنی با دانههای عرقی که از پیشانیاش سرازیر بود، بههم آمیخت. دستش را بالا برده و با آستین لباسش قطرههای اشک را پاک کرد و آب بینیاش را گرفت. با قدمهای ریز و آرامی، بهطرف ایوان رفت.
💫همهی نوههای مادربزرگ بر لب ایوان، به صف نشسته و با صدای روضه اشکشان درآمدهبود، علی نمیخواست کنار آنها بنشیند، بچهها به او سلام میکردند، اما او نمیشنید. به طرف قسمتی از ایوان که دور از بچهها بود، رفت، کف دستانش را تکیهداد و خود را بالاکشید و پاهایش را آویزانکرد. اما حریف اشکهایش نبود.
روضهخوان آخرین قطره چای روضه را سرکشید و بلندشد: «قبول باشه خاتون، ببخشید من عجلهدارم، از طرف من از علی هم عذرخواهیکنید.» و خمشد و پاشنههایش را کشید و بهسرعت دور شد.
🌾علی همچنان سرش پایین بود. مادربزرگ چادرش را از آویز چوبی کنار در آویخت. صدای بچهها که بهطرف علی میدویدند، مادربزرگ را متوجه علی کرد، با دیدن چشمان پفکرده علی، دستانش را بازکرد و التماسکنان بهسوی او خیزبرداشت: «الهی فدات شم ننه! کی اومدی؟ چرا نیومدی تو؟ عموحسین سراغتو گرفت. حتماً رفتنی ندیدتت. عذرخواهیکرد...»
🎋علی آب بینیاش را بالاکشید و سرش را بلندکرد و با صدایی لرزان گفت: «مگه من بچهم که میخواستین دستبهسرم کنید و از روضه امامحسین دورم کنید؟»
مادر هم از راه رسید: «علیجان! حقداری ناراحتباشی چون دلت میخواست تو نذری که برای شفای بابات کردی خودتم باشی، اما پسرم حسین آقا باید میرفت جایی و نمیتونست بعدازظهر بیاد...»
✨مادربزرگ حرف دخترش را ادامهداد: «عوضش بابات امروز حالش خیلیخوبه، مطمئنم بهخاطر نذر و دعای تو بوده.»
با شنیدن این حرف گل از گل علی شکفت، بلندشد و به طرف اتاق دوید. پدر کنار رختخوابش نشسته و ذکر میگفت. با دیدن علی آغوشش را برای پسرش بازکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨روشن
⏰زمان در تسخیر توست.
🌾تو میتوانی در زمان حال با سنجیده حرف زدن و عملڪردن، خود را به آیندهاے روشن برسانی.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨چقدر از حال اقوامت خبر داری؟
🍃علی وقتی از جبهه به مرخصی میآمد. یکی میآمد، مژدگانی میداد که علی برگشته، اما تا شب از او خبری نداشتیم.
🌺از همان راه آهن شروع میکرد و به خانه یکایک اقوام سر میزد. موقع برگشت هم همین طور بود.
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۶۹
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨الفت و عشق
🌾آن چه که باید همواره در زندگی زناشویی جریان داشته باشد احترام زوجین نسبت به یکدیگر است. احترام گذاشتن به طرف مقابل نه تنها ارزش انسان را کم نمیکند بلکه سبب ارزشمندی و محبت بیشتر میشود.
🌺متاسفانه برخی زوجین فکر میکنند اگر به طرف مقابل احترام بگذارند او پررو میشود اما این تفکری کاملا اشتباه هست.
احترام در بستر زندگی زناشویی همواره سبب الفت و عشق بیشتری می شود.
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍کفشهای شیشهای
🍃دستش را به دیواری تکیه داد و به زحمت نشست. برای پسرش که مثل هرروز، کمکش کرده و جعبهی وسایلش را با دوچرخه آورده بود، دعای عاقبتبخیری کرد. رضا از پدر خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. یداله عصایش را که در واقع در حکم پای چپش بود، کنار بساطش گذاشت. زیر لب ذکری گفت و وسایل کارش را از جعبهی چوبی کهنهاش درآورد.
