✍اولین الگوی کودکان
👨👩👧👦نزدیکترین افراد به فرزندان والدین هستند. آنها بیشتر از هر کسی با فرزندانشان در ارتباطند.
📝فرزندان در ابتدای راه، همیشه اولین الگوی انتخابی خود را والدینشان قرار میدهند؛ پس در این راستا والدین باید نسبت به رفتار، گفتار و پوشش خود دقت بیشتری نمایند؛ چرا که فرزندان در ذهن خود دائما درحال نتبرداری از گفتار و کردار پدر و مادرند.
💡 خوب یا بد شدن فرزندان ارتباط مستقیمی با خوب و بد بودن والدین دارد. یادمان باشد که برتری فرزند همسایه، به دلیل برتری رفتار والدینش بوده.😉
🌱کیفیت اتفاقی نیست.🙃
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت اول
🧕دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لبهای ورم کردهاش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانهاش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد کمر راست کند. از پشت چشمان ابریاش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کردهاش را بوسید. دستان زبرش را روی گونههایش گذاشت. با انگشت شصت اشکهای آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباس گریه کنه. برا خودش و بچهها ضرر داره. بعد نگی نگفتیا.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «حالا بخند، این تن بمیره.»
💥آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی بالا کشید و به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشم نوازی میکرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. میخواست حتی کوچکترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوهای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریشها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پرپشت محمد تا وسط پیشانی را میپوشاند. آنها را به یک طرف شانه میکرد، اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد. چند دسته موی وفادار را از یک طرف سرش به طرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سر را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود.
🌱آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچهها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری میانداخت. محمد همیشه میگفت: «این ابروا و چشم و موی سیام نشون از اصالت داره خانم. من یه ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد. محمد خندهای کرد و گفت: «خانمم، گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگام کن. اصلاً چهل روز قراره ازت دور باشم.»
💦آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونههای لک افتادهاش جاری شد. در حالی که سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخه چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد چارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماهای آخر بارداریم میخوای تنهام بذاری و بری؟ برو. نمیگم نرو. فقط بذار بچهها به دنیا بیان بعد برو.»
محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگهای تو جریان نذرمی. چرا اینقد اذیت میکنی؟ فک میکنی دل کندن از شما برام راحته؟!»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍ستارگان آسمان
🌌نگاهت را تنها به کف زمین نینداز، بالاتر را هم ببین.
نگاهی به ستارگان آسمان بینداز.
تو حتی بالاتر از آنهایی. ✨
تو را، خدا برای خودش خلق کرد.
تا به جایی برسی که خدا عاشقت شود.🌱
پس برای معشوق شدن تلاش کن!💞
#تلنگر
#ماه_رجب
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مطابقت حرف با عمل
🍃حزب جمهوری اسلامی نمازخانهای داشت که بر دیوار وضو خانهاش نوشته شده بود: «النظافة من الایمان.»
☘شهید بهشتی وقتی وارد وضو خانه شد و وضعیت نامناسب آنجا را دید، فرمودند:
«برادران! نکند کسی داخل اینجا شود و خلاف این شعار را ببینند. اگر به این شعاری که اینجا زدهاید اعتقاد دارید، باید اینجا را مطابق شعارتان پاک و تمیز نگه دارید؛ ولی اگر کثیف بود، بهتر است این شعار را بردارید که شعار و عمل آن با هم سازگاری داشته باشد.»
راوی: مسعود صادقی آزاد
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۶۴.
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۶۵
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️چشیدن آب دریا
وقتی که بخواهی از بانویی بنویسی که امام سجاد(علیهالسّلام) او را به بزرگی یاد میکند و لقب درخشانی، به او میدهد. میفرماید:
«اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرَ مُعَلَّمَة وَ فَهِمَةٌ غَیرَ مُفَهَّمَة» یعنى:
«اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستید كه تعلیم ندیده و بانوى فهمیدهاى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است.»*
آن وقت برایت نوشتن سنگین میشود. قلم توصیف بزرگ بانوی جهان اسلام را در حد قدوقواره خود نمیبیند.
اینجاست که شعر شاعر: «آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید، به فریاد قلمت میرسد.»
کودکی سه ساله را مییابی در کنار مادری که خطبه میخواند و او در همان جلسه به حافظهاش میسپارد تا به آیندگان برساند.
زمان کمی جلوتر میرود، باز همان کودک سه ساله در کنار بستر مادر، نکته به نکتهی وصیت او را در جان ثبت میکند.
چندین سال بعد در کنار بستر برادر، پارههای جگر او را در طشت میبیند و برادرانش زیر بغلهایش را میگیرند تا برای حسین باقی بماند، تا کربلا در کربلا نماند.
در کربلا اوج درایتش را در اوج مصیبت نشان میدهد. مصیبت هجده تن از عزیزانش که مظلومانه قتلعام شدند. صبر زینب بر ماندن در این دنیا بعد شهادت برادرش، حکایت از رسالت او در افشاگری و رسوایی علیه یزید و یزیدیان است.
او همانند مادر، نامش بر تارک تاریخ چه خوش درخشید.
ماشاءالله به این جبروت
ماشاءالله به این عظمت
نورانی شد زمین خدا به این برکت
🏴وفات #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) تسلیت باد🏴
*بحار الانوار ج ۴۵، ص۱۹۹.
#مناسبتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دوم
🧔🏻محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. با چشمانی گریان گفت: «به خدا راحت نیس. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیس، اما نمیتونم نرم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاد و بتونم نذرم رو ادا کنم؟»
آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخمهایش را در هم کشید: «کاش اون نذر رو نمیکردی. اگه خدا میخواست به ما بچه بده، بدون نذرم میداد.»
💥ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلکهایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دست به اپن گرفت. نمیتوانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بیرمق گفت: «تو رو به خدا محمد، نمیتونم تکون بخورم. زنگ بزن ۱۱۵ بیاد.»
☎️محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند، درد آسیه کمتر شد. محمد روی صندلی داخل آمبولانس کنار او نشست. دست او را درون دستش گرفت: «خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیس. بچههامون گارانتی دارن. چیزیشون نمیشه. اگه شما اجازه بدی گارانتی مادام العمرشونو فردا امضا میکنم.»
💦اشک در چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد: «شما رو به خدا میسپرم. اون محافظتونه. تا الانم خدا همه جا با ما بوده. مگه خودت نمیگفتی تو لحظه لحظه زندگیم خدا رو حس میکنم؟»
آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت: «با نبود شما چه کنم؟ منم دل دارم. دلم برات تنگ میشه.»
👀چشمان محمد برقی زد: «هر وقت دلت برام تنگ شد، صدام بزن، میآم پیشت.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به اورژانس بیمارستان بردند. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی، دکتر گفت: «مسئله خاصی نیس. احتمالاً به خاطر استرسه؛ اما بهتره تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشن، هم پزشک متخصصم نظرشونو بگن.»
آسیه قند تو دلش آب شد. خندید. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف میرفتند. محمد با اخم گفت: «آخه من ... باشه اشکال نداره.»
محمد روبه آسیه گفت: «خانم انگار شما اینجا موندنی شدی. با اجازه شما من برم بیرون نفسی چاق کنم.»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍بهترین راه پیشگیری از ویروس
💢چند سال قبل ویروسی به اسم کرونا در کل جهان پخش شد. یکی از راههای پیشگیری، ماسک زدن بود.
ترس از مرگ⚰ اکثر مردم را به مراعات مقید کرد. جلوگیری از واگیر، دغدغه اکثر مردم بود. بدون ماسک، اجازه ورود به هیچ مکانی را نداشتی.
😷 موقع ماسک زدن، دو سوم صورت پوشیده میشد. گرمای تنفس و راحت رد و بدل نشدن اکسیژن و دیاکسید کربن زجرآور بود، اما احدی اعتراض نداشت؛ چون با نزدن ماسک امکان داشت، جان خودش و فرد دیگری به خطر بیفتد.
🤨 اگر کسی ماسک نمیزد، همه او را از عملش نهی میکردند، چرا؟ چون به ضرر ماسک نزدن پی برده بودند. چون نمیخواستند الکی بمیرند، اما چرا فردی که بد حجاب یا بی حجاب از خانه بیرون میآید، مردم آنچنان اعتراض ندارند؟ 🤔
💡زنی که اندامش را در معرض دید نامحرمان قرار میدهد، باعث تزلزل نظام خانوادهها👨👩👧👦 شده و علاوه بر آن از ارزش وجودی خود میکاهد.
📌اگر فردی به این امور واقف نیست، بقیه باید به او گوشزد کنند. همانطور که در زمان کرونا هیچ کس به خود حق نمیداد بدون ماسک در جامعه حاضر شود، فرهنگ افراد آنقدر باید رشد کند که به خود اجازه ندهند، در اجتماع به جلوهگری بپردازند.
⚡️همه باید بدانند نداشتن پوشش مناسب مانند یک ویروس برای نشاط و سلامت جامعه مضر است. چرا باید به کاری بپردازیم که جامعه را بیمار کند؟ آنگاه حتی بعد از پرداخت هزینه بسیار باز هم بیماری کامل از بین نمیرود؛ پس بهترین راه پیشگیری، حاضر شدن در جامعه با پوشش مناسب است.
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_صدف
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨رعایت حق اسیر
🌷شهید مهدی زین الدین
🍃بسیجی از آیفا پرید پایین و داد زد: «آقا مهدی کجایی؟ اسیر آوردهام.» ده پانزده نفر مجروح بودند و یکیشان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخمهایش در هم رفت.
☘با ناراحتی به راننده گفت: «تو که اسیر مجروح داری چرا اینجا توقف کردهای؟ اینها دارند درد می کشند. افسر را آورد پایین و مابقی اسرا را فرستاد اورژانس.»
راوی ابوالقاسم عمو حسینی
📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه به فرزند اول خبر بهدنیا آمدن خواهر یا برادرش را بدهیم؟
⭕️قسمت اول
💡در مواقعی که فرزند جدیدی بهدنیا میآید، ممکن است هرچند این خبر برای اطرافیان مسرتبخش است؛ اما برای فرزند اول خانواده احساس ناخوشایندی را ایجاد میکند.
🌱برای پیشگیری از این احساس، نکاتی را باهم مرور میکنیم:
✨۱: برتریهای فرزند بزرگتر را به او یادآور شویم: به او بگوییم که تو میتوانی به راحتی حرف بزنی، بدوی و تنهایی و بدون نیاز به کمک، هر غذایی را بخوری؛ اما نوزاد ما فعلا هیچکدام از این کارها را نمیتواند انجام دهد و به کمک تو برای بهدستآوردنشان نیاز دارد.
✨۲:برای نوزاد هدیه بخرد: فرزند خود را به اسباببازی فروشی ببرید تا به سلیقهی خود، برای نوزاد هدیهای بخرد و آن را در جلوی دید در اتاق نوزاد بگذارید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت سوم
💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونیکننده مغز را از کار میانداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریهها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشیاش را از جیب شلوار کتان خاکیاش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. میتونی امشب بیای اینجا؟ میدونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمیشدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إنشاءالله جبران میکنم. میبینمت.»
🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوختهاش گرفت: «میدونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمیگفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمیشه عشق مجازیم بذاری.»
🧕آسیه نمیدانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر میرسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش میدهند. محمد گفت: «آسیه، میدونی چرا پروانهها به طرف نور میرن. اونا عاشق نورن. به طرفش میرن و وقتی بهش میرسن با اون یکی میشن. پروانهها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون میپردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»
🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشارهاش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظهای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوشهای تیز شده خانمهای تختهای اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»
👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاهها را به سختی تحمل میکرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب میدونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهرهاش نشست.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✨زمان گفتگو
🙇♂گاهی وقتا حتی صورت طرف هم داد میزنه که نیا الان وقت حرف زدن با من نیست میخوام تنها باشم تا آروم بشم.☹️
بعد همون لحظه میری و انتظار داری نتیجه خوبی هم از صحبت کردنت بگیری!😳
گاهی انگار باید یه کاغذ 🗒بیاریم رو پیشونیمون بنویسیم فعلا با هیچکسم میل سخن نیست؛ حتی شما دوست عزیز!😅
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مراقبت از بیمار
🌷 شهید مجید پازوکی
🍃گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه.
🍀دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمیشناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم میگذاشت و من را دستشویی و حمام میبرد. شده بود چشمهای من.
📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰٫
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir