💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_121 _ اگه ميخواى بخوابى چراغو خاموش كنم ؟ _ نه فعلا ، ممنون _ بابته؟ _ عما
#این_مرد_امشب_میمیرد_122
صداى چند ضربه به در بالاخره دخترك شكست خورده را رها كرد و با چند سرفه اجازه ورود داد بيرامى( منشى جديد) بود ..
_ رئيس خانم سوييما تشريف آوردند
،،باالخره اين زنيكه خارجكى رو پس امروز ميبينم،،
معين چشم هايش را ريز كرد و گفت: _ الان؟!
چه وقتشه؟ كى گفته بياد؟
(پس وقت داره اومدن خانوم؟!! حتما ميخواسته منو بفرسته برم بعد بگه بياد )
_ گفتن خودتون تماس گرفتين
_ عجب!! اشتباه ميكنه حتما ، بگو من تماس نگرفتم بيشتر دقت كنه
( بيشتر دقت كنه؟ حتما جمله رمزيه يعنى بى احتياطى نكن زنم اينجاست!! ولى اصلا مگه من براش مهمم)
امان از اين شك ها و حسادت هاى زنانه !!! بايد سريع خودى نشان ميدادم بهانه اى جور كردم تا به اتاق برگردم و در مسير ، اتاقك انتظار را نيز بررسى كنم ...با ديدن زن تقريبا ٢١ ساله چشم بادامى كاملامتعجب شدم !! چند قدم به عقب برگشتم زن كه متوجه من شد با لبخندى بلند شد و به حالت سنتى مخصوص كشورش
سلام داد
(سوييما اين نيم وجبى چشم بادوميه؟!)
_ سلام خوش آمديد
با لهجه با مزه اش گفت:
_ شما يلدا هست؟
،،اسم منم ميدونه ؟ خاك تو سر بى سليقت معين،،
با لبخند مسخره اى گفتم بله
_ عكست موبايل عماد ديد
،،عمادم ميشناسه؟،،
_ ولى من شما رو نشناخت
اين كه نميفهمن بزار مثل خودش حرف بزنم..
_ سويى هستم
دستم را به عمد جلو بردم و گفتم:
_ نايس تو ميت يو، منم همسر معينم ، وايف !!
(حالا آبرو جفتتون وقتشه بره)
در همين بين عماد وارد شد و با صميميت خاصى با سوييما دست داد و من را معرفى كرد:
_ يلدا خواهرم قهرمان كيك بوكسينگ ..
_ بله بله عكسش را ديد خيلى خوب ، زيبا
_ من بودم بهت زنگ زدم، اشتباهى متوجه شدى نامدار بزرگ خودش آخه كى شخصا بهت زنگ زده ؟
( اى تو روح اون نامدار بزرگ)
بعد از كمى خوش و بش هر دو راهى اتاق عماد شدند عصبى از اينكه آخر هم نفهميدم اين دو پسر عمو چه كار شخصى با اين زن دارند وارد اتاق شدم چند دقيقه بعد هم معين آمد هنوز خجالت ميكشيدم نگاهش كنم هنوز داغ بوسه اش روى لبانم بود..
سرم را پايين انداختم خودم را مشغول جلوه دادم ولى مگر ميشد؟! حس ميكردم نفسم
تنگ آمده است و اگر كمى بيشتر بمانم اين دورى ٢ مترى را هم تاب نمى آورم و اينبار
خودم پيشقدم ميشوم براى بوسه و آغوشش ، بايد كمى هوا به سرم بخورد بلكه سر عقل بيايم ...گوشى ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم اين روزها دلم براى با صداى بلند " كجا "
گفتنش عجيب تنگ بود !!
از شركت كه خارج شدم تلفنم زنگ خورد عماد بود
_ بله عماد
_ جان دل كجا پر زدى
_ تو از كجا ميدونى؟
_بالاسرتو نگاه كن
سرم را بالا بردم ، از پشت پنجره اتاقش برايم دست تكان داد
_ ماساژ نميخواى؟
_ الان؟!
_ آره بيا بالا كارش حرف نداره
به محض اينكه خواستم جوابش را بدهم ضربه اى به سرم احساس كردم و چشم
هايم سياه شد...!
صداى گاز موتور سوار و گوشى كه ديگر دستم نبود !!! موتور سوار گوشى ام را هم زمان با زدن ضربه به سرم قاپيده بود!!!
چند ثانيه بعد نگهبانان شركت دورم جمع شده بودند عماد هراسان ميدويد از جايم بلند شدم و خاك مانتويم را تكاندم عماد سريع بغلم كرد
_ يا ابالفضل يلدا خوبى ؟ بى پدر بى وجدان بد زد..
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_122 صداى چند ضربه به در بالاخره دخترك شكست خورده را رها كرد و با چند سرفه اجا
#این_مرد_امشب_میمیرد_123
هيچى نشد خوبم
_ مردم از ترس
دورم شلوغ شده بود ...رئيس بد اخلاق و جذاب شركت هم اينبار در مقابل تمام كارمندانش خودش را به من رساند رنگش پريده بود از حضورش آرامش گرفتم شانه هايم را گرفت و با نگرانى سرم را معاينه كرد
_ كجاش زد با چى زد؟
عماد پاسخش را داد: _ خوبه آقا هيچيش نشد
عصبانى گفت: به سرش خورده؟؟؟؟؟
اينبار خودم پاسخ دادم:
_ آره اما خيلى محكم نبود
بغضم تركيد و ميان گريه گفتم : گوشيمو دزديد
به گمانم دلش سوخته بود سرم را در سينه اش فشار داد و گفت: فدا سرت..... سامى را خبر كرد و مجبورم كرد با او به بيمارستان بروم بعد از اتمام عكس بردارى وآزمايشت خيالش راحت شد ..
_ سرت كه گيج نميره؟
_ نه خوبم
_ به محض اينكه سر گيجه داشتى بهم بگو اوكى؟
_ باشه ،دوباره بغلم كرد و سرم را نوازش كرد ، چه قدر آرامش از وجود اين مرد به من منتقل ميشد!!!
در راه دل به دريا زدم
_ اون زنه چشم بادوميه با عماد چى كار داشت
_ سوييما؟
_ آره
_ ماساژوره
اخم در هم كشيدم
_ يه زن؟!
_ نميخوره داداشتو نگران نباش
( لعنتى نگران توام نه اون)
_ چه قدر زشت يعنى ماساژور مرد وجود نداره
_ راز درمان گرفتگى گردن آقا دست همين خانومه انگار
( راز چيه تو دسته اين زنيكه است؟!)
_ من ماساژور خوبيم يادم باشه بهش بگم
( به در گفتم كه ديوار بشنود و اين ديوار انگار نميشنيد)
_ بريم خونه؟
_ شركت كار نداشتى؟
_ نه سرم درد ميكنه بايد بخوابم
اوكى منم واسه آخرين امتحانم بايد درس بخونم
دستش را روى چشمش گزاشت و سرش را به عقب تكيه داد براى لحظه اى دوباره
در فكر لحظات بوسه داغش افتادم...
فردا صبح كه بعد امتحانم به شركت رفتم جعبه موبايلى دقيقا مدل گوشى معين روى ميزم بود جعبه را كه گشودم معين هم زمان وارد اتاق شد
_ سلام
_ سلام امتحان چه طور بود؟
_ بد نبود، اين چيه؟
رآكتور آب سنگينه
_ بى مزه
_ گوشيتو مگه ندزديدن ؟ دزده دلش سوخته جاى اون اينو واست فرستاده
_ معلومه خيلى بى سليقه بوده چون از اين مدل اصلا خوشم نمياد
_ دفعه ديگه ميگم حتما قبلش نظر سر كار خانومو بپرسه
( قدرت تشكر از هديه اى كه واقعا خوشحالم كرده بود را نداشتم)
روشنش كه كردم با ديدن عكس پيش زمينه اش كه عكس سلفى من و معين زير باران بود براى لحظاتى هرچند كوتاه ياد خاطرات آن روزها وجودم را در بر گرفت ، معنى اين كارش چه ميتوانست باشد؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_123 هيچى نشد خوبم _ مردم از ترس دورم شلوغ شده بود ...رئيس بد اخلاق و جذاب ش
#این_مرد_امشب_میمیرد_124
بعد از انتظار دومين حالت منفور براى من ترديد بود و اين روزها عجيب ترديد داشتم معين فاصله ايمنى اش را با من به طرز ماهرانه اى حفظ ميكرد استاد ناديده گرفتن
شده بود و من هم به تلافى ناديده گرفتن هايش گه گاهى براى ديدن واكنشى كه به خودم ثابت كنم هنوز برايش مهم هستم روى اعصابش پياده روى ميكردم و اى كاش اينقدر
عاقل بودم كه براى جلب توجه و غيرتش كمى زنانه به خرج ميدادم...
شب ها دير تر به اتاق مى آمد كه مطمئن شود خوابم و صبح ها قبل من بيدار ميشد و اتاق را ترك ميكرد احساسم در آن روزها غير قابل توصيف بود !!!!
صبح كلافه از خواب بيدار شدم و ست ورزشى ام را پوشيدم ميدانستم به سالن ورزش ميرود ، ولى وقتى آن جا هم نيافتمش با حرص روى تردميل مشغول دويدن شدم
كمى بعد هم عماد آمد دماغم را طبق روال معمول كشيد و سهميه بوسه صبح گاهى ام
را روى گونه ام گزاشت
_ شوهرت كجاست؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من چيشو ميدونم كه بدونم كجاست
ريز خنديد و گفت؛
_ بى عرضه اى خوب دختر آدم شوهرشو به امان خدا ول نميكنه اونم اون شوهر هلو رو ..
_ ايش اون زهر ماره تلخه هلو نيست
_ واسه همين تو شركت نميزارى پشه ماده هم از ٦ فرسخيش رد شه ؟ ولى خوب ميگم كه خنگى حواست نيست دورت چه خبره
با تعجب گفتم؛
_ چه خبره؟
موذيانه خنديد و گفت:
_ ولش كن نميخوام بين زن و شوهر باعث اختلاف بشم
واقعا كنجكاو شده بودم
_ عماد بهت ميگم بگو چه خبره
_ اين خانم صبورى هست مشاور ارشد گروه
_ اون دختر دراز زرده؟
_ همون قد بلند بلونده ديگه
_ عماد، جونم در اومد بگو ديگه
_ ديروز كه تو زود رفتى ..
بعد مكث كرد
_ بگو ديگه
_ قاطى نكنيا
كم كم ترسيده بودم بغضم گرفته بود
_ تو روخدا بگو بينشون چيزيه از اول شك كرده بودم موهاشم بلنده ، اونو ميبينه
نيشش تا بناگوشش باز ميشه واسه ما فقط عين عمره بيخود نبود منو با سامى فرستاد زود
برگردم
_ بابا بزار من حرفمو بزنم
بغضم اجازه حرف زدن درست و حسابى نميداد
_ نميخواد ديگه بگى تقصير خودمه از فردا ميرم جيغ ميزنم وسط شركت كه من زنشم و...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه كم مانده بود از تعجب تا مرز سكته برم معين از روى صندلى ماساژ بزرگ چرمى كه پشت به من بود در حالى كه از بطرى آب مينوشيد بلند شد !!!
نگاه خاص و سرزنش كننده اى به عماد كرد عمادهم سعى ميكرد خنده اش را كنترل كند با
اخم شيرينى به او گفت: كم لودگى كن
و بعد سرش را به علامت تاسف تكان داد و از سالن خارج شد به محض خارج شدنش خنده عماد مثل بمب تركيد و من هم كه از شرم حرفهايم در حال ذوب شدن بودم
هرچه فحش داشتم بارش كردم..
_ به تو هم ميگن داداش ؟!! پلشت آبرومو بردى!!
ميان قهقهه خنده هايش گفت:
_ من موندم چه طور حجمى به اون گندگى رو نديدى كه دقيقا پشت سرته
_ تو روحت عماد من اصلا حواسم نبود اونجا ولو شده
_ برو دوتا ماچش كن از دلش در بيار
_ تو مرض داشتى اون اراجيفو گفتى ؟
_ ميخواستم به آقام نشون بدم خواهرم خيلى متعصبه يهو خطا نكنه ...
روی اينكه به سالن صبحانه بروم را نداشتم ولى خوب چاره اى نبود قبل از هرچيز گونه خانم جون را بوسيدم و بعد لپ مهرسام را كشيدم و با خجالت كنار معين نشستم !!
قدرت تسلط اين مرد بر همه چيز عالى بود بى تفاوت و با اشتها صبحانه اش را ميخورد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_124 بعد از انتظار دومين حالت منفور براى من ترديد بود و اين روزها عجيب ترديد د
#این_مرد_امشب_میمیرد_125
آوا در حالى كه لقمه در دهان مهرسام ميگذاشت رو به معين گفت: راجب پرستار
فكر كردى؟
_ آره ولى طول ميكشه تا يه شخص مناسب پيدا كنم ديگه هم بچه رو نفرست ساختمون اونور تربيت اشتباهشون روش تاثير ميزاره.
خانم جون لب گزيد و گفت: _ مادر اونا هم مهرسامو دوست دارن دلتنگ ميشن
_ دلتنگ شدن بيان اينجا ببيننش لزومى نداره اين بچه رو ببرن حتما ..
_ ميانم كه شما اوقات تلخى ميكنى !!
_ من همينم خانوم جون همين كه از اين خونه شوتشون نكردم بيرون به احترام شماست... وگرنه تحمل يه مشت مفت خور دو رو كه همه عمر سعى كردن بهم ضربه بزنن و زدن خيلى واسم سخته ..
عماد كه تازه رسيده بود با خنده به همه سلام داد و شيرين جان را قلقلك داد
_ عمه شيرين من جيگر منه مگه نه؟
شيرين ذوق زده خنديد و گفت: تازه شيرين عقل هم هستم !!
همه سكوت كردند معين جدى پرسيد
_ كى اينو گفته بهت؟
شيرين با انگشت هاى دستش شروع به شمردن كرد
_ مبينا و صنم و يارا و اون يكى ها ..
عماد عزيزم غمزده نگاهش ميكرد و معين كلافه ليوانش را روى ميز كوبيد:
_ بيا خانم جون اينا به اين طفل معصوم رحم ندارن چه برسه به من كه سايه امو با تير ميزنن...
دلم براى شيرين كه مبهوت همه را نگاه ميكرد سوخت لبخند مهربانانه اى زدم و
گفتم: شيرين جون پايه یه گردش خانمانه هستى؟
ذوق كرد و آب دهنش را قورت داد:
_ اگه داداشم بزاره بله
عماد سفت بغلش كرد و بوسيدش و گفت
_ اى جان انگار داره بله سر عقد ميده
معين كه امروز اصلا قصد خنده نداشت گفت: عماد ببر بچه ها رو بيرون امروز
( بچه ها ؟! منم جز بچه ها محسوب ميشم؟!)
_ آقا شما خودت نمياى؟
_ نه جلسه دارم
از جايش بلند شد و رو به خانم جون گفت:
_ شوهرتو تنها نزار حالا كه پاشو كرده تو يه كفش كه ميخواد بره ويلا لواسون يه مدت شما هم برو من مشكلى با رفتنت ندارم..
خانم جون هم از خدا خواسته تشكر كرد، ولى دل من هنوز نگرانه گردش بى معين بود دلم همان شهربازى دو نفره را ميخواست زبانم چرخيد
_ جلسه امروز واجبه؟
بى تفاوت جواب داد: _ آره
_ خوب پس گردش واسه يه روز ديگه بمونه منم ميام جلسه...
در حالى كه سالن را ترك ميكرد گفت: با خانم صبورى جلسه ندارم امروز مرخصيه تولد شوهرشه !!
((واى كه حرفت از صد تا فحش بدتر بود!!!))
با حرص عماد را كه هنوز ميخنديد نگاه كردم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_125 آوا در حالى كه لقمه در دهان مهرسام ميگذاشت رو به معين گفت: راجب پرستار ف
#این_مرد_امشب_میمیرد_126
عصر آن روز قبل از اينكه به گردش برويم عماد، خانم جون و اتابك خان را بدرقه كرد به احترام خانم جون تا كنار ماشين رفتم و با اتابك خان هم خداحافظى كردم ولى روى
بر گرداند و نيشخند وحشتناكى زد و به راننده اشاره داد تا حركت كند با حرص به عماد گفتم:
_ پدربزرگت خيلى وحشتناكه
_ پدربزرگ منه فقط آره؟
_ نميخوام حتى فكر كنم خون اين مرد تو رگهامه ....عماد در حالى كه دست به جيب سمت ماشينش ميرفت لبخند تلخى زد و گفت:
دقيقا جمله ژاله !!
وقتش رسيده بود؟! سريع خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم؛
_ عماد من دوست دارم عكس خواهرمو ببينم
كلافه كف دستش را روى ته ريشش كشيد و يكى از ابروهايش را بالا داد و گفت:
_ خواهرت يا نامزد سابق شوهرت
سرم را پايين انداختم و به كفش هايش خيره شدم
_ دوست دارم ببينم خواهرم چى بوده كه شوهرم هنوز عاشقشه!!
صورتم را نوازش كرد و آه حسرتى كشيد
_ ژاله جايى واسه عشق باقى نگذاشت با همه عشقى كه بهش داشتم جز شرمندگى از وجودش ديگه هيچ حسى بهش ندارم مطمئنم آقا اگه عاشقش بود با تو ازدواج نميكرد..
(سخت بود ! حتى به زبان آوردنش سخت بود
عاشق منم نيست )
_ دلش بدجور سريده اينو از من قبول كن
_ نه فقط احساس مسئوليت نسبت بهم داره و مدام در حال فاصله گرفتن
_ ميخواد نجنگه متوجه ميشم كه فاصله ميگيره چون تو از كاه كوه ميسازى واسه
جنگيدن باهاش..
ناراحت و دلخور خودم را بالا كشيدم و به چشم هاى قهوه اى روشنش خيره شدم
_ حق ندارم عماد؟! اون واسه رسيدن به ارثيه اش از من پل ساخت
_ وقتى اينهمه تنفر و ترديد وجود داره نبايد بهش جواب مثبت ميدادى
با شرم برگشتم و به درختان باغ خيره شدم
_ ترديد دارم اما تنفر نه!!! من عجيب عاشقشم و همه دردم همينه
_ ذات عشق ترديد پذير نيست يه نگاه به من كن يبار عاشق شدم اونم عاشق مزخرف ترين آدم دنيا اشتباه كردم ولى هنوزم مطمئنم اگه با وجود دونستن همه اينا به گذشته برگردم باز هم عاشقش ميشم برام مهم نيست عاشقم نبود و نيست مهم نيست منو واسه منافع مادى خواست و سرم كلاه گذاشت تنها چيزى كه براى مهمه اينه كه من عاشقشم اما بين من و تو يه فرق هست عشق من به اون ، به خودم و اطرافيانم لطمه ميزنه اما عشق تو خطرناك نيست سازنده هم هست چون اون مرد قابل اعتماده ...
حرف هاى عماد را پذيرفته بودم حق داشت بايد به حرمت دل خودم هم كه شده كوتاه مى آمدم...گردش دست جمعى آن روز به همه خوش گذشت مخصوصا شيرين جان ولى من
هر لحظه دلم ياد معينم را ميكرد و با خيره شدن به عكس صفحه گوشى ام كمى آرام
ميشدم به خانه كه رسيديم مبينا بر عكس هميشه كه مسيرش را براى رويا رو نشدن با من
تغيير ميداد خيلى دوستانه جلو آمد و سلام داد
_ عماد تنها تنها ميريد گردش آمار بده ما هم بيايم
عماد با خوشرويى چشم شيرينى گفت و من هم سريع خودم را به اتاقم رساندم
معين خواب بود با ژست هميشگى اش كه پشت دستش را روى پيشانى اش ميزد،
ميدانستم فشار كارى شركت چه قدر گاهى اذيتش ميكند ، لباس خواب قرمز كوتاهم ر ا
پوشيدم و كنارش خوابيدم آنقدر عميق خوابيده بود كه حتى متوجه حضورم نشد غلتى زدم و خيره به صورتش حرفهاى عماد را در ذهنم مرور كردم؛
_ به درك كه عاشقم نيستى
به درك كه دلت جاى ديگه است
به درك كه تو چشمت كوچيك و حقيرم
به درك كه منو واسه رسيدن به ارثت خواستى
مهم اينه كه من عاشقتم
عاشق اين تركيب جذاب و زاويه دار اجزا صورتم
عاشق اين هيكل مردونه
عاشق اخمات
عاشق نفسات
عاشق عطر تنت
عاشق غول چراغ جادوم
من عاشق اين مردم !!حتى به قيمت از دست دادن همه چى من عاشق اين مردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_126 عصر آن روز قبل از اينكه به گردش برويم عماد، خانم جون و اتابك خان را بدرق
#این_مرد_امشب_میمیرد_127
تاب نياوردم قطره كه اشكى از گونه ام مسيرى منتهى به لبم را طى ميكند را ميخورم دستم را روى قلبش ميگزارم حداقل بعد اين همه مدت اينبار حق اين بوسه تنها با من است بوسه اى كوتاه روى لب هايش ميگزارم از ترس بيدار شدنش سريع بر ميگردم و پتو را روى سرم ميكشم و به خيال خودم پنهان ميشوم......
بين زمين و هوا معلقم پايين را كه مينگرم معين را دست بسته ميان يك گله گرگ
ميبينم هرچه قدر سعى ميكنم خودم را به او برسانم و دست و پا ميزنم دور تر ميشوم
چشمهايش را بسته است با خودم ميگويم حتما گرگ ها را نديده است هرچه زور ميزم تا
متوجهش كنم صدايم در نمى آيد گرگى زوزه كشان نزديكش ميشود براى لحظه اى چشمانش را باز ميكند و سرش را بالا مى آورد و با لبخند نگاهم ميكند گرگ را نميبيند !!!
اسمش را با صداى بلند كه فرياد زدم با فرياد خودم از خواب پريدم و نشستم غرق عرق بودم و نفسم به سختى بالا مى آمد معين هم كه بيدار شده بود سريع چراغ خواب را روشن كرد گريه امانم را بريده بود تند تند اسمش را ميان نفس هاى بريده بريده ام صدا ميكردم بغلم كرد سرم را به سينه اش فشرد و چون كودكى نوازشم كرد:
_ هيسسس تموم شد هيچى نيست خواب بود
هنوز باورم نميشد كه فقط يك خواب بوده !! همه وجودم هجى نامش را ميخواست باز هم صدايش كردم و محكم تر بغلم كرد
_ من اينجام هيچى نيست آروم باش آروم بابايى!!
دلم تنگ اين با مهر بابايى گفتن هايش بود...
با پشت دست اشكهايم را از گونه هايم پاك كرد و باز نگران دستش را به پيشانى ام زد
_ تب دارى عزيزم
آرام شده بودم كمى فاصله گرفتم و آب دهنم را قورت دادم
_ نه الان بهترم
_ پاشو دست و صورتتو با آب خنك بشور بيا
بعد كمكم كرد از جايم بلند شوم جلوى درب دستشويى پرسيد: سرت گيج نميره؟
_ نه اصلا
خودش با حوصله صورتم را خشك كرد موهايم را از پيشانى ام كنار زد و قرصى در دهانم گزاشت و ليوان آب را دستم داد
_ بخور خانومى
اطاعت كردم ليوان خالى را خودش از دستم گرفت و روى ميز گزاشت لبخند به لب داشت
_ الان بهتر ميشى بعد راحت ميتونى بخوابى
هنوز بغض داشتم ..
_ ميترسم
چشم هايش را ريز كرد و خيلى بامزه گفت:
_ ميتلسى ؟
اوهوم
_ پس چراغا رو خاموش نميكنم
_ نه نورشو دوست ندارم
هم زمام با خاموش كردن گفت: نورشو دوست نداره
واى كه وقتى مهربان و دلسوز ميشد و از جلد رئيس خشك و جدى خارج ميشد چه قدر خواستنى تر بود ..!
كنارم دراز كشيد و پتو را رويم كشيد
_ حالا آروم بخواب من اينجام نترس
از خوشحالى اينكه كابوسم واقعى نبوده است به او چسبيدم و يك پايم را روى شكمش انداختم و با دستم سعى كردم هيكل بزرگش را بغل كنم كمكم كرد وخودش با يك حركت بدنم را بالا آورد و بازويش را زير سرم گزاشت
_ اين چه لباسيه پوشيدى آخه؟
خجالت كشيدم كه با خنده اين سوال را پرسيد
_ لباس خوابه
_ بيشتر شبيه لباس مجلسيه ، اذيتت نميكنه؟
_ نچ چرا اذيت؟
_ آخه داره منو اذيت ميكنه
آن قدر خنگ بودم كه معنى حرفش را اول نفهميدم
_ واسه چى جنسش بده؟
خنديد و بينى ام را بوسيد
نه اتفاقا خيلى نازك و لطيفه
تازه به خودم آمدم اخم كردم و نيشگونش گرفتم ..
_ با من ازين شوخيا نكن حالا يه امشب بهت احتياج دارم ميخواى سو استفاده كنى ؟
برگشت و نگاه نافذش حتى در آن تاريكى هم جانم را لرزاند پيشانى ام را
بوسيد و دوباره نوازشم كرد ..
_ بخواب
با لحن التماس آميزى گفتم: من نميام فردا شركت باشه؟
_ ايرادى نداره
دلم ميخواست قدرتش را داشتم تا بگويم نرو تو هم بمان .. ولى ترجيح دادم سكوت كنم و در آغوشش تلافى اين مدت دورى اش را در بياورم يك شب كه هزار شب نميشد !!
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_127 تاب نياوردم قطره كه اشكى از گونه ام مسيرى منتهى به لبم را طى ميكند را ميخ
#این_مرد_امشب_میمیرد_128
خانه بدون معين كلافه كننده بود ساره آنقدر برايم حرف ميزد و درد دل كرده بود حس ميكردم مغزم باد كرده است شريفه هم كه از رسيدگى به من كم نميگذاشت و معده من را با معده نهنگ اشتباه گرفته بود... بى حوصله به سالن رفتم آوا كلافه دستانش را قالب كرده روى پيشانى اش گزاشته بود مهر سامم در حال جيغ زدن و بهانه جويى بود ..
كنارش نشستم
_ خوبى ؟
چه خوبى يلدا اين بچه داره ديوونم ميكنه
_ خوب بچه است ديگه حرص نخور
_ از الان یه پا نامداره ، زورگو و خود راى و بعد با صداى بلند رو به مهرسام گفت:
_ داداشت بياد تمام كارهاى امروزتو مو به مو ميگم حالا هى جيغ بزن و حرفها بدتو تكرار كن
دلم براى آوا واقعا ميسوخت اشكش بند نمى آمد
_ امتحان دارم كلى كار داشتم بيرون اين بچه فلجم كرده از دست اون پيرمرد كه راحت شدم و از صدقه سر تو اون عجوزه ها نميان اينجا و گير نميدن ولى از دست اين يه الف بچه راحتى ندارم..
_ اينهمه آدم منم بودم كه امروز نگهش دارم خوب ميزاشتيش پيش يكى ميرفتى به
كارات ميرسيدى!
پوف عميقى كشيد و گفت: شوهرتو نشناختى هنوز و بعد صدايش را كلفت كرد و با اداى معين حرف زد
_ حق ندارى بچه رو به كسى بسپارى
خودش هم خنده اش گرفت..
يلدا خدا بهت صبر بده با اين اخلاق پسر خاله من ..
مهرسام كه ساكت شده بود به سمت ما آمد؛
_ مامى ديگه نميرى؟
آوا با حرص آميخته به لبخند خاصى گفت؛
نخير خيالت راحت باشه شازده
_ پس به داداش نگو
_ اتفاقا همه حرفها بى ادبى و زشتتو ميگم
_ منو ميزنه ها
متعجب به آوا چشم دوختم و گفتم :
_ معين اينو بزنه؟ ميميره واسش كه
آوا چشمكى زد و گفت: يه دونه يواش پشتش ميزنه يا پشت دستش، اين به اون ميگه زدن واگرنه نميدونه زدن واقعى معين چيه
_ مگه تو ميدونى ؟
خنديد و گفت: آره ژاله رو تقريبا مرده از اين خونه برديم بيرون ..
آهى كشيدم و انگار از حرفش پشيمان شد
_ يلدا ببخشيد عزيزم منظورى نداشتم
_ يادته گفتى شبيهشم؟
_ آره خيلى مخصوصا راه رفتنت و اخم كردنت
_ چرا اين طورى شد؟
_ عاشق پيمان شد درست بعد نامزديش با معين
_ همديگرو دوست داشتن؟
_ آره ولى نميدونم چى شد كه عشق پيمان نابودش كرد..
( پس به خاطر ژاله تا اون حد از پيمان متنفره)
در افكار خودم بودم كه دستم را گرفت:
يلدا الان ولى مطمئنم تو رو خيلى بيشتر دوست داره ..
نا اميدانه نگاهش كردم
_ اون تا هميشه تو اين خونه و ذهن همه و قلب معين موندگاره
به باغ رفتم احتياج داشتم كمى قدم بزنم از ساختمان خانه شهناز مبينا برايم دست تكان داد به ناچار لبخند زدم از اين تغيير رويه ناگهانى اش اصال خوشم نمى آمد شيرين جان در باغ مشغول غذا دادن به گربه ها بود با ديدن من ذوق زده يك به يك گربه هايش را معرفى كرد و بعد ناگهان بغض كرد: هوشنگ هم سياه و سفيد بود پيكو كشتش!!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_128 خانه بدون معين كلافه كننده بود ساره آنقدر برايم حرف ميزد و درد دل كرده بو
#این_مرد_امشب_میمیرد_129
پيكو كدومشونه؟
_ اون يه هيولائه زشته
_ هيولا وجود نداره شيرين جان
_ داره پيكو هيولاس واسه همينم ٢ ماهه تو باغ پشتى زندانى شده داداشمم ديگه دوسش نداره
_ گربه است؟
_ نه يك سگه چشم آبى وحشتناك
عاشق سگ بودم شيرين را سرگرم كردم و به سراغ پيكو رفتم صداى پارس سگ قبلا شنيده بودم اما فكر ميكردم صداى سگ نگهبان است حدسم درست بود يك هاسكى بزرگ اصيل با چشمهاى آبى و وحشى هرچه قدر سعى كردم از پشت حصار با هم ارتباط حسى پيدا كنيم فقط پارس كرد و كلافه ام كرد ادايش را در آوردم و زبانم را دراز كردم و خودم از كار خودم خنده ام گرفت و داد زدم
_ هووووى قاتل گربه كش اخلاق سگى صاحبتم مثل خودته
ياد مهربانى ديشبش كه افتادم از حرف خودم خجالت كشيدم حوصله ام سر رفته بود شروع كردم عكس گرفتن از خودم واقعا كيفيت گوشى جديدم عالى بود مدام بيشتر تحريك ميشدم براى عكس بعدى پليورم را در آوردم و با تاپ نارنجى ام جلوه عكس ها دوبرابر شد ناگهان صدايى مرا به خود آورد...
_ بهتره تا قبل اومدن آقا لباستو بپوشى
از صداى مرد ترسيدم و نا خودآگاه گارد گرفتم با ديدن شوهر مينا نفس راحتى كشيدم
_ آقا بهروز شمايى
_ بله تصادفا شما رو ديدم
سريع پليورم را پوشيدم
در حالى كه سيگارى روشن ميكرد گفت: شركت نرفتين؟
_ نه امروز ترجيح دادم بمونم خونه، شما چه طور
_ شوهرت نگفته اين دامادمون خل و هنريه؟ من گالريم تو باغه و به خاطر همين كارم توى خونه است ..
_ چه قدر خوب
_ نه وقتى كه مدام كار و هنرتو توى سرت بزنن و لقب بى عرضه بهت بدن
_ معين؟!
_ نه اتفاقا تنها حامى كار من ايشون بودن
( اوهوك معينو اين حرفا؟!)
_ حرف سايرين چه اهميتى داره؟
جعبه سيگارش را باز كرد و تعارفم كرد وقتى ترديدم را ديد گفت: بين خودمون ميمونه اين دواى طوفان هميشگى اين عمارته خوفناكه ...
دستش را رد نكردم و دل به دريا زدم در طول يك ساعت هم صحبتى ام با بهروز واقعا از او و طرز فكرش خوشم آمد هم ورزشكار بود و هم هنرمند نيمى از دنيا بينى اش شبيه من بود و كلا با اين خاندان تفاوت داشت و ميدانستم راز نگه دار خوبى است حتى اگر یه نخ تعارف سيگارش به نصف بسته در يك ساعت تبديل شود...
مينا و بهروز هم از قربانيان رسم و رسومات مسخره اين خاندان بودند بهروز زندگى در عمارت نامدار را جهنم ميپنداشت و من از اين نظر كه مادر زنى چون شهناز داشت به او
حق ميدادم...
سريع به عمارت برگشتم عماد زودتر برگشته بود ميخواستم سريع قبل از بازگشت معين به اتاق بروم و لباس هايم كه حتما بوى سيگار ميداد را عوض كنم با وجود آرامش اين روزهايش هنوز از اين غول دوست داشتنى ميترسيدم ، سريع سلام دادم و به سمت
پله ها رفتم عماد متعجب صدايم زد
_ يلدا كجا؟
دو پله ديگر طى كردم و گفتم: بايد برم دستشويى
خنديد و گفت: دستشويى كه همين بغل پله است كجا ميرى؟
_ از دست شويى فرنگى بدم مياد
_ خوب هر دو جور سرويس كه هست ، بيا ماچ منو بده قبل اينكه خودتو خيس كنى
كلافه گفتم
_ ميام عماد چند دقيقه ديگه
بالاخره او هم يك نامدار بود و بايد حدسش را ميزدم
_ وايسا ببينم
نزديكم كه شد استرس گرفتم با وجود اينكه قبلا با خودش سيگار كشيده بودم اماميدانستم هر زمان و با هر كس سيگار كشيدن را نميپسنديد ....چند پله بالا رفتم و او هم به دنبالم پله به پله آمد دقيق مثل گربه كه به دنبال گوشت بو ميكشد! براى منحرف كردن ذهنش گفتم
_ چيه ؟ كار دارما
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_129 پيكو كدومشونه؟ _ اون يه هيولائه زشته _ هيولا وجود نداره شيرين جان _ د
#این_مرد_امشب_میمیرد_130
نزديكم شد و يقه لباسم را آرام گرفت و بو كرد چشمانش كاملا تغيير جبهه دادند..
اخم به عماد عزيز من نمى آمد
_ چته يلدا؟
صدايش تند بود
_ هيچى
_ مرض و هيچى خودتو توى دود خفه كردى درد چيو دارى خالى ميكنى!!
_ اشتباه ميكنى
داد زد و من اصلا توقع نداشتم
_ دست بزن ببين گوشام مخمليه ؟ تمومش ميكنى يلدا اين ازدواجو تمومش ميكنى.. اگه بلد نيستى درستش كنى ، جاى موندن و عذاب كشيدن بكن و برو... بغض كرده بودم
_ عماد من ...
_ تو چى؟ دوستش دارى؟ بيشعور اگه دوستش دارى با اعصابش بازى نكن فقط خدا ميدونه روى تو چه قدر حساسه !!
سرم پايين بود ، برادرم ! چه قدر همه سالها احتياج داشتم سرم داد بزنى زير گوشم بزنى مرز برايم تايين كنى چه قدر من محتاج وجودت بودم
_ عماد بغلم ميكنى؟
_ نه برو یه دوش بگير
بلند نامش را صدا زدم و پا روى زمين كوبيدم
عماااااد
در حالى كه دور ميشد و پشتش به من بود با انگشت اشاره عدد ٢ را نشان داد و گفت: ٢ ساعت ديگه خونست ٢ ساعت وقت دارى..
با عجله سمت اتاق رفتم حق با عماد بود لباس هايم عجيب بوى دود ميداد !!
پيشبندى جين آبى روشنم را با تاپ دكلته سفيد جذبم پوشيدم و دستمال سرم كه مدل پرچم كانادا بود سرم كردم شلوار پيشبندى ام ۱۰سانت بالای مچ پايم بود و تاتوى پانداى خوشگل كنار ساق پايم خودنمايى ميكرد رژ لب صورتى ام تنها آرايش آن شبم بود ، پله ها را يكى در ميان طى كردم و وسط سالن عماد را با صداى بلند فراخواندم ..
شریفه هراسان به سالن آمد
_ خانم چيزى شده؟
_ نه عماد كو ؟
نفس راحتى كشيد و گفت: آقا پيش شيرين جانن
_ كجان ؟
_ تو سالن ميهمانن
لپ شريفه را بوسيدم و گفتم: خيلى بوی پروين و ميدى.. شريفه لبخند رضايتى زد و من هم به دنبال عماد راهى سالن شدم اسفنديار پيش خدمت اصلى عمارت نگاهى به سر تا پايم كرد و مثل هميشه عصا قورت داده سلام داد
ميدانستم كه از من زياد خوشش نمى آمد و اين موضوع اصلا برايم مهم نبود ،عماد در حال رنگ كردن نقاشى هاى شيرين جان بود سريع خودم را كنارش جا دادم و از گردنش آويزان شدم......!
_ عماد جون جونى عشقت اومد ..
اخمى كرد و گفت: اين چه تيپيه يلدا نامدار وارث بزرگ؟
_ دلم واسه خودم تنگ شده ايقدر لباس رسمى پوشيدم حس ميكنم دارم كم كم شبيه شهناز ميشم..
شيرين دستى به تاتوى پايم كشيد و گفت:
_ عماد تو هم زن خوشگل بگير
عماد خنديد و گفت: كجاى اين بزغاله خوشگله؟
شيرين بينى اش را بالا كشيد و گفت: داداشم گفته خدا تو دنيا هيچ چيز زشتى نيافريده!
عماد چشم هايش را متفكرانه ريز كرد و گفت: پس همه خوشگلن ؟حتى مثال اسفنديار؟!
_ داداشم ميگه فقط دروغ زشته مسخره كردن زشته و معين چه طور درس به اين بزرگى كه فهمش حتى براى من مشكل بود را در سر اين
طفل ناتوان جاى داده بود؟!
صداى بلند معين كه مشغول حرف زدن با تلفنش بود گواه بر آمدنش داشت از ديشب عجيب دل تنگش بودم به بهانه باز گشت به اتاقم به سالن اصلى رفتم اسفنديار در حال گرفتن كتش بود و معين عصبى در مورد شراكت فسخ شده اش با تلفن حرف ميزد و
طبق معمول از دو دايى اش شاكى بود با ديدن من چند لحظه خيره ام شد و سلامم را با سر پاسخ داد و به سمت اتاق رفت چند دقيقه بعد هم من رفتم در را كه گشودم در حال عوض كردن لباسش بود برگشت و دوباره نگاهم كرد: _ يلدا خانم لطفا حتى وقتى اسفنديار توى خونه است اين مدلى لباس نپوش با اينكه خيلى خوشگله..!!
( عجيب شده تغيير رويه داده !! از كلمه لطفا استفاده ميكنه؟! به لباس من ميگه خوشگل؟؟)
دورى در اتاق زدم و گفتم:
_ اسفنديارو بيرون كن، يعنى بفرستش يه جا ديگه من دوست دارم تو خونه خودم راحت باشم...
(خانه خودم؟اين جا خانه من و شوهرم بود) واى كه بعد چه قدر سريع از گفتن اين جمله خجالت كشيدم ..
_ ميفرستم بره لواسون خوبه؟
،،معين مطيع شده بود،،
_ بد نيست خوبه
نزديكم شده و دستم را گرفت ، در مقابلش توان هيچ حركتى را نداشتم
_ دختر خوبى باشى دنيا رو واست كن فيكون ميكنم .....و اى كاش خوب بودم...
دستم را كشيدم و گفتم: لازم ندارم دنياى خودم خوبه پدر بزرگ مهربون...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_130 نزديكم شد و يقه لباسم را آرام گرفت و بو كرد چشمانش كاملا تغيير جبهه دادند
#این_مرد_امشب_میمیرد_131
_ ميگى شامو آماده كنن پدر بزرگ گشنشه ؟
_ اين دختره چه غلطى ميكنه اونجا پس؟
_ نميدونم يه نفر بهش گفته من وسواس دارم كسى واسم چيزى بياره نميخورم اونم
اطاعت كرده البته منم اون يه نفرو لو ندادم كه خالى بسته ....!بازهم مچم را گرفته بود !!! بايد حرف را عوض ميكردم
_ اين ترم ميخوام مرخصى بگيرم حال دانشگاهو ندارم
منتظر واكنش مخالفتش بودم اما لبخند زد و گفت: بالاخره عقلت رسيد بايد يكم واسه شوهرت وقت بزارى..
پشت چشمى نازك كردم و گفتم: كو شوهر ؟
_ به سينه اش زد و گفت: اينجاست مثل شير
_ ما كه جز مجسمه ابولهول هيچى نديديم
خيلى جذاب نزديكم شد و پشتم را به آرامى ماساژ داد و گفت: دوست دارى بيينى؟
و لعنت خدا بر خر مگس معركه اى به نام ساره كه بر در ميزد !!!
ناگهان انگار سيم هر دويمان از برق كشيده شد و سريع فاصله را متولد كرديم...
باورم نميشد يك مرد ٣٥ ساله از اولين تماس نوع خاصش با همسرش چنين شرمزده و سرخ شود !!!
البته شايد هم از عصبانيت بود، در را باز كرد و با خشم پرسيد
_ چيه در رو كندى؟
ساره كه ترسيده بود چند قدم عقب رفت و گفت :
_ ببخشيد آقا آخه خودتون گفتين حمامتونو آماده كنم
_ ديگه نميخواد فعلا گرسنمه
_ چشم
طفلك كه دليل خشم معين را نميدانست دو پا داشت و دو پاى ديگر قرض كرد و رفت معين نگاهم نميكرد با كلافگى جلوى آينه موهايش را مرتب كرد و فهميدم حالا حالاها قصد اينكه چشم ها و نگاهش را به من بدوزد را ندارد..
بعد از شام تصميم گرفتيم فيلم جديدى كه عماد مدت ها تعريفش را ميكرد همه با هم ببينيم ، معين با اشاره طورى كه كسى نفهمد رو به عماد گفت
_ بچه ها بمونن ؟ يا مناسب نيست
مهرسام زودتر از عماد در حالى كه شلوار معين را تكان ميداد گفت :
_ّبسه ها بمونن عمه شيرين گنا داله
معين كه در حالى كه سقف را نگاه ميكرد كه مهرسام متوجه خنده اش نشود گفت:
_خيلى زشته دخالت و نظر دادن تو كار بزرگتر!
مهرسام سريع به آغوش مادرش پناه برد, عماد و شيرين هم انگار با چسب به هم وصل شده بودند عشق عماد به كسانى كه برايش مهم بودند غير قابل توصيف بود..
معين روى كاناپ لم داد و من را كه كنارش ايستاده بودم كشيد سمت خودش و من هم روى كاناپه پخش شدم ..
هنوز نيمى از فيلم نگذشته بود كه مهرسام و شيرين در خواب فرو رفتند عماد و آوا هم چنان غرق فيلم و نقدش بودند كه انگار كارشناس اصلى برنامه هفت بودند معين هم از
اول فقط مشغول خوردن بود حالا دست از خوردن كشيد بود دستش را دور من حلقه كرد
اينبار حس جنگ نداشتم و از اعتراف باحركاتم نميترسيدم سرم را روى بازويش گذاشتم
سر برگرداند و سرش را به سرم تكيه داد .. (معينم ! من عاشق بودن، با تو را دوست دارم)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_131 _ ميگى شامو آماده كنن پدر بزرگ گشنشه ؟ _ اين دختره چه غلطى ميكنه اونجا پ
#این_مرد_امشب_میمیرد_132
چشم هايم خيره به صفحه تلوزيون بود تمام حواسم در دستان مردى كه با همه دلخورى ام عاشقش بودم ....چند دقيقه كه بى حركت و در سكوت گذشت خودم را بيشتر روى او لم دادم گونه ام را با پشت دستش به طرز ماهرانه اى نوازش ميكرد * دستش را از روى صورتم برداشتم و آرام گفتم: نكن خوابم ميگيره
با صداى خيلى آرام تر از من گفت : گربه اى ديگه
_ منظورت بى چشم و روييمه ؟
_ نه لوس بودنت و اداهات ...
،،واقعا لوس شده بودم من فقط لوس شدن براى اين مرد را دوست داشتم !!!
اينبار شروع به نوازش موهايم كرد
_ واى معين خوابم ميگيره يكى اينجورى كنه
_هركى؟!
انگشتم را در پهلويش فشار دادم
_نخير
_ سردت نيست؟
_ چرا يكم
پتويى كه شريفه آورده بود را رويمان كشيد و من به خاطر كوتاه تر بودن از او تا بينى زير پتو بودم..!
_ بيشتر بچسب بهم اگه هنوز سردته گرم ميشى
_ وا مگه تو ترموستات دارى؟
_ بريم ؟
_كجا؟
_ اتاقمون
_ فيلم تموم نشده
_ خودم تمومش ميكنم
كنترل را برداشت و تلوزيون را خاموش كرد آوا و عماد بهت زده به معينى كه حالا ايستاده بود زل زده بودند ..
_ آقا چى شد؟
_ يلدا خوابش مياد ادامشو فردا شب ميبينيم همگى شب بخير و بعد آرام شيرين را بيدار كرد و مهرسام را بغل كرد و در حالى كه به سمت اتاق مهرسام ميرفت روبه من گفت: شما برو منم ميام...
آوا خنديد و گفت: يلدا اين شوهرت كى اينقدر زن ذليل شد ما نفهميديم؟؟
خانومش خوابش مياد كلا فيلمو تعطيل كرد جا اينكه بفرستت بخوابى..
عماد نگاه پر معنايى به من كرد و گفت : تب دارى جان دلم ؟ چرا اينقدر صورتت سرخه؟
( تب دارم برادرم تب دارم ولى نميتونم بهت بگم اين تب قشنگترين تب دنياست)
به اتاقم رفتم تا آمدن معين هزار بار قلبم در حال شكاف قفسه سينه ام بود چنان محكم ميطپيد.....نامى براى آن حس در ضميرم سراغ ندارم نوعى ترس شيرين...
به تراس اتاق رفتم تا هوايى تازه كنم بهروز در حال سيگار كشيدن در كنار استخر بود سرش را كه بالا آورد برايم به روش ژاپنى اداى احترام كرد از اين كارش خنده ام گرفت و علامت لایك را با دستم به او نشان دادم ، دلم براى همه تنهايى و اسارتش در اين خانه ميسوخت ...
با صداى درب اتاق به سمت معين برگشتم و خدا را شكر كردم كه بهروز هم رفت ، به سمتم ، در تراس آمد و درست پشت سرم ايستاد دستانش را از اطراف من به نرده هاى
تراس تكيه داد ، كمرم كاملا به شكم سفت و عضلانى اش چسبيده بود كمى خودم ر ا از او
دور و به نرده نزديك كردم !
_ يه چيزيت شده ها امشب آقااااا
از عمد الف آخر آقا را كشيدم
سرش را خم كرد طورى كه گونه اش به گونه ام بچسبد ته ريشش را دوست داشتم هميشه مرتب و خاص بود..
_ امشب پنجول نميكشه گربه خوشگلم
_ حوصلشو ندارم
دروغ ميگفتم در واقع خودم بى تاب و دل تنگ آشتى با معين بودم حرفهاى عماد عجيب مرا قانع كرده بود كه عاشق از معشوق بى توقع است و من تنها از اين مرد آغوش راخواستم ...
لبخند زد و صورتش را روى گونه ام حركت داد
_ نكن قلقلكم مياد
_ قلقلكى مگه ؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_132 چشم هايم خيره به صفحه تلوزيون بود تمام حواسم در دستان مردى كه با همه دلخو
#این_مرد_امشب_میمیرد_133
آره خيلى....
با دو دست هر دو پهلويم را گرفت كه قلقلك دهد ولى آرام كشيد و فشار داد
_ ورزشو گزاشتى كنار پهلو آوردى كم كم همه ميفهمن شوهر كردى !!
_ نخير من هميشه خوش هيكل ميمونم
گونه ام را بوسيد و دستم را آرام گرفت و به سمت اتاق برد لباس هايش را در آورد و فقط لباس زير به تن روى تخت خوابيد ..
نگاهم كرد
_ شما نميخوابى
ترسيده بودم؟!
آرام با استرس روى تخت دراز كشيدم حس ميكردم تبم به لرز تبديل شده است باز نفسم سخت بالا مى آمد نگاهش نميكردم بغلم كه كرد براى لحظه اى لرزيدم
ترسيده بودم؟!
موهايم را از پيشانى ام كنار زد و دقيقا همانجا را بوسيد
_عسل معين؟ _ منو ميبخشى
(چه بايد ميگفتم ؟ ميگفتم قلبم بخشيده است قلبم همه دارايى اش را به تو بخشيده است؟)
آرام پلك زدم و چشم هايم را به سقف دوختم
سرم را سمت خودش چرخاند دستش را كه روى كمرم گزاشت حس كردم همه عضلاتم به صورت عصبى منقبض شد و خودم را چون جنينى در آغوشش جمع كردم با نگرانى نگاهم كرد انگشت اشاره اش را روى لبم كشيد و گفت:
_ از من ميترسى؟!
( تو همه جون منى ، من فقط از همه خلوت مردانه مردهاى عالم از شبى كه مادرم زن بودن را برايم با يك اجنبى معنى كرد گريزانم)
هيچ نگفتم بيشتر در آغوشش فشارم داد
_ معين بميره واست ، اينجا جات امنه به قلبت بگو مثل گنجشك بى تابى نكنه ، آروم باش تا ابد اينجا، بخواب عزيزم..
معين گاهى فهميده ترين و با گذشت ترين مرد عالم ميشد ، نوازشم كرد ، بوسيدم ، زير لب برايم آواز خواند كه چون لالایى بود و من در سكوت فقط در امنيت آغوشش، خدا را شكر كردم از داشتنش ، حتى اگر عاشق من نبود...
صبح كه چشم گشودم از اينكه مثل هر روز تنهايى روز را آغاز نكرده بودم خوشحال شدم من هنوز در آغوش معين بودم با اينكه بيدار بود چشم هاى پف كرده اش دليل بر تازه بيدار شدنش بود لبخندى زد و گفت: صبح بخير دختر خوشگل خودم!!
خودم را كش و قوسى دادم و به شكمش مشتى آرام زدم ..
_ با من عين بچه ها حرف نزن
فشارم داد و گفت:
_ باز صبح شد اعلان جنگ كردى؟ خسته نشدى اينهمه وقت منو اذيت كردى
_ نخير مگه تو شدى؟ منو زدى يادت رفته؟ هر موقع هم عصبانى ميشى باز ميزنى..
_ اون يبار لازمت بود زدم كه بفهمى عواقب بعضى حماقت ها چيه با اينكه خودم خيلى عذاب كشيدم ، ولى الان خيلى وقته دارى با من ميجنگى فكر نميكنى ديگه كافيم باشه ؟
_ نه تا قيامتم باشه كافيت نيست منو با سفته ها گول زدى زنت شم كه به ارثت برسى..
آه عميقى كشيد و گفت: اونقدر از خودم داشتم كه واسه پول و ثروت نخوام تو رو بازيچه كنم اين ميراث حقى بود كه يه عمر ازت دريغ شده بود تو هم فقط من ميتونم كنترل كنم و مواظبت باشم پس بايد در كنار خودم از حقت لذت ببرى
(فقط واسه همين، حتى نميگى دوستمداشتى )
رويم را برگرداندم و گفتم:
_ ممنون از اين همه لطفت آقا
_ يلدا جان بيا اون پرچم صلح رو يك بار هم شده واسه خودت تكون بده يك عمر جنگيدى با خودت و دنيا و آدم هايى كه دوستت داشتن كافى نيست بابايى؟
_ هيچ كس منو دوست نداشته
_ پريما ديوانه وار دوستت داره ، و ما كه تازه اومديم توى زندگيت، تو حالا شوهر دارى برادر دارى خانواده دارى اينها كافى نيست واسه خوشبخت بودن؟
(باز هم نگفت دوستم داره !!؟؟)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....