eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن.دشتی
گز عیدروازبیرون نخرید خیلی راحت درست کنید فقط با سه قلم 😋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم کلفت ها پاهامو گرفتن منم شروع کردم به جیغ و داد که یهو صدای فریاد خان اومد پسرش رفت کنا
شب که میخاستم برم دست به آب،چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم فکر کردم تو خاب و بیداری هستم چند بارپلک زدم ولی نه درست میدیدم ،رفتم نزدیک چاه .زمزمه ای به گوشم خورد _منو آزاد کن ،منو آزاد کن جاخوردم نمیدونستم از ترس چکار کنم به لرز افتاده بودم ،شاید باورتون نشه ولی با چشمای خودم دیدم که پدرم تو اون چاه گیرافتاده و صدام میکنه سمت چاه رفتم ،صدای جیغ دختر بچه ای به گوشم خورد نمیدونستم چکار کنم دست انداختم که چرمو کنار بزنم ولی از پشت یکی منو کشید و انداخت کنار به خودم که اومدم دیدم همه جا تاریکه خبری از زمزمه و صدای پدرم نیست نفسام تنگ شده بود با ترس به کسی که منو پرت کرده بود کنار نگاه کردم خان داداشم بود _واسه چی اومدی نزدیک چاه؟؟؟ زبونم بند اومده بود دست انداخت و بلندم کرد _بیا بریم یه آبی چیزی بخور رنگت مثل گچ شده باهم رفتیم مطبخ و آب قند واسم درست کرد ،خیره به نقطه ی نامعلومی بودم _اونا چی بود من دیدم خان داداش برادرم آب قندو داد دستم و سکوت کرد و منو برد خونه با سختی رفتم زیر لحاف و خابیدم تا صبح فقط کابوس دختر بچه ای رو میدیدم که داخل چاه زندانی بود و پدرم که التماس میکرد ازادش کنم صبح که بیدار شدم دیدم آقام یه ساک بزرگی رو گذاشته گوشه ی اتاق و ننم هم مشغول جارو زدن خونه بود. سلامی دادم و رفتم دست و صورتمو آب زدم مثل اینکه حالم اومده بود سر جاش یاد حرف دیروز خان افتادم که گفت از امروز برم خونه ش، با ترس رفتم سمت رخت های تمیزم و خودمو مرتب کردم که اقام سر رسید _خیرباشه کجا شال و کلاه کردی دختر جان _خان گفته از امروز برم خونش _لازم نکرده برو ناشتایی بخور میریم شهر💍💜 خان هیچ غلطی نمیتونه بکنه همینی که گفتم _ چشم ترسیده رفتم یک لقمه نون خالی خوردم و با هم رفتیم سمت ورودی روستا که ماشین گیر بیاریم و بریم شهر. برام سخت بود از ننم دل بکنم. کلی تو آغوشش گریه کردم و راضی شدم برم شهر همین که رسیدیم سر روستا ماشین محمد پارچه فروش رسید. اون زمان زیاد ماشینی وجود نداشت ممکن بود تو هر ده تا ده یکی ماشین میداشت. شاید باورتون نشه هفت نفر تو یک ماشینی که نهایت واسه پنج نفر ظرفیت داشت نشسته بودیم. من با آقام جلو نشسته بودم به بیرون خیره شدم که وسط درخت ها یک زن با لباس های پاره دیدم موهای خیلی بلند و سیاه و چهره ی کریهی داشت. بند دلم پاره شد یهو جیغ زدم راننده هول شد و محکم زد رو ترمز و با عصبانیت نگاهم میکردن. آقام غرید_ چی شده دختر نمیدونستم چی بگم اون زن به کل محو شده بود_ هیچی آقاجان فکر کردم عقرب زیر پام داره راه میره چپ چپ نگاهم کرد_ تو این آب و هوا عقرب کجا بود چیزی نگفتم و چشمام رو بستم و ماشین راه افتاد. چند نفری تا شهر پیاده شدن و راه باز شد برای نشستن. رفتم عقب نشستم و دوباره به بیرون خیره شدم اما خبری از اون زن نبود. تا شهر صدام در نیومد با آقام رفتیم مدرسه و مدرسمون چون شبانه روزی بود قرار شد اونجا زندگی کنم و هر هفته جمعه برم پیش آقام. خیلی دلگیر بود! آقام کلی پول و لوازم بهم داد و رفت. کل اون روز رو گریه کردم. مگه خان چی گفته بود که آقام منو فرستاد اینجا؟ اون روز نتونستم به کلاسم برسم و تو خوابگاه موندم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجم شب که میخاستم برم دست به آب،چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم
همه رفته بودن و فقط من بودم با یک سالن خیلی بزرگ که پر از تخت های دو طبقه بود و یک کمد بزرگ که هرکس لوازمشو گذاشته بود داخلش. کنار سالن هم روشویی بود. حوصله ام سر رفته بود از طرفی هم دلم پیش ننم و آقام بود که خان قراره چه بلایی سرشون بیاره. تو همین فکرا بودم و قدم میزدم که رسیدم به سرویس و رفتم داخلش. کلا شش تا سرویس کنار هم بود با دیوارهای گچی و درهای چوبی. حس کردم کسی داخل سرویسه بی اهمیت بهش رفتم و کارمو انجام دادم که صدای قهقهه ای از سرویس آخری شنیدم. اولش ترسیدم و زود از سرویس دویدم بیرون روانی شده بودم با ترس در دستشویی ها رو باز میکردم ولی همه خالی بودن رسیدم به دستشویی آخری که سایه سیاهی مثل باد از دستشویی اومد بیرون. انقدر با سرعت اومد که موهام رو هوا موندن. از ترس خشکم زده بود. باز همونجور خیره به دیوار نگاه میکردم وقتی یه چیز عجیب و غریب میدیدم بعدش چشمام خیره میموند. با صدای بچه ها به خودم اومدم. خدا میدونست چند دقیقه اس دارم خیره نگاه میکنم در رو بستم و با ترس دویدم داخل سالن. زنگ آخر خورده بود و همه برگشته بودن. کلا بیست نفر بودیم 💍💜 فردای اون روز امتحان هندسه داشتم. سخت مشغول درس خوندن بودم که حس کردم کسی زیر گوشم چیزی رو نجوا میکنه فکر کردم از خستگیه. کتابو پرت کردم کنار و رفتم با دوستانم حرف بزنم اما مگه ول میکرد! صدا دائم توی ذهنم بود. اون شب رو با کابوس گذروندم . صبح که میخواستم برم مدرسه انگار بدنم فلج شده بود نمیتونستم از جا بلند شم صدامم در نمیومد. تختم طبقه دوم بود و کسی منو نمیدید. داشتم میمردم از خفگی چشمامو باز کردم که موجود سیاهی رو دیدم که روی بدنم نشسته بود و قصد بلند شدن نداشت. اشکم دراومده بود نزدیک بود سکته کنم شروع کردم به خوندن سوره حمد و صلوات فرستادن انقدر خدا رو تو دلم صدا زدم و ذکر فرستادم که نم نم بدنم آزاد شد. از جام پریدم نفس نفس میزدم بختک بود باید میرفتم پیش دعا نویس اینجوری نمیشد! امتحان اون روز رو گند زدم. دلم میخواست بنویسم اما نوشته نمیشد چیزایی که مینوشتم. برگه رو تحویل دادم و رفتم از بوفه چیزی بگیرم. نگاهم افتاد به دستم که پر از کبودی و زخم بود دیگه باورم شده بود که جنی شدم! تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتم همه رفته بودن و فقط من بودم با یک سالن خیلی بزرگ که پر از تخت های دو طبقه بود و یک کمد ب
تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم و همش سایه های ترسناک میدیدم. بارها توی حیاط حس کردم یه حیوون درنده دنبالم افتاده. بخاطر همین چیزها بارها به دفتر مدرسه کشیده شدم و جواب پس دادم. دیگه کم آورده بودم باید برمیگشتم روستا و به ننم میگفتم که چه بلایی سرم اومده! جمعه رسید و من ساک کوچیکی برای خودم بستم چون یکشنبه باید برمیگشتم. این چند روز پلک روی هم نگذاشته بودم. داشتم از خستگی میمردم ولی همین که میومدم بخوابم از خواب میپریدم. سر خیابون با دیدن ماشین حسن پارچه فروش بال درآوردم. سوار شدم بازم ماشینش شلوغ بود. تا روستا کلمه ای حرف نزدم. رسیدیم و سر روستا پیاده شدم. وقتی وارد روستا شدم حس نفس تنگی بهم دست داد. با سختی نفس میکشیدم ولی دووم آوردم و رسیدم دم در خونه آقام. دلم براشون تنگ شده بود. پیش نیومده بود که حتی یک روز دوریشونو تحمل کنم... 💍💜 بعد خوش آمدگویی هاشون رختامو عوض کردم چون رختایی که برای مدرسه میپوشیدم با رختای روستام زمین تا آسمون فرق داشت. اونجا دامن کوتاه تر و لباس های شیک تری میپوشیدم ولی داخل روستا فقط لباس سنتی. مشغول چایی دم کردن بودم که دوباره صدای دخترک اومد. من مجذوبش شده بودم و رفتم سمت چاه اما جلوی خودمو گرفتم و برگشتم به مطبخ. آقام سر زمین بود و آخر شب برمیگشت. از ننم پرسیدم خان چی گفته شروع کرد به گریه و زاری که آره خان عذرشونو خواسته و باید از ده برن. شوکه شدم یعنی تا این حد ناراحت شده؟ با ننم حرف زدم و گفتم که آقامو قانع میکنم اجازه بده برم خونه خان به بچه هاش درس یاد بدم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم و همش سایه های ترسناک میدیدم.
دلم نمیخواست آقام و ننم حیرون کوچه و خیابون بشن! تا اومدن آقام صبر کردم اما زن داداشام کل روز تیکه بارون کردن و به دعوا هم افتادیم. همه میدونستن تقصیر من نیست ولی از چشم من میدیدن شب شد و آقام اومد با هم چاق سلامتی کردیم. خسته بود و وقت چونه زدن نداشت منم لام تا کام چیزی نگفتم و سفره شام رو پهن کردم. از آخر شب میترسیدم خدا می دونست چه بلایی قراره سرم بیاد! با لرز زیر لحاف به اطرافم نگاه میکردم همه چی عادی بود چشمام سنگین شد و به خواب رفتم و خداروشکر تا صبح اتفاقی نیوفتاد. دم اذان بود که برای نماز بیدار شدم باید میرفتم حیاط برای وضو گرفتن. مشغول وضو گرفتن بودم که به آینه حیاط خیره شدم هرچقدر بیشتر نگاه میکردم یه چهره ی دیگه رو میدیدم که من بودم ولی خود الانم نبودم دستام سست شده بودن بیشتر نزدیک آینه شدم که کسی منو با ضربه کوبوند به دیوار و از درد جیغم در اومد. یکی از دندونام رو روی زبونم حس کردم. دماغم از درد داشت میترکید. آینه توی صورتم خورد شده بود. با جیغم همه اهالی خونه ریختن بیرون که افتادم زمین و هیچی نفهمیدم. با پچ پچ و ناله های یه دختر از خواب پریدم. 💍💜 آقام و ننم و طبیب روستا بالای سرم بودن. بدنم میلرزید. ننم دستی روی سرم کشید و طبیب بلند شد که بره. آقام رفت تا همراهیش کنه. نمیدونستم چی به چیه؟! با سختی بلند شدم دهنم رو نمیتونستم تکون بدم. دست زدم روی صورتم که ننم مانع شد _ نکن دختر صورتتو پارچه پیچ کردیم… سری تکون دادم. آقام اومد و کلافه نشست پیشمون _ دختر جان آخه تو چته چرا صورتتو کوبیدی به دیوار! تازه یادم اومد که چه بلایی سرم اومده… شروع کردم به گریه. صورتم از اشکام میسوخت. طبیب پارچه ای گذاشته بود داخل دهنم تا خون دندونم بند بیاد و نمیتونستم حرفی بزنم. بدنم از کوفتگی تکون نمیخورد. بلند شدم و رفتم جلوی آینه. به خودم خیره شدم و تصویر اون دختری که با صورت زخمی و موهای پریشونی اومده بود جلوی آینه به یادم اومد اون من بودم! واقعا زبونم بند اومده بود کپی همون دختر شده بودم سرم شکسته بود و صورتم پر از زخم های ریز و درشت بود!.. دست انداختم و دستمال داخل دهنمو درآوردم زبونم خشک شده بود. خودمو دید میزدم که آقام از شونم گرفت و منو کشید کنار _ با خودت ور نرو دختر بیا بگو چی شده _ نمیدونم آقا جان بخدا نمیدونم گریه ام در اومده بود از اینکه نمیتونستم چیزی بگم. آقاجانم منو مجبور کرد بشینم و استراحت کنم و به همه گفت که منو سوال پیچ نکنن. با حالی بد نشسته بودم و نمیدونستم چه بلایی سرم نازل شده از درس و کتابم عقب مونده بودم. نمیتونستم برسم دیگه نزدیکای دیپلم بودم نهایت چند ماهی فاصله داشتم. سر جام دراز کشیده بودم… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم دلم نمیخواست آقام و ننم حیرون کوچه و خیابون بشن! تا اومدن آقام صبر کردم اما زن داداشام
ننم مشغول بار گذاشتن غذا بود آقامم نمیدونم کجا رفت. حس کردم در خونه باز و بسته شد اهمیتی ندادم که سایه بزرگ و سیاهی بالا سرم قرار گرفت. از ترس میلرزیدم. زیر گوشم بلند میگفتن تو حق نداری به کسی بگی اگه بگی خانوادت میمیرن… و بعدش صدای قهقهه میومد انگار باورم شده بود که اینا واقعی هستن و زاییده ذهن من نیستن..! بعد رفتن سایه سیخ سر جام نشستم به حرفشون فکر کردم. من باید از این حال نجات پیدا میکردم ولی چطوریش رو نمیدونستم. آشفته رفتم داخل حیاط و برای خودم قدمی زدم که صدای گریه به گوشم خورد. بیشتر توجه کردم صدای آقا جانم بود… با قدم های بزرگ خودمو رسوندم پشت درخت… تو عمرم ندیده بودم آقاجان گریه کنه. آروم خودمو لیز دادمو پیشش نشستم. بنده خدا زود ترسید و خودش رو جمع و جور کرد بهش گفتم: چی شده آقاجان؟! باهام دعوا کرد که برم خونه ولی دید که نمیرم گفت: ارباب تا آخر هفته فرصت داده جمع کنیم بریم. تو ده های دیگه راهمون نمیدن پول هم ندارم تو شهر جایی رو جور کنم برای زندگی. بند دلم پاره شد… بخاطر من یه الف بچه داشتن از روستا بیرونشون میکردن. دست آقاجان رو بوسیدم. _ آقاجان تو رو بخدا بزار برم عمارتش راضی نیستم بخاطرم آواره بشیم پوزخندی زد_ فکر کردی قراره همینطوری بری خونه خان تعجب کردم که ادامه داد_ خان یه پسر فلج داره و حتی حرفم نمیزنه باید عقد اون بشی شرط خان اینه....... 💍💜 👇 سرم گیج رفت. باورم نمیشد خان که انقدر مرد خوبی بود داره اینجوری بدبختم میکنه! نمیتونستم دست رو دست بذارم و قبول کردم. آقاجان گریه اش شدت گرفت. طاقت اشکاشو نداشتم. محکم گفتم: زنش میشم! اخم کرد_ چی میگی دختر جان مگه من میذارم اشک از گوشه چشمم بارید_ مهم نیست آقاجان ناراحت نباشین به خان بگین قبوله.. سرشو پایین انداخت و شونه هاش لرزید_ ای خاک بر سر من بی غیرت که نمیتونم کاری کنم سعی کردم آرومش کنم. هزار بار ازم عذرخواهی کرد و من ازش تشکر کردم. کم کاری نکرده بود در حقم. هیچکس حاضر نبود دخترش رنگ شهرو ببینه ولی آقاجانم منو فرستاد شهر برام رخت گرفت کتاب گرفت… چرا من نباید یک کاری در عوض اینهمه لطف کنم! کل خونه ماتم گرفته بود از اینکه دارم اینجوری عروس خان میشم آقام رفت برای دست بوسی پیش خان و نظرش رو گفت همون روز دو تا کنیز و زن خان اومدن برای خاستگاری مثلا! یک حلقه و یک چادر شد نشون و نامزدی من.. خان دو روز بعد چند نفرو با یک گاری فرستاد دنبال من و رفتم به عمارتش.. اونجا بود که مرگ آرزوهام رو دیدم! دیگه خبری از درس خوندن و رفتن به شهر نبود من که حتی به شوهر فکر هم نمیکردم حالا عروس شده بودم آرزوی همه بود که عروس خان بشن ولی امان از خان که با حقه و کلک به همه گفته بود… . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺مواد غذایی مناسب برای کمردرد 🔸سوپ جو 🔸شیر و لبنیات کم چرب 🔸میوه های حاوی کلسیم مثل آلبالو 🔸پرهیز از مصرف مواد غذایی شیرین زیرا جذب کلسیم را مختل میکنند ◍⃟👩🏻‍⚕•●❥https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ●❥◍⃟🍎
💠مواد لازم: 🔸ماست کم چرب: دو قاشق غذا خوری 🔸حنا: یک قاشق چای خوری 🔸گلاب: یک قاشق مرباخوری 🔸ژل آلوورا: یک قاشق چای خوری ✍🏻این مواد را با هم مخلوط کرده و قبل از حمام به مدت پانزده تا بیست دقیقه بر روی صورت یا بدن خود و جاهایی که لک و جوش می زند بمالید و صبر کنید تا خوب جذب شود. که بهتر است برای جذب بهتر اگر فرصت داشتید کمی هم در بخار حمام بمانید تا کاملا جذب پوست شود در غیر این صورت لزومی نیست و می توانید پس از این مدت زمان با آب سردبشویید. 💠 اگر نمی خواهید به پوست رنگ بدهد میتونید ، کمی روغن زیتون به ترکیب اضافه کنید. 💠توجه کنید برای درمان مشکلات پوستی چند کار پایه و اساس است : 🔹اصلاح مزاج 🔹درمان مشکلات کبدی 🔹رفع یبوست 🔹اصلاح خون 🔹تخلیه های پوستی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d