✍️مرد خانواده
🍃پدرم همیشه میگفت تنها چیزی که ارزش زندگی را دارد، خانواده است. پدرم راست میگفت ولی من اون وقتها که جوان خامی بیش نبودم، باورم نمیشد. یعنی حقیقتش فکر نمیکردم مردی به آن قدبلندی با سینهای ستبر با آن صدای کلفتش، اینقدر پیش خانواده اش متواضع باشد. ولی اینگونه بود.
☘️هربار که واردخانه میشد اگر مادرم با آن جثه ی نحیف و کوچک سمتش نمی آمد، او دور خانه میگشت تا بالاخره پیداش میکرد. سلام گرمی می داد. بوسه ای روی گونه اش می کاشت. بعد ما بچه ها به نوبت سراغش می رفتیم و دستش را می بوسیدیم.
🌾پدرم مهربان بود. اما سبیلهای کلفت و صدایی خشدار داشت که ابهت خاصی در دل همه ی ما ایجاد کرده بود. با این وجود، پای درد دل همهی ما مینشست. هر روز چند دقیقهای با هرکداممان بازی می کرد. حتی با خواهر کوچکم که خیلی چیزی سرش نمیشد، آن قدر بازی کرده بود که گل یا پوچ را یاد گرفته بود.
🍃ولی با همهی عشقی که پدرم به خانواده داشت، یک روز از روزهای پاییز، وقتی لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت، هرگز برنگشت. ماجرا از این قرار بود که زنان و مردانی بر سر ناموس به خیابان ریخته بودند و همه چیز را آتش میزدند. شاید هم بهتر است بگویم همه کس را. پدرم یکی از همانها بود که دورش جمع شده بودند و او در میان حلقه شان، میسوخت. فیلمش را بارها و بارها دیدم.
🍀چندسالی از آن روزها گذشته است. مادرم هنوز قامتش از داغ پدر، خم است و من سعی میکنم مثل او عاشق خانواده و ناموس و امنیت خانواده ام باشم.
#ارتباط_با_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️بدعهدی
🌱آفریدگارت تو را هدفمند خلق کرد و قول گرفت که سازنده و مفید باشی نه ویرانگر.
باعث افتخارش باشی و مطیع امرش، نه باعث آزار و شرمندگیاش.
⚡️ میگویی به دنبال اصلاح و ایجاد ارزشها هستی در حالیکه فقط به خواستههای پلیدت میاندیشی.
بهانهی مناسبی برای پیشبرد اهداف نامبارک خویش نداری.
✨ و إِذا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قالُوا إِِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ"
هرگاه به آنان(منافقان)گفته شود در زمين فساد نكنيد،مىگويند:همانا ما اصلاحگريم.
⁉️از کدام اصلاح سخن میگویی؟ اصلاحی که خواب و آسایش هم نوعانت را از دستشان میگیری و اموالشان را غارت میکنی؟! با این کار، بیشتر به خودت آسیب میزنی تا دیگران!
به خودت بیا و دست از آشوب و فتنهگری بردار و این قدر عهد شکنی نکن.
📖آیهی ۱۱،سورهی مبارکهی بقره
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بزرگداشت ائمه معصومین (ع)
🌷شهید مجید شهریاری
🍃استاد شهریاری زمان تولد ائمه علیهم السلام، همیشه در اتاقش شکلات داشت و به ما تعارف میکرد.
☘️یکبار که شکلات تعارف میکرد، پرسیدم: «استاد به چه مناسبتی؟» گفت: «تولد امام هادی.»
💫با اینکه همه ائمه مقامشان با هم یکسان است و یک نور واحد هستند؛ ولی دانشکده این را رعایت نمیکرد. مثلاً برای تولد حضرت علی علیهالسلام کلی شیرینی و شربت و گل پخش میکرد، ولی برای میلاد بقیه ائمه کاری نمیکرد.
🌾دکتر اما میگفت: «اینقدر تنی و ناتنی نکنید. بهعنوان کسی که اعتقاد داره، لااقل شکلات پخش کنید که همه بفهمن تولده.»
📚 استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. نویسنده: فاطمه شایان پویا،صفحه ۱۵۳-۱۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_شهریاری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
❌دخالت بیجا ممنوع
⭕️گاهی بین بچهها سر یک مسئلهای بحثودعوا پیش میآید. در چنین مواقعی والدین نباید سریع دخالت کنند. هر چند که فرزند بزرگتر به کوچکتر زور بگوید.
💯چون دخالت بیجای والدین سبب می شود فرزند کوچکتر دیگر نتواند از خود دفاع کند و فرزند بزرگتر هم حس کند والدین فقط از فرزند کوچکتر دفاع می کنند.
🔺مطمئن باشید اکثر مواقع بعد از یک بحث کوتاه، فرزندان با هم کنار میآیند.
💥نکته: تا جایی که خطری برایشان ایجاد نمی شود بگذارید خودشان مشکلاتشان را حل کنند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ ناهنجار
🍃واژهی ناهنجار به پسری برچسب خورده بود که محمد نام داشت. پسری ۹ ساله با صورتی لاغر موهای سیاه و صاف. در کلاس سوم دبستان درس میخواند، وضعیت درسیاش آنقدر خراب بود که تمام همکلاسیهایش، لقب خِنگ به او داده بودند و مسخرهاش میکردند.
☘️به جز سه، چهار تا از الفبای فارسی را در طول سه سال تحصیل، یاد نگرفته بود.
سطح سواد پدر و مادرش تعریفی نداشت، پدر رانندهی کامیون بود و مادر،خانه دارِ بیسواد. البته یک دختربچهای غیر از محمد داشتند.
💫 محمد هم از نظر درسی ضعیف بود و هم از نظر انضباط. با همهی هم شاگردیهایش دعوا میکرد در گوشهی حیاط مدرسه به جان سعید افتاده بود. یقهی پیراهنش پاره و صورت سعید خونی شد. چند نفر از شاگردان مدرسه با نگرانی به محمد و سعید زل زده بودند؛ امّا تعدادی هم به ادامهی دعوا تشویقشان میکردند. معلم از دست کارهای این پسر خسته شده بود، مدام شکایتش را پیش ناظم و مدیر مدرسه میبرد و ایشان هم، هر روز تنبیهش میکردند.
🎋انگار این پسر عاشق تنبیه بدنی بود و تا کتک نوش جان نمیکرد آرام نمیگرفت.
مادرش میآمد دم در کلاس و به معلمش میگفت: «کتکش بزن تا عاقل شود و درس بخواند، بیخبر از اینکه دارد شخصیت بچهاش را نابود میکند.»
⚡️پسر بیچاره، از پدر و مادرش، نه محبتی میدید و نه درک و فهمی. وجودش سرشار از استرس و آشفتگی بود. با ناخنش پشت دستش میکشید. متاسفانه مدرسه مشاور نداشت تا به داد دانش آموزان مشکل دار برسد.
🌾معلم روزی اولیای محمد را به مدرسه دعوت کرد.علّت مشکل درسی و اخلاقی پسرشان را جویا شد، بعد از کلی صحبت، آدرس مرکز مشاورهای را در اختیارشان گذاشت تا برای رفع مشکل پسرشان کاری کنند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ تشکر
💥هر بار همدیگر را میدیدیم زبان به اعتراض میگشود و از نداشتههایش میگفت. اینقدر حرف میزد تا اینکه به جای او، من احساس خستگی میکردم، دوستم فاطمه را میگویم.
یکبار حوصلهام را سر برد، گفتم: «فاطمه جان حواست هست که فقط از نداشتهها میگویی؟خداوند نعمتهای باارزش زیادی را در اختیارت نهاده است و گفته ناسپاسی نکن که از دستشان خواهی داد،از کنارشان بیخیال عبور میکنی و ندیدشان میگیری.»
✨فاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ
بنابراين،مرا ياد كنيد [تا] شما را ياد كنم؛ و مرا سپاس گزاريد، و[نعمتهاى بيشمار] مرا ناسپاسى نكنيد.
💡وقتی برای کسی، کاری میکنی دلت میخواهد قدر دانت باشد و مراتب سپاس را به جا آورد؛ چرا خودت این همه موجودیت را شکرگزار نیستی؟
🙏از ولی نعمتت ممنون باش که هر صبحگاه با نَفَسی تازه قدم به زندگیات میگذاری.
🌱تو که نعمت میخواهی، فراوان هم میخواهی پس ذکر منّت خدایِ عزَّ و جلّّ را شعار خود کن و طاعتش را به جای آور که از نزدیکانش باشی و با سپاسگزاریش، فراوانی نعمت را لمس کنی.
📖سورهی بقره،آیهی ۱۵۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اذان وسط بازی شمشیربازی
🍃عبدالله از همان بچگی عاشق اذان بود. وقتی که در همان پنج شش سالگی مشغول بازی شمشیر بازی بود، وقتی متوجه می شد وقت اذان ظهر شده است، بازی را در همان گرماگرمش رها می کرد. شمشیر چوبیاش را میانداخت و بالای درخت توت میرفت. پیراهنش را در میآورد و با صدای بلند اذان میگفت.
☘️این رفتار آن قدر تکرار شد که رفته رفته اهل خانه و سپس در و همسایه ها او را بلال نامیدند. منطقه هم که رفته بود. شب جمعهای بود که هنگام غروب هوای اذان گفتن کرد. وقتی فرمانده صدای اذانش را شنید، خیلی به وجد آمده بود. گفت: «کاش زودتر کشفت کرده بودم. از فردا دیگر از بلند گو اذان پخش نمیشود. خودت باید زحمتش را بکشی.»
📚 سی و ششمین روز ؛ زندگی نامه شهید عبد الله صادق. نوشته: سیمین وهاب زاده مرتضوی، صفحه ۱۵-۱۷ و ۹۸-۹۹
#سیره_شهدا
#شهید_عبداللهصادق
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💡برکت زندگی
💯 اگر میخواهید عمری طولانی و روزی زیادی داشته باشید،
با پدر و مادر خود مهربان باشید.
با آنها به نیکی رفتار کنید.
🔘 از پدر و مادر دوری نکنید. گاهی سراغشان بروید و کارهای که در توان آنها نیست را انجام دهید.
❌دوری کردن از پدر و مادر و قطع صله رحم عمر را کوتاه و برکت را از زندگی میبرد.
💎چنانچه حضرت رسول تاکید کردند بر نیکی به پدر و مادر و صله رحم
🔹میفرمایند:
کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم به جا آورد.*
📚*کنزالعمال،ج۱۶،ص۴۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مادربزرگ
🍃صدای تقتق عصایش روی سنگفرش حیاط خانهاش هنوز در گوشم میپیچد. وقتی مادربزرگ سرحال و رویپای خودش بود و به قول معروف از پس خودش برمیآمد، دوروبرش شلوغ میشد. خصوصا روزهای جمعه همهی ما از گوشه گوشهی شهر خانه او جمع میشدیم.
☘️چقدر خوش میگذشت. ما بچهها توی حیاط بازی میکردیم. دخترها لیلی بازی و ما پسرها توپبازی. شیطنت ما پسرها وقتی که گُل میکرد از عمد توپ را به طرف بازی دخترها میانداختیم تا داد و هوارشان گوش فلک را کَر کند. بعد هِرهِر و کِرکِر میخندیدیم.
✨ بزرگترها هم همیشه خدا از دخترها دفاع میکردند. زهر چشمی از ما پسرها میگرفتند آن سرش ناپیدا؛ اما این اواخر دیگر مادربزرگ سرحال نبود. همه دوروبرش را خالی کردند به جز پدر که بیشتر از قبل به او سر میزد و هوایش را داشت. به ما هم سفارش او را میکرد.
🌾آخریها او را با خود به خانهمان آورد تا برای همیشه پیش ما بماند. خیلی ذوق کردم؛ ولی زیاد پیشمان نماند. روزهای آخر به سختی نفس میکشید. خوب یادم است یک روز پدر نگاهی به من کرد و گفت: «علیجون بابا! میخوام مادربزرگ رو ببرم دکتر، تو هم بیا.»
🍃خیابان پر از ماشین بود. ترافیک غوغا میکرد. بعضیها دستشان را روی بوق ماشین گذاشته و روی اعصاب بودند. مادربزرگ ناله میکرد. وقتی ماشین را پارک کردیم، پدر دست او را گرفت به طرف ساختمان پزشکان رفت. وارد ساختمان شدیم. دکمه آسانسور را زدم.
💫 انگار برقها رفته بود و یا شاید آسانسور خراب بود، درست یادم نیست. فقط یادم هست پدر آهی کشید. طبق عادتش وقتی کلافه میشد، انگشتها را در موهایش فرو برد. ناگهان چشمانش برقی زد. دفترچه بیمه مادربزرگ را دست من داد. مادر بزرگ را روی پشتش گذاشت و پلهها را بالا رفت. مادربزرگ هم با آن حال ناخوش میگفت: «عباس فدات بشم زشته منو بذار پایین.» بابا لبهایش کش آمده بودند. به نظر میرسید آنجا نبود و روی ابرها پرواز میکرد. آن روز به داشتن چنین بابایی به خود بالیدم. بابایی قوی و مهربان! توی دل آرزو کردم منم مثل بابا بشوم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا می خواهیم حجاب اجباری رو برداریم! خب دقیقا بگین تا کجا ؟
😊 آره تا کجا دیگه راضی میشین؟! چون بالاخره اگر روسری هم بره بازم مانتو و پیراهن و شلوار اجباریه دیگه، نیست؟
اگر اونم بره ته تهش چیه؟ چون تو هر چی بگی بازم هستن کسایی که بگن اونم اجباریه و تو رو خدا اجبار نذارین😳 دیگه ...
این کلیپ طنز رو ببینیم👆
⭕️ به پویش بصیرت و #سواد_رسانه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2438660128C8e56fae07a
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ رفاهزدگی
✨ إنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ
َكَانُوا يُصِرُّونَ عَلَي الْحِنثِ الْعَظِيمِ
وَكَانُوا يَقُولُونَ أَئِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَاباً وَعِظَاماً أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ؛
البتّه آنان پيش از اين (در دنيا) نازپرورده و خوشگذران بودند.
و همواره بر گناه بزرگ پافشارى مى كردند.
و پيوسته مى گفتند: آيا هنگامى كه ما مرديم و به صورت خاك و استخوان شديم. آيا حتماً ما برانگيخته مى شويم؟*
🔸اصحاب شمال در قرآن، همان مرفهین بیدرد هستند.
مرفهینی که:
🎞سکانساول:
رفاهزدگی، عیاشی و خوشگذرانی سبکزندگیشان است. از نعمت استفاده میکنند و صاحب نعمت را فراموش کردهاند.
🎞سکانسدوم:
مست و مغرورند. عامل فساد و گمراهی، جامعه و مردم آن هستند.
🎞سکانسسوم:
اصرار و پافشاری بر گناه بزرگ دارند. رفاهزدگی و غفلت، بستر گناه را برایشان مهیا کرده است.
🎞سکانسچهارم:
قیامت را تکذیب و انکار میکنند.
📽پردهیآخر:
پذیرای آنان در روز قیامت، جهنم و عذابهای دردناکش است.
📖سوره واقعه، آیات ۴۵ تا ۴٧.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨پیادهروی اربعین
🍃هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه خانه آمد. گفت: «وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند.
🍂چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگشان و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.
🌾مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که میرفت حرم دیر بر میگشت آن هم با چشمهای خون. رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید.
☘️پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین یا حسین بود و اشک و ناله.
💫وقتی میخواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.» او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.
📚مجید بربری؛ زندگی داستانی حرّ مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی، نویسنده: کبری خدا بخش دهقی،صفحه ۷۶-۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_مجید_قربانخانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سیاستزنانه
🌹دمدمای آمدن همسرتان کارها را به سرانجام برسانید. کمی به خودتان برسید. صدای پا و در زدن او را که شنیدید، به استقبالش بروید.
💡لحظاتی همهچیز را رها کنید. کنارش بنشینید و از او پذیرایی کنید.
اهمیت دادن به حضور همسر، اثر معجزهگری در محبوب شدن و آرامش شما دارد.
✅امتحان یهویی:
امتحانکن! امتحانش مجانیست.
محبوبیت و آرامش چیز کمی نیست و ارزشش را دارد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بلاتکلیفی
🍃روزها از پی هم سپری میشدند. عباس و سمیه، به زندگیشان ادامه میدادند، با جان و دل کار میکردند و برای تکمیل کم و کسر خانه و کاشانهشان میکوشیدند.
☘️سالها بود ازدواج کرده بودند؛ ولی خواست خدا این بود که فرزندی نداشته باشند. از همان سالهای اول زندگی، برای بچّهدار شدن، دوا و دکتر را شروع کرده بودند. از این دکتر به آن دکتر میرفتند و برای نتیجه گرفتن، انواع و اقسام دارو و درمان را امتحان میکردند.
🍂از یک طرف بچه نداشتن و درمان بینتیجه سمیه را آزار میداد و از طرف دیگر، زخم زبانها و حرفهای نیشدار مردم، سوهان روحش بود. یکی میگفت: «بچه از بهزیستی بیاورید، دیگری آدرس دکتر میداد و آنیکی آدرس دعانویس و رمّال.» بالاخره هر کسی ساز خود را میزد و آنها میرقصیدند؛ ولی تا کی باید برقصند؟
🎋عباس برای حفظ ظاهر، حرفی بر زبان نمیآورد، بعد از گذشت چند سال، گاهی زمزمهی ازدواج مجدد از زبان او شنیده میشد. سمیه غصّه میخورد که چرا از این نعمت خدا بینصیب است؛ ولی گاهی هم خوشحال بود که مسئولیت تربیت فرزند در این شرایط سخت و بحرانی جامعه را ندارد، با داشتن بچه باید نگران خیلی مسائل میشد.
🍃یک روز نشست با خودش فکر کرد که تا پایان عُمر نمیتوانم با دلهره سر کنم، به خود نهیب زد که دیگر بس است زندگی هدیهای است که نباید حرام شود، من نمیدانم برگهی بعدی زندگی چیست؟ باید یاد بگیرم روی تک تک روزهایش حساب کنم. تصمیم گرفت با مشکلات خود کنار بیاید و به شوهرش پیشنهاد میدهد که مختاری راه زندگیات را عوض کنی.
☘️آن روز حسابی دلش شکست. در خلوت و تنهایی اشک پهنای صورتش را فرا گرفت.
چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز عباس از سر کار که آمد فکرش حسابی مشغول بود.
بعد از ناهار روبروی تلویزیون نشست. نگاهی به سمیه کرد و گفت: «من نمیتونم بعد از این همه سال که در خوشی و ناخوشی، تو در کنارم بودی، حالا خودخواه باشم. خدا اگه بخواد کنار هم بچهدار میشیم.» پردهای از اشک جلوی دید سمیه را گرفت. صورت عباس را تار دید. با پشت دست اشکهای خود را پاک کرد. لبخند روی لبهایش نشست.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
✍️دامن پرستارهی تو
✨دستم را روی دامن آسمان دراز میکنم تا ستاره بچینم. اما...
اینجا مثل همه جا نیست. ستارهها ریز و کم نور شده اند حق این است که اصلا جلوه ای ندارند. دستم خالی بر میگردد و نگاهم کشیده میشود سمت گنبد و بارگاهت.
🌾راهی میشوم سمت ضریحی که بزرگ است چون شما و پدر وهمسر و خواهرتان درآن جای گرفتهاید.
🥀قلبم کشیده میشود سمت گرههای درشت ضریح و خودم را به ضریح همیشه خلوت، میچسبانم. دلم از غربتت میگیرد؛ اما امام غریب جدتان است که یکه و تنها در مرو شهید شد و همجوارش قاتل پدر و پدر قاتلش است.
شما که اینجا با پدر و عزیزانتان، خفته، که نه بیدارید و زنده.
☘️ سرم را که روی فرش صحن میگذارم، احساس میکنم سرم روی دامن پدرم است. پدری که قدرتی نامحدود دارد، شأنی اجل، قلبی مهربانتر از قلب مادر به طفل شیرخواره و لطفی شامل تر از لطف خورشید.
🌱مولای جوان ومظلوم من!
درسرداب غیبت، بی قرار فرزندت میشویم و روی قالی صحنت، مست پدرانگیت و در سراسر زندگی، محتاج و ریزهخوار کرمتان که: به یمنکم رزق الوری.
✍️مولای ما!
ما را بیش از این شرمندهی فرزندتان قرار نده. دلهای ما را پای عقایدمان محکم، قلبهایمان را استوار، ایمانهایمان را ماندگار، روحمان را بلند و قلبمان را آکنده از شور و شعور قرار ده و بهوسیلهی ما غربت فرزندت را پایان ده.
ای امام مظلوم شهید کشته شده در سامرا. ای مظلوم زندانی در لشکرگاه.
ای امام حسن عسکری!
🏴شهادت امام یازدهم تسلیت باد.
#مناسبتی
#شهادت_امام_حسن_عسکری علیهالسلام
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✨رفیق خوب داری یا نه؟
🍃سید مهدی رفیق جانی و برادر عقد اخوتی ام بود. وقتی در عملیات بدر تیر به شکمم خورد، حالم بد بود. روی زمین افتاده بودم و دست و پا می زدم و منتظر تیر خلاص عراقی ها بودم.
☘️در این گیر و دار صدای سید مهدی را شنیدم. گفت: «یا علی! بلند شو.» با هر زحمتی بود مرا به کول انداخت و به خاکریز خودی رساند و صورتم را بوسید و رفت.
🌾وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم، سید مهدی خیلی شهید شده بود. خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بود. در خواب سید مهدی را دیدم. با لباس خاکی بالای سرم ایستاده بود.
گفت: «ما رسم رفاقت را به جا آوریدم. اولین شبی که آمدی خانه، به دیدنت آمدم. تو هم سعی کن تسبیحات حضرت زهرا (س) را شمرده شمرده بگویی.»
راوی: حاج حسین یکتا
📚 مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه ۲۷۸-۲۸۰ و ۲۸۵
#سیره_شهدا
#شهید_موسوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💠برچسب نزنید
❌ گاهی والدین رفتارهایی از کودک خود میبینند که باعث میشود، مرتب به کودک خود برچسبهای منفی بزنند مانند این که خیلی پیش فعال هست، اصلا حرف گوش نمیدهد، خیلی عصبی هست.
⭕️باید دانست این گونه رفتارها سهوا از کودک سر میزند. نباید آن را مرتب جلوی کودک بیان کرد؛ زیرا کودک بعد از گذشت مدتی این برچسبها را برای همیشه میپذیرد و در عمل نیز خود را مطابق آن میکند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سراب محبت
🍃شهریور رو به اتمام بود و مهر در حال آمدن و سمانه بیتاب آغاز مدرسه. او علیرغم کمبودهای عاطفی که در خانواده متحمل میشد، استعداد زیادی داشت؛ اما بهخاطر این کمبودها، روحیهاش کاملاً شکننده و ناپخته بار آمدهبود. به هر دورانی از زندگیاش قدم میگذاشت وابستگی روحی به آدمها عذابش میداد. سادهاندیشی و معصومیتی که اقتضای سنش بود و محبوبیتی که به خاطر استعدادهایش داشت افراد زیادی را به دورش جمع میکرد.
☘️روز اول مدرسه بود و او بیتاب دیدار دوستان و همچنان داستان تکراری وابستگیهایش ادامه داشت و کسی حال درون او را درک نمیکرد. هرچه جلوتر میرفت، در درون ناآرامَش، خلاء بیشتری از عشق و محبت برایش گشوده میشد و او ناچار بود آشوب درونش را از خانوادهاش پنهان کند، چون از جانب آنها چیزی جز طوفان سرزنش نصیبش نمیشد. میگفتند که پول و امکانات، همه چیز برایت مهیاست و هیچ چیز کم نداری. اما واقعیت امر فقط پول و امکانات نبود.
🌾روزهای اول مدرسه با دغدغه و دلآشوبه سپری میشد، انگار گمشدهای داشت. مدام چشم میچرخاند تا پیدایش کند، اما خبری نبود. از سال اول دبیرستان درس ادبیاتش را با خانم سنایی گذرانده بود و در تابستان مدام با او در ارتباط بود، اما حالا دیگر نبود. احساس میکرد دیگر امیدی برای آمدن به مدرسه ندارد، با دلی پر، دم دفتر ایستاده بود و میخواست از کسی علت نبودش را بپرسد اما نمیتوانست.
🍃رؤیا، همکلاسیاش، از حال نزار سمانه، دلبستگی به معلمش، هدیههای گرانقیمتی که به بهانههای مختلف برایش میگرفت و دیگر بهانههای نخنمای او برای دیدنش خبرداشت. با دیدن سمانه، بدون اینکه چیزی بپرسد جلو آمد و با نیشخندی تلخ گفت: «کشتیهات غرق شدن؟! چجوری غرق شدن؟! کجا غرق شدن؟!»
💫 سمانه که میدانست رؤیا فقط قصد اذیت کردن دارد، هیچ نگفت. خواست برود که رؤیا دستش را کشید: «کجا؟! خبر دارم برات، من همیشه به بچههایی مثل تو که زود خودشونو تو آغوش طرف مقابل رها میکنن میگم وقتی به یه نفر زیادی لطف میکنی، بعد از مدتی هم خودشو گم میکنه هم تو رو …!»
🍂سمانه همچنان با چشمهایی پر از اشک که قصد ریختن نداشتند به چشمهای رؤیا زل زدهبود. رؤیا ادامهداد: «خیله خب بابا انگار چییی شده، خب رفته دنبال زندگیش. قرارنبود که به خاطر تو زندگیشو رها کنه.»
⚡️قطرهای که برای ریختن مردد بود بالاخره از گوشهی چشم سمانه پایین آمد و دیگر صدای عذابآور رؤیا را نمیشنید. خانم سنایی انتقالی گرفته و به شهر دیگری رفته بود و با اینکه از دل سمانه خبر داشت، بعد از اینهمه ارتباط صمیمانه و ایجاد وابستگی، بیتوجه به روحیهی شکنندهاش، بیخبر رفتهبود.
🍃سمانه در همان جایی که ایستاده بود، نشست و بعد از حال رفت. دوستانش و مسئولین مدرسه اطرافش جمع شدند و دلیلش را میپرسیدند. مدیر مدرسه تلفن را برداشت و شمارهی مادر سمانه را گرفت.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مقدمهی تربیت
✨وجَآؤُوا عَلَي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَي مَا تَصِفُونَ؛
و پيراهن يوسف را آغشته به خونى دروغين (نزد پدر) آوردند. (پدر) گفت: چنين نيست بلكه نفسِتان كارى (بد) را براى شما آراسته است. پس (من را) صبرى جميل و نيكوست و خدا بر آنچه مى گوييد به كمك طلبيده مى شود.*
💡حضرت یعقوب میدانست پسرانش دروغ میگویند؛ ولی به رویشان نیاورد و صبر کرد.
چون درمان ریشهای حسادت و دروغگویی آنان نیاز به صبر و کمکگرفتن از خدا داشت.
🌱گاهی وقتها برای تربیت و رشد لازم است به افراد اجازه خطا کردن داده شود.
یعنی مدیریت شرایط بحرانی را مدنظر داشت.
☀️رهبر جامعه، پدری حکیم است. خطاها را میبیند؛ ولی با صبر و بردباری و برخورد به موقع و مناسب، جامعه را به سمت رشد و تربیت پیش میبرد.
📖*سورهیوسف، آیه١٨.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خدمت به کوخ نشینان
🌷 شهید علی چیت سازیان
🍃از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای زمستان یک مرد کرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان. گفت: «میخواستم بروم کرمانشاه.»
☘️علی پرسید: «رانندگی بلدی؟» گفت: «بله.»
مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین. باد و سرما می لرزاند مان.
🌾لجم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را میشناسی که به او اعتماد کردی؟»
در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: «بله! میشناسمش. این ها از همان کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینان شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست.»
راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم.
📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۴۹
#سیره_شهدا
#شهید_علی_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️آخرین یادگار معصومیت
🌱آقا مبارک است رِدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
🤲شکر، خدای را که هیچ وقت زمین را از وجود انسانهای شایسته و بر حقش، خالی نگذاشت و مجال بداندیشی بر بداندیشان را به حسرت مبدّل ساخت.
⚡️ عجب برنامهریزی دقیق و سنجیدهای! به محض خاموشی چراغ امامت عسگری، خورشید ولایت مهدوی، تابیدن گرفت و کام حسودان از شنیدن خبر بی ولی نماندن عالمیان، تلختر گشت چون خدا روا نداشت کائنات را از پرتو ستارهی درخشان معنوی، بینصیب گرداند.
🌹چه به موقع خلعت هدایت را بر تن کردی و شیرینترین خبر را به گوش ملکوتیان و زمینیان رساندی. آنها میدانستند وجودت مایهی دلگرمی، برکت و آبادانی دلهای آشفته خواهد بود.
🍁دریغا! لیاقت داشتنت را نداشتیم و چه زود رخ نهان کردی. همواره سراغت را از زمان، میگیریم که نکند باشی و ما نباشیم.
آقا! چهره بنما، سخت سرگردان و پریشان حالیم و نیازمند راهبری و راهنماییات.
🤲به امیدی روزی که خبر آمدنت، تیتر درشت تمام خبرها شود.
🎉آغاز امامت و ولایت حضرت قائم علیه السّلام بر منتظران واقعیاش، خجسته و گوارا باد.
#مناسبتی
#آغاز_امامت_حضرت_مهدی"عجّل الله تعالی"
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سوغاتی
🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟»
☘️_منم، در رو باز کن.
🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود.
🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون میخواست در شستن ظرفها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.»
🍃کاظم و خانم جون دربارهی وضعیت کار با هم حرف میزدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونهام.»
💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی میخواین برین؟»
⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره.
☘️زهرا در حالی که دستش را با حولهی کوچکی خشک میکرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم میبره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد.
✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد.
🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم میتونه انجام بده.
☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آنها خداحافظی کرد.
💫خانم جون وارد خانه که شد لامپها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانمجون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.»
🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه.
☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر میداشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخوابها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی میگردین؟»
🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من.
☘️_بفرما خانم جون.
💫مادر بزرگ با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟»
🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که انشاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید.
فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✍️پیوند آب و آفتاب
💞دل که رضایت بدهد فرمانده بدن یعنی عقل هم همراهی میکند. دل که راضی باشد، خدای متعال هم برای خوب شدن حال عاشق پا در میانی می کند.
دل خدیجه با پیامبر صلیالله علیه و آله بود.
🌱حضرت تمام زندگی، اعتبار، ثروت و تجارت خویش را که همه برای بدست آوردن آنها، از هم سبقت میگرفتند؛ به پای جوان پاک و امین فدا کرد. بانوی آب از اندوختههای زمین چیزی برای خود نگذاشت؛ اما در آسمان بسیار چیزها برایش رقم خورد. آنقدر که هنگام تولد فاطمه سلام الله علیها بانو ساره همسر ابراهیم علیهالسلام، بانو آسیه دختر مزاحم، بانو حضرت مریم دختر عمران بانو کلثوم خواهر موسی به یاری حضرت خدیجه سلام الله علیها شتافتند.
💡حضرت مصداق واقعی السابقون هستند؛ زیرا دارایی و ثروت خود را با عشق و طیب خاطر در راه نشر دعوت به اسلام خرج کرد.
🌹بانوی مهربانی! محبت و علاقه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گوارایتان باد.
🎉سالروز پیوند آب و آفتاب مبارک.
#مناسبتی
#ازدواج_حضرتپبامبر_خدیجه_سلام_الله علیهما
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دعای توسل نجات دهنده
🍃شهید صانعی پور از بچههای واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. میخواستیم به قرارگاه خبر دهیم که آمد.
☘️می گفت: «وسط میدان مین بودم. هر جا که میرفتم عراقیها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن دعای توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم.
راوی: شهید یوسف اللهی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_صانعیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️عاشقفارغ
🎨منتظر بودن شعار نیست؛ رنگ است. رنگی که باید تمام بوم زندگیت را پرکند.
❌ نمیشود فقط جمعهها منتظر بود. نمیشود فقط جمعهها ندبه خواند. نمیشود جمعه به جمعه عاشق شد و طول هفته فارغ بود.
📝عاشقی را...
انتظار را
منتظر بودن را باید هر روز و هر لحظه، مشق کرد.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir