💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_274 لپش را كشيدم _ خانومم سعى كن فقط سعى كن اين روزها كمتر به گذشته ها برى
#این_مرد_امشب_میمیرد_275
این دستها روزگارى همه دارايى من بوددرست! من با اين دستها عميق ترين زخم هاى جسمم را در آن شب مخوف تجربه كردم آن زمان كه لياقتم مرگ بود ...وباز عاشقانه مردانگى اش را در پس حُرم اين دستان ميپرستم... برق حلقه انگشت سمت چپش عجيب چشمانم را ميزند
اين ركاب ساده و ظريف با حلقه جواهر نشان آن روزها كه در انگشتش جاى كردم قابل مقايسه نيست اما چه قدر چشم گير تر و پرنور تر است ..سكانس ديگرى از زندگى ام در مغزم در حال اكران ميشود،خواندن صيغه محرميت و كل كشيدن خاله و خان باجى هاى فاميل،
حلقه هايى كه رد و بدل شد بى توجه به نگاه جمع حاضر لبش را به نزديك ترين جاى ممكن به لاله گوشم ميرساند و با آن صداى خس دار و مردانه تهديدش را چنان زمزمه ميكند كه من باز ديوانه وار حتى عاشق تهديدش ميشوم
_ ژاله معنى اين يك تكه آهن توى انگشتت ميدونى چيه ؟! و سه بار پشت سر هم تكرار ميكند !!
_ تعهد تعهد تعهد الان هم متعهدى و هم متاهل
(و من چه ساده پشت پا زدم به تعهدم و به لجن كشيدم تاهلم را...) اما در زير سايه همين مرد كه خودم و خودش و همه عالم ميدانستند عاشقم نيست و نخواهد شد آنقدر مرد بود كه حال همه دارايى ام را مديونش هستم
_ دكتر ژاله اين مرد از اقوام شما هستند؟
به سمت صاحب سوال برميگردم و به صورت با نمك دختر جوان خيره ميمانم ..اقوام؟!
اين مرد روزگارى همه كس من بود و در شبى بارانى سايه سرم شد و من احمق راحت او را باختم من همه آرزوى كودكى ام را در ازاى خوشى پوچ با فريب رنگين و در هجوم يك
شك و لجبازى مسخره باخته بودم!!! اما تنها جوابم به پرستار جوان يك بله به زبان خودش بود و بس و او منتظر شنيدن اين جواب مثبت من براى گفتن هر آنچه كه ميدانست بود:
_ فكر كنم ديوانه يا الكلى باشع ديشب جلوى پاركينگ بيمارستان بيهوش پيداش كردن از وقتى كه بهوش آمده فقط فرياد زده و متاسفانه ما زبانش رو نميفهميم.. تمام بخش براى ديدن اين مرد جذاب شرقى كه فقط فرياد ميزنه اين جا جمع شدن از هتل هاى محلى هم تحقيق كرديم جايى اقامت نداره جز ساك دستي و مداركش و يك دفترچه چيز خاصى همراهش نبوده..
خداى من! اين ديگر چه نوع از بازى سرنوشت بود؟! به اين مرد چه گذشته است كه چنين به مرد جنون و طغيان كشيده شده است؟! زخم هاى دور مچ دستانش از چه شكنجه او حكايت دارد؟؟دلم ميخواهد زودتر بيدار شود تا برايم بگويد هر آنچه كه لازم است براى آرام كردن
اين همه علامت سوال ... ولى ميدانم كه تا شب قدرت بيدارى ندارد ..تلفن را برميدارم و از پرستار پسرم ميخواهم تا بازگشت همسرم در خانه همراه او بماند !! من امروز قدرت ترك اين بيمارستان را ندارم ، دقيقه هاى طولانى خيره در صورت معين خاطرت بازى ميكنم
گاه لبخند به لب مى آورم ، گاه اشك ميريزم و گاه عرق شرم به تمام وجودم مينشيند ..مردى كه امروز چنين ساكت و صامت و بى جان در خواب عميق فرو رفته روزگارى تنها دليل نفس كشيدنم بود هدف همه زندگى ، همه تصميمات مهم زندگى ام بر مبناى نزديك شدن و هم سو شدن با او اخذ ميشد حتى رشته تحصيلى ام!!
من معين را ميخواستم از لحظه اى احساس كرده بودم يك دختر نياز دارد كسى را بخواهد من او را خواسته بودم... ميهمانى هاى مجلل آخر هفته عمارت پدر بزرگ تنها به اميد چند ساعت با او بودن ميگذشت ،به دانشگاه ميرفتم كه حداقل بتوانم دقايقى او را شكار كنم ،مهم نبود كه من نا مهم ترين عنصر زندگى اين مرد سنگى بودم من معين نامدار نوه ارشد خاندان نامدار را با تمام تلخى هايش براى خودم ميخواستم و بس...اين قدر ميخواستمش كه حتى چشم بر دختر بازى هاى گاه به گاهش ميبستم و خودم را هربار آرام ميكردم كه جوان است و جوانى لازم ،اصلا معين نامدار را چه به اين دخترك هاى پر رنگ لعاب آويزان دو زارى؟!
اين ها تنها وسيله سرگرمى و عشرت پسر عمو جان هستند مگر شان نوه اتابك خان نامدار كسى جز يك نامدار واقعى است؟!
معين قول داده است كه پزشك شدن هيچ لطمه و خدشه اى به نيابت تام او براى
ثروت خاندان وارد نكند معين است و قولش ..
ژاله قصه،، ،اميد دارد كه روزى در چشم اين شاهزاده بدرخشد اما ناگهان عروس فرنگى از راه ميرسد ..زيباست خيلى زيبا!!
با تمام دخترهاى زندگى معين فرق دارد
اين يك رقيب واقعى است اما قبل از اين كه بفهمد رقيبى به نام ژاله دارد اتابك خان او را از زمين مبارزه تنها با يك حركت بيرون ميراند
قرار خواستگارى گذاشته ميشود من يك جنگ شروع نشده را برده امدر اوج بهت و ناباورى بايد باور كنم و خوشحال باشم كه همسر مردى ميشوم كه نه تنها آرزوى من بلكه آرزوى تمام دختركان فاميل و خيلى هاى ديگر است...
خوشحالم اما ميترسم ، ميترسم از اين اتفاق سريع ، از شروع يك زندگى بدون يك آغاز عاشقانه! نگرانم...عروس فرنگى با يك حركت پدر بزرگ كيش و مات شد پس معين قطعا مرا به حكم همين پيرمرد مستبد و ديكتاتور و اسم و رسم پرست پذيرفته بود؟!
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_275 این دستها روزگارى همه دارايى من بوددرست! من با اين دستها عميق ترين زخم
#این_مرد_امشب_میمیرد_276
عروس فرنگى با يك حركت پدر بزرگ كيش و مات شد پس معين قطعا مرا به حكم همين پيرمرد مستبد و ديكتاتور و اسم و رسم پرست پذيرفته بود؟! نه بعيد بود چرا كه خود او هم دقيقا به همان ديكتاتورى بود خودراى و مغرور
مطمئن بودم اگر به كارى راضى نباش. حتى زور اتابك خان هم به او نميرسد درست مثل ۱۳ سالگى اش كه زير ضربه تركه نزديك بود جان دهد اما نپذيرفت از عمه شهناز بابت درشت گويى اش معذرت بخواهد! مثل ۱۵سالگى اش كه دو روز در اصطبل باغ حبس شد اما زبان نگشود كه شكستن چراغ هاى ماشين همسايه كار عماد برادر من است و خودش همه چيز را گردن گرفت ،آن روزها با اين كه هنوز سنى نداشت اما هم درس ميخواند و هم در تجارت خاندان خود هميشه و هميشه حرف اول و آخر را ميزد ، معين ديوارى استوار بود حتى براى كوهى چون اتابك خان ...صيغه محرميت خوانده شد آزمايش ها انجام شد خريد بازار
تمام رسم و رسوم كهنه پا بر جا بود
تقريبا هر روز با هم بوديم اما هنوز نه از فشار عاشقانه دستى خبرى بود نه از بوسه عاشقانه كه گونه هاى نو عروس خاندان نامدار را گرم كند در واقع وقتى براى نامزد بازى نداشت
هنوز فقط همان پسر عمو و دوست و همبازى كودكى ام بود،٢ ماه از نامزديمان ميگذشت تز معين در جامعه پزشكى مثل بمب صدا كرده بود جوان ترين جراح قلب توانسته بود نظرات بزرگترين متخصص هاى دنيا را جلب كند
پدر بزرگ چندان از شنيدن اين خبر خوشحال نشد بيشتر دلش ميخواست معين بهترين تاجر دنيا باشد ماه ديگر قرار بود براى چند ماه از ايران برود دلشوره عجيبى داشتم طاقت دورى اش برايم محال بود من عادت داشتم روز را با معين و شب را با عشق ديدن دو باره اش بگزرانم بايد طلسم اين سكوت را ميشكسم بعد از كنفرانس خارق العاده اش در دانشگاه وقتى به اتاقش رفت از ميان حاضرين جمع خودم را پس از دقايقى به اتاقش رساندم باز هم مشغول مطالعه بود:
_ ژاله خوب شد اومدى ميتونى نامه تشكرم براى پرفسور اشنايدر رو ايميل كنى اصلا وقت ندارم ؟
_ كارت دارم
_ بزار واسه شب
حرصم در آمده بود جلو رفتم و برگه هاى مقابلش را از زير دستش كنار كشيدم
عصبانى شد و تازه نگاهم كرد
_ چى كار ميكنى؟؟ بايد تا ٢ ساعت ديگه اينا رو واسه كنفرانس دانشگاه تهران ارائه بدم
_ بسه معين جان اين روزها يا خودتو از پا در ميارى يا منو دق ميدى ....
نيشخندى كه دلم را به درد آورد تحويلم داد
_ آدمى كه نگرانه دق كردنه دل و دماغ رژ صورتى جيغ زدن و چشم هاشو شبيه چشمهاى گاو كردن نداره
_ خوبه حداقل اينا باعث شد يكم به چهره زنت توجه كنى
كلافه از جايش بلند شد
_ چته چند روزه ژو ژو
(ژو ژو نهايت ابزار عشقش بود )
بغض كردم با همه غرور لعنتى ام اينبار گريه مرا شكست داد معين كه كمتر گريه هايم را ديده بود با نگرانى بغلم كرد
_ چى دختر عموى قوى و با اراده منو اين طور ناراحت كرده؟
مهربان بود دست خودش نبود با همه تلخى هايش طاقت ناراحتی دشمنش را هم نداشت
بازويش را فشردم
_ دختر عموت حالا زنته ، كسى هم جز خودت ناراحتش نكرده
_ من بميرم كه اين قدر بدم
_ خدا نكنه
_ ژاله جان ميشه شام بريم با هم بيرون اونجا صحبت كنيم؟
ميدانستم در اين وضعيت هم نگران كنفرانسش است
كجا بريم؟
_ هرجا تو بگى
_ هرجا؟!
عينكش را به حالت فيلسوفانه بالا زد و گفت
_ آب پرى؟!
ويلای آب پرى هديه عقد عمو جان بود ويلايى كه از كودكى بهترين خاطراتمان را در خود جاى داده بود
_ چند روز كاراتو سبك كن بريم ، چند روز فقط مال من باش اين ٢ ماه قبل رفتنت كم نزار ، خواسته بزرگيه؟!
قبول كرد !! و خدا ميدانست چه قدر از اين موافقتش مشعوف شدم
تمام طول راه به موسيقى كه هر دو عاشقش بوديم بارها و بارها گوش سپرديم معين اگر در همه چيز تخصص و علم بالايى داشت در رفتار با يك زن مردود بود ،بدترين صفت من در آن روزها غرور و خود دارى بيش از حدم بود
ما زياد شبيه هم بوديم ..به قول خانم جان شبيه هم بودن زن و شوهر خانمان سوز ميشه.
كجاى كار ما اشتباه بود؟! سعى ميكرد آن چند روز از كامپيوتر و موبايلش دور باشد ولى تلاش هر دو بى فايده بود !!
معين حتى بوسه و آغوش هايش هم شبيه همان پسر عموى كودكى ام بود...اصرار كردم كه به جنگل برويم آنقدر رفتيم كه هوا تاريك شد در راه برگشت مسير را گم كرديم..خودم را نزدیکش کردم..
لب هايم لب هايش را محصور كرد شوكه شد ولى مقاومت نكرد در گوشش نجوا كردم:
" آن قدر مرا به سینه ات بفشار که ضربان قلبم
بر پوست تنت نقش ببندد..صداى نفس زدن هايمان با صداى باران و رعد و برق در هم آميخت ..درد كشيدم ،،اما حالا مهر زن معين بودن افتخارى بود بر اندام زنانه ام خوردن!
هر دو از هم شرم داشتيم ..حال جسمم خوب نبود ،،اما فقط خدا ميدانست كه روحم تا چه حد خوب بود... مجبور شد تا رسيدن به ويلا بغلم كند نگرانم بود اما از كنارم بودن شرم داشت و اين مرا عذاب ميداد...
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_276 عروس فرنگى با يك حركت پدر بزرگ كيش و مات شد پس معين قطعا مرا به حكم همين
#این_مرد_امشب_میمیرد_277
معينى كه در كنار من بود درست انبوهى از نبودن ها بود ..با هم آميخته بوديم ..حريممان يكى شده بود ،اما قلب هايمان نه!
آن روزها چه قدر مجبور بودم غرور شكنى كنم
كلافه سراغش رفتم ساعتت طولانى خودش را با سگش سرگرم كرده بود كه داخل ويلا نيايد و از من فرار كند ..به شانه اش كه زدم حس كردم واقعا با معينى كه ميشناختم فرق كرده است ..حرفهاى آن دقايقش شوكه ام كرد بعد از شنيدن اعتراضم به كناره گيرى هايش خيلی راحت گفت:
_ اشتباه كرديم ژاله عجله كرديم دوران نامزدى دوران شناخته، نه زن و شوهر بازى من خيلى حماقت كردم حق نداشتم واسه يه لذت كوتاه مدت زير بار حواسم ميرفتم..!!!
(لذت كوتاه مدت؟! )چيزى كه براى من اوج عشق با همسرم بود براى او تنها همين بود؟!
معين پاييند اصول و رسوم بود و از اين عجله پيش از ازدواج دلخور بود
اين را وقتى فهميدم كه براى به هم زدن خلوتمان عماد را به ويلا دعوت كرد شكسته بودم و مجبور بودم نقش يك زن قوى و پيروز را مدام ايفا كنم... روز فاجعه رسيد معين چمدان به دست آخرين تصوير زيباى من از زندگى بود كه تمام وجودم را به آتش كشيد
گريه نكردم دستم را فشرد شانه اش را بوسيدم
سرم را روى سينه اش فشرد
_ دختر عمو زود ميگذره وقتى برگردم ديگه مشغله هام تموم ميشه قول ميدم با فكر باز فقط و فقط در مورد آينده تصميم بگيريم....
پدرم ! آخ از پدرم تكيه گاه مهربان و استوارم ميدانست در دلم چه آشوبى است بعد از رفتن معين روزهاى طولانى در آغوشش گريستم
مردى كه همه اين سالها به جاى مادر بيمارم كه حتى قدرت تكلم نداشت براى من و عماد مادرى كرده بود مردى با تمام صفات خوب دنيا
برادرم آن روزها درگير عشقى بى فرجام بود لطمه خورده بود حال خوبى نداشت اما شديدا حمايتم ميكرد برادر كوچكم مرد شده بود و من گاهى دقايقى طوالنى محو مردانگى چهره
معصومش ميشدم یه ماه گذشت به سختى چند روز يكبار با معين دقايق كوتاهى با تلفن حرف ميزدم من هم ژاله پر شور و عاشق همه اين سالها نبودم يك زن كافيست تنها دلش گرم باشد اگر اين يك تكه گوشت طپنده دلش به يك بودن محض معشوق گرم باشد حتى از فاصله كيلومتر ها و حد فاصل اقيانوس ها
احساساتش سرد نميشود دلش جايى ُسر نميخورد..كم كم پچ پچ كردن اعضا خانواده شروع شد عمه ها و دختر هايشان حرف هاى جديد ميزدند ،سعى ميكردم به طعنه هايشان بى تفاوت باشم اما تير خلاص را دايى مهرزاد زد!!! عكس هاى مشترك معين و ايرشا همان عروس فرنگى معروف روسى زيبا تمام غرور و هويتم را از بين برد هرچند كه در عكسها خيلى به هم نزديك نبودند اما همين دور بودنش از من و كار و درس را بهانه كردن و وقت گذرانى با ايرشا برايم بدترين ضربه بود درست از همان لحظه لج كردم با خودم با معين با دنيا با همه...
مهلت صيغه نامه تمام شد پدرم معتقد بود تا بازگشت معين صبر كنيم و يكباره عقد دائم شويم ..اما پدر بزرگ اصرار داشت صيغه غيابى تمديد شودزير بار نرفتم ..به دروغ گفتم تا آمدنش و عقد دائم منتظر ميمانم ولى دل كنده بودم من از جنس خودش بودم غرور و هويتم بالاترين سرمايه ام بود و گاهى يك دنده ترين موجود كره خاكى ژاله بود وبس... در مهمانى بزرگ و پدر بزرگ به مناسبت افتتاح شركت جديدش مثل سابق لباس نپوشيدم
ژاله با وقار و سنگين كه همه كار ميكرد تا در چشم معين بهترين باشد جايش را با يك دختر لوند و جلف عوض كرده بود بى مهابا نوشيدنى ميخوردم و با پسرها ميرقصيدم تذكر هاى خانواده ام و تهديدهاى اتابك بزرگ بى فايده بود ،،نامزد معين نوه ارشد خاندان نامدار به سيم آخر زده بود !!!!
پارسا پسر بزرگترين اپراتور آن سالهاى كشور
مدال افتخار لش ترين پسر شهر را هم به گردن داشت دخترى باقى نمانده بود كه از او در امان باشد..لج كرده بودم... تا آن حد كه با پارسا قرار پنهانى بعد از مراسم بگزارم از باغ كه خارج شدم آنقدر مست بودم كه نتوانستم رانندگى كنم !!!سامى را صدا زدم تا مرا به خلوتگاه پارسا پاشا برساند...نميدانم اميرى كه درست از فرداى نامزدى ما گم شده بود چه طور در آن ساعات شب ظهور كرد !!!(امير؟! )پسر سامى راننده و شريفه مهربان ..زيبا،۴ شانه، صورت گندمى اش با آن موهاى نيمه حالت دار خرمايى با شكوه بود ،هم بازى كودكى هايمان
هم كلاسى شاگرد اول دانشگاه ،،رفيق شفيق همه اين سال هاى معين هیچ وقت از اين كه پسر يك راننده است شرم نداشت و همه در دانشگاه اين موضوع را ميدانستند.. اما خيلى وقت بود كه بى خبر از دانشگاه انتقالى گرفته بود و همه را بى خبر گذاشته بود .....آن شب ناجى من شد در مقابل وسيله عشرت شدن هیولایی چون پارسا !!!!اما نميدانست من اين روزها اسب ياغى شده ام كه بد رم كرده ام
و ممكن است خيلى چيزها را نابود كنم..
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_277 معينى كه در كنار من بود درست انبوهى از نبودن ها بود ..با هم آميخته بودي
#این_مرد_امشب_میمیرد_278
مدارك و امور شركت باعث شد معين براى چند روز مجبور شود به ايران برگردد خيلى از اين اجبار و دستور پدر بزرگ عصبى بود ،به خانه كه آمد به استقبالش نرفتم از پنجره ديدم همه اهل خانه دورش جمع شده اند،،نگاه غم زده مينا هم مرا به فكر انداخت ..دختر بيچاره مثل من احمق بود ميدانستم سالهاى زيادى عاشق اين موجود خودخواه است و علت تندى اش با من هم فقط حسادت است ،كمتر از ده دقيقه گذشته بود كه درب اتاق باز شد بر عكس هميشه كه عادت داشت در بزند اينبار مبادى آدابى را كنار گذاشته بود
_ ژاله تو چرا اينجايى ؟
سلام سردى دادم و از جايم بلند شدم
_ پس كجا بايد باشم ؟
لبخندى زد كه من ديوانه همين لبخندهايش بودم ..
_ اين يعنى ژو ژو خانم با گارفيلد قهره ؟
(گارفيلد ! وقتى مشتاقانه و ديوانه وار لازانیا ميخورد دقيقا مثل گارفيلد بامزه بود !!!
سعى كردم جلوى قلب لعنتى ام را بگيرم
رو برگرداندم ،سمتم آمد كه بغلم كند خودم را سريع كنار كشيدم
_ صيغه ما تموم شده
متعجب به من چشم دوخت
_ تو چته؟ من فقط ميخوام بعد اين همه مدت بغلت كنم مثل هميشه ...نيشخندى زدم
_ بدبختى ما اينه همه چيمون حتى بعد نامزدى هم مثل هميشه است ميدونى چر ا چون دلت همه جا هست جز پيش زنت الانم آزاد باش اين صيغه مسخره تموم شده و ديگه هم شروع نمیشه ...
كلافه و با قدرت زياد مچ دستم را گرفت و مجبورم كرد روى تخت بنشينم
_ تموم شه؟! تو غلط كردى با كسى كه ميخواستى تموم كنى خوابيدى!! مگه تو بى
خانواده اى؟ آبرو و شان خانوادت مهم نيست؟
_ من تنها اون كارو نكردم، در مقابل عشقم اين چيزها واسم بى اهميته يه روز عاشقت بودم امروزهم نيستم ...در حد افنجار سرخ شده بود
_ چرت نگو ، عشق تموم شدنى نيست ادعا نكن پس عاشقمى، من هميشه دوستت داشتم .ادعا عشق نكردم ژاله قبول سختمه به عنوان همسر ببينمت تمام اين مدت داشتم با خودم احساسم كنار ميومدم
_ در كنار ايرشا؟!
چشم هايش را جمع كرد و گفت:
_ دردت اونه پس؟
باز غرورم مانع شد !!
_ نه نه اصلا واسم مهم نيست
_ پس چته هنوز من نرسيده دارى اينطور عصبيم ميكنى؟
تازه نگاهم به زخم بزرگ پشت گوشش افتاد
عاشقش بودم... قدرت پنهان كردن نگرانى ام را نداشتم هول شدم دستم را روى زخم گذاشتم
_ اين چيه؟! بخيه خورده عميق بوده حتما
دستم را پس زد و خنديد :
_ اوا خانوم دست نزن نامحرمى
نتوانستم نخندم و آن خنده پايان نمايش غرورم بود
_ معين جون من بگو اين چيه
_ هيچى بابا تو يه همايشى انگ تروريست بودن ايرانى ها شد یه سنگ موقع سخنرانى خورد كنار سرم...
آشتى كرديم به همين سادگى رفتارش گرم تر شده بود ،،قرار شد اين سه روز فقط با هم وقت بگزرانيم وقتى از خانه خارج ميشديم هم زمان امير هم از ساختمان كوچك سامى بيرون آمد و با هم چشم در چشم شدند ،،امير سرخ شد و معين عصبى !!!!
متعجب به آنها چشم دوختم خبرى از رفاقت و صميميت چندين ساله اش نبود زير لب زمزمه كرد :
_ اين كى برگشته؟
_ يك هفته ميشه
_ مرتيكه...
حرفش را خورد و رو به من گفت
_ برو داخل شب واسه شام ميريم بيرون به پدر بزرگ بگو عاقدو واسه تجديد صيغه خبر كنه ايندفعه با هم ميريم يكى دوماه كارى طول ميكشه ...حتى نگذاشت اعتراض كنم به سمت امير رفت از دور متوجه حرفهايشان نميشدم
كنجكاو شده بودم كه برگشت و عصبى اشاره داد كه داخل بروم ،،ديدم كه امير دست روى شانه اش گذاشت...
آن روزها عشق معين چنان كورم كرده بود كه هيچ كس و هيچ چيز را جز او نميديدم
٢ روز اول فوق العاده گذشت
صيغه تمديد شد و اى كاش ...
اصرار داشت مرا با خود ببرد ،قبول كردم ، در كنار او بودن بزرگترين آرزويم بود !!
در تراس ساختمان اصلى عمارت روى صندلى لم داده بوده پشتش رفتم دستانم را دور گردنش حلقه كردم صورتش را به گونه هايم ماليد و دستم را گرفت و با يك حركت من را جلو آورد و روى پايش نشاند
بوسيدمش
_ خلوت كردى دكتر؟
_ منتظر بودم خانوم دكتر تشريف بيارن
_ اومدم ديگه
چند لحظه در سكوت به من خيره شد
_ ژاله؟!
_ جانم؟
_ تو واقعا زيبايى
دلم ضعف رفت از تعريفش
_ ممنونم
_ جدى ميگم واقعا بعضى وقتها از خودم خجالت ميكشم
_ چرا؟!
ژاله ميتونى منو عاشق خودت كنى؟ من تا حالا عاشق نشدم تو رو از همه زن هاى زندگيم بيشتر دوست دارم فقط به تو اعتماد دارم اما دوست دارم منم طعم عشق رو بچشم
بغض كردم و ميان همين بغض گفتم:
می گفتند تنها چیزی که همه ی درد ها را دوا میکند عشق است پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند... !!"
_ منو مبتلا كن ،،من عاشق زندگى كردنم !!
(قول داد خوشبختم كند قول داد هميشه وفادار همسرش بماند ميدانستم عاشقم نيست
به همين دوست داشتن عميق خالصش راضى بودم...)
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_278 مدارك و امور شركت باعث شد معين براى چند روز مجبور شود به ايران برگردد خي
#این_مرد_امشب_میمیرد_279
شب قبل رفتنمان يكى از بدترين اتفاق هاى زندگى ام رخ داد ،،عماد! داداش كوچولوى مظلوم و معصومم همان كه هميشه آجى خطابم ميكرد عمادى كه برايش مادرى ميكردم
چه طور توانست اين قدر بى رحمانه !!!
شاهرگش را بزند ؟!' وحشتناك بود!!
جوى خون در حمام و اتاقش راه افتاده بود
مردم ،،من قبل عماد ميمردم
نفسم به نفس اين يكدانه برادر بند بود
نجات پيدا كرد تنها جسمش!! در بيمارستان هم اقدام به خودكشى مجدد كرد، داغون شده بود
با كسى حرف نميزد ،لعنت به عشقى كه برادرم را چنين از پاى در آورد شديد لطمه خورده بود
۱۲ روز ديگر معين ماند،، مجبور بود برود هرچه اصرار كرد قبول نكردم بروم نميتوانستم عماد را تنها بگزارم خودش هم كه جانش به عمادش وصل بود حالش دست كمى از پدرم نداشت
خانه جهنمى بود آواى هميشه گريان و شاكى
عماد از پا در آمده بايد ميماندم دلش به رفتن نبود ،به اجبار راضى شد،،نبايد نتيجه سال ها تلاشش بر باد فنا ميرفت بعد از رفتن معين دوباره خانه بى ستون شد عمو جهانگير دل تنگى ميكرد براى پسرى كه هيچ وقت پدر خطابش نميكرد علتش را نفهميدم هيچ وقت نفهميدم كه چرا پدرش را جهان خان خطاب ميكند ؟! معماى ايرشا به خاطر غرور بى جاى من حل نشده باقى ماند حرفها و كنايه هاى عمه هايم هم چنان ادامه داشت بعد از دانشگاه دلم شديد براى پدرم تنگ شد گاز ماشين را بى وقفه تا خود شركت گرفتم مرد بيچاره وضعيت عماد كمرش را خم كرده بود وقتى رسيدم در اتاق جلسه بودند سر و صداى زيادى در شركت بر پا بود ،،بر هم زدن خرده شراكت با پرتو گستر خاندان پرتو را آتشين كرده بوده
پرتو بزرگ با عصبانيت تمام از اتاق خارج شد و در را پشت سرش كوبيد
بلافاصله در باز شد پسر ارشدش همراهى اش كرد ،،پيمان! ٢ سالى ميشد نديده بودم ششنيده بودم ايران را ترك كرده است ،،همراه هميشگى دويدن صبح گاهى ام كه آن روزها فكر ميكردم بر حسب تصادف در يك پارك مشترك ميدويم و گاهى هم صحبت ميشويم برعكس برادركوچك و پدرش آرام و كم حرف بود متوجه شدم بينى اش را به تازگى جراحى كرده است هرچند كه اصلا نياز نبود اندام پر و مردانه اى داشت
صورتش براى يك مرد فوق العاده هم مقبول بود هول شدم و سلام دادم علت نگاه پر كينه پرتوى بزرگ و جواب سلام ندادنش را نفهميدم
اما نگاه پيمان مملو از غم بود چند لحظه مكث كرد و خيره صورتم شد و جاى جواب سلام به گفتن يك تبريك اكتفا كرد ،،نميدانم چرا آن روز براى اولين بار دلم خواست بار ديگرى وجود داشته باشد براى ديدار مجدد پيمان ! نميدانم
همينطور هم شد فرداى آن روز درست در همان پارك هر دو مشغول ديويدن بوديم ،،با ديدنش با لبخند دست تكان دادمنزديك تر كه شد
گفتم
_ ٢ سالى ميشه غيبت داشتى ولى من هر روز ميومدم باز تلخ خنديد :
_ لعنت به سفر كه هرچه كرد او كرد...
معنى اين تك مصرعى كه خواند را اصلا آن روزها نفهميدم تنها بودم مشكلات زندگى ام زياد شده بود به يك همراه نياز داشتم
اشتباه كردم اما ... هر روز صبح دويدن
هم صحبتى دعوت در كافه بستنى قيفى خوردن ..پيمان مهربان بود و اين قابل انكار نبوداين را زمانى بيشتر درك كردم كه هنگام دويدن مچ پايم پيچ خورد از درد به خودم ميپيچيدم و ناله ميكردم ..با من چنان يك چينى شكستنى رفتار ميكرد ديدم تا رسيدن به بيمارستان چه قدر مضطرب به راننده تاكسى التماس ميكرد ..زودتر براند ،اشك هايش را با آن هيبت و هيكل در بيمارستان ديدم نگرانى و پرستارى اش از من عادى نبود هيچ وقت از معين چنين برخورد هايى نديده بودم ياد بهار پارسال افتادم كه در باغ زمين خوردم و دستم را خودش جا انداخت و گفت: بيشتر دقت كن
ولى من عاشقش بودم ،من هنوز در تمام لحظات عاشق معينى بودم كه اگرچه تلخ و سرد بود ولى خالص و صادق بود !!!رانندگى با آن پا برايم غير ممكن بود مثل معين من هم از با راننده جايى رفتن متنفر بودم ترجيح ميدادم با تاكسى بروم و اين را همه خانه ميدانستند
از آن روز ولى صاحب زيبا ترين و مهربان ترين راننده شخصى سرى شدم !!!پيمان پرتو!
هر روز كوچه پشت عمارت منتظرم بود
چه كار ميكردم؟! شتابان به كجاى بد مستى ميتاختم؟ هربار كه معين زنگ ميزد با خودم عهد ميكردم فردا بار آخرى باشد كه با پيمان به
دانشگاه ميروم عذاب وجدان ميگرفتم ,معين نرم شده بود بيشتر تماس ميگرفت ,شبها عاشقانه ميخواند و ابراز دل تنگى ميكرد
اعتراف كرد قلبش شروع به طور ديگر خواستنم كرده است معين عوض شده بود
مرا ميخواست ميفهميدم كه با همه جانش زنش را ميخواست با ذوق و اميد از برنامه هايش براى مراسم عروسى ميگفت دوست داشت مستقل زندگى كنيم خانه اى خيلى كوچك تر و ساده تر از عمارت،،ميگفت دوست دارم اين قدر خانه ام كوچك باشد كه هر جا سر بچرخانم همسرم را ببينم ..ايميل هايش پر بود از شعر هاى ناب عاشقانه افسوس افسوس كه من ديگر به پيمان معتاد شده بودم..هر بار
خودم را قانع ميكردم من و پيمان فقط دوستیم...
ادامه دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_279 شب قبل رفتنمان يكى از بدترين اتفاق هاى زندگى ام رخ داد ،،عماد! داداش كوچ
#این_مرد_امشب_میمیرد_280
هر بار خودم را قانع ميكردم من و پيمان فقط دوست هاى معمولى هستيم ،تنها مشكل اين است كه خاندان پرتو و نامدار از ازل رقيب هم بودند و اين اصلا به من ربط ندارد! احمق بودم! مرز نداشتم.. و لعنت به آدم هایى كه مرزى براى خود قائل نيستند و "من امروز در آستانه ٣٧ سالگى چه قدر آدم هايی كه ميدانند چه ميخواهند رادوست دارم! آدم هايی كه مرز دارند،... كه نه گفتن بلدند،... آدم هايي كه تو را در "هزارتوی ابهام" و "حدس بزن چه چيزی توی دلم دارم" گرفتار نميكنند! آدم هايی كه مرزشان مشخص است راحت تر زندگى ميكنند...گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن ؛
به رفتن که فکر می کنی اتفاقی می افتد که منصرف می شوی، می خواهی بمانی رفتاری می بینی که انگار باید بروی ... و این بلاتکلیفی خودش کلــــــی جـــــــهنم است..." نفهميدم قصه من و پيمان چرا و از كجا شروع شد
زمانى به خودم آمدم كه تمام هستى ام را حاضر بودم يكجا بدهم براى ثانيه اى بيشتر با او بودن حس زن بودن و ستايش شدن را فقط در كنار او تجربه ميكردم با او اوج ميگرفتم و دوست داشته شدن را ميچشيدم ،دروغ گفتم
زمانى كه از نامزدى ام با معين پرسيد نفهميدم كه چه نيرويى مرا وادار به اين دروغ بزرگ كرد
_ جدا شديم ، تفاهم نداشتيم
برق شادى در چشمان هميشه بى فروغش زنده شداعتراف كرد همه عمر مرا ميخواسته است
همه عمر از معين متنفر بوده است ،،چه قدر شبيه هم بوديم هر دو تنها عاشق شده بوديم!!
نوازش هاى مكررش عاشقانه هاى سوزنده اش
قابل چشم پوشى نبود ،زمانى به خودم آمدم كه شريك و همبستر پيمان پرتو در آپارتمانش بودم چه قدر گستاخ شده بودم ،چيزى كه ساليان پيش حتى تصورش برايم چنان كابوس بود حال گريبانگيرم شده بود بايد تمامش ميكردم ...من هنوز معين را ميخواستم!!!
و اين بزرگترين فاجعه زندگى ام بود ،معين و پيمان هر كدام قسمتى از روحم را ارضا ميكردند و اين نهايت پستى براى يك زن است... كفه ترازويم قسمت معين را سنگين تر نشان ميداد ..بايد پيمان را ترك ميكردم یه
تفريح كوتاه گناه آلود بود كه تمام شد!!!
ولى نه! جايى از قلبم عميقا براى مردى كه از صميم قلب مرا ميخواست به قليان در آمده بود پيمان خوب بود براى من نهايت خوبى بود
پس بايد معين را تمام ميكردم! مگر ميشد؟
پدر بزرگ ،،پدرم ،،عمو جهان!!!!
معين مبتلا شده بود و قطعا با اميد منتظر پايان سفرش بود !!!
تصميمم قطعى بود وقتى برگشت تمامش ميكنم تا آخر دنيا حتى تا جهنم با پيمان ميمانم
كاش همام ثانيه ها كه در اين افكار بودم تلفن را بر ميداشتم و در يك جمله داستان ژاله و معين را برايش تمام ميكردم شايد هنوز دو دل بودم؟! ....
مادر شدن براى هر زنى اوج زندگى است و چه قدر دردناك است جلوى آينه در ۴ ديوارى سرويس بهداشتى به دو خط قرمز پر رنگى بنگرى كه نشان ميدهد مادرى زمانى نصيبت شده است ،،كه خطبه عقدت با مرد ديگرى است و پدر طفلت مردى به عاشقى پيمان ..چه قدر بى رحم بودم چه طور با پيمان چنين كارى كردم.. فهميدم جنين ٣ هفته اى در راه داريم
معین در پى مراسم ازدواج بود بيچاره نميدانست... سكوت كرده بودم ،روزه سكوت براى همه كثافت كارى هايم گرفته بودم تازه به خودم آمده بودم ،،نقش بازى ميكردم پيمان را در شادى اش همراهى ميكردم اما در پى قتل كودكم بودم ،،ماه هيچ وقت پشت ابر نميماند
نماند !!!!
دوست صميمى ام با فرض اينكه در پى كشتن فرزند معينم پنهانى او را خبر دار كرده بود
معين پدر شدن را دوست داشت... خدايا چه قدر هنوز بعد از گذر اين همه سال شرمنده ام...پروژه اش را رها كرد و برگشت نميدانستم براى چه برگشته است اما وقتى پيشانى ام را بوسيد و مادر شدنم را تبريك گفت فهميدم كار از كار گذشته است فكر ميكرد دست كم ٣ ماهه بار دارم از تصميمم براى سقط ناراحت بود ولى حق ميداد كه نگران باشم سريع در پى سور و ساط عروسى افتاد حال عماد بهتر شده بود
پيمان شك كرده بود فهميده بود چيزى اين وسط اشتباه است..اين قدر عاشقم بود كه بتواند مرا ببخشد راحت بود اعتراف در درگاه كسى كه از عشقش تمام قلبت اطمينان دارد
فرياد زد !!!! اما وقتى آرام شد، قسم خورد براى من و فرزندش بجنگد قسمش دادم صبر كند تا خودم در آرامش همه چيز را حل كنم و با معين تمام كنم پيمان عجيب در برابرم مطيع بوداما مگر قدرتش را داشتم ؟! نتوانستم
هنوز در كنارش نفس كشيدن برايم مشكل ميشد ..لعنت به من تكليفم كه با خودم روشن نبود ،،نفهميدم چه شد ..پايم روى پدال گاز جا خوش كرد ،تا خود ويلاى آب پرى نياز داشتم دور باشم فرار كرده بودم از خودم از همه اشتباهاتم تلفنم را خاموش كردم ويلا آن روزها نگهبان نداشت و ميدانستم حالا حالاها كسى پيدايم نميكند فكر همه جا را كرده بودم جز مدارك پزشكى ام.. فراموش كرده بودم اسرار پزشكى تا زمانى محفوظ ميماند كه شوهرت پزشك نباشد ،،بى گدار به آب زده بودم و همه چيزدست به دست هم داد تا رسوا شوم
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_280 هر بار خودم را قانع ميكردم من و پيمان فقط دوست هاى معمولى هستيم ،تنها م
#این_مرد_امشب_میمیرد_281
گوشى ام را كه روشن كردم پر بود از تماس هاى بى پاسخ معين و پيام هاى التماس آميز پيمانى كه به دنبالم شهر را زير پا گذاشته بود
در مقابل تا آن حد مهربانى اش نميتوانستم
خودخواه باشم ،،چند ساعت بعد كه فهميد كجا هستم پيشم بود عاشقانه ميبوييدم و بوسه بارانم ميكرد !!!
_ ژاله ، هيچ وقت تنهام نزار پيمان بدون تو اين شهر رو ديوونه ميكنه پيمان بدون تو اصلا آدم نيست تا آخر دنيا قول بده قول بده مال من باشى قول دادم! و با اين قول باز در حق پيمان بى رحمى كردم ... نيمه هاى شب در آغوش پيمان با صداى ترمز شديد ماشين و اصابتش با جايى هر دو هراسان از خواب پريديم حتى وقت نشد لباس بپوشم ملحفه سفيد را دورم پيچيدم... معين و پيمان دست به يقه شدند ،شرم آورترين ثانيه هاى زندگى ام بودحرف نميزد به قصد كشتن من آمده بود
بى آنكه بداند پدر جنين یک ماهه ام كيست..
حال كه ميدانست پاى پيمان پرتو پسربزرگترين دشمن امپراطوريمان وسط است جنون غير قابل وصفى وجودش را گرفته بود صورت هر دو خون آلود بود ..چند لحظه با همان صورت خون آلود به من برهنه چشم دوخت سرش را با تاسف تكان داد و آب دهانش كه با خون در آميخته بود را به علامت لعنت و تاسف روى زمين انداخت ..كاش زمين دهن باز ميكرد و من را يكجا مى بلعيد ..دايى مهرزاد رفيق صميمى پيمان كسى كه پيمان به او اعتماد كرده بود براى ضربه زدن به معين بعد از پياده كردن نقشه اش همه چيز را عيان كرده بود
ما هر سه بازيچه نقشه شومشان شده بوديم
تنها براى باختن ارثيه ..هنوز بازى كثيفش تمام نشده بود،،،دايى بى رحمم براى رسوايى معين جمعيت زيادى را به ويلا آورده بود .عماد حالت جنون داشت سر به ديوار ميكوبيد پيمان اجازه نداد كسى دست رويم بلند كند ..اما وقتى به سمت معين با كارد آشپزخانه هجوم برد گلدان را بر سرش كوبيدم متعجب نگاهم ميكرد
عماد در حال جان دادن بود معين ما را رها كرده بود و به عماد التماس ميكرد ،،تشنج شديد
رعشه بر اندام مردانه اش افتاده بود برادرم نقش بر زمين ميلرزيد و ناله هاى سوزناكى ميكشيد كبود شده بود
به محض اينكه لباس پوشيدم به پاى معين افتادم
_ نجاتش بده
با پشت دست چنان به صورتم كوبيد كه نقش زمين شدم ..پژمان و پدرش كه تازه از راه رسيده بودند به زور سعى ميكردند پيمان را همراه خود ببرند ولى پيمان فرياد ميزد و از من ميخواست كه با او بروم به لطف معين حال عماد بهتر شده بود در آن دقايق چيزى جز عماد برايش مهم نبود نرفتم با پيمان نرفتم !!
ميدانستم جهنم بدى در انتظارم نشسته است
ولى نميدانم چرا در آن لحظات معين را از همه عالم بيشتر ميخواستم پدرم و عمويم همان شب با شنيدن فاجعه و رسوايى من در جاده اى كه به سمت ويلا مى آمد تصادف هولناكى كردند پدرم همان لحظه فوت شد و عمو جهان بعد از سه روز با مرگ دست و پنجه نرم كردن ما را ترك كرد ..پدر بزرگم در اتاق حبسم كرده بود،،حتى در مراسم تدفين پدرم شركت نكردم
عماد دچار شوك عصبى شده بود مدام تشنج ميكرد و نقش زمين ميشد برادرم طاقت يكبار ديگر باختن به خاندان پرتو را نداشت طناب دار را انتخاب كرد !!!باز هم معين! بعد از سه بار خودكشى اين بار هم ناجى اش شد ميدانستم عمادش را از كودكى چه قدر عاشقانه دوست دارد ..درست از لحظه تولد اين پسر بلوند معصوم حس مالكيت و مسئوليت عجيبى به او داشت عماد هم هميشه پشت معين پناه ميگرفت و الحق كه مردانه عاشق هم بودند همه زندگى در هم گره خورده بود
مثل كلافى پر از گره هاى كور...پدر بزرگ سكته كرد ،،در اين وضعيت بهترين فرصت فرار را پيدا كردم !!ولى موفق نشدم ..معین هم عقده دل خالى كرد ..آن قدر شدت سه سيلى پى در پى اش روى صورتم زياد بود كه حس كردم تمام سر و صورتم در آب داغ فرو رفته است
موهايم را دور مچ دستش پيچاند و ديوانه وار مرا دنبال خودش ميكشاند معين حالت طبيعى نداشت فشار اتفاقات اين چند روز اور را به جنون كشانده بود كنار استخر بوديم فرياد ميزد سرم را كه داخل آب فرو برد واقعا با دنيا و زندگى خداحافظى كردم ..نفهميدم چه شد
حال نفس ميكشيدم ،،امير شانه هاى معين به زمين افتاده را ماساژ ميداد و قسمش ميداد آرام باشد و شريفه سر من را روى بالين گرفته بود ..معین هنوز زير لب با ناتوانى زمزمه ميكرد :_ ميكشمش ميكشمش
شريفه گريه ميكرد و التماس ميكرد بگذرد
اما درد معين عميق بود :
_ غيرت و ناموسمو به لجن كشيد ،توله حروم پيمان رو حامله است ،بابامو عمومو كشت ،،
عماد داره جون ميده كم كم جلو چشمم ،،اين هرزه هنوز تو فكر فرار با معشوقشه..
(حق داشت هرچه ميگفت حق بود )
_ به عموم دم مردنش قول دادم بكشمت ولى جنازتو رو دوش اون قاچاقچى اسلحه و آدم نزارم..واسه خاطر كى خيانت كردى به من و هويتت؟ واسه كسى كه دست خاندانش تازه رو شده كه اعضاى بدن آدم جديدترين تجارت
كثيفشونه ؟!
باور كردنى نبود!! پيمان خوب بود !!
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_281 گوشى ام را كه روشن كردم پر بود از تماس هاى بى پاسخ معين و پيام هاى التم
#این_مرد_امشب_میمیرد_282
چند روزى براى در امان ماندن جانم مهمان خانه كوچك شريفه و سامى شدم امير خانه نبود، از شريفه شنيده بودم كه وضعيت عماد رو به بهبودى است طرد شده بودم حتى آوا هم نگاهم نميكرد .. چند روز گذشت بعد مراسم چهلم پدرم يك چمدان و دو بليط در دستان امير بود !! لحظات آخر هرگز چهره معین را از ياد نميبرم چشمانش آميخته اى از خون و اشك بود..
_ برو ژاله براى هميشه برو و اين لكه ننگ رو از اين خونه و اسم من با خودت ببر بخشيدمت
نه به خاطر اينكه تو لایق بخششى فقط به خاطر اينكه خودمو هم بى تقصير نميبينم
راست گفتن كه وقتی شجاعت دوست داشتن
را نداشته باشی دیر یا زود سرو کله یک شجاع پیدا خواهد شد" برو حتى گورتو جورى گم كن كه ردى ازت تو تاريخ نمونه بخشيدمت نه واسه اين كه بى گناهى ،چون بدهكار اميرم
و بهم رو انداخته كه تو رو به جاى تحويل قبرستون دادن بدم بهش .مديونشم چون ميدونستم از بچگى چه قدر خاطر تو رو ميخواد و با اينكه ميدونستم حسم يكهزارمش هم نيست، تو رو واسه خودم خواستم برو از اينجا فقط ديگه برنگرد ،هر تصميمى گرفتى واسه زندگى نكبتت، فقط حواست باشه برگشت به ما جزئش نبايد باشه تموم شدى
قبرتم ميدم بسازن وسط این عمارت كه همه هر روز يادشون باشه تو مردى ...
اجازه نداد حتى عماد و مادرم را براى آخرين بار ببينم .. چه قدر خودخواه بودم كه با پيدا كردن تكيه گاهى چون امير ،پیمان، را به راحتى از زندگى ام حذف كردم!! و خودم را قانع ميكردم او يك تبهكار جنايت كار است...
در فرودگاه هر دو ساكت كنار هم نشسته بوديم
سرم پايين بود شروع به صحبت كه كرد تازه فهميدم چه قدر غم در صدايش نمايان است
_ فكر نكن خودخواهم و تو آب گل آلود واسه خودم ماهى گرفتم من تو رو واسه خودم نميخوامفقط طاقت نداشتم اذيت شى واسه همين واسه اولين بار توى زندگيم از معين
چيزى خواستم خواستم ببخشدت و بگذره
مردى كرد كه قبول كرد ميدونستم دوسش دارى هميشه دعا ميكردم خوشبختت كنه
دلم ميخواست به هرچى ميخواى برسى
خوشحاليت آرامشمه قول دادم ببرمت ..
ولى دلت اگه با پيمانه من بهت حق ميدم
آدم عاشق نميفهمه اشتباه كرده حتى اگه پيمان تاجر اعضاى بدن انسان باشه من به انتخابت احترام ميزارم اگه پيمان عاشقت باشه ميتونه به خاطر تو راه زندگيشو عوض كنه و از خاندانش ببره اما راجب بچه ،به نظر من اون طفل معصوم پاكه و هيچ گناهى نداره ،معين هم نخواست كه بچه كشته شه،، ژاله ديره بگم عاشقتم ولى بدون اين عشق اين قدر هست كه پيمانو واست بيارمو مجبورش كنم خوشبختت كنه. .!!!
چه قدر وقيح و بى انصاف شده بودم!!!
نيشخند زدم
_ پسر سامى راننده ..زيادى دارى اداى آدم گنده ها رو در ميارى فكر كردى معين لطف كرده؟!
نه جونم ،بهترين راه حل بستن من بيخ ريش تو بود صدقه داد جنس بنجولى مثل منو
عاشقمى؟! هه تو فقط امير پسر سامى و شريفه اى واسه من تا ابد ،لازم نيست پيمانو واسم بيارى لياقت منو نداره ادعات اگه زياده
بدون هنوز عاشق معينم ،اصلا هميشه اونى ام كه منو پس ميزنه ميتونى معينو واسم بيارى؟!
نه نميتونى از اينجا كه رفتيم هر كى راه خودشو ميره اين چند ساعت مسير هم لطف كن از احساساتت واسم نگو !!!
از جايش بلند شد نفس عميقى كشيد :
_ خداحافظ
اينو از امير پسر سامى راننده يادگار داشته باش هويت آدم ها تو اسم و رسمشون نيست
به شان و قلبشونه اونجا كه وقتى ادعا دارى عاشق معينى با پيمان ميخوابى من همه اين سال ها حتى به زن ديگه اى نگاه هم نكردم
سفر خوبى داشته باشى خانوم دكتر !!!
پشتش را هم نگاه نكرد و رفت.. ترسيدم از تنهايى ترسيدم ..عاشق امير نبودم ولى به او محتاج بودم ..دنبالش دويدم دستش را گرفتم
داغه داغ بود ..وقتى برگشت تازه متوجه زيبايى مفرط چشم هايش شدم !!!
_ نرو
_ مواظب خودت باش خان زاده قرص تهوع توى ساك دستى گذاشتم ميدونم قبل پرواز حالت بد ميشه ،رسيدى ميان دنبالت همه چيو هماهنگ كردم ،درستو تموم كن حرفهايش را نميشنيدم دستش را محكم فشردم
_ تنها ميترسم باهام بمون خواهش ميكنم
اصرار شديد به رفتن داشت به سختى راضى اش كردم وقتى روى زمين نشستم و زار زار گريه كردم تاب نياورد كنارم زانو زد اشك هايم را پاك كرد...
_ كنارت مثل یه دوست تا هميشه ميمونم و همه كار بى چشم داشت و توقع واست ميكنم
(امير بزرگترين و بهترين هديه الهى بود
معجزه اى پاك .... )
........
فكر كردن به امير هم دلتنگم ميكند
نيمه شب است و معين هنوز به هوش نيامده است تلفن را بر ميدارم و با مردى كه حال تنها عشق و بزرگترين سرمايه زندگى ام شده است تماس ميگيرم
_ جانم خانوم
صدايش در اوج خواب آلودگى هم زيباست
_ ببخشيد نتونستم بيام دلم واستون تنگ شده
قربونت بشم دل ما هم تنگ شده ،زياد به خودت فشار نيار
_ امير صبح مياى بيمارستان؟ بهت نياز دارم
_ آره عزيزم بيمارهاى مطب رو كنسل ميكنم به محض اومدن پرستار باراد ميام
دلم قرص شد...
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_282 چند روزى براى در امان ماندن جانم مهمان خانه كوچك شريفه و سامى شدم امير
#این_مرد_امشب_میمیرد_283
تمام اين سالها با حمايت امير ادامه داده بودم
هيچ وقت دلم نميخواست به ايران بازگردم
هر وقت كه امير باز ميگشت و از سلامت خانواده ام خبر مى آورد خيالم راحت ميشد
اما اين اواخر دوست نداشت از ايران و اتفاق هايش برايم بگويد دفترى كه همراه معين بود
مرا كنجكاو كرد، تا صبح طول كشيد تا توانستم دست نوشته هاى خواهرم و عمو زاده ام را به اتمام برسانم دفتر را كه بستم تمام بدنم غرق عرق سرد بود ..چه قدر اين خواهر نديده و ندانسته برايم عزيز بود.. چه قدر برايم آشنا بود انگار ساليان سال در كنارش زندگى كرده بودم هق هق ميزدم چه بر سر اين دختر گذشته بود ..پيمان؟! پيمان چه طور توانسته بود تا اين حد بد شود؟! معين عاشقى ات مبارك باشد !! حقا كه جامه عشق برازنده هر قامت نيست و تو براى عاشق شدن بهترين دختر دنيا براى دنياى خودت را انتخاب كردى
خدايا معين اينجا چه كار ميكرد؟! چه اتفاقی رخ داده بود ..زودتر بيدار شو پسر عمو زودتر
۸سال فكر كرده بودم ..٨ سال درد كشيده بودم
تا توانسته بودم كرامت انسانى ام را باز گردانم
من تنبيه شدم تاوان همه اشتباهاتم را خداوند با قرار دادن فرزندى معلول در مقابلم به من داده بودو من اين تاوان را روى چشمانم تا ابد پذيراى جان بودم من هرچه سرم آمده بود نتيجه اعمالم خودم بود و بس ..اما خواهر بى گناهم همه زندگى اش آميخته با درد و غم بود
هزار بار چشمانم را بستم و سعى كردم چهره اش را تجسم كنم بوى تنش را تصور كنم
چه قدر به وجود يك خواهر همه سال هاى زندگى ام نياز داشتم تك تك جملاتش زمانى كه از من نوشته بود در اوج حسادت زنانه اش نشانى از نفرت نبود ،چه قدر از خودم شرمسار بودم كه سايه نحسم در زندگى اش هميشه خانه كرده بود كاش ميتوانستم در آغوشش بفشرم مثل عماد ،نه اصلا هر دو را بغل كنم بوسه بارانشان كنم چه قدر بى تاب ماناى عماد بودم با توصيف هاى معين قطعا شبيه برادرم زيبا بود دلم براى تو راهى معين و يلدا پر ميكشيد تسبيح خانم جون هميشه و همه جا همراهم بود وقتى با دانه هايش بازى ميكردم بدون گفتن هيچ ذكرى آرام ميشدماما امشب فقط با اين تسبيح نام خدا را صدا ميزنم
براى خواهرم براى خواهرم براى خواهرم
چشمانم را كه باز ميكنم متوجه ميشوم بيدار است و به سقف چشم دوخته است دستش را روى پيشانى اش گذاشته است و يك آرام وهم انگيزى بر او حاكم شده است ،سريع از جايم بلند شدم دقيقا رو به رويش نگاهش را ميچرخاند با اين كه رخوت در جسمش خانه كرده است از تخت بلند ميشود
_ خواهش ميكنم تكون نخور
نگاهم كه ميكند درست مثل ٨ سال پيش شرم وجودم را ميسوزاند و سر پايين مى اندازم
طنين صدايش خاص است
_ نفرينم كردى ژاله؟
سوالش شوكه ام ميكند نفسم به شماره افتاده است
_ اين سواليه كه بعد تولد پسرم منم هر روز از خودم پرسيدم كه نفرينه معينه؟!
ميخندد خنده اش مرا ميترساند ، عادى نيست
يك دقيقه بعد شانه هايش از فرط گريه به شدت ميلرزد آن شير رعنا قامت ديروزها براى بلند شدن دست به ديوار ميگيرد شكسته است
وحشت زده نزديكش ميشوم من در بدترين روزهاى تلخ اشك معين را نديده بودم نام عشقش را رقت انگيز هجى ميكند !!!
_ يلدا ، يلداى من ، زنمه ، حامله است
_ ميدونم همه رو تو دفترت خوندم ، چى شده ؟
سرش را ميان دستانش ميفشرد
_ يلدا رو نجات بده
نگاهم نميكرد به زمين چشم دوخته بود شايد ميدانست تا چه حد از رويارويى با او شرم دارم...حال اشك امان من را بريده بود
_ چى شده؟ خواهرم كجاست؟
بريده بريده حرف ميزد نفس كم مى آورد
_ هنوز تو شوكم هنوز باورم نميشه ميخوام آسمون رو به زمين بدوزم ..
هر چند ثانيه ميان حرفهايش سكوت ميكرد
نفس عميق ميكشيد بغض فرو ميداد
حتى حرف زدن برايش مشكل شده بود
_ همه اين سالها سعى كردم از زندگى و خوشبختى تو و امير محافظت كنم
ميدونستم ديگه نميخوايش ميدونستم خوشبختيت نبايد ميفهميد ازدواج كردى و كجايى هر طور كه تونست به خانوادم ضربه زد
٨ ساله با هم ميجنگيم تموم شده بودداشتم زندگيمو ميكردم !!!
آروم ننشست ديگه نتونست بدون تو بودنو تاب بياره تو سوله خودشو با من حبس كرد ميخواست تموم كنه دست و پام بسته بود
تازه به هوش اومده بودم فهميدم كل سوله و خودش و منو با بنزين شسته تصميمش جدى بود " آتش بگير تا بدانى چه ميكشم ،،احساس سوختن به تماشا نميشود" ميخواست هر دو بسوزيم و يكبار براى هميشه دردش تموم شه
ديگه التماس نميكرد كه نشونى ازت بهش بدم
كاش تمومش ميكرد راضى بودم كه هر دو بسوزيم و حداقل بعد مردنش يلدا و بچه ام تو امنيت باشن بغضش عميق تر شد..
_يلدا ٦ ماهشه
_ الان كجاست؟ چه اتفاقى افتاد؟
_ نميدونم نميدونم چه طور ما رو پيدا كرد
هرچى التماسش كردم به اون هيولا التماس نكنه گوش نداد ٣ روز هر سه تامون توى اون دخمه بوديم ...باز تحريك شد باز يه اميد توى دلش زنده شد كه بتونه پيدات كنه ..يلداى من خودش اين بار داوطلب شد
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_283 تمام اين سالها با حمايت امير ادامه داده بودم هيچ وقت دلم نميخواست به ا
#این_مرد_امشب_میمیرد_284
_بايد بريم پيشش منو گروگان گرفتن كه يلدا با پاى خودش بياد اينجا !!يلدا رو هم همينطور كه من بيام خواهش ميكنم كمكمون كن اون الان مار زخميه با فهميدن ازدواجت بهم فقط ۲ روز وقت داده تو رو راضى كنم واسه هميشه برى باهاش وحشت كرده بودم محال بود..
پيمانى كه من ميشناختم اصلا نميتوانست تا اين حد بد باشد ..هنوز جوابى نداده بودم كه درب اتاق باز شد و امير هراسان وارد شد
خبر بسترى معين را از بخش شنيده بود
بى معطلى همديگر را در آغوش كشيدند
_ داداش چى شده؟ اين چه وضعيه؟ تو اينجا چى كار ميكنى؟
_ شرمنده اتم مجبور شدم مجبور شدم امير
يلداى من اسير دست اون بى شرفه فكر ميكنه من وادار به اين ازدواجش كردم ازم خواسته ژاله رو خودم واسش ببرم ..
امير چند قدم عقب عقب رفت و به ديوار تكيه زد دستش را روى سرش گذاشت سمتش رفتم و دستش را گرفتم ..!!
_ امير ، يلدا خواهر منه
جمله اش شوكه ام كرد
_ ميدونستم قربونت بشم
نميدانم چرا از طرز صحبت محبت آميز امير در مقابل معين شرم داشتم!! من بهترين شوهر كره زمين را مديون پسر عمويم بودم ..باز اشك مهمان گونه هايم شد ،اميرمثل هميشه تكيه گاه خوبى بود
_ درستش ميكنم ژاله درست ميشه اينجا شهر كوچيكيه از پليس كمك ميگيريم
معين فرياد زد: _ نه پليس نه پيمان به سيم آخر زده فقط منتظره یه بهانه است تا داغ يلدا و بچه ام رو روى دلم بزاره....
اولين بار بود كه امير كمى تند با معين برخورد ميكرد ..
_ پس چى؟ اومدى زن منو دو دستى ببرى تقديمش كنى؟!
چه قدر معين افتاده و ناتوان شده بود
_ ژاله باهاش حرف بزنه ميتونه قانعش كنه
_ نه محاله بزارم
نتوانستم ساكت بمانم
_ امير اون دختر خواهر منه هركارى ازم بر بياد واسه اونو معين بايد بكنم !!
امير به شدت مخالف بود ،،تمام اين يك هفته اسارت معين در اين شهر براى بيهوش نگه داشتنش به او مرفين تزريق كرده بودند
وضعيتش اصلا خوب نبود به سختى سرپا مى ايستاد وقتى فهميدم قلبش مشكل پيدا كرده است واقعا نگرانش شده بودم تمام سعى خودش را ميكرد كه با تمام قدرت براى نجات خانواده اش ايستايى كند پيمان نزديكم بود
آنقدر نزديك كه معين بيهوش را دقيقا در همين بيمارستان رها كند آنقدر نزديك كه حالا شماره اتاق معين را هم ميدانست مطمئن بودم در بيمارستان كسى را براى جاسوسى انتخاب كرده است با معين كه تماس گرفت ..
بار ديگر مرد بيچاره را تا مرز جنون كشاند
تلفن را به سقف كوبيد نعره كشيد و سپس كف زمين نشست و به بخت بد خود گريست طاقتم تمام شده بود مسبب همه اين اتفاق لذت طلبى آن زمان من بود ،،تصميمم جدى بود بايد با پيمان رو به رو ميشدم ..كنارش روى زمين نشستم
_ دو روز داره تموم ميشه باهاش قرار بزار ميام باهات،،، سرش را كه بالا آورد اينبار جگرم براى هم بازى كودكى هايم آتش گرفت
_ اين چه جهنميه ژاله؟
تو هنوز ناموس منى دختر عمومى خواهرمى
زن بهترين رفيقمى ،،اين ناموسمو ببرم بدم كه اون نامسمو نجات بدم؟ شوهر و بچه ات چى؟!
_ من زبون پيمان رو بهتر از شماها ميفهمم بايد باهاش حرف بزنم..
_حال يلدا خوب نيست حتى اگه نكشتش بعد اين همه ماجرا باز به همون حالت پريشونى قبل بر ميگرده ..صداى زجه و التماس هاش رو ميشنيدم !!!
معينى كه در آن لحظات ديدم با مرده هيچ فرقى نداشت تلفن بعدى پيمان ضربه آخر بود
قلبى كه يك هفته با مرفين نابود شده بود
بالاخره از كار افتاد... وضعيت عمو زاده ام حاد بود با مرگ يك قدم فاصله داشت با كمك چندين دستگاه زنده بود علائم حياتش خيلى پايين تر از حد معمول بودميدانستم حداقل با خودم بايد رو راست باشم معين مرده بود و با به زور علم پزشكى او را ميان مرگ و زندگى معلق نگه داشته بوديم به تار مويى اين زنده بودن وصل بود تهديد هاى پيمان و صداى ناله هاى عشقش را تاب نياورده بود يك ساعت بعد به قلب نيمه جان معين حق دادم مرگ را ترجيح دهد پيمان واقعا به يك هيولا تبديل شده بود ..عكس خراش هاى چاقو روى شكم يلدا مرا نيز تا حد مرگ پيش بردهرچند كه زخم ها عميق و خونريزى دار نبود اما تصور عذابى كه يك مادر باردار با اين شكنجه ميكشيد روحم را از همه عالم شاكى ميكرد امير هم با ديدن عكس سكوت كرد..... به هم ريخته بود ميدانستم سكوتش به معناى اذن رفتنم بود
منتظر تماس بعدى پيمان بوديم دكتر بخش بر خلاف من و امير به معجزه اعتقادى نداشت
مستقيم در چشمان هر دويمان نگاه كرد:
_ تلاشتون بى فايده است علائم حياتى داره از بين ميره ،" اين مرد امشب ميميرد"
امير تعادل نداشت يقه دكتر را چسبيد
_ تو مگه خدايى ؟؟؟
همه در شوك بوديم قلبى كه خيلى كند و ضعيف مينواخت.. پيمانى كه تماس نميگرفت
عمادى كه امير خبردارش كرده بود و در راه رسيدن به آقايش بود...بى قرار در راهرو قدم ميزدم تماس نگرفتن پيمان عجيب بود و كلافه ام كرده بود از امير خواسته بودم باراد را برايم بياورد..فرزندم معلولم بهترین موجود زندگى ام بود.
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_284 _بايد بريم پيشش منو گروگان گرفتن كه يلدا با پاى خودش بياد اينجا !!يلدا
#این_مرد_امشب_میمیرد_285
تلفنم كه زنگ خورد با ديدن شماره امير متوجه شدم رسيده است به سمت حياط بيمارستان دويدم كه پسرم را ببينم ،باراد منبع انرژى هاى پاك دنيا بود .محال بود از او بخواهم برايم دعا كند و خواسته ام اجابت نشود .به حياط كه رسيدم نفهميدم چرا تمام اعضاى بدنم حس خوبى را دريافت كردند حس نابى بود حسى كه در درونم به يكباره بيداد كرد... هاتف دل اين بار مژده آورده بود عطر خاصى مشامم را مينواخت سر كه برگرداندم تنها يك نگاه كافى بود ..تا دلم با اين همه رنج آرام شود ،،برادر كوچولوم با همه مردى و جديت امروزش هنوز همان يك جفت چشم روشن معصوم مظلوم مختض به خودش را داشتقدم اول را او برداشت نزديكم شد چنان در آغوشم فشرد كه احساس كردم تمام دل تنگى اش در تنگناى آغوشش جمع شده بود موهايم را پشت سر هم ميبوسيد ..از آغوشش جدا شدم دستانش را گرفتم روى گونه هايم گذاشتم بوييدمش
بوسيدمش ،كلمات در آن دقايق چه قدر ناتوان بود ولى بايد حرف ميزدم :
_ بزن تو صورتم داداشى
با همان دستش اشك گونه ام را پاك كرد
_چه قدر ضعيف شدى آجى
تلخ خنديدم
_ پير شدم منظورته؟
باز در آغوشش فشردم
_ تو هميشه جذابى تو هر سنى
امير در حالى كه صندلى چرخدار باراد را به سمت ما هدايت ميكرد نزديكمان شد همديگر را در آغوش فشردند براى آنى نگاه عماد به باراد گره خورد ,چند لحظه تامل توام با بهت و سپس روبه روى صندلى چرخدار باراد زانو زد
باراد من باهوش بود عكس هاى عماد را در ذهن سپرده بود ..
_ دايى عماد !!
هر سه ميان گريه لبخند شوق زديم عماد پيشانى اش را به پيشانى باراد چسبانده بود
_ چه طورى قهرمان؟!
و خدا ميداند شنيدن همين يك كلمه قهرمان از زبان دايى تازه رسيده براى طفل من چه قدر ارزشمند بود....
***
عماد از وضعيت حاد قلب معين خبر نداشت
ولى با ديدن معين در آن حالت مثل ابر بهارى گريست قسمش ميداد التماسش ميكرد...
_ آقا من تنهام ,باز گند ميزنما اصلا هرجا تو نباشى من گند ميزنم بلند شو مرد الان وقت خوابيدن نيست بلند شو جان يلدات بلند شو
(به محض رسيدن عماد ، پيمان تماس گرفت
با خبر شده بودكه حال يك نامدار حريف ديگر پيدا كرده است عماد را هم مسبب ميدانست)
گوشى را كه از عماد گرفتم با شنيدن صدايم مكث كرد و تنها يك جمله گفت و سريع قطع كرد :
_ ژاله من نجاتت ميدم
آه از نهاد زمين برخواست... گلدان هاى شمعدانى دور حوض نقاشى شكست... آينه ها به يكباره تبديل به هزاران تكه شد... سقف ها آنچنان فرو ريخت كه فرياد هاى دردآلود زير آوار ميرفت تا گوش فلك را كر كند...
لعنت به آن سحرگاه مخوف...عماد مصمم است
مطمئنم تا حد مرگ عاشق يلداست و تا پاى جان عبد معين ..دستش را كه جلو مى آورد بى هيچ درنگى دستم را به او ميسپارم دستم را محكم ميفشرد
_ هستى تا آخرش؟
چه قدر شبيه معين شده است
چه تكيه گاه قابل اطمينانى است ...
_ هستم
بر ميگردم امير با پلك طولانى اش به تصميم قوت ميبخشد اما ميدانم در دلش چه آشوبى است سمتش ميروم بغلم ميكند ،در اين ٨ سال اشك هايم را مرهم بود و اشك هايش را پنهان ميكرد حال من اشك هايش را التيام ميبخشم
_ امير عاشقتم تك تك سلول هاى بدنم ديوونه وار عاشقته تو مرد مردهاى عالمى !!
سرم را روى سينه اش فشرد
_ ميدونى امير بدون ژاله اش ديگه شلغم هم نيست چه برسه به مرد
تلخ خنديديم
_ بهت ايمان دارم هميشه ته هر گره و بدبختى دلم قرص بود اميرم هست
_ من و باراد بدون تو خونه رو منفجر ميكنيما
در ميان گريه سعى ميكرد با خنده هاى شيرين به من اميد ببخشد
_ قول اون قرمه سبزى آخر هفته رو كه يادت نرفته ژاله خانوم؟ تولد باراد رو تو پرورشگاه قرار شد جشن بگيريمابچه ام خيلى ذوق داره
اشك امانم را بريد
_ ميدونستى بهترين باباى دنيايى امير
_ من فقط امير پسر سامى راننده بودم
با تو شدم هرچى كه شدم تو منو به عرش پدرى رسوندى تو منو با عشق خودت بزرگ كردى !!!
_ پسر سامى راننده تو شاه زندگى و قلب ژاله حقير و بدبخت شدى
هر دو با هم تكرار كرديم :دوست داشتن تا نداره...
همراه عماد به سوى مسلخ پيمان قدم برداشتيم با ماشين ٢ ساعت طول كشيد تا برسيم جاى خلوت و خوف انگيزى را انتخاب كرده بود به محض در زدن چند نفر به سمتمان يورش آوردند و دستمان را بستند و به زور به سمت ساختمان بردند هنوز به ساختمان نرسيده در باز شد پيمان هراسان خارج شد
و فرياد زد
_ بيشعورا دستشو باز كنيد
سمتم آمد چه قدر از خودم براى ساختن اين موجود وحشتناك شرمنده بودم..شكسته شده بود ديگر مردى در وجود اين موجود دهشتناك ديده نميشد دستم را باز كردند ،عماد محض جان يلدا سكوت كرده بود ولى همه رگ هاى گردنش بيرون زده بود....پيمان رو به رويم ايستاد دستش را جلو آورد و موهايم را از روى صورتم پشت گوشم گذاشت دستش را روى گونه ام محض نوازش گذاشت كه دستش را پس زدم !!
با لحن عاجزانه اى صدايم كرد:
_ ژاله من ..
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_285 تلفنم كه زنگ خورد با ديدن شماره امير متوجه شدم رسيده است به سمت حياط بيم
#این_مرد_امشب_میمیرد_286
تمام آب دهنم را روى صورتش ريختم ..
_ توف به شرفت پيمان
بهت زده خيره نگاهم كرد صورتش را با پشت دست پاك كرد
_ ازم عصبانى عشق من؟
خنده هاى بلند درد آلودى كردم
_ عشق من ؟! تو عشق حاليته؟ تو از منم حيوون ترى ،اين چه بازيه راه انداختى جنايت كار با خواهرم چى كار كردى؟
اشاره داد عماد را ببرند !!عماد دوست نداشت مرا تنها بگذارد شروع به فرياد زدن كرد ..
مستاصل شده بودم
_ يلدا كجاست؟
دستم را گرفت سعى كردم خود دار باشم و مقاومت نكنم
_ واسه خاطر خواهرت اومدی يا من ،ژاله؟
اين همه سال چرا بهم خبر ندادى كه چه بلایی سرت آوردن ؟ چرا نخواستى كمكت كنم؟ چرا زير بار اين ظلم رفتى ؟ لياقت تو پسر شوفرت بود؟ عشقمون چى شد ؟
(خدايا من در نابودى وجدان پيمان مقصر اصلى بودم)
_ پيمان من عاشقت نبودم! من كلى حرف نگفته ندارم اومدم حرف بزنم اومدم سو تفاهم ها رو بر طرف كنم يلدا و معين پاى اشتباه من دارن تاوان ميدن !!
،،عصبى سمتم يورش آورد ،،
_ دروغ نگو دروغ نگو به خاطر اون شوهر الدنگت دروغ نگو ,تو عاشقمى تو هميشه عشق منى !!!
حس كردم تعادل روحى ندارد
_ عاشق كسى كه بهم نگفت قراره پدر بچه ام بشه وقتى حرفه و همه ثروت اصليش قاچاق انسانه؟! كسى كه راحت ميتونه اين همه جنايت در حق خواهرم كنه؟!
،،اشك ريخت حتى گريه مردى چون پيمان هم برايم دردناك بود
_ ژاله من از بابام جدا شده بودم ،من اصلا از كاراش خبر نداشتم من به خاطر تو خوب شده بودم من خاطر بچه مون با همه غرورم ميرفتم تو كارگاهى كه زده بودم خودم با كارگرام كار ميكردم من همه چيمو از دست داده بودم
كه به تو برسم ،چى كار كردى با من؟
تو به من گفتى از معين جدا شدى تو حتى ازم خداحافظى نكردى ٨ سال دنبال عشقم شهر به شهر رو گشتم ..!!
حرفهايش حق بود
_ پيمان من حرف زياد دارم بايد بهت اعتراف كنم فقط جان هركى دوست دارى بگو يلدا كجاست بزار ببينمش بزار خواهرمو ببينم
چنان گذشته در برابر من مطيع بود.. !!
دستم را گرفت با خود به داخل ساختمان برد
در اتاق كوچكى را باز كرد بى درنگ خودم را داخل اتاق انداختم فرشته سپيدى روى تخت خفته بود رنگ به صورت نداشت نزديك تر شدم عميق نگاهش كردم يك تكه از وجود خودم بود نفسم بند آمد بغض راه گلويم را بسته بود دستش را گرفت يخ زده بود اما نبض داشت جلوى لباسش بر اثر زخم ها خون آلود شده بود با نفرت پيمان را نگاه كردم ..
_ پست فطرت چى كارش كردى داره ميميره
مثل پسر بچه اى كه مورد خشم مادر قرار گرفته باشد شده بود
_ تو دكترى ژالهغلط كردم نزار بميره حامله است ،،نزار مثل بچه ما بى گناه كشته شه !!
(يك جفت چشم طلايى با رخوت و لرزان گشوده شد زير لب هجى كرد :
_ من خوبم !
بالای سرش رفتم صورتش را نوازش كردم
چشم هايش را با قدرت بيشترى باز كرد
لبخند زد صداى ناتوانش جگرم را به آتش كشيد :_ مثل عكسهات خوشگلى
گونه ام را روى گونه يخ زده اش گذاشتم
_ قربونت بشم پيش مرگت بشم چرا اينجا ؟ چرا الان؟ ...ميلرزيدم و ميگريستم
كنار گوشم زمرمه كرد
_ آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا؟
بى وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا؟
،،،بيشتر سوزاندم حالا هر دو هق هق ميزديم
عطر تنش برايم آشنا ترين بود چه قدر غريب است زنى كه خواهر ندارد!!! از جايم بلند شدم
مصمم اسم داروهاى مورد نياز را براى پيمان نوشتم ..
_ سريع اينا رو برام بيار بعدم از اينجا برو كه زنگ بزنم آمبولانس ..!!از جايش پريد :
_ نه
_ يلدا رو با عماد بفرست بره من ميمونم
_نه معين بايد بياد و جواب اين ٨ سال ظلم رو بهم بده ..!!كاغذ را برداشت و در را قفل كرد و رفت من ماندم و خواهر نيمه جانم ..؛سعى كرد بنشيند كمكش كردم سرش را روى سينه ام گذاشت :
_ معين چرا نيومده ؟
چه جوابى برايش داشتم؟
سرش را بوسيدم
_ مياد
_ عماد اينجاست؟
_ آره عزيزم
_ بلایى سرش نيارن
نگرام بود و جز من خواهر چه كسى دل تنگى اش را درك ميكرد؟!
_ نه نميزارم جفتتون رو از اينجا ميبرم
_ آبجى بزرگ داشتن همينش خوبه
هر دو تلخ خنديديم
خوشحالم الان دارمت يلدا
_ منم آرومم از وقتى كنارمى
_ بايد قوى باشى خاله نگران اون تو راهيته
دست نوازشى به شكمش كشيد
_ قويه قول داده تنهام نميزاره مثل باباشه
(بابا؟! واى پدر اين بچه در حال دست و پنجه نرم كردن با مرگ بود!!! )
سرش را بالا آورد و به صورتم خيره شد
_ هميشه فكر ميكردم ازت بدم مياد ژاله من هيچ وقت مادر نداشتم يعنى نميدونم
حس مادر واقعيه چيه،، الان يه حسى دارم كه شبيه اونه !! تن يخ زده اش رت بيشتر به خودم فشردم
_ حست درسته
چون منم حسى رو دارم كه به پسرم دارم ..
با بهت پرسيد:بچه دارى؟
_ از من گفتن و شنيدن ممنوع بود ، دفترتو خوندم ..
_آره من الان عروس سامى و شريفه ام ..زن امیر !!
با چشم هاى طلایى گرد شده اش نگاهم كرد: _معينم حالش خوبه؟پيمان خيلى شكنجه اش كرد ,امروز خوابشو ديدم !!
_ معينت خوبه ، خوبه
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_286 تمام آب دهنم را روى صورتش ريختم .. _ توف به شرفت پيمان بهت زده خيره نگا
#این_مرد_امشب_میمیرد_287
ساعاتى بعد در باز شد داروها و غذا را يكى از آدم هاى پيمان همراه يك كاغذ برايم آورد
نميدانستم چه در سر دارد ،،سرم يلدا را زدم
بعد شروع به خواندن تكه كاغذ دست نوشته پيمان شدم :
خواستن همیشه توانستن نیست!
من تو را می خواستم ،توانستم؟
لب داشتم بوسه خواستم ،توانستم؟
دست داشتم آغوش خواستم ،توانستم؟
دوستم داشته باشی ،همین... من همین کار ساده را از تو خواستم ،توانستی؟ توانستم؟"
.........
جنايت من در حق پيمان غير قابل جبران بود
من بانى همه بدى هاى پيمان بودم خدايا كمكم كن خدايا مرا در آتش گناهانم نه يكبار هزار بار بسوزان ولى خواهر و برادرم را از چنگال تاوان گذشته من نجات بده سرم را روى دست يلدا گذاشتم هنوز در دل شب بوديم صداى جير جيرك ها موسیقی این شب بود با نشستن و انتظار كشيدن كارى از پيش نميرفت به در كوبيدم و نام پيمان را فرياد زدم يلدا با صدايم چشم باز كرد با فرياد هاى من صداى فريادعماد هم بلند شد كه صدايم ميكرد چند دقيقه بعد پيمان در را گشود چشم هايش اشك آلود و ورم كرده بود ..
_ چرا قايم شدى چرا نمياى حرف بزنيم پيمان؟
با آن هيكل عظيم الجثه اش در برابر من حقير ميشد ..
_ گفتم استراحت كنى پيش خواهرت باشى مزاحمت نشم امشب
_ عماد رو كجا بردى؟
_ اون اتاق رو به رو
_ دشمنيت با اون چيه؟ كم سر جريان ليلى آزارش دادى؟ اون داداش منه پيمان ! پاره تنمه
بگو بيارنش پيش من و يلدا !!
_ نه نميشه ازش متنفرم اون هم همه اين مدت ميدونست تو كجايى
_ قسم ميخورم نميدونست قسم ميخورم
باور كن لعنتى تو چى توى سرته؟
سرش را پايين انداخت و دستم را گرفت
_ ميفهمى ژاله ميفهى
نزديكش شدم طورى كه يلدا نشنود كنار گوشش زمزمه كردم
_ منتظر معين نباش اون بيهوشه داره ميميره
زهر خندى زد
_ ميدونم و منتظر مرگشم تا لحظه مردنش بايد چشم به راه و نگران باشه بايد چشمش به اين دنيا بمونه و بميره ..
عقب رفتم سر تاسف تكان دادم
_ كى اين قدر بد شدى پيمان؟
_ از همون روزى كه بد نبودم و به جرم بدى
واسم حكم صادر كردين..
حرفى نداشتم در را بست و رفت روى زمين سرد نشستم و زانوى غم بغل كردم ،يلدا هنوز تيك عصبى و حالت هاى خاص داشت ،نگرانى معين بى دليل نبود تا همين جا هم اين دختر خيلى مقاومت كرده بود!! دقايقى بعد در را باز شد ..قامت مردانه عمادى كه چنان معنى نامش
تكيه گاه قابلى بود به يكباره آتش نگرانى هايم خاموش شد ،در بسته شد صورتش كبود بود
_ قربونت برم كى با صورت تو اين طورى كرده داداش خوشگلم ؟دستش بشكنه ..
لبخندى زد و بوسيدم:
_خوبم عزيزم همين كه پيشتونم خوبم
مستقيم كنار تخت يلدا رفت و زانو زد خواهر بود او هم مثل من با بوى تن برادرش مسخ ميشد چشم گشود بى درنگ با همه ضعفش نشست و محكم عمادمان را بغل كرد عماد در آغوشش ميفشردش تشنه هم بودند سير نميشدند به ديوار تكيه زده بودم و اشك ميريختم اشك شوق بود يا...؟!
_ آروم باش جان دلم اومدم اومدم نميزارم ديگه اذيتت كنن !!
يلدا در آغوش اين شير برادر دلش هوس كودكى كرده بود
_ ميترسيدم تو نباشى ميترسم
آبجى كوچولوى من از هيچى نبايد بترسه
مشت آرامى به شانه عماد زد
_ چرا گريه ميكنى ديوونه مرد كه گريه نميكنه
عماد موهايش را نوازش كرد و بوسيد
_ مردى كه تو اين وضع گريه نكنه نامرده
(صداى باز شدن درب آهنين كه معلوم بود ساليان دراز به يك روغن كارى اساسى نياز داشت آمد )
به آغوش عماد پناه برديم و آويختيم ،پيمان شبيه خود مرگ شده بود تمام سر و بدنش خيس بود چشمانش خونين و صدايش مملو از جنون بود ..وارد كه شد با صداى بلند خنديد
سكوت كرديم عماد در مقابلش ايستاد ما هم پشتش پناه گرفتيم حالت عادى نداشت فرياد زد :
_ باز هم باختم ،اون نبايد راحت ميمرد
چاقويى از جيبش در آورد و روى صورت خودش كشيد وحشتناك بود يلدا ميلرزيد
خون از صورتش جارى شد شروع به فرياد كرد
_ درد نكشيد ..مثل من درد نكشيد
رو به يلدا كرد:تقصير تو بود تو نذاشتى آتيشش بزنم اون نبايد راحت ميمرد كارم باهاش تموم نشده بود ..!!
يلدا با چشم هاى وحشت زده به من چشم دوخت عماد مانع نزديكى پيمان به يلدا شد به سينه اش كوبيد
_ چى دارى نشخوار ميكنى حيوون
باز هم خنديد
_ جوجه فكلى آقات مرد
يلدا جيغ كشيد عماد عصبى دوباره محكم تر به سينه پيمان كوبيد طورى كه نزديك بود نقش زمين شود اما خودش را كنترل كرد و چاقو را رو به روى عماد گرفت :بايد مرگ تو رو هم قبل مردنش ميديد اون ترسوى بزدل اينبار رينگ مبارزه رو ترك كرد !!
عماد يلدا را در آغوش كشيد
_ دروغه يلدا جان گريه نكن قوى باش
ميخواد شكنجمون بده با حرفاش
يلدا فرياد زد
_ دروغه ،پس معين كجاست؟ معينه من اگه نفس داشت هر جاى دنيا بود بخاطر من و بچش میومد..
پيمان كف زمين نشست نزديكش شدم
_ پيمان بزار ما بريم ؟ مگه منتظر مرگش نبودى بزار بريم..
برعكس هميشه با من رفتار كرد هولم داد نقش زمين شدم..
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_287 ساعاتى بعد در باز شد داروها و غذا را يكى از آدم هاى پيمان همراه يك كاغذ
#این_مرد_امشب_میمیرد_288
عماد سمتش يورش آورد اما چاقو حال نزديك رگ كردن من بود
_ بايد بميرى ژاله تو هم بايد بميرى همه امشب با هم ميميريم .ميريم اون ور تصفيه حساب
اون نميتونه با مردن از من خلاص شه
عماد فرياد زد:
_ ولش كن با من طرف باش
_ بچه تو زنده است تو يه پدرى
برو همين الان از اينجا برو پيش خانوادت از اولم طرف جنگم تو نبودى
در را باز كرد ..اما عماد مقاومت كرد و در را كوبيد
_ تمومش كن پيمان خواهرم داره ميميره
اون حامله است بچه اش چه گناهى داره بزار خواهرام برن همه تصفيه حسابتو بزار واسه من
_ ميخوام خودش با بچه اش رو بفرستم پيش باباى بچه !!
با همه ناتوانى فرياد زدم
_ همه ادعاى عشقت دروغه دروغ
با صداى بلند و تلخ خنديد
_ تو ازش بچه دارى تو منو ول كردى شدى زن پسر شوفرتون شدى مادر بچه عليلش همه اينها ظلم معينه اون مجبورت كرد اون تو رو ازم گرفت
_ نه!! من ٣ سال بعد از خارج شدنم از ايران با امير ازدواج كردم به خواست خودم اونى كه مقصره همه چيه منم نه معين ،خواهرم حالش بده التماست ميكنم بزار بره..
مرا سمت در كشاند فرياد زد و يكى از آدم هايش را صدا زد وحشتناك بود ،،باراد!!!باراد من در چنگال اين جماعت ديو سيرت چه كار ميكرد؟! مرا رها كرد ..پسرم با آن زبان گنگش ميان گريهفرياد ميزد :
_ ماما ، ماما ....صندلى چرخدار باراد را به سمت اتاق هل داد عماد مشت به ديوار كوبيد
يلدا سرش را به ديوار تكيه داده بود و با ناله ميگريست به سمت باراد رفتم پيمان مانعم شد
_ دوستش دارى؟! توله اون آشغال رو دوست دارى؟ بچه منو كشتى كه اينو پس بندازى؟ ولى ميدونى چيه ژاله؟ من هنوز دوستت دارم پس بچه اتم دوست دارم اينم با خودمون ميبريم امشب همه با هم ميپريم وحشت كردم به پايش افتادم
_پيمان بچه ام رو ول كن التماست ميكنم !!
خم شد و زير بغلم را گرفت و بلندم كرد به سمت داخل هلم داد در را بست و به آدمش دستور داد در را از پشت قفل كند طفل معصومم جيغ ميكشيد و وحشت زده مرا ميطلبيد ..پيمان به تنها پنجره كوچك بين سقف و ديوار گوشه اتاق اشاره كرد !!
_ اونجا رو نگاه كن ژاله تا چند لحظه ديگه با فرياد و خواست من يه نارنجك از اونجا مياد و هممون رو با هم ميپرونه ميريم اون ورميدونى كجاست؟ همونجا كه ميگن آدم ها بعد مرگ ميرن؟ راستى ژاله واقعا اون ور وجود داره؟
يا يه دروغه مثل بقيه دروغ ها براى دلخوشى ما آدما...
زبانم بند آمده بود روبه روى باراد نشست
_ بچه تو ميدونى اون دنيا وجود داره يا نه؟
صبر عماد تمام شده بود با هم گلاويز شدند
پيمان در همان بين گفت :
_ يادت رفته داد بزنم نارنجك مياد توى اتاق؟
عماد عقب نشينى كرد درمانده شده بود يلدا به او آويزان شد :
_ معين مرده معين مرده بگو منم بكشه
عماد در آغوشش كشيد
_ آروم باش تو رو قرآن آروم باش به خاطر امانتى آقام كه تو وجودته آروم باش..
(وقتش رسيده بود!!اين دم آخر بايد ميدانست)
حتى اگر قرار بود همه با هم بميريم
_ پيمان تو چه طور ميتونى بچه خودتو بكشى ؟! باراد پسر توئه !!!
بعد از شنيدن جمله ام سراسيمه برگشت و به من و پسرم كه حال در آغوشم بود خيره شده
فرياد زد:
_ دروغه دروغه باز دارى فريبم ميدى
_ به جان خودش دروغ نميگم باراد پسر من و توئه خيلى شبيهته نگاش كن ..من و امير به خاطر باراد هيچ وقت بچه دار نشديم همه اين سالها واسش پدرى رو تموم كرده پيمان بيا چشمها پسرتو خوب نگاه كن باراد از آغوشم جدا نميشد پيمان بهت زده نگاهم ميكرد
_بچه من چرا فلجه ؟ كى اين بلا رو سرش آورده؟
_ من و تو پيمان!! اين بچه رو من تو بدترين روزها باردار بودم جنايتى كه ما در حق اين بچه كرديم قابل بخشش نيست بى فكرى من
نميدونم شايد هم خواست خدا بوده !!!!
صداى آژير ماشين پليس و سپس حكمى كه با بلندگو فرياد ميزد پيمان در محاصره است و بايد خودش را تسليم كند.. ميدانستم كار امير است .اما پيمان اصلا نميشنيد اصلا برايش مهم نبود در مقابل ما زانو زد..باراد پدرش را حس كرده بود؟! دلش براى پريشانى اين مرد به درد آمده بود؟! به هم چشم دوخته بودند پيمان در سكوت اشك ميريخت !!باراد به سينه ام زد
_ ماما! آدم بدى نيست؟
پسرم در بد بودن پيمان مردد شده بود بغضم را فرو خوردم ..
_ نه بد نيست
فقط مريض شده
ديوونه است يعنى؟
اينبار به جاى من پيمان جواب داد
_ آره ديوونه ام پسرم من خيلى ديوونه ام
ديوونه مامانت ، ديوونه تو
حتى عماد هم براى اين حال پيمان منقلب شده بود و بى مهابا ميگريست ..قبل اينكه جسم ناتوانش را به پدرش ببخشد با همان لحن گنگ و خاص خودش كه به سختى كلمات را هجى ميكرد گفت:
_ خدا ديوونه ها رو ميبخشه !!
آب روى آتش هشت ساله قلب پدرش ريخت
باراد را در آغوش ميفشرد و نام خدا را پشت سر هم فرياد ميزد ...تنها محكوم اين پرونده حماقت و خودخواهى لذت طلبى من بود !!
نزديكش شدم دستم را روى شانه اش گذاشتم
_ پيمان هنوز دير نشده تو كسى رو نكشتى..
ادامه دارد ..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_288 عماد سمتش يورش آورد اما چاقو حال نزديك رگ كردن من بود _ بايد بميرى ژاله
#این_مرد_امشب_میمیرد_289
بزار حتى اگه تا ابد تو زندان موندى پسرت بهت افتخار كنه اصلا ميبرنت آسايشگاه قوانين اينجا با ايران خيلى فرق داره راحت تره خواهش ميكنم پيمان به خاطر من به خاطر باراد ..صدايش ميلرزيد
_ من قاتلم ژاله من معينو كشتم من باعث مرگش شدم !!
يلدا و عماد در آغوش هم عجيب ميگريستند
بايد براى نجات عزيزان زنده ام همه سعيم را ميكردم ..
_ هيچ وقت دير نيست ، به خاطر باراد
با يك نفس عميق عطر تن پسرش را وارد ريه هايش كرد ،باراد با دست هاى كوچكش دستمال جيبى اش را روى زخم صورت پيمان گذاشت
پيمان لبخند زد ،تصوير چهره مرد شكسته اى كه چشمانش بارانى است و لبخندش از سر شوق است ناياب بود ..
تند تند بوسه روى دستهاى پسرش ميگذاشت
موهايش را نوازش ميكرد
_ باراد قول بده به همه حرفها بابا امير گوش بدى قول بده مامانت هميشه بهت افتخار كنه
(تسليم شده بود ..خدايا قدرت عشق فرزند تا چه حد بود كه توانست به يكباره تمام وجود عصيانگر اين مرد را به زانو در آورد؟!)
چند قدم رفت و ايستاد و برگشت به چشمانم خيره شد.. !!باراد بايد خواهر برادر داشته باشه نزار تنها بمونه ،،جمله اش سوزاندم ...
يلدا از فرط گريه در آغوش عماد بى رمق افتاده بود ..پيمان ناتوان تر از قبل گفت:
_ منو ببخشيد
عماد در سكوت كامل ميگريست ..پیمان ميرفت كه خودش را به دست قانون بسپرد از ساختمان كه كامل خارج شد ،عماد كمك كرد يلدا از اتاق خارج شود من هم باراد را بغل كردم و همراهش راه افتادم هنوز از ساختمان خارج نشده بوديم كه صداى تير هوايى و فرياد مردى ما را ميخكوب كرد و به حياط دويدم
باور كردنى نبود ميشناختمش.. اردلان پرتو !!
بنيانگذار همه تجارت هاى كثيف خانواده اش
اسلحه به دست در مقابل پيمان ايستاده بود
و فرياد ميكشيد :
_ احمق مغزت رو شست و شو دادن با من بيا آدم هام ميتونن باز فراريت بدن
پيمان سرش را تكان داد
_ بهتره خودت فرار كنى پدر من از همه عمر فرارى بودن بيزارم از اينجا برو
_نميزارم، نميزارم تو هم مثل پژمان همه عمرت رو توى زندون بگذرونى
_ من و پژمان با هم خيلى فرق داريم اون خودش اين راهو انتخاب كرد ولى منو توى اين راه قرار دادن بهتره برى بى جهت اومدى ..
اردلان نزديكش شد اسلحه را دقيقا مقابلش گرفته بود :
_ ترجيح ميدم بميرى تا اينكه مثل یه بزدل تسليم شى
پيمان چند قدم به اردلان نزديك شد لوله تفنگ را گرفت و روى قلبش گذاشت ..
_ شليك كن از مردن هراسى ندارم چون هيچ وقت زندگى نكردم !!
من و يلدا و باراد محكم به عماد چسبيده بوديم
از صميم قلبم ناراحت بودم واقعا نميخواستم به پيمان آسيبى وارد شود..
_با من بيا اون بچه مردنى ارزش اينو نداره نقش پدر خوب رو واسش بازى كنى
_ ميدونستى ؟ همه اين سالها تو ميدونستى ؟
_ آره ولى دلم نميخواست تو بدونى بچه ات اسير صندلى چرخداره
پيمان ريشخندى زد
_ اسير صندلى چرخدار بودن اينقدر دردناك نيست كه اسير حرص و ولع اين دنيا بشى
اين بچه به كسى آسيب نميزنه اما اسارت تو همه خانوادمونو نابود كرد پدر
(حرفهاى پيمان اردلان را به جنون كشيده بود
حال مسير اسلحه اش را تغيير داد و پسرم را نشانه گرفت)
فرياد زد :_ اگه اون زنده نباشه ديگه لازم نيست اداى پدر خوب بودن رو در بياری..
نفهميدم در اين چند ثانيه خيلى كوتاه چه شد!!! باراد را در سينه فشردم ..صداى شليك !
عمادى كه به سمت اردلان يورش برده بود
بوى خون و دود !!مردى روى زمين در حال جان دادن بود ،پيمان در خون خودش غلت ميزد اسلحه چند متر آن طرف تر افتاده بود
اردلان و عماد هر دو دست از نبرد شسته بودند و به جان دادن پيمان چشم دوخته بودند
پدرش قلب فرزندش را دريده بود ،پدرى فرزندش را كشت و پدرى اجازه نداد فرزندش كشته شود ..پيمان خودش را جان نثار پسرش كرد..خودم را بالای سرش رساندمبريده بريده آخرين جملاتش را ادا كرد :
_ مرسى پسرم مرسى
مطمئنم پيمان پاك شد و دنيا را ترك كرد چشمانش را بستم و دفتر عمرش خونين بسته شد ..
يلدا بى جان روى زمين زانو زده بود و مبهوت تنها نگاه ميكرد...اردلان تازه به خودش آمده بود كه قاتل فرزندش شده است !!!
_ شماها كشتينش شما خاندان منفور نامدار!!
معين مرد شما ٣ تا نامدار هم بايد بميرين...
به سمت اسلحه دويد ولى برادرم زودتر خودش را رساند حال اسلحه در دست عماد بودبرو كنار اردلان از خواهرام فاصله بگير !!
بعد رو به من گفت :
_ يلدا رو كمك كن با باراد بيايد اينور
سريع اطاعت كردم زير بغل يلدا را گرفتم و جسم بى جانش را كمك كردم خودمان را پشت عماد رسانديم
اردلان بى حركت ايستاده بود بايد هرچه سريعتر آن جهنم را ترك ميكرديم سرعتمان را زياد كرده بوديم ..صداى غار غار شبيه ناله كلاغ هايى كه دست جمعى پر زدند با صداى گلوله در هم آميخت ..دنيا عجب ناجوانمردانه بى رحمه.. عماد هنوز به زمين نيوفتاده است
دستش را روى پهلوى خونينيش گذاشته است و با چشم هاى گشاد شده به ما خیره شده
ادامه دارد..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_289 بزار حتى اگه تا ابد تو زندان موندى پسرت بهت افتخار كنه اصلا ميبرنت آسايش
#این_مرد_امشب_میمیرد_290
خدايا بر ما چه گذشت؟!
بر ميگردم... اردلان اسلحه به دست در كنار يكى از آدم هايش، بعد عماد يلدا را نشانه گرفته است .برادرم هنوز ايستاده است
براى نجات جان خواهرش با همان تن زخمى خود را سپر جان خواهر ميكند ..گلوله دوم سينه اش را ميشكافد و هم زمان پيشانى اردلان با شليك گلوله عماد سوراخ ميشود
حال پليس ها داخل حياط هستند..اين پيكر تسليم مرگ ،بدن قوى تك برادر من است؟!
يلدا پشت سر هم جيغ ميكشد من نه توان گريه دارم و نه حتى فرياد ..يك دستش در دست من است و دست ديگرش روى شكم يلدا !!!
حرف دارد عزيز برادرم حرف دارد آه آه آه جگرم ميسوزد عمادم ،،،حرف نزن اين چنين مرا نسوزان به جاى نفس از سينه ات خون بالا مى آورى با تك تك كلماتت ...يلدا التماسش ميكند :
_ داداشى نه ، نه تو ديگه نرو پشتمو خالى نكن
_مواظب دخترم باشين به طناز بگو ببخشدم بهش بگو خيلى دوستش دارم !!!
جيغ ميكشم :
_ حرف نزن عماد حرف نزن تو زنده ميمونى..
يلدا سر عماد را روى پايش گذاشته است ميان هق هق آواز خواهرى سر ميدهد
_ تو كه بى وفا نبودى داداش حرف رفتن نزن
(صورت خواهرش را نوازش ميكند !!
_ به آقام قول داده بودم ازتون محافظت كنم اينبار پيشش رو سياه نشدم..
برادرم جانش را در طبق اخلاص براى نجات جان همسر و فرزند آقايش تقديم كرد..
من و يلدا هر دو سر بر سينه اش گذاشته بوديم و آواى عزا سر ميداديم بار ديگر يتيم شده بوديم....امير رسيده بود مرا از پشت بغل كرده بود و سعى ميكرد آرامم كند !!
جدا كردن من و يلدا از پيكر برادرم محال بود
خدايا خودت تنها وسعت اين درد را ميدانى
برادرم در مقابل چشمم پر پر شد ..مانايش يتيم شد ....خدايا خودت صبرى عطا كن
خدايا .....
🔹🔹🔹🔹
به نام او ، او كه اول و آخر تنها نام اوست
روز نخست نوشتم ..شايد زمانى،جايى، كسى بخواند خط خطى هاى دل دخترى كه هرگز خودش نبود... و امروز يقين دارم
كه بايد من اين ثبت بازى تقدير را به پايان برسانم ..امروز را كه به حرمت وجود او خودم شده ام... امروز روز ميلاد توست
به يقين پيش از هبوط آسمانى ات به زمين ، با بند بند انگشتانت ملائك ذكر عشق زمزمه كرده اند كه چنين در زمين خاكى من و در ضمير باقى من به اعجاز سمفونى دستانت روحم را كه در حصار نا اميدى پر پر ميشد عاشقانه به پرواز در آورده اى...
همسرم ميلادت را نه به خودت به خودم تبريك ميگويم ..بودنت بزرگترين هديه الهى است در زندگى كوچكمان...
صداى هيائوى بازى بچه ها با صداى نجواى قرآن خواندن پيرمرد و صداى سكوت ما
نواى آرام بخشى را بر وجودمان مستولى ميبخشد.! !!آبى بر سنگ مزارش ميريزم
و با عشق سنگ سپيد را نوازش ميكنم
و دوباره شعر كوتاه نوشته بر مزار را زير لب هجى ميكنم
" و نترسيم از مرگ ،مرگ پايان كبوتر نيست..."
اينجا كه مى آييم خاطره هايش گاه لبخند به لبم مى آورد و گاه هم اشك... طاقت ديدن اشك هايم را ندارد ..به محض اين كه متوجه اولين قطره اشك ميشود ،كنارم مى آيد !!
عماد دست هاى مهربانش را روى گونه ام ميكشد
_ قول دادى اومديم اينجا گريه نكنيا
دستش را ميگيرم و روى چشمانم ميگزارم و ميبوسم ..چه قدر عطر تن اين پاره تن را دوست دارم چه قدر مهربان است...
جان جانانم كه با دست پر وارد آرامگاه ميشود
عماد سمتش ميدود تا با دستان كوچكش پدرش را يارى دهد درست شبيه عماد...
ابرويش را بالا مى اندازد :
_ پسر من چند بار به شما بگم دست به دنده ماشين نزن ..
هول ميشود و به من چشم ميدوزد و من عاشق بحث هاى اين دو مردم !!
پسرم در ٦ سالگى تمام مردى و ابهت پدرش و
قلب مهربان و پر از عشق دايى اش را يكجا دارد ...
دقايق طولانى پسر و پدرانه با هم بحث ميكنند
و من فقط نگاهشان ميكنم و در دل از داشتنشان كلى لذت ميبرم...
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_290 خدايا بر ما چه گذشت؟! بر ميگردم... اردلان اسلحه به دست در كنار يكى از
#این_مرد_امشب_میمیرد_291
دوباره سنگ سپيد مزار برادرم را نوازش ميكنم
_ ميبينى ،،عماد من ،،مثل تو مطيع آقاش نيست زبونش ٦ متره نيم وجبى !!
لبخند به لب مينشانم طناز كه مدت طولانى است سرش در قرآن است دستم را محكم ميگيرد ..
_ يلدا جان الان كيك آب ميشه شمع ها رو ديگه خاموش كن ..معين را صدا ميزنم
_ جونم خانومم
_ كارت با اون شازده ات تموم شد بيا شمع ها رو فوت كن..
هيچ وقت نديده ام در حضور مانا ، عماد را بغل كند ماناى ساكت مو طلايى با آن لحن شيرينش وارد آرامگاه ميشود ..
_ عمو ببين باراد و مهرسام منو بازيشون راه نميدن ميگن بچه ام عمادم ميگه با دخترا بازى نميكنم ..
لبخند شيرينى زد و چشم هايش را به سبك خودش ريز كرد و گفت:
_ آخه تو فقط پرنسس منى عزيز دل منى
با ذوق دخترانه اى از تعريف عمويش خودش را را ملوسانه در آغوشش جاى ميدهد.. محكم ميفشردش موهايش را نوازش ميكند دستان كوچكش دور گردن معين حلقه شده است
از اين عشق مفرطى كه به معين دارد حتى طناز هم گاهى شاكى ميشود چه برسد به
پسرك من ! و من مطمئنم اين عشق به معين ميراث پدرش است !!
حال همه خانواده در كنار مزار عزيزانمان منتظريمشمع ها خاموش شوند و به سلامتى اش كف بزنيم ..ميدانم هميشه تنها اينجا مى آيد و هر وقت ما را مى آورد خودش را سرگرم ماشين و بچه ها ميكند ميدانم تكه اى از وجودش را به خاك بخشيده است ..صداى آقا گفتنش خنده هايش ..جان دلم هايش در گوشم ميپيچد !!
به عماد قول داده ام گريه نكنم طاقت ديدن اشك هايم را ندارد .مانا نقاشى اش را روى مزار پدرش ميگزارد و عاشقانه با سر انگشتان كوچكش سنگ سرد را نوازش ميكند !!
جان جانانم چشمانش را ميبندد و شمع را فوت ميكند با وجود همه سرسختى اش توان مقابله با اشك سمجش را ندارد كف ميزنيم
تك تك رويش را ميبوسيم ،مرا در حصار بازوى چپش محصور ميكند؛
همراه امير به ژاله كمك ميكنم سر مزار بنشيند
شكمش آن قدر بزرگ شده به سختى ميتواند حركت كند ..ژاله و امير و باراد و تو راهى شان
دست حلقه شده آوا دور بازوان همسرش ...
طنازى كه با ياد و خاطره برادرم ماناى به يادگار گذاشته اش راضى و خشنود است
شور و لبخند صورت شيرين جان ..معينى كه خدا بار ديگر معجزه كرد او را به من بخشيد
در كنار مزار عماد و خانم جان و عمه و ساير عزيزانمان ،سر مزار آذر هم با شاخه گلى مزين ميكنم ..روزى كه فهميدم تنها و غريب در خانه جان داده است وچند روزى پيكرش روى زمين مانده است او را بخشيدم و مطمئنم بخشش بزرگترين حس انسانى است... شايد ورق زندگى برگشته باشد! و روى خوشش را به ما هم نشان داده است...
در راه بازگشت عماد بعد از كلى شيطنت آرام خوابيد...به مرد زندگى ام خيره شدم ،خيلى از آن خرمن مشكى موهايش جايش را با تارهاى خاكسترى عوض كرده است ،بعد يادم مى افتد كه ديروز قبل از رنگ كردن موهايم متوجه شدم من نيز چند مهمان ناخوانده از اين تارهاى سپيد ميان موهايم دارم در آينه به تصوير خودم خيره شدم گذر عمر و مصيبت هايى كه بر سرم گذشت به خوبى در صورتم هويدا است
در حالى كه دستم را روى پوستم ميكشيدم گفتم
_ پير شدم
دستم را گرفت و نزديك لبش برد و بوسيد
_ مى چرخد و مى چرخد اين چرخ بلاگردان، اين عروس هزار داماد به صد نارو ،به صد ترفند در شكار لحظه ها كه نه آمدنت به خواست دل است و نه رفتنت!
در آخر ، در نهایت افول، آنجا كه تصاوير هر لحظه كمرنگ و كمرنگ تر مى شوند، تو را نميدانم ! ولى من اين تصوير شكسته ، اين صورت خط خطى ، اين گيسوان را در زيباترين طلوع دوست دارم!!! ، اين چشمان بى فروغ را در نهايت زیبایی...
معين هميشه در اوج نا اميدى من با هنر كلمات و جملاتش چنان شاهكارى ميسازد كه دلم ميخواهد ساعت هاى متوالى سرودنش ادامه پيدا كند...!!
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_291 دوباره سنگ سپيد مزار برادرم را نوازش ميكنم _ ميبينى ،،عماد من ،،مثل تو
#این_مرد_امشب_میمیرد_292
*(پارت آخر)*
سرم را روى شانه اش ميگذارم :
_ تولدت مبارك مرد پاييزى من
_ پاييز بهارى است كه عاشق شده است ...
با آخرين توان عطر تلخ و خاصش را ميبلعم و در ريه هايم جارى ميكنم ..مردى كه حال بزرگترين و تنها سرمايه زندگى ام بود را وقتى از خدا باز ستاندم كه ملحفه سفيدى مانع بوسيدن رويش ميشد ...گريه نكردم مرگش را باور نكردم !!كمرم شكسته بود از داغ يكدانه برادرم , داغ ديگر را محال بود بپذيرم ..
لازم است گاهى عيسى باشى زمانى كه خدا را از خودت به خودت نزديكتر باور كنى ،زمانى كه عشقش را وارد شريان خونت كنى عيسى بودن كارى ندارد انگشتانش كه تكان خورد ..
هرچه قدر قسم خوردم و جيغ كشيدم حرفم را باور نكردند مجنونم خواندند ...مجبورم كردند با آرام بخش بخوابم بيدار كه شدم !!ژاله با لباس سبز اتاق عمل بالای سرم بود ..
_ معجزه كردى قلب عشقت واسه زنده بودن خيلى جنگيد و مقاومت كرد ..
حالا جان معينم را به دستان ژاله مديون بودم
ناممكنى را با باورش و دستانش وقتى كه داغدار عزاى برادر بود ممكن كرده بود ..
آن شب خط باطل كشيديم بر( " اين مرد امشب ميميرد" )
....
روى گونه خيسم كه دست ميكشد ميگويد
_ الان شاهزاده ت بيدار ميشه زمين رو به زمان ميدوزه اگه اشك مامانشو ببينه ها ..
_ اينم از درس هاى باباشه كه تو مغز بچه كرده
_ يك درصد فكر كن من بتونم چيزى توى مغزش كنم دقيقا مثل مامانش !!
مشت آرامى به بازويش زدم
_ اتفاقا دقيقا مثل باباشه مستبد و زورگو
به سبك جذاب خودش خنده كوتاهى سر ميدهد :
_ آره والا،از قديم هم گفتن دو حاكم در يك مُلك نگنجند ..امروز فردا بايد استعفا بدم
_ آقاى خونه و خاندان بودن فقط برازنده خودته عشق من !!!
_ من فقط ميخوام آقاى قلب خانومم باشم !!
جوان ميشوم شور ميگيرم شيطنت هايم اوج ميگيرد ..گاهى قلبم با جمله اش چنان روزهاى اول كه دختر خطابم ميكرد مى تپد و اين قدرت عشق است ..!!
موهايش را به هم ميريزم ميخندد و لب هايش را به لبم پيوند ميزند ..
نگاهش به جاده است و لب هايش اسير من
بوسه آخرش به جانم مينشيند چشم هاى پف كرده و عصبانى اش دقيقا شبيه زمانى است معين از خواب ميپرد ..دست به سينه نشسته است
_ حالا هى يه ماچ از يلدات كن يه ماچ از مانا
(هر دو ميخنديم )معين دستش را عقب ميبرد و موهاى پسركش را به هم ميريزد
_ پدر سوخته صدبار نگفتم نگو يلدا بگو مامان
_ منم صدبار نگفتم مامان منو اين قدر ماچ نكن ..
سعى ميكند خنده اش را فرو ببرد
_ آخه پسرم از ماچ بدش مياد مجبورم سهم اونم از مامانش بگيرم
پسرك مو مشكى جذابم رو بر ميگرداند چند لحظه سكوت ميكند و بعد از جايش بلند ميشود و دستانش را از پشت دور گردن پدرش حلقه ميكند
تند تند همديگر را ميبوسند
_ من از ماچ بدم نمياد فقط جلوى ديگران زشته مرد رو ماچ كنى
_قربون تو مرد بشم من
_ آقا؟
پدرش را بدون اين كه كسى از او بخواهد و يا كسى به او آموزش داده باشد از وقتى زبان باز كرده است آقا صدا ميزند
(عماد نامدار است ديگر... )
_ جونم؟
_ ميشه فردا جاى كلاس زبان بيام شركت
_ اگه فقط يه فردا باشه آره ميتونى
ذوق ميكند كف ميزند به گردن من مى آويزد
خوشبختى چيزى جز خنده هاى فرزندت
و سايه پر عشق همسرت ميتواند باشد؟!
خوشبختی شاید همین باشد ،یک نفس در چشم های تو! وقتی که به من چشم دوخته ای و دیگر چه فرقی میکند قبل از ♥تو♥من چقدر زندگی نکرده ام...!؟ چقدر مرده ام...!؟
____
پایان __
با تشکر از زینب ایلخانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا !!❤️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_292 *(پارت آخر)* سرم را روى شانه اش ميگذارم : _ تولدت مبارك مرد پاييزى من _
❣️ *همراهان عزیز رمان این مرد امشب میمیرد...!*
*بلاخره بعد از چند وقت الحمدالله این رمان زیبا به پایان رسید 🌿 :))!*
*امیدواریم از رمان لذت کافی رو برده باشید ✨..!!*
*ان شاءالله از پس فردا با رمان زیبایی در خدمتتون هستیم 💓*
*باز هم منتظر حمایت های شما هستیم* 🙏🌱
*باتشکر*🌹
*خادم نوشت*
💬امام محمدباقر سلام الله علیه فرمودند:
هوَ وَ اللهِ المُضطَرُّ فیكتابِ اللهِ وَ هُوَ قَولُ اللهِ «أَمَّن یجیبُ المُضطَرَّ اذا دعاهُ وَ یكَشِفُ السُّوءَ وَ یحعَلُكُمْ خُلفاءَ الأَرض».
▫️به خدا سوگند که او مهدی علیهالسلام مضطر (حقیقی) است که در کتاب خدا آمده میفرماید: «اَمَّن یجیبالمضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ...»
📚 تفسير نور الثقلين جلد ۴، صفحه ۳۴۳
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
آیا زِ فراق بیقراری کردیم؟
در راه وصال، جانثاری کردیم؟
یک لحظه بپرسیم زِخود انصافاً ..
این هفته برای او چه کاری کردیم:)!
#اللهمعجللولیکالفرج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بخـوان دعـای فـرج را دعـا اثـر دارد...
🌷دعا کبوتر عشق است وبال وپر دارد...
🌷بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا...
🌷زپشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد...
به رسم هرشب ✨ ☂ ✨ ☂ ✨ ☂
🌟بسماللهالرحمنالرحیم🌟
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين ؛
🌻 برای_سلامتی محبوب😍
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ سَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ؛
🌟اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌟
🌷یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد
🌷جز برای فرج یار دعايی نکنیم..
🌾 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
فضیلت دعای فرج امام زمان "عج"
مایه ی دفع بلا
سبب وسعت روزی است
باعث آمرزش گناهان
رسیدن به نصرت و یاری خداوند و پیروزی بر دشمنان به کمک خداوند
سبب هدایت به نور قرآن مجید
از اهل بهشت خواهد شد
🌸
🍃🌸آمین یارب العالمين ✨ ☂ ✨ ☂ التماس دعا دارم 🙏🙏
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🦋اگر بدونیم خدا چقدر دوستمون داره
گدای محبت دیگران نمیشیم
واسه هر چیزی غصه نمیخوریم
حسود نمیشیم و کینه کسی رو به دل نمیگیریم
هیچ وقت تو زندگی ناامید نمیشیم
هیچ وقت احساس شکست و بدبختی نداریم.....
باور کنید
خدا خیلی دوستمون داره ❤️🌿 #گشایش_بخت_دختران
✨بـرای گشـایش بخـت دختران
*🍃سـوره مبارڪه مـریم🍃*
را بنویسـد و بشـوید و آب آن را
بر سر دختر بریزد ازدواج میکند.
📚خواص آیات ۱۰۴
#سلام_مولا_جان♥
ای کاش قلبهای همه ی ما
بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد،
ای کاش چشم های همه ما
به راه دوخته می شد،
ای کاش جانهای همه ما
ازبیقراری انتظار تو گُر میگرفت...
آن وقت حتما می آمدی...
🌺🌹🌺🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎬 #کلیپ «شکایت درماندگان»
👤 استاد #رائفی_پور
🤲 معصومین به ما یاد دادن که از این هجران و دوری امام زمان ندبه و شکایت کنیم تا خدا به فضلش باقیمانده غیبت رو ببخشه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨انصاف...!
آقا #امیرالمومنین علیهالسلام فرمودند:
بدانید که هر کس با مردم به انصاف
رفتار کند، خداوند جز بر عزت او نیفزاید.
📚کافی،ج۲،ص۱۴۴🌹
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #حدیث
🔅 امام علی علیه السلام:
🔹 همانا ياران قائم همگى جوانند و پير در ميانشان نيست مگر به اندازۀ سرمه در چشم يا به قدر نمک در توشه راه و كمترين چيز در توشۀ راه نمک است.
📚 الغيبة (للنعمانی) ج ۱، ص ۳۱۵
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#مولایمن
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...
آقا بیا تا با ظهور چشم هایت
این چشم های ما کمی تقوا بگیرد...🌹
#یامهـــــدے💚
چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم #بدهند
فیض هم صحبتے یار بہ ما هم #بدهند
آن قَدر بر در این خانہ گدا #مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم #بدهند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
صحبت بـــخـ🌹ـیـرآرزوے دیرین زمیــن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
محبوبم خدا🌹
سلام خدای خوب مهربانم 😭
خدايا با قدرتت بر من توبه ام را بپذير، و با بردبارى است نسبت به من از من درگذر،
و با آگاهى ات از حال من با من مدارا فرما،😭😭😭
خدايا تويى كه به روى بندگانت درى به سوى بخششت گشودى و آن را توبه ناميدى، و خود فرمودى:
«بازگرديد به جانب خدا، بازگشتى خالصانه»، پس عذر كسى كه از ورود به اين در پس از گشوده شدنش غفلت ورزد چه مى تواند باشد؟
خدايا اگر نافرمانى و گناه از بنده ات زشت بود، پس گذشت از جانب تو زيباست،
خدايا نخستين، كسى نيستم كه تو را نافرمانى كرده و حضرتت توبه پذيرش شدى،
و خود را در معرض احسانت قرار داده و تو مرا مورد احسانش قرار دادى،😭😭😭
اى پاسخگوى درماندگان، اى برطرف كننده زيان، اى بزرگ نيكى،
اى داناى نهان، اى زيبا پرده پوش
خدایا😭😭😭
اميدم را به خود نااميد مساز، و توبه ام را بپذير،
و با احسان و مهرت خطاهايم را ناديده گير، اى مهربانترين مهربانان.
خدایا بازهم توبه کنان پشت درت
آمده ام
نظری کن که پی یک نظزت آمده ام
نفس آلوده به سوی گذرت آمده ام
یاد دادی تو
که اگر عاصی هستم و سرگردان
نعمتم دادی
و من با آن بد کردم
مهلت داری ولی
من مجدد اشتباه
لطف کردی ولی در عوض غفلت کردم
چه کنم
عذر مرا گر ناپذیری امشب
کاش دستگیری کنی امشب
چشم ها خشک شده
حال گریه نیست
جرات معصیتم هست
حیا نیست که نیست
دست بی خیر مرا اذن دعا نیست
با رب آلبیت الحرام
باز بد جور مشتاق دیدار
یا رب علی بحق علی
ارحم ذنوبنا
و عجل فی فرج مولانا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ღ꧁ღ╭⊱
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۶ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 25 February 2022
قمری: الجمعة، 23 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹هجوم به امام حسن علیه السلام و زخمی کردن ایشان در مدائن
🔹خورانیدن سم به امام کاظم علیه السلام در زندان بغداد، 183ه-ق
🔹فرار عمر در جنگ خیبر، 7ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️3 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
▪️4 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️9 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
💚🙏🙏🌹🌹💚
📆 تقویم اسلامی نجومی جمعه
۶ اسفند ۱۴۰۰ هجری شمسی
۲۳ رجب ۱۴۴۳ هجری قمری
۲۵ فوریه ۲۰۲۲ میلادی
🗓 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️3 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
▪️4 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️9 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
🌸 اذکار روز جمعه:
- اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ( 100مرتبه )
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
🌸 امروز روز نیکی برای امور زیر است:
🔹رفتن به خانه نو
🔹جابجایی
🔹ازدواج
🔹شروع به کار و فعالیت
🔹مشارکت
🔹و امور بازرگانی نیک است.
👧 نوزاد خوشبخت و آسوده زندگی کند.
👩❤️👨 مباشرت
مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند حاصل از آن دانشمندی مشهور شود.
امشب: دستوری مبنی بر کراهت یا استحباب وارد نشده.
💇♀ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) باعث روبراه شدن امور است.
💉 #خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری باعث شادی دل است.
✂️ جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوب است، عمر و مالش افزون، از جذام، جنون، برص و کوری ایمن گردد.
👕 این جمعه بریدن و دوختن، عمر را طولانی می کند.
🚫 این جمعه برای #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره) خوب است. از فواید نوره: نوره کشیدن موجب درمان بیماریهای پوستی می شود.
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*فیلم هندی با عنوان* *"متاسفم"* فقط 1:58 ثانیه طول می کشد. برنده اسکار فیلم کوتاه شد. با این حال، پیام آن ماندگار است، زیرا ما باید نه تنها برای ایفای نقش یک انسان، بلکه در واقع *انسان باشیم * دوباره یاد بگیریم*. کلمه *"Overload"* که در فیلم آمده به معنای: *"بالاتر از ظرفیت"*، بالاتر از ظرفیت تحمل، نگرش، تعهد، وظیفه، مشارکت، یعنی آسانسور حرکت نمی کند، بالا نمی رود، به خاطر فردگرایی و حقوقی که هر کدام *فکر می کند دارند*. تماشا کنید و این به هر یک از ما به عنوان یک بازتاب بستگی دارد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d