✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟
⭕️قسمت اول
🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم:
✨۱: سوالات را پیشبینی کنید: سوالاتی را که ممکن است کودک از شما بپرسد پیشبینی کنید و جواب قابل قبولی را آماده کنید.
✨۲: انتخاب مکان مناسب: مکان آرام و کماسترسی را برای دادن خبر انتخاب کنید.
✨۳: از سوالات بیربط کودک عصبی نشوید: اگر کودک حین صحبت شما مشغول بازی شد یا سوال بیربطی پرسید، بدین معنا نیست که به حرفهای شما توجهی ندارند، پس آرامش خود را حفظ کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت هفتم
🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیهالسلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر میآمد. عربی و خشن حرف میزدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان میکردم تا چند دقیقه دیگر میترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد.
👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را میجوید و بیرون میریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم میکوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.
🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر میرسید سالهاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخهای روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق میتابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر میشد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمیآمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.
☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافههایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمیدادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که میخواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمیدانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضیاش را فهمیدم.
💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را میپایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.
🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمیتونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.»
📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لبهایم را به هم میزدم، احساس میکردم دو تکه چوب را به هم میکوبند. گاهی هم تراشههایشان بهم گیر میکند.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍پرده پوشی
⭕️ حفظ آبرو و حریم اشخاص اهمیت بسیاری دارد؛ چرا که از بین بردن آبروی افراد سبب می شود که دیگران نسبت به فرد موردنظر بدبین شوند و رفتار خود را با او تغییر دهند؛ چه بسا این بدگوییها در محیط کار باعث ریختن آبروی او و اخراج شدن از کار شود.🚶♂
💡لذا توجه به این نکات در جهت جلوگیری از عوارض و پیامدهای نامناسب روحی و جسمی برای افراد و خود فرد ضروری است و از سوی دیگر حفظ آبرو سبب واجب شدن بهشت نیز می شود.
✨پیامبر اکرم فرمودند: مَن رَدَّ عَن عِرْضِ أخِیهِ المُسْلِمِ وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ اَلْبَتَّةَ.
هرکس آبروی برادر مسلمانش را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.) *
📚*ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص ۱۴
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نماز اول وقت در ایستگاه قطار
🍃وقتی شهید بهشتی در آلمان بودند در سفری با ایشان از هامبورگ به شهر دیگری میرفتیم. اول ظهر به یک ایستگاه راه آهن رسیدیم چون وقت نماز شده بود نشان قبله نما گذاشتند، قبله را مشخص کرده و روی همان سکویی که مسافران سوار قطار میشدند به نماز ایستادند.
☘مردم هم که نمیدانستند ایشان چه کار دارد میکنند، پلیس را خبر کردند. پلیس آمد و به ایشان گفت: «باید بیایید در مرکز پلیس، در مورد این کاری که میکردید توضیح بدهید.»
ایشان همان جا توضیح دادند که من مسلمانم و داشتم نماز میخواندم.
⚡️نماز یکی از عبادت های مسلمانان است که در شبانه روز چند وقت دارد و چون الان یکی از وقتهای رسیده بود، ایستادم و نماز خواندم.
راوی: مسیح مهاجری
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۸-۷
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟
⭕️قسمت پایانی
🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم:
✨۴: استفاده از کلمات قابل فهم
✨۵: توضیحات ساده: به هرحال شما یک انسان معمولی هستید پس ممکن است کودک سوالی بپرسد که شما پاسخی برای آن نداشته باشید. در این هنگام بدون اضطراب بگویید: «نمیدانم. »
✨۶: اجازهی سوال کردن بدهید: خیلی پرحرفی نکنید و در بین صحبتهای خود، به کودک اجازهی سوال پرسیدن بدهید.
❌اگر دادن خبر بد برایتان سخت است توصیه میشود که با یک فرد خبره مشورت کنید و یا کتابی در این باره بخوانید.
📚توضیحات بیشتر در کتاب " چگونه خبرهای بد را به کودکان بدهیم"
نوشتهی " عباس عطاری و آزاده ملکیان"
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت هشتم
😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید میکرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروختهتر و نورانیتر شده بود. نمیدانم چه میشنیدند و درونشان چه میگذشت؛ امّا قیافههایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند میتواند و از عهده پرواز بر میآید.
🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمیگم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچهها به دنیا بیان بعد برو.»
میخواستم با او درد دل بگویم. میخواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور میتونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچههامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم میزنه. چطور میتونم جوابشو ندم؟ تو خوب میدونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوقمون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمیتونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم میرم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمیذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمیکنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم.
💦دهانم خشک بود. شر شر عرق میریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمیکردم. دیگر نسبت به مگسهایی که دور و برم پرواز میکردند بیتوجه شدم.
همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچهای دستش بود. گونیها را روی سر هر کس میکشید، لگد محکمی هم نثارش میکرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ میداد، بوی کینه، بوی تجاوز.
🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت میرفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی میکرد حتما چرخشی روی ناهمواریهای جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونیها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانههایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخهایی با اندازههای متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم میآمد.
ادامه دارد ....
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امام علی علیهالسلام فرمود: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم نرگس قراباغی نوشته: «اولین باری که دستان بابام رو بوسیدم ، شب تولدم بود.
اون شب بابام یه هدیهی خیلی قشنگ واسم خریده بود. یه خرس سفید پشمالو.
من با دیدنش چشمام برق زد و خیلی خوشحال شدم. بابامو بغل کردم و دستاشو بوسیدم. بابام هم سرم رو نوازش کرد و تولدمو بهم تبریک گفت.»
🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و مرا به برکت دعایی که برای آنان (والدین) میکنم بیامرز و آنان را به خاطر احسانشان به من، در گردونه آمرزش قرار ده.»۲
۱.تصنیف غررالحکم ودررالکلم، ص ۴۳۵، ح ۹۹۷۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍چرا میترسی؟
🌱خداوند حتی گنجشکها را هم بیروزی نمیگذارد. وقتی آنها را پشت پنجرهای میفرستد تا روزیشان را طلب کنند، دلی را هم طرف دیگر آن پنجره، خاشع و رئوف میگرداند تا آن گنجشک روزیاش تامین شود.
⭕️پس تو را چه میشود که فکر میکنی خداوند عزیزترین مخلوقش را بیروزی میگذارد و از ترس این فکر، دست به عزیزکُشی میزنی؟!
🌾خداوند خودش تضمین داده:
✨وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا
فرزندانتان را از بیم تنگدستی نکشید؛ ما به آنان و شما روزی میدهیم، یقیناً کشتن آنان گناهی بزرگ است.
📖سورهی اسرا آیهی ۳۱
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
👨⚕از پرستاری کردن شهید مهدی زینالدین شنیده بودی؟
همراه آقا مهدی برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: «دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمیخورد.»
صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفسگیری داشت.
راوی سردار محمد جعفری
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حواستون به پسلرزههای بعد از زلزله هست؟
🛣میدونستی شما، حامی و پشتیبان فرزندت توی مسیر پر از سنگلاخ و ناهموار زندگی هستی؟
⚡️میدونستی پسلرزههای بعد از جداییتون، بیشترین آسیب و ضربه رو به فرزندانتون وارد میکنه؟
اولین پسلرزه این زلزله، احساس ناامنی و ترس از آیندهس که عین خوره به جونش میفته.😓
پسلرزهی بعدی اومده و ترس از ترک کردن یکی از والدین هم نصیبش شده.😰
پسلرزهی آخر هنوز نرسیده، احساس گناه و تقصیر مثل بختک به افکارش میفته.🙇♂
🏚حالا دیگه نمیخواد پسلرزه اذیتش کنه، پس میره توی تونل وحشتی که به خیالش خونهی امیده!
#خانواده
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#تولیدی_گرمابی
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت نهم
📢مردی با قد بلند، ریشهای کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوهای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلمهای قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا میکردند، جار میزدند، مردم جمع میشدند و به تماشا میایستادند تا درس عبرت برای آنها باشد.
👧🏻آرام و زیر لب ذکر میگفتم. زبانم به سختی حرکت میکرد. دختر بچهای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنهای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکیاش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جادهای دو طرفه روی صورتش به چشم میخورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونهاش گرفت. گریهکنان به وسط جمعیت پناه برد.
🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتینهای ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده میشد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانیهای رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم میآوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»
✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا میگفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.»
سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه میگذاشت. سر را هدف میگرفت. هر کس شهید میشد با صدای گروپی زمین میخورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را میپوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر میگفتم. یاران شهیدم را میدیدم که به استقبالم آمدهاند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد.
🩸برای ثانیهای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیهالسلام و حضرت زینب سلاماللهعلیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمیپذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
ادامه دارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پيامبر خدا صلىالله عليه و آله فرمود:
«خشنودى خدا در خشنودى پدر است و ناخشنودى خدا در ناخشنودى پدر.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ خانمها نساء و السانا صمدی نوشتند: «وقتی دختر باشی میفهمی اولین عشق زندگیت پدرته. بوسه بر دست پدر برای یه دختر حس امنیت داره. نباید برای بوسیدن دست پدر دریغ کرد. همون دستانی که برای بزرگ کردن من و خواهرم زحمت میکشد و تنها راه جبران آن زحمات، بدون منت و با خوشحالی بوسهای بر دستان گرم پدر میزنیم. پدر عزیز! عاشقانه دوستت داریم.❤️»
🌺خدایا! چنانم قرار ده که به آنان (والدینم) همچون مادری مهربان نیکی کنم و اطاعت و نیکوکاریام را به آنان، در نظرم از خواب شیرینتر و برای سوز سینهام، از شربت گوارا در ذائقۀ تشنه، خنکتر گردان تا خواستۀ هر دو را نسبت به خواستۀ خود بیشتر دوست داشته باشم.۲
۱.الترغيب و الترهيب، ج۳، ص۳۲۲، ح۳۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍تکیهگاه هم
😔گاهی وقتها دلم برای عروسکها میسوزد که خواهر و برادر ندارند.
هزارتا هم باشند باز خواهر و برادر نیستند که همدیگر را درک کنند و کوه⛰ و تکیه گاه هم باشند.
یا اینکه بعد از ساعتی دعوا کردن👊 و گیسکشی، اشکهای همدیگر را پاک کنند.🌿
#تلنگر
#عکسنوشته_یابری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨غیرت دینی
🌷 شهید علی چیتسازیان
🍃مبصر کلاس مان ضیغم سیبیل مشهور بود. یک گنده لات بد دهان مشروب خوار. با معلم تاریخمان که یک ساواکی بود ارتباط داشت. معلم دینی مشغول درس دادن بود. ضیغم بدمستیاش گل کرد. با کاردش کوبید روی میز جلوی کلاس و شروع کرد به فحاشی کردن به خدا و پیغمبر (ص).
☘همه ماتشان برده بود. علی که قدش تا کمر ضیغم هم نمیرسید، خونش به جوش آمده بود. در یک چشم به هم زدن خودش را از روی میز و صندلی ها، مثل یک گلوله به ضیغم رساند و با کله کوبید به صورتش. دماغ ضیغم و سرِ علی هر دو خونی بود.
راوی: حسین بختیاری؛ هم کلاسی شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جواب چیو میخوای بدونی؟
🤔اگه دوست داری بدونی، اون چیه که وظیفهی مرد و حق زنه؟
و یا اگه میخوای بدونی موتور به حرکت درآورنده انسان به سوی کار و تلاش چیه؟🏃♂
و یا اسلام به چی معتقد نیست؟❌
و بهترین محافظ شما در برابر مشکلات و موانع چیه؟🛡
💡تنها با باز کردن عکس🏞 بالا میتونی جواب سؤالاتتونو پیدا کنی!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#عکسنوشته_اسحاقیان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دهم
☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب میشی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو میآورد. دردم کم میشد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟»
🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا میخواستی میرفتی، هر کار میخواستی میکردی و هر چه میخواستی به زبون میآوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.»
هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟»
خندهای کرد: «بندهای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو میبخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.»
حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دورهام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمیخوای خونه جدیدتو ببینی؟»
هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی میشه؟ این مرکب مهربونمو میباس تنهاش بذارم؟»
📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات میذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشیها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.
🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچهای اطرافیان کلافهاش کرد. چهرههای غمگین، نگاههای ترحمآمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس میپرسید، جواب درستی نمیشنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
مسار
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘 📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن م
✍چالش یهویی
یه چالش یهویی با یه جایزه که فقط گیر کسایی میاد که به کانال توجه داشته باشن😉
🎁برنده این چالش، عضو خوب و بادقتمون، سرکار خانم فاطمه یوسفیان 🧕 که هدیهشون هم واریز شد.
بپا از چالشهای یهویی بعدی جا نمونی🧐
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠میخواهم برای پدرم شعری بنویسم
شعری به بلندی قامتش و زیبایی صبرش
این شعر را با کلمه نمیتوان نوشت
عاطفه میخواهد و ارادت و ادب
🍃🌺🍃🍃
☘خانم شیرین خاکپور نوشته: دست پدرم را وقتی اولین بار بوسیدم عطر دستش برایم بی نظیر بود. اندکی نفس کشیدم و حس کردم گرمی دستش جای امنی برای من است. پدری که همیشه برای رفاه ما زحمت کشیده و دستهایش عطر تلاش میدهد.
همیشه مونس و یارم پدرم بود
به وقت رنج غمخوارم پدر بود
🌺خدایا! گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان (والدین ) نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز.،*
*صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍بذار بگن!
🤪گاهی دلم میخواد مثه ایموجیهای خنده پیام رسانا، از خونه بزنم بیرون و به بقیه اینطوری نگاه کنم😄
🤔ولی میگم نکنه یه وقت فکر کنن دیوونهای چیزی شدم!؟
اصلا ولش کن! بگن هم مهم نیست. والا مگه شما همونایی نیستین که تو چت، از هر دو جمله یکیش رو پره دهتا از اینا میکنید 😂
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨ بهترین شیوه نامگذاری فرزندان
🌷شهید علی چیت سازیان
🍃در مجلس روضه خوانی امام علی علیه السلام نذر کرده بودم که اگر فرزند در راهم پسر باشد، اسمش را علی خواهم گذاشت. هفت ماه بعد درست روز ۱۳ رجب بود که به دنیا آمد.
🌾چشم هایم پر از اشک شد رو به آسمان کردم و گفتم خدایا حکمتت را شکر.
وقتی اذان و اقامه را در گوشش گفتند همه یکصدا خواندند: «صلّ علی محمد نوکر مولا آمد.»
راوی: منصوره الطافی و ناصر چیت سازیان پدر و مادر شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخوای راز بیحوصلگی رو بدونی؟
🌊گاهی وقتا به هر دری میزنی تا ذهن و فکر آرومی داشته باشی.
به انواع دوا و درمان💊 پناه میبری، غافل از اینکه درمان همین نزدیکیهاست
.
🤱وقتی او را در آغوش میگیری.
لحظهای که نوازشش میکنی.
زمانی که با او حرف میزنی.
🌾فقط کافیه او را داشته باشی. حسش کنی. آنوقت آرام هستی.
✨امام هادی علیهالسلام میفرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان میگردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی نجات میدهد
📚وسائلالشیعه،ج۱۵،ص۹۶
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#عکسنوشته_یابری
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
431K
🏴برنامه امشب حرم حضرت معصومه علیهالسلام🏴
قم المقدسه
#شهادت_امام_کاظم علیهالسلام 😭
🆔 @masare_ir
✍بهای عشق
قسمت یازدهم
🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهرهای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز میآد.»
مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. میشه کاملشو برام تعریف کنی؟»
🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون میکنین. چرا راستشو بهم نمیگید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست میگم؟ امروزم جسدشو میارن.»
فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!»
💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی میشین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.»
فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. میبریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🖤فهیمه و مادرش لباسهای مشکیشان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازهاش نبود. مادر محمد یکی از لباسهایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازهات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیهاش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم»
🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمیکردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچکس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمیآی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط میشه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پيامبر صليالله عليه و آله: «هر فرزند نيكوكارى كه با مهربانى به پدر و مادرش نگاه كند در مقابل هر نگاه، ثواب يك حجّ كامل مقبول باو داده مى شود.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘آقای محمدحسین جنانی نوشته: «بابا جونم! وقتی دستت رو بوسیدم، حس خوشحالی داشتم و گرمای دستت بهم آرامش داد که همیشه پناهم هستی😘 تو که هستی خندههامون رنگ شادی داره. آرزو میکنم وقتی بزرگ شدم؛ مثل تو باشم. باباجون! سایهی سرمون روزت مبارک❤️»
🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و پدر و مادرم را به برترین چیزی که پدران و مادران بندگان مؤمنات را به آن اختصاص دادی، اختصاص ده؛ ای مهربانترین مهربانان!۲
۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۷۳
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍استوری لاکچری!
📸دختره اومده با ظاهر مذهبی طور و خوشگل و یونیک از خودش و خانوادش توی جاهای لاکچری استوری میذاره ...
🔥یه صحبت با شما دارم آره شمایی که این کارو میکنی ... نمیگی شاید یکی صفحتو ببینه و حسرتش یه روز کل زندگیتو بگیره؟
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_ابراهیمی
🆔 @masare_ir