💫جعبه را چارطاق بازکرد، آنرا به رو برگرداند. کفشهای مشتریها را، با احترام بر روی آن جفتکرد. قوطیهای واکس و روغن و بقیهی وسایل کفاشی را کنار میز چید. سه جوان، زنجیر بهدست، که زنجیرهایشان را هماهنگ باهم به چپ و راست میچرخاندند و بادکنک آدامسشان را به نوبت میترکاندند، سر و کلهشان پیدا شد و متلکهای همیشگیشان بهراه بود: «آقا یدی واسه جفتکردن کفشای شیشهایت کمک نمیخوای؟»
🍀_نه بابا آقا یدی خودش یه پا پشمشیشهس، مواظبشونه...
🌾جوان سومی ادامهداد: «آخه دست خدا هم هست، آقا یدالله!» هر سه باصدای بلند به متلکهای هم میخندیدند. یدالله با ظاهری بیخیال و لبخند همیشگی فقط نگاهشان میکرد، اما آنها ولکن نبودند، یکی از آنها جلوآمد و به قصد اذیت پایش را روی جعبهای که حالا میز کار یدالله بود کوبید و با تمسخر گفت: «عمو کفاش اینارو برام بدوز.»
🍃کفش بیچاره از بس در کوچهها و خیابانها، ولگشته بود، داغون بود.
یدالله با طمانینه گفت: «اول درشون بیار بعد.» جوان چشمهایش را تا پس سرش برد: «واقعاً از عهدهش برمیای؟»
یدالله با قیافهای جدی، تکرار کرد: «شما درش بیار، کاریت نباشه.»
⚡️جوان کفشهایش را درآورد و با بیاحترامی پرتاب کرد. اما یدالله بااحترام آنها را جفت کرده، کنار کفشهای تعمیر نشده گذاشت. جوان ادب یدالله را بهروی خود نیاورد. یکجفت دمپایی از بساط او برداشت و با نیشخند گفت: «یکساعت دیگه میام دنبالشون.» و با دوستانش آنجا را ترک کرد.
🍃غروب بود و زمان آمدن رضا نزدیک بود، برای همین یدالله تمام بساطش را جمع کرده بود. آن سهجوان در حالیکه سر ناتوانی یدالله در تعمیر کفش کذایی، شرط میبستند، سر و کلهشان پیدا شد. کفشی جز کفش آن جوان روی میز نمانده بود، که انگار بهخاطر پیداکردن عمری تازه، بهروی یدالله لبخند میزد.
✨یدالله به تنها کفش روی میز اشارهکرد: «ببین خوبشده؟» سه جوان از تعجب به پشت هم میزدند و دست به دهان میبردند. جوان، دمپایی بساط را که حالا مثل کفش خودش داغونش کرده بود، درآورد و در اوج حیرت کفشهای خودش را به پا کرد.
🌾بالا پایینی پرید و ادای شوتکردن درآورد: «نه بابا، همونه، یه کفش دیگه نیس. شرطو باختیم.» و در حال صحبتکردن و بیخیال دستمزد، داشتند میرفتند، یدالله گفت: «جوون پولش؟!» جوان که جیبش از بیپولی تارعنکبوت بسته بود، پس سرش را خواراند و چیزی برای گفتن پیدا نکرد.
🎋یدالله گفت: «فقط به یک شرط از دستمزدم میگذرم.» دوست آنجوان با پوزخندی گفت: «حتماً میخوای شاگردت بشه.» یدالله بیتوجه به حرف او، دمپاییهای پاره را برداشت و جلوی جوان گرفت: «اینکه از این به بعد با حق مردم مثل شیشه رفتارکنی، که اگر تندی کردی هم حق مردم میشکنه و هم دلشون.» جوان که تازه علت اینهمه احترام یدالله را متوجه شده بود، با شرمندگی و سرپایین جلو آمد و قول داد که به حرف او عمل کند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍سهم من و تو
💡ممڪنه الان متوجه نشی تو هم سهمی در ظهور خواهی داشت!
⭕️ولی آن روز میبینی تو هم یڪی از دلخوشیهاے امامت بودے و براے آن اشڪ شوق خواهی ریخت.
🗾نگاه ڪن به نقشهے ظهور،
سهم خود را پیدا ڪن!
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت شهید علی سیفی به حضرت زهرا (س)
🌾شهید سیفی به حضرت زهرا سلام الله علیها ارادت خاصی داشت. بعد از شهادت، خوابش را دیدند که در یک جایی بود و صدای مداحی می آمد.
🍃پرسیدند: «کجا هستی؟»
🌺گفته بود: «نمی دانم. هر کجا حضرت زهرا (س) باشد، من هم آنجا هستم.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۶۸
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مهدکودک رباتها
💡هیچچیزی جای خواهر و برادر رو
نمیگیره حتی مهدکودک حتی بچهی فامیل.
📐توی مهدکودک، بچه شاید منضبط بودن رو یاد بگیره اما مشکلات تربیتی و احساسیش رفع نمیشن. چندتا ربات کوچولوی منضبط دور هم گل یا پوچ بازی میکنن.🤖
📉وقتی تعامل بچهها کم باشه، طبیعتا شور و نشاط کمتری هم خواهند داشت.
⭕️امر ولی، برای فرزندآوری رو جدی بگیریم. قرار نبود اهل کوفه بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍لیوان آبی
🍃در اتاقش را به هم کوبید. صدای جیغهای کر کنندهاش از پس دیوار گوشهای مهسا را خراشید. با اخمهای گره کرده از جایش پرید و در اتاق را باز کرد، فریاد زد: « جیغ نزن وگرنه تمام اسباببازی هایت را میبرم و به میلاد میدم.»
🌺سینا به ویترین کمدش نگاه کرد. ماشین، هواپیما، خرس قهوهای و... در طبقات مختلف به او خیره شده بودند و به او التماس میکردند که آنها را به دست میلاد اسباب بازی نابود کن ندهد. ولی سینا لیوان مریم را میخواست. با لبهای آویزان به مادر نگاه کرد. این بار با جیغ به خواستهاش نرسیده بود.
✨چشمهای سیاه کشیده اش را به مادر دوخت. اشک در چشمهایش جمع شد. از میان در مریم خندان با لیوانش را دید. اشک از گوشهی چشمهایش جاری شد و با بغض گفت: « لیوانو میخوام.» ته دلش میخندید، این روش همیشه جواب می داد؛ مادر هر چه دست مریم بود را گرفته و به او میداد و بعد بغل و بوس مادر هم نصیبش میشد.
💫مریم صورت آماده گریه سینا را میشناخت، لبخند روی لبش ماسید. لیوان را پشت کمرش برد. کمی به این طرف و آن طرف هال نگاه کرد. جایی برای مخفی کردن لیوان آبی دوستداشتنی اش نبود. به سمت اتاق مادر و پدرش دوید قبل از اینکه صدای مادر بلند شود و بگوید: «مریم بیا لیوانو بده به داداشت که داره گریه میکنه.» نمی خواست شکست بخورد. آخرین کشو لباسها را باز کرد. دستش را تا انتها داخل برد؛ لبه کشوی بالایی ساعدش را خراشید. اخم کرد ولی آخ نگفت. لیوان را جاساز کرد.
🌾آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمد. با صدای مادر از جا پرید: «هرجا قایمش کردی، بردار بیار. نمیبینی داداشت گریه میکنه.» مریم بغض کرد، پایش را روی زمین کوبید: « مال خودمه، بهش نمیدم.» مادر سینای گریان را روی پایش نشاند و نوازش کرد، با اخم به مریم خیره شد و داد زد: « اعصابمو بهم نریز، وردار بیار.»
🍀مریم با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، خیره به دست نوازشگر مادر شد: « تو فقط سینا رو دوست داری؛ هر چی میخواد بهش میدی حتی وسایل من.» هق هق کنان ادامه داد: «میخوام برم خونه عزیز، دیگه هم برنمیگردم، میخوام بچه عزیز بشم. تو هم پیش سینا جونت بمون.» مهسا هاج و واج با چشمانش مریم گریان را تا اتاق دنبال کرد. هیچ وقت چنین جملاتی از مریم نشنیده بود. با به هم خوردن محکم در اتاق؛ گویی آتش گرفت. سینا را روی مبل نشاند، خواست به سمت اتاق مریم برود، ولی ایستاد: «چی کار کردم که بچم اینطوری فکر میکنه؟»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
مسار
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 #چالش جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر م
📝منتظر جواب #مسابقه غدیرخم بودید؟
🔐ایدههاتون خیلی خوب بودن😍انتخاب خیلی سخت بود. ممنون از ایده های زیباتون😊 کاش میشد به همهی شما عزیزان هدیه داد، ولی وسعمون کوچولوییه.😅
1⃣اما برنده مرحله اول بهترین ایدهی ما کسی نیست، جز سرکار خانم سمیه آبدهی مقدم✅
🏠آدرسشون رو برام بفرستن تا تابلو فرش تبرکی حرم #امام_رضا علیهالسلام رو براشون ارسال کنیم.
2⃣مرحله دوم رو إنشاءالله فردا براتون توضیح میدم. به نظرم مرحله دوم خیلی جذابتر از مرحله اول باشه، ازش غافل نشید.😉
🆔 @masare_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#تولید_حسنا
#با_همکاری_صدرا
🆔 @masare_ir
✨روضه یک نفره
🍃انسی داشت با حضرت زهرا (س). در شادترین لحظاتش، با شنیدن نام حضرت زهرا (س) بارانی می شد. وارد اتاقش که شدم روضه یک نفره راه انداخته بود. گفتم: «چرا گریانی؟»
🌷گفت: «برای مظلومیت حضرت زهرا (س).»
🌾ادامه داد: «شما هم وقتی شهید شدم بیائید سر مزارم روضه حضرت زهرا (س) بخوانید.»
راوی: خواهر شهید
📚 خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، ص ۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_ماهانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨حفظ حریم
🌷در زندگی زناشویی هر یک از زوجین باید در رعایت حفظ حریم با نامحرم دقت و توجه کافی را داشته باشند. گاه ارتباط صمیمی، حتی شوخی و خنده های نابه جا هر یک از زوجین با نامحرم باعث رابطه ای صمیمی میان آن دو شده و اثرات جبران ناپذیر فراوانی در خانواده به بار می آورد.
🌾باید همواره نسبت به نامحرم حساسیت داشت و اجازه نداد کسی غیر از همسر به حریم شخصی نزدیک شود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍شاهد
🍃سرش را روی بالش جابهجا کرد، صدایی به گوشش رسید؛ خوابش می آمد، بیتوجه چشمهایش را به هم فشرد. با صدای گرومپ گرومپ از جایش پرید. ساختمان سه طبقه بود و دوازده شب این همه سروصدا در آن بعید بود.
⚡️کورمال، کورمال سمت در رفت. گوشش را به در خانه چسباند. صدای داد و هوار از طبقه بالا میآمد. شوهرش شیفت بود. با تردید مانتو بر تن کرد و آرام، آرام از پلهها بالا رفت. رامین، پسر گردن کلفت صاحبخانه با یک مرد قد بلند و چهارشانه دیگر پشت در خانه همسایه ایستاده بودند و با مشت و لگد به در میکوبیدند.
☘در خانه ناگهان باز شد و هاشم میان در ظاهر شد: « چتونه این وقت شب؟ » رامین یقه پیراهن هاشم را گرفت: « بهت میگن از خونه پاشو، باید زود تخلیه کنی، حالیته یا حالیت کنم.» هاشم دستش را روی دستهای ماهیچهای او گذاشت و با فریاد گفت: «به تو ربط نداره، دستت رو بردار وگرنه بد میبینی...» حرف هاشم تمام نشده بود که رامین، هاشم را با زور به داخل خانه هل داد و رفیقش هم وارد خانه شد.
🍂صدای جیغ سمیه و سمیرا، زن و دختر هاشم، دستهای لرزان عاطفه را روی دکمههای گوشیاش لغزاند و شماره پلیس را گرفت.» گوشی را قطع کرد و به سمت در خانه آنها رفت. رامین و رفیقش به جان هاشم افتاده بودند و تا میخورد او را میزدند. سمیه لباس رامین را میکشید و او را میزد تا شوهرش را نزند؛ سمیرا با لباس خانه و موهای پریشان گوشه دیوار کز کرده و اشک میریخت.
🎋عاطفه با دستهای لرزان و چشمهای بارانی شروع به فیلم گرفتن کرد و داد زد: «تمامش کنین، الان پلیس میاد.» صدای عاطفه نه ولی آژیر پلیس رامین و رفیقش را آرام کرد. به سمت در برگشتند. با دیدن عاطفه با چشمهای خط و نشان کش به سمت در و عاطفه خیز برداشتند و فریاد زدند: « حسابت رو میرسیم.» عاطفه جیغ کشید، از در بیرون پرید و به سمت پلهها دوید.
🌾نفهمید چطور پلهها را پایین رفت و در خانه را باز کرد. با دیدن پلیس نفس راحتی کشید. چند دقیقه نگذشت که کوچه پر از جمعیت شد. پلیس رامین و رفیقش را برای ورود غیر مجاز به عنف گرفتند؛ ولی مدام انکار میکردند و میگفتند که هاشم و خانوادهاش دروغ می گویند. حواسشان به عاطفه بود و مدام به او چشم غره میرفتند.
💫عاطفه آب گلویش را قورت داد، با خودش گفت: «میخواین من رو بترسونین تا دهنم رو ببندم، کور خوندید.» کنار افسر پلیس رفت و فیلمی را که گرفته بود، نشان داد و رو به آن دو به پلیس گفت: «من دیدم، تو دادگاه شهادت هم میدهم.» سمیه میان گریه و آرام کردن سمیرا، لبخندی بر لب نشاند.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
#یک_حبه_نور
✨قدرت
«فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ» (سوره معارج آیهی ۴۰)
«سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها که ما قادریم.»
🌾بلی،تو هم قادری عین خالقت و ماهری عین سازندهات. میتوانی کوه را جابجا کنی با نیروی ارادهات با توان بازویت و با همّت وجودت.
🌺خدایت بعد از اینکه از آب و گل در آمدی، به خودش احسنت گفت، این احسنت برای این بود که تو یک موجود قابلی هستی و سرتا پای پیکرهات نشان از توانمندی دارد چون پروردگارت تواناست و قادر بر هر کاری و هر ناممکنی؛ سستی و ضعف را از خودت دور ساز و قیام کن برای ساختن و آفرینش همچون آفرینندهات.
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تلاش جهادی در سیره شهید سید حمید میر افضلی
🌷برش اول:
🍃سید حمید دو روز بود که در منطقه کار شناسائی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. حالا آمده بود سر سفره صبحانه. لقمه اول را که گذاشت در دهانش، پلک هایش روی هم افتاد و خوابش برد. زدم به پهلویش دهانش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد. لقمه بعدی را که برداشت باز خوابش برد. باز بیدارش می کردم که بتواند صبحانه ای بخورد.
🌷برش دوم:
🍃اکثر مواقع غذایش را در حال رفت و آمد میخورد. نشسته بود سر سفره ناهار. اما بیخوابی امانش را بریده بود. سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا. برای خواب هم وقت نداشت.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۷۵ و ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨روح خدا
💠السّلام علیکَ یا روح الله،ای انسان بزرگ انقلاب ایران،چه با شکوه قیام کردی و نهضت خویش را تا سر منزل غایی رساندی.
💫برای سرنگونی طاغوت زمان، ابرهیم وار، تبر نبرد با دشمنان را در دست گرفتی و عاشقانه جنگیدی، شکستی بتهای زمان را و سربلند گشتی.
🌾مرد بودی و مردانه در برابر لشکر ستم پیشه ایستادی تا حق سوء استفاده را به هیچ بیگانهای ندهی.
🖤الا اي باغبان پير اين گلشن كجا رفتى؟
كه باز آري شكيبی شاخههاي ناشكيبا را
(مرتضی نور بخش)
🔰بسیاری از مریدانت گوش به فرمانت بودند ولی در چنگ دشمن، در حسرت دیدارت ماندند و خیلیها پروانه صفت دور شمع وجودت گشتند و جان فدای یار نمودند. چه خوش پیوستی به لقای یارت و آرام گرفتی در جوارش.
🏴رحلت پر از غم و اندوه بنیانگذار انقلاب بر رهروان راهش و پویندگان مرام و معرفتش تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍درسی برای تمام عمر
🍃به نیمکت رنگپریدهای که تنها نیمکت قسمت جنوبی پارک بود، چسبیده بودم. مدام به ساعت نگاه میکردم. دیرم شدهبود. هرچه زنگ میزدم، شراره یا جواب سربالا میداد و یا رد میکرد. از استرس دستهایم را بههم میمالیدم و مدام اطراف چادرم را میکشیدم.
⚡️ قسمتی از چادرم با عرق دستانم خیس شدهبود. از اینکه در پرتترین قسمت پارک قرار گذاشتهبود، عاصیبودم. چند جوان با قیافههای ترسناک دور و برم پرسه میزدند. بعضی، فقط به متلک بسنده میکردند، اما بعضی فراتر رفته، برایم شماره مینوشتند و کنارم میگذاشتند و من از ترس آبرویم حتی نگاهشان نمیکردم.
🍃 از طرفی هم نمیخواستم شراره متوجه ضعفم شود. آخر سر پیامدادم: «بیا جزوههاتو ببر دیگه، من باید برم، خونوادهم نگران میشن.» جوابداد: «رسیدم، سوسول خانوم.»
🌾کمی بعد، در حالیکه برایم دست تکان میداد، از پشت بوتهای پیدایش شد و پشت سرش جوانی با لباسهای فشن، در حالیکه دزدانه رفتار میکرد، ایستادهبود، من قبلاً او را دیدهبودم، اما فکر میکردم مزاحم باشد. با دیدن دوبارهی او کنار شراره، مغزم هنگ کرده، زبانم بند آمدهبود.
⚡️چشمانم سیاهی میرفت. اگر بلندمیشدم، قطعاً پسمیافتادم. حالم بهقدری بد بود که حتی شَبح پدرم را پشت سر شراره میدیدم که مچ دست آنجوان را محکم چسبیده، با چشمانی سرخ، ابروهایی درهم کشیده و قدمهایی تند، به طرفم میآمد.
🎋اما نه! شبح و توهمنبود. واقعیت وحشتناکی بود که مرا از چشم پدرم میانداخت و مُهر هرزگی بر پیشانیام میزد. حال پرندهای را داشتم که بالهایش بستهبود و قدرت فرار نداشت. شراره، از روز آشنایی، خیلی کمکحالم بود، چون میدانست بعد از مسیر خانه تا مدرسه، دانشگاه اولین جای غریبی بود که واردش شدهام. اما پدر و مادرم، با دیدن سر و وضع نامناسب شراره، با ارتباطم با او مخالف بودند و نهایتاً با اعتصابهای من راضی به رفتوآمدم با او شدهبودند. شراره با آن دک و پوزش از پدرم میترسید و هر وقت او را میدید، رنگش میپرید.
🍃آنلحظه هم مثل چوب، خشکش زدهبود. من فریاد پدرم را میشنیدم که میگفت: «حساب همهتونو میرسم، قاچاقچیای ناکس...» بعد رو به من کرد: "«بچهجون! چقدر گفتم تو این دور و زمونه به هیشکی راحت اعتماد نکن. اونوقت تو، تو پارک با اینا قرار میذاری؟! شدی واسطهی تجارت مواد ...»
💫با شنیدن اینحرف، از حال رفتم و دیگر چیزی نشنیدم. در بیمارستان که به هوش آمدم پدرم پشت به من، به تخت تکیهدادهبود. به زحمت بلندشدم و با دستهایی لرزان و چشمهایی پر از اشک، از پشت بغلش کردم و شانههای ستبرش را بوسیدم. مادرم آبمیوه بهدست، واردشد و با دیدن بیاعتنایی پدرم، شروع کرد به ماستمالی لجهای من: «احمدآقا! سوسن چشم و گوش بستهست، تقصیری نداره، اونا رو که نمیشناخت، فکر میکرد ...»
🍀پدرم حرفش را قطعکرد: «شاید دیگه اینجوری بفهمه وقتی خونوادهش حرفی میزنن از سر دشمنی نیست ...»
و به طرفم برگشت و با دستهای زمختش اشکم را پاککرد. دستانی که از بس کارگری کردهبود، مانند سمبادهای بر پای چشمم کشیدهمیشد. اما من آنلحظه شیرینترین احساس عمرم را تجربه میکردم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#یک_حبّه_نور
✨کارساز
🍀حواست باشد یکی هست همیشه دوستت دارد، همواره به فکر سعادت و سلامت توست.
سعادت هر دو جهان و سلامت روح و جسمت و تو هم سعی کن رضایت او را جلب کنی و خواستههایش را بر دیده نهی و اطاعتش کنی.
🌺 اگر نباشد نیستی، هستیات به هستی اوست و نیستیات به امر او.
چارهساز و کارساز خدای بیهمتاست بیجهت درهای دیگر را نکوب،کسی بیمنت پاسخت را نخواهد داد مگر ایزد دادار.
«أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا؛ که جز مرا [که خدای یگانه ام] وکیل و کار ساز نگیرید.»
🌷سورهی اسرا، آیهی ۲
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
🌷درد کشیدن جلوی چشمان مادر سخته
🍃سید مجتبی یادگار جبهه را همیشه با خودش داشت. از سر کار که بر میگشت، مسقیم میرفت داخل اتاقش. آن قدر از این پهلو به آن پهلو میشد تا دردش آرام بگیرد.
🌾گاهی درد پهلو امانش را میبرید. میرفتم کنارش، میخواستم پهلویش را بمالم تا آرام شود. میگفت: «مادر! این در ارثیه مادرم زهراست. بگذار با همین درد به آرامش برسم.»
راوی: مادر شهید
📚خط عاشقی ۲،گرد آوری: حسین کاجی،ص ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_علمدار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اعتماد
🍃یکی از موارد اساسی در زندگی توأم با آرامش اعتماد زوجین به یکدیگر است.
اعتماد یعنی این که هر یک از زوجین نسبت به رفتار و گفتار یکدیگر اطمینان داشته باشند و نسبت به یکدیگر شک و تردید نداشته باشند.
💠برای همین هر یک از زوجین باید برای حفظ اعتماد در زندگی زناشویی تلاش کنند و سعی کنند از هر گونه دورویی، دروغ گویی که موجب سلب اعتماد شود پرهیز کنند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir