eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ عبور از سیم خاردار نفس ☘بچه‌های اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند. تازه واردی بیخ گوش بغل دستیش گفت: «علی آقا که می گویند این ایشان هستند؟» 🌾هنوز جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد.» 💫این خاطره چشم مقام معظم رهبری را هم گرفت که فرمودند: «این حرف من نیست. حرف آن رزمنده همدانی (شهید علی چیت سازیان) است. کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمی توانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» راوی کریم مطهری همرزم 📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۶۰ و ۵ و khamenei.ir 🆔 @masare_ir
✍لحظات زجرآور 🍂برای پدر و مادر سخت‌ترین امتحان، بیماری فرزند است. به چشم خود، دردکشیدن و آب‌شدن گوشت‌جانِ عزیزشان را دیدن و غصه خوردن است. همراه با مداوای فرزند، بهترین و تنها کاری که از دست آن‌ها برمی‌آید دعاست. 🌱 در همین حین کوله‌بار گناه آنان سُبُک می‌شود.* و چه زیبا خدا آنان را می‌خرد. ✨*قالَ الاْمامُ علي - عليه السلام - : فِي الْمَرَضِ يُصيبُ الصَبيَّ، كَفّارَةٌ لِوالِدَيْهِ ؛ امام علي - عليه السلام - فرمودند: مريضي كودك، كفّاره گناهان پدر و مادرش مي باشد. 📚الکافي، جلد۶، ص۵۲.   🆔 @masare_ir
✍کیان ایران 🌾شب چادر خود را روی شهر پهن کرد. چراغ‌های روشنِ خیابان، دل تاریکی را شکافت. همه‌جا را مثل روز روشن کرد. آسمان شهر ایذه دلش گرفت. او شاهد رفتار تعدادی مردم ناآگاه بود که نظم شهر را بهم ریخته بودند. ترافیک، بوق‌های‌ ممتد و راهبندان توسط آن عده معدود درست شد. 🍃کیان پسر بچه ده‌ساله همراه خانواده سوار بر ماشین از خیابان‌ها عبور می کردند. صداهای آن جماعت به گوشش رسید که شعار می‌دادند: «زن زندگی آزادی.» 🍀کیان با خودش فکر می‌کرد: «مگه زن‌ها آزاد نیستن؟ » ذهنش به کمک او آمد و گفت‌: «چرا آزادِ آزادن که ریختن تو خیابون و مردم‌آزاری می‌کنن. اینا به دنبال برهم‌زدن امنیتن نه اونی که شعار می‌دن!» ⚡️لحظاتی حادثه شاهچراغ جلوی چشمان مشکی‌اش جان گرفت. همان حادثه‌ای که تروریست‌های از خدا بی‌خبر، دانش‌آموزانی به نام‌هایِ‌ آرشام، محمدرضا و علیرضا را به شهادت رساندند. 💫نمی‌دانست چرا ته دلش از آن‌هایی که مردم را اسیر خود کرده بودند، خوشش نمی‌آمد. نگاهی به آسمان کرد. ستاره‌ای به او چشمک زد. به نظرش رسید آسمان برای او آغوش باز کرده است. 🍃دوباره فکرش به زمان گذشته رفت همان روزی که قایقی را برای جشنواره‌ی‌ ابن‌حیان ساخت. وقتی آن را تست کرد و کار کردن آن را دید، ذوق زده شد. یادآوری خاطره شیرینِ اختراعش، لب‌هایش را کش آورد. نگاهی به ماشین‌های اطراف کرد. ناراحتی و خشم توی صورت تک‌تک سرنشینِ آن‌ها دیده می‌شد. 🍂پدر پشت فرمان بود و به سمت اغتشاشگران می‌رفت. نیروهای امنیتی خطر را به آن‌ها گوشزد کردند که برگردند. پدر لحظه‌ای ماند چه کند؟ صدای پسرش کیان را شنید که می‌گفت: «باباجون به نیروهای امنیتی اطمینان کن و برگرد.» پدر ثانیه‌ای تعلل نکرد. فرمان را به سمت دیگر چرخاند. ☘صدای گوش‌خراشی از فاصله دور به گوش کیان رسید. دلش هُری ریخت. صدایی شبیه گلوله، همان که در فیلم‌ها دیده و شنیده بود. صدای جیغ، بوق، گلوله و موتور درهم‌آمیخته شد. ماشین‌ها و مردم راه گریزی نداشتند. 🎋چشمان دُرُشت کیان شیاطینی اسلحه به دست را روی موتور دید. بی‌هدف به طرف مردم و نیروهای امنیتی شلیک می‌کردند. گلوله‌ای زوزه‌کشان به سمت او آمد. در بدنش فرو رفت. همان لحظه آرامش عجیبی را حس کرد. انگار روی زمین نبود. آخرین نگاه خود را به آسمان کرد. ستاره روشن‌تر از قبل به او چشمک می‌زد. 🆔 @masare_ir
✍️نترسيد نترسيد! توی این روزا که روسری انداختن افتخار شده باید یه‌چیزی رو به‌خاطر بسپریم: آدمای خاص، توی شرایط خاص، وظیفه‌ی خاص دارن.این یعنی چی؟؟ یعنی اینکه وقتی شما به عنوان یه فرد مذهبی، از کنار یه خانوم که باد زده و روسریش رو انداخته رد بشید بدون اینکه بهش تذکر بدید، به اون کارش مهر تایید اسلام رو زدید! یعنی اینکه ای آدم خاص مذهبی اگه شما این‌ور خیابون هستید و اون دست یه خانوم بی‌حجاب داره راه میره، وظیفه‌تونه که حتی اگه پادرد دارید، از پل هوایی رد بشید و مهر تایید رو برداريد. ترس از مسخره شدن معنی نداره چون پیامبری فرستاده نشد مگر اینکه حسابی مسخره شد! 🌱یه جواب قشنگ هم خدا توی روز قیامت داره:ابو‌سعید خدری می‌گوید پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود:«وقتى كه يكى از شما چيزى را مى‌بيند كه براى خداوند در آن حقى است، خود را كوچك نشمارد مگر اينكه درباره آن حق چيزى بگويد تا خدا او را در روز قيامت متوقّف نسازد و به او بگويد: وقتى چنين و چنين را ديدى چه مانع شد كه درباره آن حرفى بزنى؟ در جواب مى‌گويد: پروردگارا! من ترسيدم و لذا نتوانستم چيزى بگويم. خداوند مى‌فرمايد: من سزاوارتر بودم كه از من بترسى.»* ✨یا حَسْرَ‌ةً عَلَى الْعِبَادِ ۚ مَا یَأْتِیهِم مِّن رَّ‌سُولٍ إِلَّا کَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِئُونَ؛ وای بر حال این بندگان (گمراه لجوج) که هیچ رسولی برای هدایت آنها نیامد جز آنکه او را به تمسخر و استهزا گرفتند. 📚*مستدرك الوسائل، كتاب الامر بالمعروف والنهى عن المنكر، باب۱، حديث 25. 📖آیه۳۰ سوره یس 🆔 @masare_ir
✨ایثار اقتصادی 🍀سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه‌ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک‌ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: «از این کمکهایی که من می‌کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور.» 💫وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: «یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟» 🌺گفتم: «قند نداشتن که تعجب ندارد.» گفت: «آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه.» راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید 📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۶ 🆔 @masare_ir
✍سکه طلا 💡پدر و مادر سرمایه‌های زندگی هستند. دعای خیر والدین اعجاز می‌کند. 🌱پدر و مادر به وقت معاشرت و گفت وگوی با فرزند متواضع و فروتن می‌گویند: «الهی دستت به خاک بخوره، طلا بشه.» ❌یک وقت این دعا را دست کم نگیرید. ✨«وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا.»؛ «و پر و بال تواضع خویش را از روی محبت و لطف در برابر آنان فرود آر؛ و بگو پروردگارا همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار بده.»* 📖*سوره اسراء، آیه ۲۴ 🆔 @masare_ir
✍طناب پوسیده دوستی 🍀انگشتان دستش را لای موهای بلوند خود فرو برد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت. سعید گفت: «آبجی! سر به هوایی بسه دیگه ... به زندگیت سر و سامان بده! تو مادری، مراقب بچه‌هات باش! ... با شوهرت هم که نساختی ... شدی یه زن مطلقه.» 🍃مهوش نگاه تندی به سعید کرد. از سرزنش شدن متنفر بود. سعید لبش را گاز گرفت. کمی روی مبل جابه‌جا شد. سرش را خم کرد و میان دو دستش گرفت. مکث کوتاهی کرد بعد با صدای آرام گفت: «باورکن دوستت دارم! قصد بدی هم نداشتم.» 🍂مهوش نگاه دوباره‌ای به آینه انداخت با خود واگویه کرد: «چرا رنگم پریده؟! زیر چشامم گود افتاده؟!» 🎋مادر از رفتارهای مشکوک دخترش ناراحت و نگران بود. به صورت مهوش نگاهی کرد. نفس عمیقی کشید و دنباله‌ی حرف سعید ادامه داد: «دست از این فضای مجازی بردار ... سرتو بنداز تو زندگی خودت و بچه‌هات.» 🍁مهوش سرش را به طرف اعظم چرخاند. یک مرتبه صدایش اوج گرفت: «خواستگار دارم از اقوام مریم ... فرهاد میگه تو هفته ۴ روز اصلا تو خونه نیست اگه باهاش ازدواج کنم اونوقت من باید بیشتر روزای هفته تنها بمونم.» ☘_دختر! با کار خونه و تربیت بچه‌هات سرگرم شو ... نمی‌دونم دیگه، برو کلاس‌های خیاطی، آشپزی ... این قدر سرت تو گوشی نباشه ... با حرف این و اون راه نیفت تو پارک و خیابون، به فکر آینده‌ی دختر و پسرت باش! 🍃مهوش با حرف‌های مادرش یاد ساسان افتاد که تازه با او آشنا شده بود و درباره‌‌اش با مادر خود صحبت کرد. او با خودش در گیر بود، پیشنهاد دوست مجازی را قبول کند و با او در ارتباط باشد؛ اما آن مرد مطلقه به او گفته بود که حاضر نیست با او ازدواج کند چون ازدواج محدود کننده است. 🍃مادر صدا زد: «دختر کجا هستی؟!» 🍂_همین جام، فقط نمی‌دونم چیکار کنم؟! 🌾_از حرفم ناراحت نشو ... ولی تو یه بار ازدواج کردی تجربه طلاق رو داری ... این کارا رو بذار کنار ... دوست مجازی چیه؟! 🍃مهوش از شنیدن کلمه‌ی «طلاق» زیر لب گفت: «اگه تمام تلاشمو می‌کردم و با شوهرم سازش داشتم، الان زن مطلقه نبودم.» ⚡️_دختر! شیطون رو لعنت کن و بچسب به زندگیت و تربیت بچه‌هات... ان‌شاءالله خواستگار داشتی با هم‌ فکری و عاقبت اندیشی بهش جواب میدی. 💫مهوش بعد از شنیدن حرف‌ها ساکت شد. به مبل طوسی رنگ تکیه داد و به پیشنهاد مادرش فکر می‌کرد. 🆔 @masare_ir
✍فریب رسانه ❌سرمستی پیروزی خیالی، انسان را نفریبد! همان پیروزی غیر واقعی که به خورد مغزهای ناآگاه می‌دهند!😏 حال آنکه خدا پیروزی قطعی را از آن حق و جبهه‌ی حق اعلام می‌کند.✊ 🌱روزی به نفع ما و روزی علیه ماست. صحنه‌گردان اصلی این روزها رسانه‌هایی‌ست پوشالی، خائن و فریبکار؛ ولی پیروزی واقعی به زودی آشکار خواهد شد! ✨و تِلْکَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ؛ و ما این روزها[یِ پیروزی و ناکامی] را [به عنوان امتحان] در میان مردم می‌گردانیم. 📖سوره‌آل‌عمران، آیه۱۴۰ 🆔 @masare_ir
✨یتیم دوستی 🍀مصطفی به بچه‌های شیعه عشق می ورزید. بچه ها هم دوستش داشتند. شاید اندازه پدر نداشته شان. یک بار رفتیم حومه بیروت محل نگهداری اطفال یتیم. 🍃 بچه ها مصطفی را که دیدند، از اتاق ها بیرون دویده، از سر و کول دکتر بالا می رفتند. متحیر مانده بودم که شخصیت علمی و نظامی، دکترای فیزیک پلاسما و رئیس مؤسسه جبل عامل چه طور هم بازی بچه ها شده است. 💫دیگر حوصله ام سر رفت و اعتراض کردم که «چرا ما باید وقت مان را اینجا تلف کنیم؟» گفت: «تمام کار و زندگی من اینجا هستند. سعی کن تا با من هستی این را فراموش نکنی.» 🌾وقتی بچه ها بزرگ می شدند، می بردشان آموزشگاه های نظامی و رزم انفرادی یادشان می داد. وقتی یاد می گرفتند که اسلحه دست بگیرند، آنها را “شبل” یعنی “بچه شیر” صدایشان می کرد. او از همه این بچه ها یک مجاهد واقعی ساخت. راوی: مهدی علی مهتدی 📚چمران مظلوم بود، صفحه ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍️زمانی ‌در‌ زمین 🌏دنیایی که توی اون زندگی می‌کنیم، مایه‌ی تعجبه😳؛ مثلا دیدن شخصی که در عین قدرتمندی 💪 بخشنده‌س . از اون شگفت‌انگیزتر رئیسی👨‍💻 هست که با مدیرا و کارمنداش سخت‌گیر و با فقیرا و ضعیفا‌ی جامعه مهربونه🌱! 🌹این‌جور صفات در مورد امام جامعه و پیروان حقیقی اونه. ☀️یه زمانی میرسه که توی این زمین شاهد یه همچنین گل‌خوشبویی خواهیم بود، همان موعود آینده که منجی جهان می‌شه. ✨«امام جعفرصادق (علیه‌السلام)»: المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ. حضرت مهدی(علیه‌السلام) بخشنده است و مال را به وفور می‌بخشد، بر مسئولان و کارگزاران بسیار سخت‌گیر و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است. 📚الملاحم و الفتن، ص ١٣٧. 🆔 @masare_ir
✍️خشکسالی 🍁زمین تَرَک‌خورده بود. بیل به سختی در زمین فرو می‌رفت. پدرم دانه‌های گندم را دانه‌دانه در حفره‌هایی که به سختی می‌کند قرار می‌داد و روی آن را با خاک می‌پوشاند. در دل به کار بیهوده‌ی پدرم حرص می‌خوردم. هیچکدام از اهالی روستایمان وقت خود را تلف نکرده و دانه‌های گندم را هدر نداده بودند. اسفندماه بود و دریغ از قطره‌ای باران در آن سال. 🍂بیل که می‌زد از زمین خاک برمی‌خواست. طاقتم به‌سرآمد و گفتم: «مگه نباد زمین خیس باشه تا بذرها سبز بشن!» 🎋اشک چشمان قهوه‌ای‌اش را پوشاند در جوابم گفت: «پسرم کُفرنگو. وظیفه من کاشتنه! بعضی از دانه‌ها روزیِ حشرات می‌‌شن، هر کدوم هم خدا خواست سبز می‌شه!» 💫فروردین و اردیبهشت هم باران نیامد. خردادماه خواستم به پدر بگویم: «دیدی گفتم بی‌خودی گندمارو کاشتی!» یک لحظه هوا تیره و تار شد. لکه‌ی ابر سیاه، آسمان را پوشاند. بارانی آمد که زمین کاملا سیراب شد. 🌾آن سال تنها کسی که گندم برداشت کرد، پدرم بود. روزگار سخت و قحطی آن سال باعث شد، پدرم از آن محصول مقداری برای آذوقه برداشت و بقیه را به نیازمندان ‌داد. خاطره آن سال از ذهنم بیرون نمی‌رود. 🍃دلم از کم‌کاری‌مان می‌سوزد! امروز دعاهای‌فرج من و دیگران در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذری‌ست که پدرم آن روز به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت! 🆔 @masare_ir
✍️عدم خوف 🌱کسانی که ایمان می آورند در مقام عمل نیز آن را به اثبات می رسانند و تا پایان عمر بر گفته و عقیده‌‎ی خود ثابت قدم و پایدارند. ✊ چنین افرادی در مقام و موقعیت‌های مختلف ایمانشان دچار خدشه نمی‌شود و از بین نمی‌رود و هیچ خوف و ترسی از گذشته و آینده در دنیا و آخرت نخواهند نداشت. ✨«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ؛آنان که گفتند: آفریننده ما خداست و بر این سخن پایدار و ثابت ماندند بر آنها هیچ ترس و بیمی و حزن و اندوهی (در دنیا و عقبی) نخواهد بود.» 📖 آیه 13 احقاف 🆔 @masare_ir
✨انس با کتاب 🍃ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما کتاب خانه بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه کتاب می خرید. ☘️همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند. 📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۲ 🆔 @masare_ir
✍️تله مشاجره 🔥گاهی وقتا توی زندگی مشترک دلخوری یا اختلاف سلیقه و ... پیش میاد. اینا میتونن جرقه‌هایی برای یه آتیش بزرگ باشن!😬 وقتی دوتا سنگ چخماق رو بهم بزنی جرقه درست میشه حالا اگه یکی از اون سنگ‌ها کم بشه چی میشه؟؟🤔 آفررین جرقه‌ای دیگه در کار نخواهد بود.😁 پس من‌بعد دوتا اصل رو حسابی به خاطر بسپرید: ۱:هیچوقت شروع کننده‌ی یه جدل و دعوا نباشید.🚫 ۲:اگه همسرتون خواست دعوا رو شروع کنه، شما باهوش باشید و عمرا دم به تله‌ی دعوا ندید.😉 🌱همیشه مجادله و دعوا به دو نفر نیاز داره اگه وارد گود بگو‌مگو نشی، ادامه‌ی اون محاله. 🆔 @masare_ir
✍️غیرت زنانه 🎋دخترکی با لباس ناجوری که شبیه لباس خواب بود در خیابان جولان می‌داد. راننده‌ که ظاهراً قید و بندی نداشت، با دیدن مامورهایی که آن طرف خیابان بودند شروع‌ کرد به بیراه گفتن به هرآن‌چه که رنگ اسلام و ایمان در آن دمیده‌ بود. 🍀من که تنها مسافر صندلی عقب بودم ترسیده‌ و ساکت بودم؛ اما خون خونم را می‌خورد. از طرفی هم چون عجله‌ داشتم، نمی‌‌توانستم پیاده شده و ماشین دیگری بگیرم. گهگاهی آینه‌ی جلو را می‌پاییدم که مسلط بر اوضاع باشم؛ اما راننده به ظاهر، حواسش به من نبود و تخته‌گاز رو به جلو حرکت می‌کرد، البته زبانش سریع‌تر از دست‌فرمانش بود. ⚡️ زنی که روی صندلی جلو نشسته‌بود و نیمچه حجابی داشت، با تشر به راننده گفت: «کافیه دیگه، چرا ساکت راهتو نمی‌ری؟! باز جوگیر شدی؟!» از لحن حرف زدنش متوجه‌شدم که آشنای راننده‌ است. 🍃_آخه دلم می‌سوزه خانووم. 🌾زن با پوزخندی گفت: «دلت نمی‌سوزه، مغزت می‌سوزه، چون زیادی شستشو دادنش.» از حرف زن خنده‌م گرفت و به خاطر تنها نبودنم اندکی خیالم راحت‌شد. 💫راننده ادامه داد: «شستشو مغز شماها رو دادن که حق انتخابتونم ازتون گرفتن، همه‌ی آدما حق انتخاب دارن. اینایی هم که می‌بینید آزاد می‌گردن، مغزشونو سفت چسبیدن که امثال شما ندزدینش.» 🍃دیگر نتوانستم حرفی نزنم، جبهه‌ی حق به جانب و تندی گرفتم: «بله آقا شما راست می‌گید آدما حق انتخاب دارن، ولی نه جایی که حق دیگران رو ضایع کنی. اجتماع و سلامتش اولویت داره بر انتخاب فرد. این رو همون‌هایی که این حرف‌ها را به خورد شماها دادن، بدجور داخل کشورشون دارن اجرا می‌کنن حتی به زور قانون؛ اما به شما که اطلاعاتتون کمه جوری دیگه میگن تا هدف خودشون داخل ایران پیش بره. » ☘️راننده به سرعت روی ترمز زد و قبل از این‌که چیزی بگوید، زن به طرفم برگشت: «عزیزم فدات شم، اینا کلاً با مغزشون حرف نمی‌زنن، چون با شبکه‌های دشمن مغزشون بر باد رفته. الانم برو تا کار دست خودت ندادی. می‌بینی که دیوونه‌ان همه‌شون.» 🌾خواستم کرایه را حساب کنم، اجازه نداد: «نمی‌خواد عزیزم پیاده‌شو، همین جوابی که دادی نون هفت شب همچین آدماییه.» تا از ماشین پیاده‌شوم، راننده به زن تشری زد: «چرا همچین می‌کنی، پررو می‌شن اینا. خیلی هم خوشم میاد ازشون ... تا من باشم دیگه این قماش آدما رو سوار نکنم.» 🍃چند روز بعد دوباره در همان مسیر قبلی منتظر تاکسی بودم، که خودروی آشنایی جلویم ایستاد. راننده‌اش زن بود. بعد از سوارشدن هم‌دیگر را شناختیم. بابت آن روز تشکری کردم و حال راننده‌ را پرسیدم. آهی‌کشید و گفت: «ای عزیز! دست رو دلم نزار ... پشیمون و زخمی افتاده بیمارستان. بعدشم قراره به‌خاطر شرکت تو اغتشاش بازداشت بشه.» 🌾_متاسفم، حالا نگران نباشید درست می‌شه. ⚡️_این مرد کلاً بی‌غیرت نیست و اجازه نمی‌ده من جلوی نامحرم روسریم بیشتر از این عقب بره، ولی خیلی زود جوگیر میشه. ✨بعد ناخودآگاه نگاهی به چادرم کرد، روسری‌اش را جلوتر کشید و سر و وضعش را مرتب کرد. با لبخند گفتم: «این‌طوری خانوم‌تر و باغیرت‌تر به نظر می‌رسید. ⚡️_ممنونم. 🍃مسیرم که تمام شد همراه کرایه، سربندی را که از راهیان نور هدیه گرفته‌ بودم و رویش "لبیک یا زهرا" نوشته‌بود، به او دادم. اشک در چشمانش حلقه‌زد، تشکری کرد و باز خواست پولم را برگرداند. آرام گفتم: «قدر این حلقه‌ی اشکت رو بدون ... »و خداحافظی کردم. 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مهارت های مهرورزان
┅┅┅❅‌ کانال آموزشی ❅┅┅┅┄ 🌹 مهارت های زندگی🌹 🌺 آموزش مهارت های فرزند پروری و مهارت های همسرداری بر پایه ی سبک زندگی اسلامی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✨۴۰ جلسه ی مجازی کاملا رایگان 👩‍🏫 مدرس: استاد مهرفرزی 🌺 مشاور و استاد دانشگاه 🌺 💰هزینه دوره: 👈دعا برای ظهور امام زمان (عج) 👈ارسال لینک حداقل به ۵ نفر اگر شرایط ارسال بنر رو ندارید، دینی به گردنتون نیست.☺️ اما به منظور انتشار هرچه بیشتر خیر، تلاشتون رو برای ارسال حداکثری بنر به بانوان انجام بدین❤️ قطعا خیرش بهتون خواهد رسید. 🛑 لینک کانال👇👇👇👇👇👇👇 @ostad_Mehrfarzi_1 برای وارد شدن در کانال و شرکت در دوره لینک رو لمس کنید☝️☝️☝️☝️☝️ ✅ارسال بنر فقط به بانوان مجاز است ⛔️ورود آقایان ممنوع
✍️بذر 🌱هر بذری در هر کشتزاری بکاری، سبز می‌شود، ولی منتظر می‌مانی که سودی درو کنی نه آفتی و علف هرزی. ☝️حالا نوبت دل توست که در انتخاب بذرش دقت کنی. به هر ندایی برای دوستی نشاید پاسخ گفت. 🕋کعبه‌ی دل مسکن شیطان مساز. قدمگاهِ خالقی است که از عمق جان، دوستت دارد و در خلقتت راهش را برای آن دشمن قسم خورده مسدود کرد. ✨ امام سجاد علیه السلام می‌فرمایند: "أَغْرِسْ فِي أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ خدایا در سرزمين دلهاى ما درختان محبّتت را بكار" 💢دل مهر و محبت طلب می‌کند آن هم از جنس مقدسش نه بغض و کینه و حسد، مراقب این مکان پاک باش. 🆔 @masare_ir
✨خدمت رسانی به مردم ☘️حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود. 🍃مرخصی آمده بود. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل را پوشانده بود. باد سردی هم می‌وزید و بیرون رفتن را سخت می‌کرد. یک استکان چای دارچین دستش دادم. بعد اورکتش را انداخت روی دوشش و پارو را برداشت و رفت. 🌾گفت: «زهرا خانم! می‌روم ببینم اگر راه بسته شده، راه را باز کنم.» وقتی برگشت نزدیکی‌های غروب بود. دستکش‌ها، کلاه و لباسش برفی و گل آلود بود. 💫می‌گفت: «با چند تا از مردهای محله جاده و کوچه باغ‌ها را باز کردیم تا عبور و مرور مردم راحت تر شود. این برفی که من می‌بینم حالا حالاها قصد آب شدن ندارد.» راوی: همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۶۱-۶۰ 🆔 @masare_ir
✍️چرا بچه نباید آرایش کند؟ 💡بچه به اقتضای سنش باید به دور از خیلی چیزها باشد. یکی از آن‌ها لوازم آرایشی است. دلایل زیادی را می‌توان برشمرد که مهمترین آن‌ها به قرار زیر است: 🌱۱. بچه‌ای که از لوازم آرایشی استفاده می‌کند، دچار مشکل بیش‌فعالی می‌‌شود. 🌱۲. ناراحتی‌های پوستی برایش بوجود می‌آید؛ چون لوازم بهداشتی برای بزرگترها تولید می‌شوند. 🌱۳. احساس کودکانه را از دست می‌دهند. 🌱۴. اعتماد به نفس ندارد و فکر می‌کند باید آرایش کند تا زیبا به نظر آیند. 🌱۵. دچار غرور می‌شود. 🌱۶. تنها و جدای از هم‌سن‌وسالشان می‌شود. 🌱۷. به جای بازی کردن، وقتش صرف آرایش کردن می‌شود. 💢حواسمان به این هدیه‌های آسمانی باشد. 🆔 @masare_ir
✍️رویای سارینا 🍀باران تندی می‌بارید. برگ‌های خیس زرد و نارنجی کنار جاده، خودنمایی می‌کردند. قطرات درشت باران از روی شیشه‌ی ماشین سر می‌خوردند. رویا برف پاک‌کن را روشن کرد. سارینا باران پاییزی را دوست داشت. دست راست خود را از شیشه ماشین بیرون برد. قطرات باران کف دستش می‌نشست. 🍃او غرق رویا بود که با صدای مادرش به خود آمد: «سارینا! روسری تو سرت کن!» ⚡️_مامان! این جوری دوست دارم ... تازگیا بعضی از دوستام با موهای افشون، شهر رو زیبا میکنن. 🍃 رویا همین طور که رانندگی می‌کرد نگاه تندی به او انداخت. سارینا با اخم رو به مادرش گفت: «حالم از خودم بهم میخوره ... اصلا وقتی دوستام رو می‌بینم حسرت میخورم. امشب به بابا میگم با هودی میخوام برم بیرون. دیگه مانتو و روسری نمی‌پوشم.» 🌾رویا در حالی که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. با لحنی آرام شروع کرد که هر کسی در دوران بلوغ چهره‌اش کمی زشت به نظر می‌آید؛ اما طولی نمی‌کشد آثار بلوغ می‌گذرد و چهره زیبا‌ می‌شود. 🎋یک مرتبه سارینا فریاد زد: «پریسا یه ماه پیش، دماغ‌شو عمل کرد ... خیلی هم خوشگل شده ... تازگیا با یه پسری هم دوست شده.» ✨رویا از شنیدن حرف‌ سارینا یک لحظه کنترل ماشین از دستش خارج شد. جاده لغزنده بود و به شدت با نیسانی که از روبرو می‌آمد برخورد کرد. سر رویا محکم به شیشه‌ی ماشین خورد و خون به صورتش دوید. 🍂ماشین‌هایی که از پشت سر می‌آمدند سرعت خود را کم کردند تا به مصدومین کمک کنند. آمبولانس اورژانس رویا و سارینا را به بیمارستان رساند. وقتی اسماعیل با خبر شد که همسرش تصادف کرده است، خودش را به بیمارستان رساند. 🍁سارینا تازه به هوش آمده بود. پدرش نزدیک کنار تخت او شد. سارینا در حالی که کتفش درد می‌کرد با اشک و آه گفت: «بابا تقصیر من بود ... من باعث شدم تصادف کنیم.» ✨پدرش با بغض جواب داد: «مادرت تو کماست ... فقط دعا کن!» سارینا دلش می‌خواست زمان به عقب برگردد تا به مادرش بگوید: «چشم مامان! الان روسری‌ام را سر می‌کنم و به حرف‌های دوستام نه تنها گوش نمیدم بلکه تشویق می‌کنم دست از کاراشون بردارن.» 🆔 @masare_ir
✍️ایستگاه ممنوعه 🌱حتما شده که درمورد یه بحث دینی شکی توی دلتون بیفته. اینجور وقتا چه کار می‌کنید؟🤔 آدمی که بی عذر و بهونه دنبال حقیقته، اونقدر می‌گرده تا از این ایستگاه شک خارج بشه. 💢ولی امان از اون موقع‌هایی که من می‌دونم راه چیه و چاه چیه ولی برای اینکه مرغم یه پا داره یا اینکه می‌خوام برای خودم یه دُکون باز کنم یا حتی‌ از سر غَرَض و ... شروع می‌کنم به شبهه و شک انداختن به جون مردم. 🔥اونجاست که تا وقتی که توبه نکنیم، عذاب عمل‌مون انتظارمون رو توی اون دنیا و این دنیا میکشه! ✨«وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ؛و آنان که در دین خدا (از حسد و عناد با رسولش) جدل و احتجاج برانگیزند پس از آنکه خلق دعوت او را پذیرفتند حجت آنها نزد خدا لغو و باطل است و بر آنها قهر و غضب و عذاب سخت خواهد بود.» 📖آیه۱۶ شوری 🆔 @masare_ir
✨پذیرایی از ساواکی ها ☘️رفتار فضل‌الله با ساواکی‌ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه‌مان. همه‌شان لباس شخصی بودند به جز یکی‌شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود ⚡️به کتاب خانه آمدند. نظامی درجه‌دار به لباس شخصی‌ها گفت: «می‌خواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق.» 🍃فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان چای و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند. 💫من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: «درد بخورند الهی.» فضل الله می‌گفت: «نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و مهمان ما و احترام بهشان واجب است.» راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید 📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، صفحه ۳۰-۲۹ 🆔 @masare_ir
✍️عمر طولانی ✨پیامبر خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله‌ی رحم بجای آورد.»* 💡با توجه به این فرمایش رسول خدا، زیادی عمر در گرو نیکی در حق پدر و مادر و دیدار از خویشاوندان است. چقدر خوب می‌شد که فرزندان عزیز، این نکات را در نظر می‌گرفتند و به کار می‌بستند تا علاوه بر عمر طولانی، برای خودشان احترام متقابل از فرزندانشان می‌گرفتند و وقتی به سن پدر و مادر خود می‌رسیدند، نتیجه رفتار خود را می‌دیدند. 🧂تلنگر نمکی: به‌راستی که حضرت نوح برای پدر و مادر خود چه کرد که چنین عمر بابرکتی داشت؟!😅 📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۵. 🆔 @masare_ir
✍️رنجی از یار 🍀پنجره‌ی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آن‌ها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافه‌ای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت. ⚡️_مریم جان! سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم. 🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمی‌دانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام‌ گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهره‌‌ی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند. 💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی می‌کردم به چهره‌ی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام می‌گذاشتم ولی نه مثل همیشه. 🎋وقتی مهمان‌ها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.» ⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونی‌ها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرف‌هاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاری‌هام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟! 💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. 🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همان‌طور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار. سامان لبش را گزید و سکوت کرد. 🆔 @masare_ir
✍️سخن پنهانی 👵نسترن و مینا با اینکه نوجوان بودند اما طبع پیرزنان را داشتند. هر روز دم در یکی‌شان قرار می‌گذاشتند تا همدیگر را ببینند و به گپ و گفت بنشینند. 🗣قرار آن روز، بر حسب توافق‌شان دم در خانه‌ی نسترن شد. در حین گفتگو آرزو همسایه‌ی نسترن را دیدند که به آنها نزدیک می‌شد. وقتی رسید، از صدای خود کاستند. کاستن همانا و فکر اینکه مبادا من مورد بحث‌شان بوده‌ام همانا! 😬خودخوری‌اش شروع شد و با همین خودخوری یک هفته‌ای را سر کرد تا اینکه دوباره در راه برگشت به خانه رفتار نسترن و مبینا، تکرار شد. 💔این‌بار که قلبش از رفتار قبلی‌شان حسابی به درد آمده بود، سکوت را کنار زد و به هردوی‌ آنها تشر زد. علی‌رغم توضیح، رفع سوء‌تفاهم ممکن نبود. آرزو بیشتر از چیزی که فکر می‌کردند ناراحت شده بود. 🧐بار اول، وقتی وارد حیاط شده بود، تمام احتمالات دنیا را از سر گذراند: اینا چرا این طوری کردن، چرا آروم حرف می زدن؟ نکنه در مورد من چیزی می گفتن؟ نکنه عیبی در سر و وضعم یا لباسم بود؟ ✨امام کاظم علیه السّلام فرمودند: إِذا کانَ ثَلاثَهٌ فی بَیتٍ، فَلا یَتَناجی إِثنانِ دُونَ صاحِبهِما، فَإِنَّ ذلِکَ مِمّا یَغُمُّهُ؛ هرگاه سه نفر در اتاقی بودند، دو نفرشان جدا از رفیق خود، نجوا و صحبتِ درِ گوشی نکنند؛ چرا که این کار، او را اندوهگین می سازد.* 📖*مسند الامام الکاظم (علیه‌السلام)، ج1، ص497 🆔 @masare_ir