eitaa logo
مسار
342 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
578 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍نیمه‌ی دیگر 💯در عالم دوستی، یک دوست وفادار اجازه نمی‌دهد احدی پشت‌سر دوستش حرف بزند. 🔺همسرمان آن نیمه‌ی دیگر ماست. مسلما ما حواسمان به خودمان بیشتر از سایرین هست. 🔺وقتی که زندگی را زیر یک سقف آغاز می‌کنیم، آن‌وقت است که متعهد شده‌ایم. 🔺تعهد به اینکه؛ پشت سرش از او به بدی یاد نکنیم. در هر شرایطی در مورد او به خوبی حرف بزنیم. ❌مسلما زندگی بی‌مشکل به ندرت وجود دارد، خواه‌نا‌خواه اختلاف سلیقه سبب جر و بحث در زندگی مشترک می‌شود. ⭕️هنرمند کسی است که مشکل را، در خلوت با همسر حل‌وفصل کند و آن را به بیرون از خانه نکشاند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حسن یوسف 🍃باغ پر از سر و صدا و هیاهو بود. هر کس کاری انجام می‌داد. ملیحه دختر خاله‌ام میوه‌ها را شست و توی آبکش ریخت. دختر دایی منیژه هم شیرینی‌ها را با حوصله توی دیس‌ چید. من هم مشغول بازی، خوشحال از آن همه مهمان که باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. ☘خاله ثریا صدایم زد: «شهین! بیا تو اتاق، کارت دارم.» وقتی وارد اتاق شدم چادر سفیدی با گل‌های ریز صورتی سرم کرد. نمی‌دانستم این همه برو بیا برای مراسم عقدکنان من و پسرخاله‌ام است. ⚡️سه ماهی از مراسم ازدواج گذشت. ما تو عمارت باغ، با خاله زندگی می‌کردیم. یوسف دوازده سال از من بزرگ‌تر بود و من سیزده ساله، در حال و هوای شیطنت‌های کودکانه روزگار می‌گذراندم. 🌾آفتاب تازه غروب کرده بود که صدای در و هیاهوی مهمان‌ها به گوش رسید. شوهر خاله حاج نصرت با خوشرویی برای استقبال از مهمان‌ها جلوی در باغ رفت. 🍃یوسف پسرخاله‌ام سینی چای را از من گرفت و به مهمان‌ها تعارف کرد. خاله ثریا نگاهی به من کرد و گفت: «شهین! برو یه کمی اسفند بریز تو آتیش، من نباید هی بهت بگم! » ☘یک مشت اسفند از آشپزخانه برداشتم به سمت اجاق رفتم، این قدر از حرف خاله ناراحت بودم که شاخه خشکیده جلوی پایم را ندیدم. یکدفعه با صورت به سمت دیگ مسی برنج روی اجاق پرت شدم. دستم را بلند کردم تا به دیوار داغ کنار اجاق بگذارم که یکی از پشت پیراهنم را گرفت و به عقب کشید. سرم را به عقب چرخاندم که چشم تو چشم یوسف شدم، آرام گفت:«خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد، شهین حالت خوبه؟» ✨خاله با اخم نگاهم کرد. من از ترس زبانم بند رفته بود؛ اما یوسف رو به پدرش گفت: «آقاجان با اجازه‌تون، خونه‌ی پنجره چوبی رو دستی بکشم؟» 🍃حاج نصرت با رفتن ما از عمارت باغ موافقت کرد و گفت: «از شریک زندگیت، مراقبت کن اگه تو زندگی انصاف داشته باشی، همیشه تو شادی و غم‌ها کنارت می‌مونه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک‌های بامعرفت 🔹می‌گفت: زیارت عاشورا که می‌خواندم حال عجیبی پیدا می‌کردم، خصوصاً وقتی به لعن‌هایش می‌رسیدم با بغض آمیخته به غیض از ته دل شمر و ... را طوری لعن می‌کردم که باورم می‌شد بی‌شک مصداق این جمله باشم "یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظيما" به خود می‌گفتم قطعا اگر در کربلا بودم بندگی خدا را به بندگی شیطان ترجیح می‌دادم و در کنار مولایم حسین علیه‌السلام قرار می‌گرفتم. 🍁تا اینکه جایی خواندم "شمر ملعون قبل از اینکه به سپاه کفر ملحق شود در جنگ صفین در رکاب مولا علی علیه‌السلام بوده و حتی پای پیاده چندین بار به سفر حج رفته و ..." ذهن و روحم کلا به هم ریخته بود و در مورد محکم بودن اعتقاد خودم نیز به تردید افتاده‌بودم. ✨بالاخره دردم را با بزرگی در میان گذاشتم، سخنانش مثل آب روی آتش آرامم کرد، می‌گفت: "شمر حتی برای بودن در رکاب مولا علی‌علیه‌السلام نیز به نیت‌های شیطانی چنگ می‌زد و با اهداف دنیوی دور و بر امام بود، خیلی‌ها وقتی دیدند امام علی‌علیه‌السلام با دنیا اندوزی بیگانه است و در کنار ایشان نمی‌توانند مالک دنیا و مادیات شوند، ایشان را رها کردند." 🍂اکنون باز هم موقع خواندن زیارت عاشورا همان بغض و غیض سراغم می‌آید اما بغضی عاشقانه با غیضی آگاهانه... چه خوب است که اشک‌هایمان برای اهل بیت نیز، اشک‌هایی گویای معرفت باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🖤حسینیه شهید علی صیاد شیرازی 🔺خانه‌دار شدن شهید صیاد طول و تفصیل دارد. بالاخره بعد از کش و قوس‌ها و چانه‌زنی‌های فراوان صیاد را راضی کردیم که ماشینش را بفروشد و خرج خانه کند. با کمک چند نفر از همکاران خانه را برایش آماده کردیم. قرار شد با خودش برویم و خانه را ببینیم. رفتیم. خوب همه‌جا رو بازدید کرد. حیاط، طبقه‌های بالا و زیر زمین که یک سالن وسیع داشت و یک اتاق کوچک‌تر. 🔺 خانه تازه رنگ‌شده بود و موکت هم نداشت. برگشت یکی از بچه‌ها را صدا کرد و گفت: «آقای جمشیدی! برو بازار چندمتر پرچم بگیر و بیار دور تا دور این اتاق نصب کن. از این پارچه هایی که روش شعر نوشته‌شده؛ “باز این چه شورش است” از همون‌ها بگیر و بیار.» 🔺من و تیمسار از گیجی به‌ هم نگاه کردیم که صیاد چه کار می‌خواهد بکند. 🔺گفت: «از این سالن استفاده شخصی نمی‌کنیم. این‌جا می‌شه حسینیه که همان هم شد. شب‌های اول هر ماه مراسم عزاداری امام حسین و ائمه را آن‌جا برگزار می‌کرد. خودش جارو دست می‌گرفت و قبل‌ از آمدن مهمان‌ها، حیاط و پیاده‌روی جلوی در را آب‌وجارو می‌کرد. هرچه اصرار می‌کردم که «حاج‌آقا! بدید من جارو می‌کنم»، فایده نداشت. 🔺وقتی هم که مهمان‌ها می‌آمدند، کفش‌ها را جفت می‌کرد. بعد می‌آمد توی سالن؛ همان کنار در دو زانو می‌نشست. 📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی. نویسنده: فاطمه غفاری، صفحات ۲۰۴-۲۰۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زیاد بوسیدن ❌کودکش را نمی‌بوسید. وقتی به پیامبر گفت: «فرزندانم را هرگز نبوسیده‌ام! » پیامبر فرمودند: «هر کس رحم نکند بر او رحم نمی شود... »۱ 💯بوسیدن فرزند فواید زیادی را به همراه دارد. از آن‌جمله می‌توان موارد زیر را برشمرد: ⭕️ تندخویی او را کاهش می‌دهد. 🔺انرژی زیادی او را خالی می‌کند. ⭕️ موجب افزایش رابطه عمیق محبتی بین فرزند و پدر ومادر می‌شود. 🔺ضریب احساس امنیت فرزند را بالا می‌برد. ⭕️ اشتهای خورد و خوراک فرزند را زیاد می‌کند. 🔺سبب آرامش روح و روان او می‌شود. ⭕️ فرمانپذیری و گوش‌به‌حرف بودن او را بالا می‌برد. 🔺زمان مناسبی‌ست تا پدر و مادر، نکات تربیتی خود را به فرزند آموزش دهند. 💥نکته طلایی: فرزندان خود را زیاد ببوسید. 🔹زیرا امام صادق علیه‌السلام فرمودند: فرزندان خود را زیاد ببوسید، به درستی که برای هر بوسه‌ای درجه‌ای برای شما در بهشت به اندازۀ مسیر پانصد سال خواهد بود. ۲ 📚۱. بحارالانوار، ج۱۰۴، ص۹۳. 📚۲. وسائل الشیعة، ج ۱، ص ۴۸۵. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شکوفه شادی 🍃دختر چهار ساله با موی دم اسبی از آسانسور خارج شد. سارا کالسکه‌‌ی کوچک را به بیرون هل داد. توی آن عروسکی با موهای طلایی و خرس قهوه‌ای رنگ بود. سارا رو به دخترش گفت: «خودت، تو پارکینگ بازی کن! من خونه خیلی کار دارم.» ☘مهسا با عروسک و خرس قهوه‌ای رنگ مشغول بازی شد. او با کالسکه، وسط پارکینگ مقابل در ورودی ایستاده بود. همان لحظه ماشین سِراتو سفید رنگی می‌خواست داخل پارکینگ شود که مهسا با صدای بوق پی در پی ماشین سرش را بلند کرد و از ترس جیغی بلند کشید. ✨سارا سراسیمه از واحد طبقه اول، خودش را به پارکینگ رساند. مهسا و کالسکه را از سر راه ماشین برداشت و به سمت آسانسور رفت. 🎋وقتی در طبقه‌شان از آسانسور خارج شد، نظافتچی ساختمان را دید. زن جوانی که هر هفته شنبه‌ها برای نظافت راه پله‌ها به ساختمان آن‌ها می‌آمد. 🌾ناگهان صدای خنده‌، توجه سارا را جلب کرد. نگاهی به زن نظافتچی انداخت. دختر سه ‌ساله‌ای که روی یک تکه موکت کوچک روی اولین پله نشسته بود. زینب رو به مادرش گفت: «مامان! بعد از این‌جا، کجا میریم؟ » 🍀_امروز دیگه هیچ جا نمیریم عزیزدلم! شنبه‌ها روز خاله بازیه. ⚡️یک مرتبه مهسا با خوشحالی به طرف آن‌ها رفت و گفت: «خاله! با دخترتون بازی کنم؟» زن نظافتچی گفت: «سلام دختر خوب، از مامانت اجازه بگیر، بیا بازی کن.» 🍃سارا سرش را به عنوان رضایت تکان داد. مهسا با خوشحالی به سمت آن‌ها رفت؛ اما زینب یک دفعه از مادرش پرسید: «فردا کجا میریم؟ » مادرش با ذوق جواب داد: «فردا صبح میریم اونجا که یه بار من، رو پله‌هاش سر خوردم! مثل بستنی ولو شدم رو زمین. » 🌾زینب از خنده ریسه رفت. سارا مکثی کرد بعد داخل واحدشان شد. ظرفی از پاستیل و چوب شور برای بچه‌ها آورد. ☘سارا در دلش این مادرانگی را تحسین کرد؛ زیرا زن نظافتچی با هنر مادرانه در وسط کارِ سخت، دنیای شاد وشیرین برای فرزندش می‌ساخت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله الرحمن الرحیم 🔍کدام علل سبب شکل گیری نهضت حسینی شد؟ : ۱.مخالفت با بیعت: یزید از حاکم مدینه، ولید بن عتبه بن ابی سفیان خواست برای خلافتش از امام بیعت بگیرد.* امام حسین علیه‌السلام به شدت مخالف کرد تا بدعت مورثی سلطنت که معاویه پایه‌گذار آن بود از بنیان ویران شود. 💥فشار حاکم مدینه سبب شد امام ۲۸ رجب همراه خانواده و گروهی از بنی هاشم، مدینه را به سوی مکه ترک نماید. 💡هجرت به مکه بدین جهت بود که امام آزادانه و در کمال امنیت دیدگاه‌های خود را برای مسلمانان بیان کند. موسم حج بهترین زمان برای انتقال دیدگاه و مخالفت با دستگاه اموی و یزید بود. امام می‌‌خواست با گروه‌های مختلف سرتاسر مملکت اسلامی از جمله کوفه و بصره در ارتباط باشد. ✅بنابر این هجرت امام از مدینه به مکه، ماهیت عکس العملی در برابر خواسته نامشروع حکومت برای بیعت با یزید بود. 📚*مهدی پیشوایی، سیره پیشوایان، ص ۱۷۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارادت به امام حسین علیه‌السلام 🍃مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر تعطیل شده بود. حاج قاسم مرا دید و پرسید: «پس زیارت عاشورا چه شده؟ » ☘گفتم به علت نبود مداح خوش صدا تعطیل است. حرفم را برید و گفت: «این هم شد دلیل. در جبهه اسلام، عَلَم زیارت عاشورا نباید بر زمین بماند. » 🌾از آن به بعد، هر وقت می‌آمد و می‌دید که لنگ مداحیم، خودش میکروفون را بر می داشت و شروع می کرد: «السلام علیک یا ابا عبد الله. » راوی: مهدی صوفی 📚خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۰۱. (به نقل از کتاب نگین هامون، احمد دهقان، ص ۱۳۵) 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️نمک زندگی 📌صحبت کردن با پدر و مادر بعد از تمام شدن دعوایشان راه‌کار خوب و مناسبی‌ست. 💯وقتی شما احساسات خود را بیان می‌کنید، موقعیتی را ایجاد کرده‌اید تا آن‌ها هم احساسات خود را بیان کنند. 🔺همچنین والدین غیرمستقیم یاد می‌گیرند انسان‌ها می‌توانند حرف‌های درونشان را بدون تنش و درگیری با هم درمیان بگذارند. اگر با شما حرف نزدند به آن‌ها پیشنهاد بدهید به مشاور خانواده سربزنند تا راه‌حلی برای مشکل‌شان دریافت کنند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تشویش خاطر 🍃چهره‌اش رنگ پریده و خسته بود. دستی لای موهای کوتاه پشت سرش کشید. از کارگاه بیرون آمد. ماشین سعید را آن طرف خیابان دید.‌ برادرش از داخل ماشین دستی تکان داد و صدا زد: «احمد! بیا دیگه.» ☘سعید کارمند بود، مرخصی ساعتی گرفت تا برادرش را در کارگاه نجاری ببیند. به همین خاطر وقتی احمد برای ناهار به خانه می‌رفت، متوجه سعید شد. ⚡️احمد به سمت ماشین رفت؛ اما سعید با شیطنت نگاهی به او انداخت. یک مرتبه ماشین را روشن کرد. در حالی که سرش را از پنجره بیرون آورده بود: «اصلا وقت ندارم ... میرم، خودت بیا. » 🍂احمد از حرف او شوکه شد. خیره نگاهش کرد و چیزی نگفت و راه افتاد؛ هنوز به انتهای خیابان نرسیده بود که ماشینی با شتاب جلوی پایش ترمز کرد. ⚡️_داداش احمد! می‌خواستم سر به سرت بزارم. 🍃احمد پوفی کشید و در ماشین را باز کرد روی صندلی جلو نشست. سرش را به سمت سعید چرخاند و گفت: «فک کردم می‌خوای پیاده بیام خونه؛ تا تنبیه بشم.» ☘شب گذشته بعد از این‌ که مادر سفره‌ی شام را جمع کرد. رو به همسرش گفت: «کی بریم خرید نذری ماه محرم؟» 🎋_حسابدار احمده. 🍁احمد با کلامی تند رو به پدرش گفت:« دخل و خرج با هم جور نیست، شما که از وضع کارگاه با خبری پدر من!» ✨پدر نگاهش را از احمد گرفت و دیگر چیزی نگفت، از جایش بلند شد و به سمت حیاط رفت. 🌾سعید از رفتار دیشب برادرش ناراحت بود؛ نفس عمیقی‌ کشید: «البته بگم، دیشب تند رفتی. من و تو باید با هم دیگه به پدر و مادرمون خدمت کنیم. » 🍃احمد سرش را به سمت پنجره چرخاند و به بیرون خیره شد. دقایقی سکوت، فضای‌ ماشین را پر کرد. سعید از برادرش پرسید: «چرا ناراحتی؟! » 🍀_هر سال وقتی ماه محرم میشد، بابا نذری می‌داد. الان چند وقته کارگاه سفارش نگرفته. ✨_خب برادر من! برای همین میگم تند رفتی، تو نباید پیش مامان و بابا اون شکلی می‌گفتی، پس‌اندازی دارم، برای همین وقت‌‌هاست. 🍃احمد در دلش گفت: «از نگرانی، دل بابامو شکستم، خدایا! حالا چی کار کنم؟» 🌾احمد با صدای سعید به خودش آمد: «این کارت رو بگیر، با مامان و بابا برو خرید برای مراسم عزاداری ابا عبدالله (علیه‌السلام). » 🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله الرحمن الرحیم 🔍 کدام علل سبب شکل گیری نهضت حسینی شد؟ ؛ 🍃امام حسین علیه‌السلام تا هشتم ذیحجه در مکه مشغول فعالیت و تبلیغ دیدگاه خویش بود. حضرت روز هشتم ذیحجه یعنی «یوم الترویه» از مکه خارج شد.۱ ✨اعمال حج با احرام در مکه و وقوف در عرفات شروع می‌شود یعنی از شب نهم ذیحجه بنابراین امام وارد اعمال حج نشده بود تا بخواهد حجش را نیمه تمام رها کند. ✅امام به خاطر خطر جانی و احتمال ترور شدن از مکه با همراهانش خارج و به سوی عراق حرکت کرد. 🌾امام حسین علیه‌السلام در جواب ابن عباس فرمود: «کشته شدن در مکانی دیگر برای من دوست داشتنی‌تر از کشته شدن در مکه است.»۲ ۱.ابو مخنف ازدی، وقعة الطف، ص ۱۴۷ ۲.ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج ۸، ص ۱۵۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🥀دریافت مژده شهادت از امام حسین (ع) 🍃حسین برای شهید شدن خیلی عجله داشت. می‌ترسید از قافله شهدا جا بماند؛ اما روزی حرفی عجیب زد. گفت: «دیگر ترسی از شهید نشدن ندارم. » ☘گفتم: «تو که تا دیروز خیلی دلواپس بودی. » 🌸گفت: «در عالم رؤیا رفتم سمت خیمه امام حسین (ع). محافظش راه نداد. » 🌾گفت: «اگر سؤالی داری بنویس. نوشتم آیا من شهید می‌شوم. جواب آمد که شما حتما شهید می‌شوید. » راوی: سردار حسین کهن سال 📚خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۰۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte