✍سهم من و تو
💡ممڪنه الان متوجه نشی تو هم سهمی در ظهور خواهی داشت!
⭕️ولی آن روز میبینی تو هم یڪی از دلخوشیهاے امامت بودے و براے آن اشڪ شوق خواهی ریخت.
🗾نگاه ڪن به نقشهے ظهور،
سهم خود را پیدا ڪن!
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت شهید علی سیفی به حضرت زهرا (س)
🌾شهید سیفی به حضرت زهرا سلام الله علیها ارادت خاصی داشت. بعد از شهادت، خوابش را دیدند که در یک جایی بود و صدای مداحی می آمد.
🍃پرسیدند: «کجا هستی؟»
🌺گفته بود: «نمی دانم. هر کجا حضرت زهرا (س) باشد، من هم آنجا هستم.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۶۸
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مهدکودک رباتها
💡هیچچیزی جای خواهر و برادر رو
نمیگیره حتی مهدکودک حتی بچهی فامیل.
📐توی مهدکودک، بچه شاید منضبط بودن رو یاد بگیره اما مشکلات تربیتی و احساسیش رفع نمیشن. چندتا ربات کوچولوی منضبط دور هم گل یا پوچ بازی میکنن.🤖
📉وقتی تعامل بچهها کم باشه، طبیعتا شور و نشاط کمتری هم خواهند داشت.
⭕️امر ولی، برای فرزندآوری رو جدی بگیریم. قرار نبود اهل کوفه بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍لیوان آبی
🍃در اتاقش را به هم کوبید. صدای جیغهای کر کنندهاش از پس دیوار گوشهای مهسا را خراشید. با اخمهای گره کرده از جایش پرید و در اتاق را باز کرد، فریاد زد: « جیغ نزن وگرنه تمام اسباببازی هایت را میبرم و به میلاد میدم.»
🌺سینا به ویترین کمدش نگاه کرد. ماشین، هواپیما، خرس قهوهای و... در طبقات مختلف به او خیره شده بودند و به او التماس میکردند که آنها را به دست میلاد اسباب بازی نابود کن ندهد. ولی سینا لیوان مریم را میخواست. با لبهای آویزان به مادر نگاه کرد. این بار با جیغ به خواستهاش نرسیده بود.
✨چشمهای سیاه کشیده اش را به مادر دوخت. اشک در چشمهایش جمع شد. از میان در مریم خندان با لیوانش را دید. اشک از گوشهی چشمهایش جاری شد و با بغض گفت: « لیوانو میخوام.» ته دلش میخندید، این روش همیشه جواب می داد؛ مادر هر چه دست مریم بود را گرفته و به او میداد و بعد بغل و بوس مادر هم نصیبش میشد.
💫مریم صورت آماده گریه سینا را میشناخت، لبخند روی لبش ماسید. لیوان را پشت کمرش برد. کمی به این طرف و آن طرف هال نگاه کرد. جایی برای مخفی کردن لیوان آبی دوستداشتنی اش نبود. به سمت اتاق مادر و پدرش دوید قبل از اینکه صدای مادر بلند شود و بگوید: «مریم بیا لیوانو بده به داداشت که داره گریه میکنه.» نمی خواست شکست بخورد. آخرین کشو لباسها را باز کرد. دستش را تا انتها داخل برد؛ لبه کشوی بالایی ساعدش را خراشید. اخم کرد ولی آخ نگفت. لیوان را جاساز کرد.
🌾آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمد. با صدای مادر از جا پرید: «هرجا قایمش کردی، بردار بیار. نمیبینی داداشت گریه میکنه.» مریم بغض کرد، پایش را روی زمین کوبید: « مال خودمه، بهش نمیدم.» مادر سینای گریان را روی پایش نشاند و نوازش کرد، با اخم به مریم خیره شد و داد زد: « اعصابمو بهم نریز، وردار بیار.»
🍀مریم با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، خیره به دست نوازشگر مادر شد: « تو فقط سینا رو دوست داری؛ هر چی میخواد بهش میدی حتی وسایل من.» هق هق کنان ادامه داد: «میخوام برم خونه عزیز، دیگه هم برنمیگردم، میخوام بچه عزیز بشم. تو هم پیش سینا جونت بمون.» مهسا هاج و واج با چشمانش مریم گریان را تا اتاق دنبال کرد. هیچ وقت چنین جملاتی از مریم نشنیده بود. با به هم خوردن محکم در اتاق؛ گویی آتش گرفت. سینا را روی مبل نشاند، خواست به سمت اتاق مریم برود، ولی ایستاد: «چی کار کردم که بچم اینطوری فکر میکنه؟»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
مسار
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 #چالش جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر م
📝منتظر جواب #مسابقه غدیرخم بودید؟
🔐ایدههاتون خیلی خوب بودن😍انتخاب خیلی سخت بود. ممنون از ایده های زیباتون😊 کاش میشد به همهی شما عزیزان هدیه داد، ولی وسعمون کوچولوییه.😅
1⃣اما برنده مرحله اول بهترین ایدهی ما کسی نیست، جز سرکار خانم سمیه آبدهی مقدم✅
🏠آدرسشون رو برام بفرستن تا تابلو فرش تبرکی حرم #امام_رضا علیهالسلام رو براشون ارسال کنیم.
2⃣مرحله دوم رو إنشاءالله فردا براتون توضیح میدم. به نظرم مرحله دوم خیلی جذابتر از مرحله اول باشه، ازش غافل نشید.😉
🆔 @masare_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#تولید_حسنا
#با_همکاری_صدرا
🆔 @masare_ir
✨روضه یک نفره
🍃انسی داشت با حضرت زهرا (س). در شادترین لحظاتش، با شنیدن نام حضرت زهرا (س) بارانی می شد. وارد اتاقش که شدم روضه یک نفره راه انداخته بود. گفتم: «چرا گریانی؟»
🌷گفت: «برای مظلومیت حضرت زهرا (س).»
🌾ادامه داد: «شما هم وقتی شهید شدم بیائید سر مزارم روضه حضرت زهرا (س) بخوانید.»
راوی: خواهر شهید
📚 خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، ص ۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_ماهانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨حفظ حریم
🌷در زندگی زناشویی هر یک از زوجین باید در رعایت حفظ حریم با نامحرم دقت و توجه کافی را داشته باشند. گاه ارتباط صمیمی، حتی شوخی و خنده های نابه جا هر یک از زوجین با نامحرم باعث رابطه ای صمیمی میان آن دو شده و اثرات جبران ناپذیر فراوانی در خانواده به بار می آورد.
🌾باید همواره نسبت به نامحرم حساسیت داشت و اجازه نداد کسی غیر از همسر به حریم شخصی نزدیک شود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍شاهد
🍃سرش را روی بالش جابهجا کرد، صدایی به گوشش رسید؛ خوابش می آمد، بیتوجه چشمهایش را به هم فشرد. با صدای گرومپ گرومپ از جایش پرید. ساختمان سه طبقه بود و دوازده شب این همه سروصدا در آن بعید بود.
⚡️کورمال، کورمال سمت در رفت. گوشش را به در خانه چسباند. صدای داد و هوار از طبقه بالا میآمد. شوهرش شیفت بود. با تردید مانتو بر تن کرد و آرام، آرام از پلهها بالا رفت. رامین، پسر گردن کلفت صاحبخانه با یک مرد قد بلند و چهارشانه دیگر پشت در خانه همسایه ایستاده بودند و با مشت و لگد به در میکوبیدند.
☘در خانه ناگهان باز شد و هاشم میان در ظاهر شد: « چتونه این وقت شب؟ » رامین یقه پیراهن هاشم را گرفت: « بهت میگن از خونه پاشو، باید زود تخلیه کنی، حالیته یا حالیت کنم.» هاشم دستش را روی دستهای ماهیچهای او گذاشت و با فریاد گفت: «به تو ربط نداره، دستت رو بردار وگرنه بد میبینی...» حرف هاشم تمام نشده بود که رامین، هاشم را با زور به داخل خانه هل داد و رفیقش هم وارد خانه شد.
🍂صدای جیغ سمیه و سمیرا، زن و دختر هاشم، دستهای لرزان عاطفه را روی دکمههای گوشیاش لغزاند و شماره پلیس را گرفت.» گوشی را قطع کرد و به سمت در خانه آنها رفت. رامین و رفیقش به جان هاشم افتاده بودند و تا میخورد او را میزدند. سمیه لباس رامین را میکشید و او را میزد تا شوهرش را نزند؛ سمیرا با لباس خانه و موهای پریشان گوشه دیوار کز کرده و اشک میریخت.
🎋عاطفه با دستهای لرزان و چشمهای بارانی شروع به فیلم گرفتن کرد و داد زد: «تمامش کنین، الان پلیس میاد.» صدای عاطفه نه ولی آژیر پلیس رامین و رفیقش را آرام کرد. به سمت در برگشتند. با دیدن عاطفه با چشمهای خط و نشان کش به سمت در و عاطفه خیز برداشتند و فریاد زدند: « حسابت رو میرسیم.» عاطفه جیغ کشید، از در بیرون پرید و به سمت پلهها دوید.
🌾نفهمید چطور پلهها را پایین رفت و در خانه را باز کرد. با دیدن پلیس نفس راحتی کشید. چند دقیقه نگذشت که کوچه پر از جمعیت شد. پلیس رامین و رفیقش را برای ورود غیر مجاز به عنف گرفتند؛ ولی مدام انکار میکردند و میگفتند که هاشم و خانوادهاش دروغ می گویند. حواسشان به عاطفه بود و مدام به او چشم غره میرفتند.
💫عاطفه آب گلویش را قورت داد، با خودش گفت: «میخواین من رو بترسونین تا دهنم رو ببندم، کور خوندید.» کنار افسر پلیس رفت و فیلمی را که گرفته بود، نشان داد و رو به آن دو به پلیس گفت: «من دیدم، تو دادگاه شهادت هم میدهم.» سمیه میان گریه و آرام کردن سمیرا، لبخندی بر لب نشاند.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
#یک_حبه_نور
✨قدرت
«فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ» (سوره معارج آیهی ۴۰)
«سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها که ما قادریم.»
🌾بلی،تو هم قادری عین خالقت و ماهری عین سازندهات. میتوانی کوه را جابجا کنی با نیروی ارادهات با توان بازویت و با همّت وجودت.
🌺خدایت بعد از اینکه از آب و گل در آمدی، به خودش احسنت گفت، این احسنت برای این بود که تو یک موجود قابلی هستی و سرتا پای پیکرهات نشان از توانمندی دارد چون پروردگارت تواناست و قادر بر هر کاری و هر ناممکنی؛ سستی و ضعف را از خودت دور ساز و قیام کن برای ساختن و آفرینش همچون آفرینندهات.
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تلاش جهادی در سیره شهید سید حمید میر افضلی
🌷برش اول:
🍃سید حمید دو روز بود که در منطقه کار شناسائی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. حالا آمده بود سر سفره صبحانه. لقمه اول را که گذاشت در دهانش، پلک هایش روی هم افتاد و خوابش برد. زدم به پهلویش دهانش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد. لقمه بعدی را که برداشت باز خوابش برد. باز بیدارش می کردم که بتواند صبحانه ای بخورد.
🌷برش دوم:
🍃اکثر مواقع غذایش را در حال رفت و آمد میخورد. نشسته بود سر سفره ناهار. اما بیخوابی امانش را بریده بود. سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا. برای خواب هم وقت نداشت.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۷۵ و ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨روح خدا
💠السّلام علیکَ یا روح الله،ای انسان بزرگ انقلاب ایران،چه با شکوه قیام کردی و نهضت خویش را تا سر منزل غایی رساندی.
💫برای سرنگونی طاغوت زمان، ابرهیم وار، تبر نبرد با دشمنان را در دست گرفتی و عاشقانه جنگیدی، شکستی بتهای زمان را و سربلند گشتی.
🌾مرد بودی و مردانه در برابر لشکر ستم پیشه ایستادی تا حق سوء استفاده را به هیچ بیگانهای ندهی.
🖤الا اي باغبان پير اين گلشن كجا رفتى؟
كه باز آري شكيبی شاخههاي ناشكيبا را
(مرتضی نور بخش)
🔰بسیاری از مریدانت گوش به فرمانت بودند ولی در چنگ دشمن، در حسرت دیدارت ماندند و خیلیها پروانه صفت دور شمع وجودت گشتند و جان فدای یار نمودند. چه خوش پیوستی به لقای یارت و آرام گرفتی در جوارش.
🏴رحلت پر از غم و اندوه بنیانگذار انقلاب بر رهروان راهش و پویندگان مرام و معرفتش تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍درسی برای تمام عمر
🍃به نیمکت رنگپریدهای که تنها نیمکت قسمت جنوبی پارک بود، چسبیده بودم. مدام به ساعت نگاه میکردم. دیرم شدهبود. هرچه زنگ میزدم، شراره یا جواب سربالا میداد و یا رد میکرد. از استرس دستهایم را بههم میمالیدم و مدام اطراف چادرم را میکشیدم.
⚡️ قسمتی از چادرم با عرق دستانم خیس شدهبود. از اینکه در پرتترین قسمت پارک قرار گذاشتهبود، عاصیبودم. چند جوان با قیافههای ترسناک دور و برم پرسه میزدند. بعضی، فقط به متلک بسنده میکردند، اما بعضی فراتر رفته، برایم شماره مینوشتند و کنارم میگذاشتند و من از ترس آبرویم حتی نگاهشان نمیکردم.
🍃 از طرفی هم نمیخواستم شراره متوجه ضعفم شود. آخر سر پیامدادم: «بیا جزوههاتو ببر دیگه، من باید برم، خونوادهم نگران میشن.» جوابداد: «رسیدم، سوسول خانوم.»
🌾کمی بعد، در حالیکه برایم دست تکان میداد، از پشت بوتهای پیدایش شد و پشت سرش جوانی با لباسهای فشن، در حالیکه دزدانه رفتار میکرد، ایستادهبود، من قبلاً او را دیدهبودم، اما فکر میکردم مزاحم باشد. با دیدن دوبارهی او کنار شراره، مغزم هنگ کرده، زبانم بند آمدهبود.
⚡️چشمانم سیاهی میرفت. اگر بلندمیشدم، قطعاً پسمیافتادم. حالم بهقدری بد بود که حتی شَبح پدرم را پشت سر شراره میدیدم که مچ دست آنجوان را محکم چسبیده، با چشمانی سرخ، ابروهایی درهم کشیده و قدمهایی تند، به طرفم میآمد.
🎋اما نه! شبح و توهمنبود. واقعیت وحشتناکی بود که مرا از چشم پدرم میانداخت و مُهر هرزگی بر پیشانیام میزد. حال پرندهای را داشتم که بالهایش بستهبود و قدرت فرار نداشت. شراره، از روز آشنایی، خیلی کمکحالم بود، چون میدانست بعد از مسیر خانه تا مدرسه، دانشگاه اولین جای غریبی بود که واردش شدهام. اما پدر و مادرم، با دیدن سر و وضع نامناسب شراره، با ارتباطم با او مخالف بودند و نهایتاً با اعتصابهای من راضی به رفتوآمدم با او شدهبودند. شراره با آن دک و پوزش از پدرم میترسید و هر وقت او را میدید، رنگش میپرید.
🍃آنلحظه هم مثل چوب، خشکش زدهبود. من فریاد پدرم را میشنیدم که میگفت: «حساب همهتونو میرسم، قاچاقچیای ناکس...» بعد رو به من کرد: "«بچهجون! چقدر گفتم تو این دور و زمونه به هیشکی راحت اعتماد نکن. اونوقت تو، تو پارک با اینا قرار میذاری؟! شدی واسطهی تجارت مواد ...»
💫با شنیدن اینحرف، از حال رفتم و دیگر چیزی نشنیدم. در بیمارستان که به هوش آمدم پدرم پشت به من، به تخت تکیهدادهبود. به زحمت بلندشدم و با دستهایی لرزان و چشمهایی پر از اشک، از پشت بغلش کردم و شانههای ستبرش را بوسیدم. مادرم آبمیوه بهدست، واردشد و با دیدن بیاعتنایی پدرم، شروع کرد به ماستمالی لجهای من: «احمدآقا! سوسن چشم و گوش بستهست، تقصیری نداره، اونا رو که نمیشناخت، فکر میکرد ...»
🍀پدرم حرفش را قطعکرد: «شاید دیگه اینجوری بفهمه وقتی خونوادهش حرفی میزنن از سر دشمنی نیست ...»
و به طرفم برگشت و با دستهای زمختش اشکم را پاککرد. دستانی که از بس کارگری کردهبود، مانند سمبادهای بر پای چشمم کشیدهمیشد. اما من آنلحظه شیرینترین احساس عمرم را تجربه میکردم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#یک_حبّه_نور
✨کارساز
🍀حواست باشد یکی هست همیشه دوستت دارد، همواره به فکر سعادت و سلامت توست.
سعادت هر دو جهان و سلامت روح و جسمت و تو هم سعی کن رضایت او را جلب کنی و خواستههایش را بر دیده نهی و اطاعتش کنی.
🌺 اگر نباشد نیستی، هستیات به هستی اوست و نیستیات به امر او.
چارهساز و کارساز خدای بیهمتاست بیجهت درهای دیگر را نکوب،کسی بیمنت پاسخت را نخواهد داد مگر ایزد دادار.
«أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا؛ که جز مرا [که خدای یگانه ام] وکیل و کار ساز نگیرید.»
🌷سورهی اسرا، آیهی ۲
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
🌷درد کشیدن جلوی چشمان مادر سخته
🍃سید مجتبی یادگار جبهه را همیشه با خودش داشت. از سر کار که بر میگشت، مسقیم میرفت داخل اتاقش. آن قدر از این پهلو به آن پهلو میشد تا دردش آرام بگیرد.
🌾گاهی درد پهلو امانش را میبرید. میرفتم کنارش، میخواستم پهلویش را بمالم تا آرام شود. میگفت: «مادر! این در ارثیه مادرم زهراست. بگذار با همین درد به آرامش برسم.»
راوی: مادر شهید
📚خط عاشقی ۲،گرد آوری: حسین کاجی،ص ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_علمدار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اعتماد
🍃یکی از موارد اساسی در زندگی توأم با آرامش اعتماد زوجین به یکدیگر است.
اعتماد یعنی این که هر یک از زوجین نسبت به رفتار و گفتار یکدیگر اطمینان داشته باشند و نسبت به یکدیگر شک و تردید نداشته باشند.
💠برای همین هر یک از زوجین باید برای حفظ اعتماد در زندگی زناشویی تلاش کنند و سعی کنند از هر گونه دورویی، دروغ گویی که موجب سلب اعتماد شود پرهیز کنند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍بیگُدار
🍃در بستهی اتاق مینا، آه از نهادش بلند کرد. با صدای بلند گفت: «بیا بیرون با هم میوه بخوریم.» صدایی نشنید؛ دوباره حرفش را تکرار کرد. مینا با چشمهای ماتم زده میان در ایستاد: «حال و حوصله هیچکاری ندارم، کاری به کارم نداشته باشید.»
⚡️اکرم خودش را از تک و تا نینداخت: «حوصلت میاد سرجاش ، یِ ذره از اون اتاق بیایی بیرون.» شعله های خشم از چشمهای مینا زبانه میکشید، ناخنهایش را در کف دستش فرو کرد،فریاد گونه گفت: « میشه دیگه برام تصمیم نگیری و مجبور به کاریم نکنی. وضعیت حالام همش تقصیر شماست.» به داخل اتاق برگشت و در را به هم کوبید.
🍀اکرم بغض کرد، چند ماه پیش جلو رویش مجسم شد. مهرداد پسر برادر شوهر عمهاش چند باری پا پیش گذاشت و چند نفر را واسطه کرد. اکرم از عمهاش درباره او پرسید و عمه هم از اوضاع خوب اقتصادی و تحصیلاتش گفت و اینکه ظاهر مناسب و جایگاه اجتماعی خوبی دارد. شنیدن این اوصاف اکرم را خوشحال کرد.
💫اکرم درباره مهرداد با آب و تاب برای شوهرش عباس تعریف کرد: «یِ خواستگار همی چی تموم برای مینا پیدا شده، بگم بیاند. نمی دونی عمهام چیا میگفت دربارش همه چی داره، خونه، ماشین و... تازه تحصیل کرده هم هست و سری تو سرها داره.» عباس به چهره پر از انرژی اکرم نگاه کرد و گفت: « بذار تحقیق کنم بعد... » اکرم اخم و تخم کرد: « حتما باز با پسر داداشت میخوای مقایسهاش کنی. بابا جان پسر داداشت خوب ولی من اون رو و شبیه به اون رو برای دخترم نمیپسندم.»
🌾عباس موهای سپیدش را چنگ زد: «من چی کار اون دارم، باید برم تحقیق ببینم پسره چطور آدمیه... » اکرم میان حرفش پرید: « نیاز نیست بابا، خیلی خوبه.» با همین دست و فرمان دهان مینا را هم بست و بساط عقد را سریع راه انداخت ؛ اما دو ماه نگذشت که مینا و مهرداد به یک مهمانی دوستانه دعوت شدند. مینا با لباسزیبا و پوشیده وارد مهمانی شد؛ اما در آن مهمانی خبری از پوشیدگی نبود.
🍁 مینا با دیدن اوضاع و روابط آزاد زن و مرد در همان ابتدای مهمانی از مهرداد خواست تا آنجا را ترک کنند؛ ولی مهرداد با خنده گفت: «همهی مهمونیهامون همین شکله و تو هم باید یاد بگیری مثل همین خانمها با لباس باز بگردی.» مینا هاج و واج به مهرداد خیره شد، حرفهایی که شنیده بود را نمیتوانست باور کند. هنوز از شوک حرفها خارج نشده با پهن شدن بساط مشروبات و مواد، دنیا دور سرش چرخید. آن مجلس را با بغض و اشک ترک کرد. بعد آن افسرده گوشه خانه کِز کرد، نمی دانست چه کند نه راه پس داشت نه را پیش؛ بی گدار به آب زده بود و حالا گرفتار باتلاق شده بود.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
یک_حبّه_نور
✨بی نیاز
🌾منّت خدای را که بی نیاز مطلق است و صاحب رحمت.خدایی که میدهد و زیاد هم میدهد تا بلکه سیرابت سازد و دست نیاز به کس و ناکس،جز درگاهش دراز نکنی.
✨نفس زیاده خواهت را کنترل کن و به سراغش برو، با خوشحالی پذیرایت میشود و نیازت را پاسخ میگوید.
🌺هم توانگر است و هم دست بخشش دارد. سخاوتند است و مزهی موهبتش را تمام کائنات چشیدهاند و رحمت بیکرانش را دیدهاند.
🌷«وَرَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ» (انعام، ۱۳۳)
«و پروردگار تو بىنياز و صاحبِ رحمت است.»
💫بیاییم با خدایمان آشتی کنیم و لذت بودنش را در کنارمان درک کنیم.
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
🌷خواندن قرآن در حال بیهوشی
🌷علی انس با قرآنش به حدی که در حالت اغماء و موج گرفتگی هم قرآن میخواند.
🌼بعد از مجروحیت، حالش خوب نبود. مثل کسانی که صرع دارند، شروع می کرد به دست و پا زدن. اما در این حال شروع می کرد به خواندن قرآن.
✨در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان، بی هوش بود و با صدایی جان سوز قرآن می خواند و مردم و پرستارها بالای سرش جمع شده بودند و گریه می کردند.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شناخت روحیات
🍃هریک از زن و مرد باید در حد توان در پی شناخت روحیات همسر خود باشد.
برای نمونه مردان باید بدانند زنان دوست دارند شوهرشان به آنان ابراز محبت زبانی بکند یا زنان بدانند مردان دوست دارند گاهی تنها باشند.
🌾چنین روحیاتی اگر شناخته شود و مطابق با روحیه برخورد شود، مسلما اختلافات در زندگی کمتر خواهد شد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دارت
🍃نشانه گرفت، چشم چپش را بست تا دقیق تر ببیند. دستش را عقب برد و با تمام قدرت آن را پرتاپ کرد. تیر وسط سیبل خورد؛ جستی زد و گفت: «بردیم، بردیم.»
⚡️صدایی از اطرافش نشنید. به کنار خود نگاه کرد. سعید دست به سینه با اخم به سیبل خیره بود. سحر لبخند زنان به مادر نگاه میکرد؛ یکدفعه از جایش پرید: «بردیم هورا، بردیم.» سعید صدایش را کلفت کرد: «نخیر، قبول نیست. دو نفر به یِ نفر بود.»
🌾سحر چشم غرهای به سعید رفت. پایش را روی زمین کوبید: «خودت گفتی.» دست مادرش را گرفت: «مامان ببین جر زنی می کنه.» مادر روی موهای طلایی سحر دست کشید. دستش را دراز کرد، شانه سعید را گرفت و او را کنار سحر کشاند. خود را همقدشان کرد. چشمهای قهوهای اخمآلود سعید و سحر را طواف کرد و گفت: «داداشت راست میگه ما دو نفر بودیم؛ برای اینکه بازی منصفانه بشه وقتی بابا اومد یِ دور دیگه هم بازی می کنیم، باشه؟»
🍀چشمهای سحر و سعید همراه لبانشان خندید. آخ جون گویان به اتاقهایشان رفتند. مادر قد راست کرد. نگاهش دور سالن چرخ زد با دیدن اسباب بازی بچهها با صدای بلند گفت: «بچه ها اسباب بازی ها میگند مهمونی تموم شده ما رو ببرین خونه .»
💫بچهها مشغول جمع کردن اسباببازی ها شدند. مادر به ساعت نگاه کرد. زمان آمدن مرد خانه بود. به اتاق رفت. موهایش را شانه کرد و به خود عطر زد. با شنیدن صدای تیک در خانه، بچه ها را صدا زد: «بچه ها بابا اومد.» صدای دویدن بچهها لبخند بر لبش آورد. پدر سلام او را میان هیاهوی بچه ها جواب داد.
🍃سعید دست راست پدر را گرفت: «بابا بیا دارت بازی کنیم، باهم شکستشون میدیم.» سحر دست چپ پدر را گرفت: «نخیر من و بابا .»
🎋پدر هاج و واج به سعید و سحر نگاه کرد. ۸ ساعت کار تمام بدنش را کوفته بود. ابروهایش را درهم کرد با صدای بلند گفت: «چیه از راه نرسیده، بازی بازی درآوردین.»
🍃دست هایش را از میان دستان بچه ها بیرون کشید. سعید و سحر ساکت ایستادند. پدر کتش را درآورد و خودش را روی مبل پرت کرد. چشمهایش را بست. بچه ها با لب های آویزان به مادر خیره شدند. مادر با سر به بچه ها اشاره کرد تا بروند. آنها آرام و بی صدا به سمت اتاقهایشان رفتند.
🌾مادر سینی چایی را روی میز گذاشت، گفت: «خدا قوت، چایی بخور تا خستگیت رفع شه.» پدر در حال چایی خوردن سنگینی نگاه مادر را احساس کرد. رویش را به سمت او برگرداند. صورت خندان مادر مثل مسکن از خستگی اش کم کرد. گردنش تیر کشید با آخ گفت: «گردنم گرفت.» مادر فورا به پشت مبل رفت، گردن پدر را ماساژ داد. عضلات سفت شده گردنش با گرمای دستان مادر نرم شدند. مادر گفت: «بچهها کلی ذوق داشتن که باهات بازی کنن.»
💫بعد چند دقیقه ماساژ گردن شوهرش به آشپزخانه رفت. بچه ها را صدا زد تا سفره را بچینند. سعید و سحر بدون حرف زدن سفره را چیدند. دور سفره همگی نشستند و شام خوردند. پدر به صورت سحر و سعید نگاه کرد، سر به زیر و درهم بودند. سعید زودتر غذایش را تمام کرد. بشقابش را برداشت تا به آشپزخانه ببرد. پدر گفت: «دارتو بیار.» سعید ایستاد. به چیزی که شنیده بود، شک کرد. به چهره خوابآلود پدر نگاه کرد: «چی؟» سحر مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق رفت. صدایش از اتاق آمد که فریاد می زد: «بابا ما دو تا باهم.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✨آیینهی تمام نما
🌾تا چشم کار میکند خدا هست و خدا هست و خدا هست. بیخیال پنهان کاری،بیخیال دیده نشدن
همه جا هست و هیچ جا نیست از وجودش خالی.
✨عظمتش را ببین، وسعتش را تماشا کن و خود را در بست در اختیارش بدان.
🌺«وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ» (سورهی بقره،آیهی ۱۱۵)
❤️ لحظهای از لحظات زندگی بیوجود او نیست.
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
🌷دوستی با جوانهای لات خوبه؟
🍃علی سیفی زمانی که در شهر بود، با جوانهای علاف و بیکار محله طرح رفاقت میریخت. بعد آنها را به سمت مسجد و بسیج و کوه نوردی و فعالیت های فرهنگی می کشاند.
🌾با جوان های لات و لا ابالی برنامه قدم زنی در خیابان داشت. گاهی برخی از آنها را هم تنبیه می کرد. می گفت: «باید می زدم تا ادب شود. اینها تربیت نشدهاند، ما باید راه را نشان شان دهیم و هدایت شان کنیم.»
🌺در تجریش در یک دبیرستان پسرانه مشغول تدریس بود. دانش آموزی بود که با وضعی غیر عادی و آرایش کرده به مدرسه میآمد و بقیه معلم.ها او را به کلاس راه نمیدادند. وی پس از مدتی با او طرح دوستی ریخت و رفته رفته متحولش کرد تا این که پایش را به جبهه باز کرد.
در روزهای آخر زندگی می گفت: «آخر ما ماندیم و آن دانش آموز آرایش کرده به شهادت رسید. »
📚بیا مشهد، نویسنده و ناشر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،صفحات ۸۶-۸۷-۵۱-۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir