eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم.... چند روز گذشته بود دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاریو دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم کلافه ب گوشی روی میز خیره بودمو آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشتو خبری نشد خوشحال کف اتاقم لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودمو تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفنو چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت:مصطفی است چرا جوابشو نمیدی؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم:سلام مصطفی:سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود فاطمه:خوبم شما خوبید؟ مصطفی:صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده ! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:میخوام حرف بزنم باهات از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون. با کف دستم زدم رو پیشونیم سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من من گفتم:باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. مصطفی:حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابشو میدادمو همه چی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم؟بگم یکی دیگه رو میخوام؟ته نامردی نیست؟هست ! ولی اگه بهش نگم وقتی رفتیم زیر یه سقف اگه فکرم به محمد بود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟کجاست؟چیکارمیکنه؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتمو مامان با ذوق گفت:فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد ندید بدید بازی در نیار سنگینو متین باش بی ادبی هم نکن. پوکر نگاش کردمو ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم رفتم تو اتاقمو رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردمو به ساعت خیره موندم داشتم تمرین میکردم که چجوری بهش بگم؟چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم؟ فرصت داشتم هنوز رفتم مفاتیحو باز کردمو روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه برداشتمو موهامو شونه زدمو با گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بودو پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفتو چادرمو سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیمو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم بیرون در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرمو رو صورتشون نبینم یه لیوان آب ریختمو یه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودمو مصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود ! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم یه کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدمو رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشینو باز کرد تا بشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشینو دور زدو نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازو شیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالَتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفتو ترک ها رو یکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شاد گذاشتو سرعتشو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخورد باد با صورتم حس خوبی بهم دست داد یه لبخند زدمو سعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستمو قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردموبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتمو تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت مصطفی:فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردمو قایمشون میکردمو الکی میگفتم خوردمشون بعد خودمو به مردن میزدم توهم باور میکردیو زار زار گریه میکردی؟الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی؟ اینارو میگفت و میخندید ادامه داد:یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردیو میگفتی میافتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد که من دومیش باشم؟ انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده. مصطفی:فاطمه میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن. مصطفی:تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاریو بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم چرا جوابمو نمیدی؟چی شده که به من نمیگی؟ خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستامو توهم گره کردمو به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید:ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه! مصطفی:به کسی علاقه داری؟ چیزی نگفتمو فقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارمو سرمو پایین انداختم نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحثو عوض کنم:ببین مصطفی ربطی ندا... حرفمو قطع کرد و دوباره پرسید:کسیو دوست داری؟ ابروهام گره خورد و سرمو پایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود رو آورد تا آب رو گذاشت لیوانو برداشتمو پرش کردمو یه قلپو به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زدو گفت:دلم نمیخواست به تو بدبین باشم ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی... از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش ! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگمو محمدو واسه همیشه از دست بدم ترسمو که دید پوزخندش پر رنگ تر شد و گفت:چرا چیزی نمیگی؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟ برام عجیب بود بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچیو فهمیده بود ! جوری دستشو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستشو پاره میکنه تو همون حالت بود و فقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید خیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم:مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه تو با من خوشبخت نمیشی. مصطفی:خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟ واقعا خفه شدم. مصطفی:هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر میدونستی؟مگه چ بدی کردم در حقت؟چرا زود تر نگفتی بهم؟چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم؟فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیات؟کاش پاهام میشکستو همراهت نمیومدم ! چرا من الاغ نفهمیدم؟فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شی؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضمو حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی ؟آخی چقدر خاطرش عزیزه برات... کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی !کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی ! کاش حداقل یه بارحالمو میپرسیدیو برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتمو توهم نخواستی بشنوی... من چی از اون پسره کم داشتم؟فاطمه بد کردی حس میکنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستیم ! گریه میکنی؟گریه چرا؟دلت سوخته برام؟چرا الان؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟خوشت میومد شاید خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم ! خوشت میومد هی خوردم کنیو هی نازتو بکشم نه؟چرا خفه شدی عشقم؟بگو دیگه بازم بگو بازم بگو دوسم داری،خوشبختیم آرزوته دِ بگو دیگه لعنتی... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
•○●🦄🍭💕•○● ⏰👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 •○●🦄🍭💕•○●
سلـام‌دوسٺان~🦋🌙~ چرا‌لف‌میدین!؟~😊~ فصل‌امٺحانہ‌همہ‌درگیرن~💞☔️~ همراهمـون‌باشید~🌳🌻~ جبران‌میڪنیم~💧🌸~ ~✍🏻💙~
🌱♥️:))) . . . . . شهید ابراهیم هادی🍃✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
🌱♥️:))) . . . . . شهید ابراهیم هادی🍃✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/21400
..|💛|.. . . ڪیا رفیق شهید ابراهیم هستڹ؟:)))🌱 رفاقٺ پایدار✨ الٺماس دعا💚 ~|🌱🌺|~ . . . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
{..🌱..} . • #یا_صاحب_الزمآن عالـم از توسـٺ غریبآنـہ چرا میگردے :))💔🌿 ➜•✨ • °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
یہ صَلواتـ‌ براۍِ دِل امامِ زمآن میفرستی:)💌 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چه غمگین است دنیای علی، بدونِ فاطمه(س)..🖤 🦋🥀 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سنگ مزارت هم مانند قلبت بی ریاست... [بر روی آن سرباز ولایت حک شده گرچه حک شده روی قلبها سردار دلها] #سرباز_ولایت #سردار_ولایت #سردار_قلبها #حاج_قاسم_سلیمانی °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑــــــﻪ ﺩﻟــﺖ ﺑﺎﺷـــﺪ … ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫـــﺮ ﺟﺎﯾـــﯽ ﻧﮕــﺬﺍﺭ … ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣـــے ﺩﺯﺩﻧــﺪ … ﺑـﻌـﺪ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﻧﺨـــــﻮﺭﺩ ﺟــﺎے ﺻﻨــﺪﻭﻕ ﭘﺴـــﺖ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳطـﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﻣﯽ ﺍﻧــــﺪﺍﺯﻧــــﺪ !!! ﻭ ” ﺗـﻮ ” ﺧﻮﺏ مـــے ﺩﺍﻧــے ﺩﻟــےﮐــﻪ ﺍﻟﻤﺜﻨﯽ ﺷـﺪ ! ﺩﯾـﮕﺮ ﺩﻝ ﻧـﻤــــے ﺷــﻮﺩ … ❣ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨ بچه‌ها بیایید یه کاری کنید که ❤️ برنامه‌هاشو روی ما پیاده کنه؛ ما اون مأموریتِ خاصِّ آقا رو انجام بدیم:) °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🖤✨ امام صادق (؏) فرمودند: تسبیحات فاطمه زهرا (س) در هر روز پس از هر نماز، نزد من محبوب تر از هزار رکعت نماز در هر روز است. 📚کافى، ج 3، ص 343 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
-•-شبتون‌مهدوے✨💚-•-
بسـم‌الله‌الرحمـن‌الرحیـم♡
نماز جمعه این هفته تهران به امامت (حفظه الله) اقامه خواهد شد! @mashgh_eshgh_313
غربال شدن مردم در آخرالزمان مثل غربال شدنِ اصحاب حضرت امام حسین علیه‌السلام در شب عاشوراست. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
● { رَبَّنا أَفرِغ عَلَينَا صَبرًا وَثـَبِّت اَقدامَنا } | بقره/۲۵۰ | خدایا،از صبر و استقامت سرشارمون کن و قدم‌هامونو استوار کن... + از اون صبر های زینبی... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦄🍭💕•○● ⏰ •○●🦄🍭💕•○●
حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب رو از دستم گرفتو رو سرش خالی کرد صدامون ‌توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرشو با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مردو میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنارِ داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشمو بگم که همچی درست میشه ! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت ! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد دیگه جون دادو فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود کاش میزد تو گوشمو ساکت نمیشد ! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلمو میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودمو باید بخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کُش کردنم راه خوبیو انتخاب کرده بود شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلشو آروم کنه ! لبخند تلخی زدو جعبه ای و از جیبش در آورد آه پر دردی کشیدو گفت:خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی ! فشار درسا روت بود یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردیو میگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی ! پدرم در اومد تا چیزیو برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه رو باز کرد دلم میخواست همون لحظه بمیرم ! یه حلقه ظریفو نگین کاری تو جعبه میدرخشید ! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافمو جمع کنمو به ریه هام بکشم نمیشد فقط یه صدای بدیو تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرمو پایین گرفتم نگام افتاد به غذای دست نخوردمون مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرفو گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون رو گذاشت رو پامو گفت:رفتی خونه تا تهشو بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن با اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقمو میخواست میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت:خداحافظ یخورده نشستم در ماشینو باز کردمو آروم گفتم:ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی... چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرمو انداختم پایین و درو باز کردم آرزو میکردم کسیو نبینم‌ خداروشکر کسیو ندیدم مستقیم رفتم تو اتاقمو درو بستم سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام. بخاطر خودم یه دلیو شکسته بودم اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنشو خونده بودم‌ که حفظ شدم گفته بود "شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز روبه راه است اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی" همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابمو رفت هرکاری کردم خوابم نبرد نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بود صداش هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد:غلط کرده ! من دختر اینجوری تربیت نکردم در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدمو روبه روش ایستادم جدی بود جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم‌ با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:مردم اسباب بازیتن مگه؟زیادی بازی کردی باهاش دلتو زده؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟ روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد:اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم ها؟حرف بزن دیگه؟چرا خفه خون گرفتی؟چرا لال شدی؟ میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودمو مجازات میکردم حقم بود هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود. وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خیلی آزارن میداد حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه ! مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود نمیدونم چطوری شبم صبح شد نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم با صدای زنگ تلفن چشم هامو باز کردمو به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم:سلام با صدای گرفته و داغونی گفت:سلام فاطمه جون خوبی؟ فاطمه:فدات شم تو چطوری؟ ریحانه:خوبم خداروشکر میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌به بابا یه سر بزنیم پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون؟ فاطمه:شما؟ ریحانه:من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسیو نداشتم که منو ببره وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌ مسواک زدمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم‌ هنوز جای دستش رو صورتم بود بی رحم بی درک گوشم هنوزسوت میکشید یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدمو یه روسری مشکی بستم موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارمو چادرم هم سرم کرد‌م اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام. بابا:‌ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟ چشم ازش برداشتمو گفتم:مدت کوتاهیه! بابا:چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟ خواستم جواب ندم ک دستمو کشید و گفت:کجا به سلامتی؟ فاطمه:دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون. بابا:از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌مو چیزی نگفتم. بابا:ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟این دوستت بهت یاد داده؟از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد:از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:احمد جان خواهش میکنم‌ بسه اقا. بابا بیشتر داد زد:تو دخالت نکن همینه دیگه بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌ دختره ی بی چشم و روی بی خانواده ببین چجوری آبروریزی کرده به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرمو پیش رضا بلند کنم؟ چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد ادامه داد:حق نداری جایی بری ! دیگه نمیتونستم تحمل کنم تا همین الانشم به زور جلو اشکامو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقمو در رو محکم بستم دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟چرا همه بی درک شدن یهو؟چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس جواب دادم:الو ریحانه:کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم بیا دیگه... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
فاطمه:شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت با هق هق گفتم:نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره میگه حق نداری بری بیرون. ریحانه:ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت:بابات خونه است الان؟ فاطمه:آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره. ریحانه:آها باشه گریه نکن قربونت برم شاید دلخوره ازت ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای بهت زنگ میزنم دوباره. فاطمه:باشه مرسی ریحانه جون خداحافظ. خداحافظی کرد وتلفن قطع شد دلم گرفت بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد !!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دستو دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداختو گفت:با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود با دیدنش از جام بلند شدمو پریدم بغلش‌شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود دستشو گرفتمو نشستیم. فاطمه:ریحانه جون ببخش منو دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد. ریحانه:این چ حرفیه شما خیلی لطف کردین به ما بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجهشون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستمو تو دستش گرفتو گفت:تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد که الان گفتیو خودت رو خلاص کردی. یخورده مکث کرد و گفت:ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف میکردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
ریحانه:با چیزایی ک از تو شنیدم مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم:هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. ریحانه:چرا فاطمه؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدمو گفتم:بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا. ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:نه قربونت برم محمد منتظره. فاطمه:چیی؟از کی تاحالا؟ ریحانه:از وقتی که زنگ زدم بهت. فاطمه:وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت:عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم‌ اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درست میشه. فاطمه:چشم خیلی بد شد بعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری. ریحانه:میام بازم عزیزم. دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کرد داشت خداحافظی میکرد که گفتم:میام باهات تا دم در. ریحانه:نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه چادرمو سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:ریحانه چیشد که موندی؟ ریحانه:مگه تو تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟ دستشو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردمو دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم سریع نگاهش رو برداشتو نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود و چیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکلو صبرشون از کجا نشات میگیره؟چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودمو نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام. محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشتو زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردمو گفتم:ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ مُنتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد دقیق شدمو سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم:چیشده؟نمیاد؟ ریحانه:وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. محمد:حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. ریحانه:نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. محمد:پس چیشده؟ ریحانه:چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. محمد:مثلا چند دقیقه دیگه؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ ریحانه:خواهش میکنم محمد صبر کن دیگه. چیزی نگفتم اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردمو حواسمو دادم بهشو باهاش زمزمه کردم‌ تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندمو صدای مداحی رو بلند تر کردم‌ خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنمو گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدمو صندلی رو به حالت اولش برگردوندمو چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردمو پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین‌بهم اشاره زد ک سلام کنم منم سرمو تکون دادمو آروم سلام کردم. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی روی گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتمو نشستم تو ماشین استارت زدمو پام رو روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:چیشد؟ ریحانه:چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ محمد:هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟تو چی میدونی ازشون اصلا؟ یه چند ثانیه سکوت کردو گفت:ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه صورتش کبود شده. محمد:خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه!به تو چه ک دخالت میکنی؟ ریحانه:حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ محمد:عه؟که اینطور!حالا طرف کی هست؟ ریحانه:مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. محمد:خب؟اون ک خوشگله که‌. ریحانه:فاطمه نمیخوادش. قیافشو جدی تر کردو گف:تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟اون بایدخوشش بیاد که نمیاد هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه. محمد:خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن. سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار بابا و منم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدمو یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهدا و براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا از روح الله و ریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش. دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش اخماش جدی بودنش و ... لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون ! بغضم ترکید حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم. (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود... وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیشو گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی و شیر آب سرد رو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتمو دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودمو عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست! احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردمو دراز کشیدم تا بخوابم‌. فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو... هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفتو چشم هام تر شد راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض و گریه همراه بودوغمناک در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم‌ شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم:سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟ تو پیج ها میگشتم تا جواب بده ۵ دقیقه بعد گفت:سلام به این آی دی پیام بدید. یه آی دی ای رو فرستاد تلگرامم رو باز کردمو براش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!" دان کردمو صدای گوشیم رو زیاد کردم از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رو اهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخورن و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش تو اتاق نشسته بودمو عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتمو دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم. محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستمو رفتم عقب. قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد یهو داد زد:فاطمه جونم. و پرید سمتمو بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گفت:الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت:مژده بده که قبول شدی !!!! این حرفو ک زد دلم هری ریخت دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی" وای خدا باورم نمیشد یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟من واقعا قبول شده بودم؟وای یا حضرت زهرا مامان هولم داد و گفت:هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم بابا چند قدم اومد نزدیک تر نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم صورتم از ترس جمع شده بود دوباره میخواست بزنه؟صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه دیدم داره رو گونمو نوازش میکنه دقیقا همونجایی که زده بود دست دراز کرد سمتم بابا:مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد این بابام بود؟همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟خم شد سمت صورتم منو بوسید. بابا:ببخشید خانم دکتر من ازتون عذر میخام بابت رفتارم. مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختمو در جعبه شیرینیو باز کردو گفت:تو باعث افتخار مایی عزیزکم. عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم یهو شدم مایه افتخار. یه پوزخند یواشکی زدم. بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون مامان خم شد و سرمو بوسید یه شیرینی گذاشت تو دهنم خواست از اتاق بره که جیغ زدم:وایییییی منننن قبول شدممممم پا شدمو خودم رو پرت کردم رو تخت تخت بالا پایین شد وایستادم و دو سه بار پریدم روش مامان با تعجب داشت نگام میکرد. مامان:وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون. با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گفت:یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم وای خدایا شکرت من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌ همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد بیخیال خل بازی شدم لپ تاپمو باز کردمو رفتم سایت سازمان سنجش شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود فاطمه:الو سلام ریحوننن!!! ریحانه:سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟نکنه قبول شدی؟؟؟ جیغ کشیدم و گفتم:ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟ ریحانه:بح بح چه کردی تو دختر مبارکت باشه الهی هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌. فاطمه:علوم آزمایشگاهی؟ ریحانه:اره دیگه چه کنیم مثل شما خرخون نیسیم که البته شبانه قبول شدما! فاطمه:اها منم تبریک میگم بهت الهی همیشه موفق باشی میای بریم بیرون؟ ریحانه:میای مگه؟ فاطمه:ارره بریم سر مزار بابات. ریحانه:عه؟باشه. فاطمه:با کی میای؟ ریحانه:من تنها دیگه! فاطمه:داداشت چی پس؟ ریحانه:نه اون تهرانه ک! از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم:خیلی خب. کی بریم؟ ریحانه:پنج عصر خوبه؟ فاطمه:عالی! ریحانه:باشه پس میبینمت. فاطمه:حتما پس فعلا. ریحانه:فعلا عزیزم خدانگهدار. فاطمه:خداحافظ. تلفن رو قطع کردمو دراز کشیدم رو تخت و مشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313