7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 وداع با ماه صفر💔
💔خداحافظ ماه عزا و ماتم...💔
💔خداحافظ ماه غم و ماتم...💔
💔خداحافظ سیاهی غم...💔
💔خداحافظ مشکی ماتم...💔
💔خداحافظ گریه و ماتم و شبهای روضه💔
🆔 @tanha_rahe_narafte
برخیز و کمی لبخند بزن.
غم را از خانه قلب رها کن.
نشاط را مهمان همیشگی قلب کن.
روزی دیگر را ببین که زنده هستی.
زنده بودنت برای دیدن زیبایی های جمال و جلال الهی است .
پس اوج بگیر تا به قرب برسی.
#صبح_طلوع
#به_قلم_الاله
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اهل قصه گفتن هستی؟
هر وقت مناسبتی پیش می آمد و وقت داشتند ـ که معمولا بعد از ناهار بود یا عصرها که چای یا میوه می خوردیم ـ قصه های شیرینی را به خصوص از قرآن و آثار ادبی فارسی برایمان نقل می کردند. پدر هیچ گاه وقت خود را تلف نمی کردند و در عین حال، خون گرم و اهل صحبت و خاطره بودند.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۱۱, به نقل از مجتبی مطهری، فرزند شهید]
#سیره_علما
#شهید_مرتضی_مطهری
#ارتباط_با_والدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️👶میزان محبت والدین باید به حدی باشد که رشد کافی جسمی و روانی فرزند را تامین کند.
🍃نه آن قدر کم که کودک سر خورده و افسرده بار بیاید و نه آن قدر زیاد که لوس شود و سلطهطلب.
#نکته_اخلاقی
#محبت
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بپر بپر
☘ مدتی بود که شکوفه خانم را ندیده و دلتنگش شده بود.
چادر گُلدار تیره اش را از سر چوب لباسی برداشت تا به همسایه اش سر بزند. همان پشت در صدای شکوفه خانم را شنید که پسرش سامان را دعوا میکرد! زنگ را زد و منتظر ماند تا در را باز کند. صدای کش کش دمپایی شکوفه خانم را، از داخل حیاط شنید که برای باز کردن در میآمد. در را باز کرد. بعد از سلام و خوش آمدگویی وارد خانه شد.
🌸 سامان گوشه دیوار اتاق، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته بود.
چشمانش پُر از ترس و رَدی از نَم اشکهای ریخته شده، درون آنها دیده میشد.
سرش را روی پاهایش گذاشت و همان جا خوابش برد.
☘ ماجرا را از شکوفه خانم پرسید.
او هم که منتظر چنین سؤالی بود با ناراحتی گفت: « میبینی تورو خدا یِدَقِّه نمیشه با بچّه تنهاش گذاشت. » و اشاره کرد به سامان.
به شکوفه خانم دلداری داد و گفت:
« این قد خودخوری نکن مگه چی شده؟»
ابروهای شکوفه خانم درهم رفت و ادامه داد:
« رفتم آشپزخونه مشغول آشپزی . گفتم حواست به بچه باشه!»
صورت شکوفه خانم هنوز برافروخته و تُن صدایش بالا بود.
ادامه داد: « صدای خنده هر دوتاشون به گوشم میرسید که یدفعه صدای گریه حلما بلند شد. با عجله به طرف اتاق دویدم. دیدم سامان اُفتاده رو بچه »
شکوفه خانم بلند شد و آهسته سامان را روی بالش کنار دیوار خواباند . با حالت تأسف گفت:
« آقاااا در حال بپر بپر روی تختی بود که بچه رو خوابونده بودم، یدفعه تعادلش بهم میخوره و رو بچه می اُفته. »
به او میگوید: « عزیزم آروم باش! خداروشکر بچه چیزیش نشده. »
☘ دستی به موهای خرمایی اش کشید و با انگشتان دستش به طرف بالا شانه کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:
« حالا که فکر میکنم میبینم همش تقصیر خودم بود. آخه اونم بچه هست. نمیبایست تنهاشون میذاشتم. »
به سامان نگاهی میکند و ادامه میدهد:
« چقد طفلکو دعوا کردم. »
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شماره۹۱
از : نوکری رو سیاه
به : ترجمان نبوت
بیشتر از اب تشنه لبیک بودی . افسوس که به جای افکارت ، زخم های تنت را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردت را بی آبی نامیدند .
قیامت بی تو غوغایی ندارد . شفاعت با تو معنا می یابد . گویا عالم قطره و تو دریایی .
ذرات جهان در عجب کار توست .
راهت ، کوتاهترین راه رسیدن به بهشت است .
ای حماسه ترین شاهنامه جهان ، بدان که (حسین) زیبا ترین نامی است که در شناسنامه بشر نوشته اند.
تو اورترین نام و نامدار ترین سردار بر چکاد روشنی ها هستی .
تفسیر بعثت ، محتاجم به گوشه نگاهی .....
🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴
#نامه_خاص
#مسابقه
#مناجات_با_معصومین
#امام_حسین علیهالسلام
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍ربیع
🌙ای ماه ربیع ! خوشا به سعادتت که
نامت را بهار گذاشتهاند.
💥براستی مگر جز تو بهارِ دیگری هست؟
پیامبر با قدومش تو را ربیع کرد.
💫 او که نور و آسمانی هست، به دنیای خاکی شکوه و آبرو بخشید.
و زینت بخش تو شد ای ماه شادی اهل بیت(علیهم السلام)
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خونه بزرگ داری یا کوچیک؟
🌱عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با خانه بزرگ.
آدرس را داده بود به آن آقا و رفته بود. طرف وقتی فهمید که خانه خانه فرمانده پایگاه است، زیر بار نمی رفت. با اصرار عباس تسلیم شد.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ ص۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 اصل و ریشه
✅ فرزندان در همه حال، وظیفه دارند به پدر و مادر خود احترام بگذارند؛ حتّی اگر از ناحیه آنها بی احترامی ببیند.
🔘همواره باید از والدین اطاعت کرد.
🔘تنها در زمانی اطاعت از پدر و مادر جایز نیست، که فرزند را وادار به کار حرامی کنند و یا از واجبی نهی کنند؛ چراکه اطاعت خداوند بر اطاعت همه کس مقدم هست.
🔘والدین بر فرزندان حقی دارند.
حق پدر این است که بدانی او اصل و ریشه توست؛ چون با نبود او تو هم نبودی. هر وقت موفقیتی و ویژگی خاصی و خوبی در خود دیدی، باید بدانی اصل آن متعلق به پدر هست. آنوقت خدا را شکر کن و از پدر قدردانی کن(۱)
📚 (۱) من لایحضره الفقیه، ج۲، ص۳۷۶
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️باند تبهکاران
☘کامران در حالی که ناخن دستهایش را می جوید به میز روبرویش خیره شد، به همان عکسهایی که برایش ارسال کرده بودند. دست و پایش لرزید و کاسه چشمانش مثل خون قرمز شد. صدای خس خس نفس های به شماره افتاده اش شنیده میشد. آن گروه تبهکار اسناد طبقه بندی شده مهم و حیاتی سازمان اداره کل بودجه کشور را از کامران خواستهاند. تهدید کردند در صورتی که تن به خواسته آنها ندهد، اسناد رشوهخواری او را در فضای مجازی پخش میکنند. کامران به فکر فرو رفت: « عکسها و فیلمها را چه کسی گرفته و دست آنها چه میکند؟! »
✨آبروی چندسالهاش در خطر بود. از صحبتهای سردسته آن گروه متوجه میشود یک باند بینالمللی و خطرناک هستند و با کسی شوخی ندارند.
🍃پسرش وارد خانه شد . برای رهایی از ترس و تنهایی، فکر و خیال تصمیم گرفت با پسرش صحبت کند. روی مبل کنار داوود نشست.
نگاهی به ساعت چرمی پشت دستش میکند. فقط دو ساعت به پایان مهلتش مانده بود. تپش قلبش بالا رفت. دوباره دلهره به جانش ریخته شده بود . چارهای نداشت باید با یکی حرف میزد تا کمی آرام شود و شاید راهی پیدا کند.
🌺خجالت میکشید از اینکه داوود بفهمد پدرش با تصویری که از او ساخته فرسنگها فاصله دارد. دل یک دل کرد. ماجرا را به او گفت.
🌸داوود با شنیدن ماجرا چیزی به روی خود نیاورد و گفت: «بابا نگران نباش. برادر دوستم جایی کار میکنه که با همین گروهها سروکار داره. بهش میگم کمکمون کنه. »
☘کامران با نگرانی به او گفت : «میترسم بلایی سر تو و مامانت بیارن. »
🌺داوود لبخند زد : «نه بابا مگه شهر هرته ! » آرامش داوود به او هم منتقل شد. داوود بعد از تماس با برادر دوستش ، او با یک تیم حرفهای به خانه شان آمد و اسناد جعلی را به او داد تا به تبهکاران بدهد.
🍃میان ساختمان سیاه و نیمه مخروبه بیرون شهر، تبهکاران را ملاقات کرد. سردسته تبهکاران نگاهی به اوراق انداخت. اسناد به صورت حرفهای جعل شده و با اصل آن مو نمیزدند. پلیس ساختمان را به محاصره در آورد و از پشت سر، محافظانِ باند تبهکار را غافلگیر کردند. وارد ساختمانِ نیمهکاره شدند. فرمانده اعلام کرد :« شما در محاصرهاید، راه فراری ندارین بدون هیچ مقاومتی اسلحههای خودتون رو زمین بذارید و تسلیم شید.»
🌸سردسته تبهکاران اسلحهاش را به سمت کامران نشانه گرفت؛ اما از پشت سر توسط یکی از مأموران نقش زمین شد.
☘با دستگیری سردسته ، بقیه گروه خود را تسلیم کردند. کامران از ساختمان مخروبه خارج شد، باورش نمیشد که زنده است. با دیدن داوود در آنجا اشک در چشمانش حلقه زد. او را در آغوش گرفت.
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲بیایید با هم دعا بخوانیم
🔹اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
🔸خدایا ، در این لحظه و در تمام لحظات ،سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولىّات ،حضرت حجّة بن الحسن ،که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد ،باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ،و همه از او فرمانبرى مىنمایند ،ساکن زمین گردانیده ،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
#کلیپ
#تولیدی_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مستغرق فی الله
نیست یارای زبان تا که کند مدح تو را
ای که آرامش هر روز و شب مولایی
ای که مُستَغرَقِ فِی الله تو را خوانده حسین
مدح تو بس که تو بانو، نوه ی زهرایی
ای سراپای تو یادآور زهرای بتول
اثر نُطق تو بر کون و مکان غالب بود
همچو زینب ز لب ات نُطق علی می ریزد
نطق تو تیغ علی بن ابی طالب بود
آنچه زینب همه دم کرد تماشا دیدی
همره زینب خود کوچه به کوچه رفتی
بر روی ناقه ی عریان به کنار اُسَرا
تا دل شام بلا تا دل کوفه رفتی
لیک ای راحتِ جان و تن ارباب، حسین
به فدای دلِ پُر غصه و احساسی تو
روضه هایت همه از علقمه دارد صحبت
عالَمی دیده دل و دیده ی عباسی تو
از در خیمه ی طفلان حرم تا به فرات
رفت آن ماه ولی تا به حرم بازنگشت
آری آری که علمدار حرم رفت که رفت
از بر علقمه سقّا به حرم بازنگشت
✒️ناصر شهریاری
🏴وفات حضرت سکینه سلاماللهعلیها تسلیت
#وفات_حضرت_سکینه سلاماللهعلیها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte