eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ عزیزم،چرا این همه ناامیدی؟وقتی خدا تمومِ امیدت هست وقتی که تمومِ تلاشِشُ میکنه تا بهت بگه خودم مواظبتم حواسم به دلت هست، حواسم به لحظه هایی که اذیت میشیُ تمومِ دردُدلهاتُ تو دلت میریزی هست. اگه به خدا اعتقاد داری پس مطمئن باش اگه باهاش حرف بزنیُ ازش کمک بخوای ‌ نمیذاره دست خالی بمونی هر چی اذیتت میکنه رو رهاکنُ بگو: خدایا خودت درستش کن چون تو قدرتش داری و من ضعیفترینم... شب بخیر🌠 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش هفتم آتا دعا خوند همه امین گفتن و بعدم بسم الله ..و وقتی
داستان ☺️🍁 - بخش دهم گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟ من دارم میرم اصطبل می خواین با من بیاین ؟ دیدنیه .. گفتم بله خیلی دوست دارم ...ولی فکر نکنم درست باشه ..اینجا بد نیست من سوار اسب بشم ؟ گفت : تو این کشور تنها جایی که بد نیست اینجاست .. برای همه عادیه ..نگران نباشین اگر دوست دارین من براتون اسب بیارم ..... گفتم : نمی دونم چی بگم ؟ آی گوزل گفت : سوار شو اگر می ترسی منم همراهت میام ترس نداره .... گفتم : توام بلدی ؟ گفت همه بلدن کاری نداره .... قلیچ خان گفت : ..دهنه رو محکم نگه دار ولش نکنین ؛ من الان بر می گردم ... با سرعت و قدم های بلند رفت پشت ساختمون ... من یکم باللی رو ناز کردم باهاش حرف زدم انگار داشت به حرفم گوش می داد .. گاهی یک شیهه می کشید و سرشو تکون می داد و منو می ترسوند ولی دهنه رو ول نکردم ... قلیچ خان از اون پشت با یک اسب زین کرده برگشت ... و گفت : یودوش ...اسمش اینه ..یعنی رفیق ... گفتم : آوردین من سوار بشم ؟ نه ...نه پشیمون شدم ؛ ممکنه آبرو ریزی راه بیفته ...اگر منو بزنه زمین چیکار کنم ؟ گفت : نترسین من هستم ..یودوش پیر شده و از اولم اسب خوبی بود آرومه محاله شما رو زمین بزنه ... گفتم : اگر شما مطمئنی باشه سوار میشم ... اول اجازه بدین به مامانم بگم نگران نشه ... بلند گفت :میشه خواهش کنم شالتون رو سرتون کنین؟ داستان ☺️🍁 - بخش اول ....همینطور که داشتم می رفتم به ذهنم رسید نکنه منظورش شالی بود که مادرش به من داده ؟ ... خوب برای چی اینو ازم خواست ؟ ... مامان هنوز خواب بود بهش گفتم :مامان من دارم میرم سواری ... خواب آلود گفت : باشه برو ..چی گفتی ؟ سواری چیه ؟ تو تا حالا سوار اسب نشدی ... نه لازم نکرده میافتی و دست و پات می شکنه .. همینطور که شلوارمو پام می کردم گفتم : با قلیچ خان میرم نگران نباشین ...و با عجله شالم رو بر داشتم و از اتاق زدم بیرون .. قبل از اینکه بابا هم بیدار بشه ... اما داشتم فکر می کردم به حرف قلیچ خان گوش کنم و سرم کنم یا ,,نه .. شایدم برای اینکه شکل محلی های اینجا باشم ازم خواسته بود ... آره همینه؛؛؛ سرم می کنم ...و همون جا جلوی در ورودی انداختم رو سرم ..ولی هنوز تردید داشتم که ... تا وارد حیاط شدم قلیچ خان مبهوت به من نگاه می کرد ... همینطور بی ملاحظه چشم ازم بر نمی داشت .. خجالت کشیدم و رفتم به طرف اسب ... به اون مرد ترکمن ؛ با قامتی بلند و صورت آفتاب سوخته و خشن نمی اومد چنین کاری بکنه ... قلیچ خان حتی پلک هم نمی زد .... وقتی رسیدم بهش گفتم : قلیچ خان طوری شده ؟.. احساس کردم یک حال عجیبی داره ...سرشو تکون داد و گفت : آقچه گل؛ بیا به خانم کمک کن بشینه رو اسب ... آقچه گل خواهر ناتنی اونا بود از مادر دوم ...یک چهار پایه آورد و گذاشت جلوی اسب و دستم رو گرفت و من سوار شدم ... داستان ☺️🍁 - بخش دوم قلیچ خان یک تسمه ی چرمی بست پشت زین و به من گفت بگیرین دور تون .. من دو طرف تسمه رو گرفتم آوردم جلو ازم گرفت و بست به جلوی زین ...و با دو تا تسمه چرمی دیگه پا هامو بست به رکاب ... انگار یک طوری روی اسب بسته شده بودم ..بعد در حالیکه دهنه ی اسب من دستش بود سوار شد و راه افتاد..آقچه گل گفت : آغا (یعنی برادر ).. و یک چیزایی گفت که من نفهمیدم ... و قلیچ خان جواب داد تو باشگاه می خوریم ... تو فکر ناهار باش ..... و راه افتادیم به طرف در ... دهنه ی اسب من روگرفته بود و جلو می رفت ...... می ترسیدم ولی دلم می خواست جلوی اون شجاع به نظر برسم ... وقتی اسب می خواست از در بره بیرون ..بلند گفتم : وای وای ...برنگشت نگاه کنه و به راهش ادامه داد انگار می دونست که اتفاقی نمی افته .... من که زین رو محکم گرفته بودم .. گفتم : قلیچ خان چرا بندشو نمی دین دست خودم ... خندید و گفت : یکم عادت کنین بندشو میدم ... آغشام گلین اسمش تسمه ی دهنه است ... گفتم : واقعا ..پس بقیه اش رو هم یادم بدین .. می خوام همه چیز رو بدونم خیلی تجربه ی خوبیه .. نگاهی به من و اسب انداخت و گفت : برای بار اول خیلی خوب سواری می کنین .. گفتم : شما به این میگین سواری ؟ میشه تند تر بریم ؟... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
م: دعای امشبم: عزیزم،وقتی لبخند به دنبال جایی برای نشستن میگردد با تمام وجودم آرزو میکنم لب هایت در آن نزدیکی باشد :)🫂❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش دهم گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟ من دارم میرم اصطبل می خ
داستان ☺️🍁 - بخش سوم وای اینو گفتم برای اینکه اون خوشش بیاد ولی خودم داشتم از ترس میمیرم ... یکم تند تر رفت ولی احساس کردم دوست دارم ...یک حال خوبی داشتم که باور کردنی نبود .. خیلی از سواری خوشم اومده بود ..وارد یک دشت وسیع شدیم ..آسمون آبی و کوه های ابر گرفته در دور دست ...و یک دشت سر سبز و پر از گل جلوی رومون بود .... قلیچ خان ازم پرسید ..حالا می خواین تسمه دهنه رو بهتون بدم ؟ گفتم : بدین ولی مطمئن هستین منو زمین نمی زنه ؟ .... اسبشو به من نزدیک کرد و تسمه رو داد به من و گفت همینطور شل نگه دار نکش ...و سعی کن اسب نفهمه ترسیدین ..گاهی با دو پا آهسته بزنین به پهلو هاش تا بفهمه رئیس کیه .... با خنده گفتم : رئیس که مامان منه ...اون خودش پا پایی کرد و گفت : مادر شما رئیس خونه اس ؟ گفتم : نه شوخی کردم ما اینطوری بهش میگیم ....یو دوش ممکنه یک دفعه سرعتشو زیاد کنه ؟ .... گفت :نه اصلا نگران نباشین اون داره دنبال من میاد ...اگر چنین احتمال می دادم شما رو نمی بستم به اسب کار خطرناکیه ...یک وقت زین شل بشه و رو شکم اسب بچرخه جون سوار کار به خطر میفته چون دیگه نمی تونه خودشو نجات بده ..ولی این اسب پیره میشناسمش ..از همون وقتی که کره بود دلش نمی خواست تند بره برای همین هیچوقت کورس نرفت .. گذاشتیم تو خونه که بچه ها سوارش بشن .... داستان ☺️🍁 - بخش چهارم گفتم : آخیش موهای یالشم سفید شده .....خم شدم و دستی کشیدم به بغل گردنش و گفتم : یودوش ببخشید من سوارت شدم ....گفت : اگر می خوای سواری یاد بگیری .. خودتون رو سفت روی زین نگه ندارین ..راحت باش و با حرکت اسب بالا و پایین برین اینطوری سواری برات راحت تر میشه ...همین کارو کردم دیگه نمی ترسیدم احساس می کردم قلیچ خان مثل کوه پشتمه .... من و اون کنار هم داشتیم آهسته میرفتیم ...توی یک دشت زیبا و سر سبز پر از گل ِشقایق ..نفس آدم رو بند میاورد ..این همه گل اینجا بود و کسی نبود اونا رو تماشا کنه .....خدایا این دنیا چقدر عجیب و باور نکردنیه ..به خواب و رویا بیشتر شبیه بود ....داشتم کنار مردی توی یک دشت گل,, سواری می کردم که بهش بی جهت اعتماد داشتم ... قلیچ خان مغرور سینه جلو داده بود ومی تاخت ...و من احساس می کردم سالهاست اینجا رو می شناسم ..هیچ حس بیگانگی نداشتم ... قلیچ خان میرفت و آروم آروم سرعتشو بیشتر می کرد . یودوش به دنبال اون با همون سرعت می رفت ....گاهی تعادلم بهم می خورد ولی می دونستم که اون هست و نمی زاره چیزیم بشه ....یکبار که شونه به شونه شدیم ..پرسیدم : میشه بگین چرا منو اغشام گلین صدا می کنین ...همینطور که به جلو نگاه می کرد گفت : میگم ...به زودی ... داستان ☺️🍁 - بخش پنجم گفتم : پس یک جریانی داره ...حتما دلیلی هست همین طوری این اسم رو روی من نذاشتین ..شما می دونستین که مادرتون به من شال هدیه داده ؛؛ درسته ؟ گفت : این شال رو خودم خریده بودم..دوسال پیش برای شما ...صورتم داغ شد ..قلبم برای اولین بار یک طور خاصی به تپیدن افتاد و پرسیدم : برای من ؟ ...گفت: میگم به زودی ..و سرعتشو زیاد کرد ...و یودوش هم دنبالش رفت ولی این بار واقعا ترسیده بودم و محکم خودمو به زین فشار می دادم ....با دست اشاره کرد اغشام گلین رسیدیم اونجاست .. اصطبل اسب ها اونطوری که من فکر می کردم نبود ..محوطه ی وسیعی خیابون کشی شده بوده و اسب های زیادی از هر نژاد اونجا بودن ..قلیچ خان منو برد تا اسب های خودشو نشون بده ...وقتی نزدیک شدیم صدا شیهه ی اسب ها بلند شده بود انگار می دونستن که صاحبشون داره میاد ....اتاق های آجری با دری آهنی که قسمت بالاش یک دریچه داشت ..تا باز می کرد سر یک اسب میومد بیرون ...من تازه متوجه ی این حیوان زیبا شده بودم ..یکی از یکی قشنگ تر و زیبا تر ...و اون خیلی جدی منو به اون اسب ها معرفی می کرد و ..جالب اینجا بود که به همه می گفت : اغشام گلین اومد ....بایرام ...(جشن) ..بایات( سخت کوش ) آق منگلی ( دارای خال سفید )...وقتی به بولوت ( ابر ) رسیدیم که اسب سفید ی بود با لکه های خاکستری ..من عاشقش شدم ..اونقدر دلم براش رفته بود و به هیجان اومدم ..که مدام قربون صدقه اش می رفتم ...قلیچ خان خونسرد رفت به کاراش رسیدگی کنه ...هر کس بهش می رسید احترامش می کرد و به نظرم شایسته ی احترام هم بود ....و من همینطور کنار بولوت مونده بودم و سعی می کردم باهاش دوست بشم داستان ☺️🍁 - بخش ششم مثل اینکه اونم نسبت به من همین حس رو داشت ...وقتی برگشت ...گفت : اغشام گلین صاحب بولوت از این به بعد شمایید ...من می دونم که روزی سوار این میشین ....گفتم : نه بابا ؛ این چه کاریه من بولوت رو می خوام چیکار دو روز مهمون شما م صدسال دعا گو ..مبارک صاحبش باشه .....گفت : با من بیاین براتون سفره پهن کردن ...گفتم : مرسی اتفاقا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش دهم گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟ من دارم میرم اصطبل می خ
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول اصطبل رو پیاده رفتیم و پشت اون ساختمون اصطبل یک اتاق بود که جلوش دوتا تخت گذاشته شده بود ..یک کارگر ترکمن داشت خدمت می کرد ...روبروی هم نشستیم ...با دست اشاره کرد اون اتاق منه ..بیشتر وقتم اینجا میگذره ...زندگیم تو ی این اسب ها و این باشگاه خلاصه میشه ...آدم ساده ای هستم و از زندگی چیز زیادی نمی خوام ..گفتم : خوب برای اینکه همه چیز دارین ....از همه مهم تر خانواده ی پر جمعیت و مهربون ...که همه دوستتون دارن ...یک لبخند زد و پرسید : از کجا می دونین منو دوست دارن ؟ گفتم : وقتی دیشب وارد خونه شدین همه چشمشون از خوشحالی برق زد ...گوش به فرمان شما بودن ..اگر این دوست داشتن نیست پس چیه ؟ ..یک چایی برای من ریخت و با مهربونی خاص خودش گذاشت جلوم و گفت : بفرما ....شما چیکار می کنی منظورم اینه که ...کار و بار چطوره ؟ گفتم : این ترم دانشگاهم تموم میشه راستش کار نمی کنم ..چون باید تا قزوین برم و بر گردم فرصتی نیست که یکجا بمونم و کاری رو انجام بدم ندارم ....گفت : از اینجا خوشتون اومده ؟ گفتم : خیلی زیاد ....دلم می خواد حالا که این راه رو اومدم همه جا رو بگردم ...آرتا می گفت خیلی جا های دیدنی داره ....ساکت شد و یک لقمه درست کرد و گذاشت دهنش ...منم همین کارو کردم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول ا
داستان ☺️🍁 - بخش هفتم اون دوباره یک لقمه ی دیگه آماده کرد و گرفت طرف من ؛؛ بدون اینکه حرف بزنه ...نمی دونم احساس کردم درست نیست ..اون داشت زیاده روی می کردو من نمی دونستم چی تو سرش میگذره ....گفتم : شما بفرمایید خودم می خورم ..گفت : لطفا برای آشنایی بگیرین ...آروم در حالیکه قلبم بشدت می زد لقمه رو گرفتم چون طوری این حرف رو زد که انگار چاره ی دیگه ای نداشتم ...بعد در حالیکه به آسمون نگاه می کرد گفت : من سه سال پیش خواب عجیبی دیدم ....داشتم توی یک شب بارونی با اسب تو تاریکی میرفتم ...به انتهای یک جاده که رسیدم ..زنی رو دیدم که زیر بارون اصلا خیس نشده بود ..با چشمان درشتش به من نگاه می کرد ولی مضطرب بود به من گفت : منتظرت بودم ...از خواب پریدم ...خوب خوابی بودو گذشت ؛ اهمیتی نداشت ...ولی وقتی چند شب بعد دوباره اون زن رو دیدم ..مدتی فکر منو به خودش مشغول کرد ...وتا اومدم فراموش کنم ..باز خواب می دیدم ...بیشترتو تاریکی میومد و وقتی می رسید همه چیز روشن می شد ...دیگه می دونستم یک روز میاد ..من بی جهت خواب نمی ببینم ..از اونایی هستم که خواب هام تعبیر می شن ...سه سال و چهار ماه خواب اون زن رو دیدم ...و باهاش زندگی کردم ...گاهی که دلم می گرفت براش آواز می خوندم و گاهی درد دل می کردم ...شاید این یک قصه به نظر بیاد ولی واقعیت داره ...حتی براش اسم گذاشتم ...اغشام گلین ....زنی که در شب آمده ....و می دونستم یک شب از راه می رسه ؛؛ چطور ؟ و کی ؟ زمانش برام مهم نبود ..ولی می دونستم که میای . داستان ☺️🍁 - بخش هشتم من مات و متحیر بهش نگاه می کردم ..نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته ولی به صحت حرفش ایمان داشتم ...چون آنه هم می دونست و برای همین پیشونی منو بوسید ...قلیچ خان از همون بر خورد اول منو به این اسم صدا کرد ....با لرزشی که تو صدام افتاده بود گفتم : از کجا می دونین من همون زنم ؟ گفت : بار ها و بارها شما را دیدم شک ندارم ...گفتم : قلیچ خان می دونین چی دارین به من میگن ؟ من تازه دیشب رسیدم نمی تونم با این حرف شما کنار بیام ....گفت : با اینکه همه به من میگن صبرم زیاده ..صبورم ..ولی صبح که از اتاق اومدین بیرون فهمیدم همین امروز وقتشه ...راستش خودمم فکر نمی کردم به این زودی بهتون بگم ...ولی شاید دیگه تاب ندارم ..چون انتظاری طولانی کشیده بودم ...پرسیدم : شما گفتین چه مدت خواب منو می ببینین ؟ گفت : سه سال و چهار ماه ..گفتم : آهان ...و من فکر می کنم با خیلی چیزا ها توزندگی من تطبیق داره ..ولی فکر نکنم شدنی باشه حد اقل من آمادگی ندارم ...از جاش بلند شد و سینه شو داد جلو و گفت : ولی باید می گفتم ..اغشام گلین باید برم منتظرم هستن؛؛ اینجا میمونین یا میاین تماشا؟ ...در حالیکه تمام بدنم داغ شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم ..گفتم : تماشای چی ؟ گفت : رام کردن اسب باید سواریش کنم امروز دهنه می زنیم .....وقت زیادی برای رام کردنش ندارم ..گفتم میام ...ببخشید دستشویی کجاست ؟ گفت : تو اتاق هست بفرما ....خیلی جدی درو باز کرد و من رفتم تو ...یک تخت فلزی ساده ..یک رادیو ..و یک میز کوچیک و دوتا صندلی و یک ساز که فکر می کنم کمونچه بود کنار تختش ...همون طور که گفته بودخیلی ساده و پاک ... داستان ☺️🍁 - بخش نهم رفتم بیرون که منتظرم بود ..حالا طوری رفتار می کرد که انگار واقعا من زنشم ...جلو تر با قدم های محکم میرفت و من دنبالش می دیدم ...کنار زمینی حصار کشیده ایستادم ..قلیچ خان یک شلاق دستش بود و اسب رو دور زمین می دواند ..خوب که خسته شد دهنه رو بر داشت دنبال اسب کرد و با قدرتی باور نکردنی سر شو گرفت و دهنه رو به زورکرد تو دهن اسب و اونو بست...اون اسب تقلا می کرد تا خودشو رها کنه .. حتی چند بار به کسی که به قلیچ خان کمک می کرد لگد زد ولی نتونست به قلیچ خان صدمه ای بزنه ...این کار نزدیک سه ساعت طول کشید و اون بدون توجه به من و یا اطرافش اسب رو وادار کرد دهنه رو قبول کنه ...و در حالیکه اسب بالا و پایین می پرید ...از زمین اومد بیرون ...و گفت : معذرت می خوام معمولا اینقدر طول نمی کشید ..مثل اینکه حواسم درست جمع کارم نبود ...بریم ؟ داستان ☺️🍁 - بخش دهم در تمام مدتی که اونو نگاه می کردم تو این فکر بودم آیا می تونم دوستش داشته باشم اونم به این شکل عجیب و باور نکردنی ؟ احساسم کاملا مثبت بود بله از همون لحظه که دیدمش توجه منو جلب کرد ....ولی نمی تونستم زندگی خودمو خانواده ام رو به امید واهی رها کنم و بیام اینجا ...خدایا تو برای من چی می خواستی .. قلیچ خان متوجه ی تغییر حال من شده بود ...اسب ها رو آورد و کمک کرد سوار بشم دوباره منو روی اسب محکم بست ...و گفت : با بولوت خدا حافظی کردین ؟ اون شما رو میشناسه ..چون من همیشه با اون در مورد شما حرف می زدم ....من بازم حرفی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول ا
نزدم ....تو راه برگشت دیگه نه دشت شقایق رو می دیدم ..نه از آب و هوا لذتی می بردم ...انگار بین زمین و آسمون رها شده بودم ..حتی از سواری هم ترسی نداشتم ..که وقتی قلیچ خان سرعت گرفت و یودوش هم دنبالش ..فقط سعی کردم خودمو نگه دارم .... وقتی رسیدیم ..همه صدا می کردن ..اومدن ...اومدن ....و من متوجه شدم همه منتظر قلیچ خان بودن که سفره رو پهن کنن ...مامان با یک لبخند پر از حرص اومد جلو و بازوی منو گرفت و محکم فشار دادو گفت : تو داری چیکار می کنی ..چشمم روشن آبروی ما رو بردی از صبح همه میگن با قلیچ خان رفتی ..مگه تو صاحب نداری ؟ بابات کاردش بزنی خونش در نمیاد .... ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دعای امروز 🌷❤️🌷 خداوندا❤️🙏 امروز بهترین نعمت ها را نصیب همه بگردان نعمت داشتن زندگی خوب🌷 نعمت داشتن کار عالی نعمت داشتن دوست خوب نعمت داشتن سایه پدر و مادر💓 و هزار نعمت خوب دیگر🌷 آمین یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏 🌼🍃 ‍ 🌷دوشنبه آبان ماه تون 💕معطر به ذکر شریف 🌷صلوات بر حضرت محمد ( ص ) 💕و خاندان پاک و مطهرش 🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💕وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️‍ نیایش صبحگاهی 🌺 الهی! ای دورنظر و ای نیکو حضر و ای نیکوکار نیک منظر، ای دلیل هر برگشته، و ای راهنمای هر سرگشته، ای چاره ساز هر بیچاره و ای آرنده هر آواره، ای جامع هر پراکنده و ای رافع هر افتاده. دست ما گیر ای بخشندهٔ بخشاینده. "آمین"🙏 خدایا 🙏 صبحمان رابا یاد تو آغاز میڪنیم🌼🍃 به همه ما لذت بندگی خالصانہ عطاڪن و درڪسب روزی حلال یاری ڪن زندگیمان را لبریزازمهربانی ڪن به ما قدرت بخشش هدیہ ڪن پناہمان باش و قلبمان رامهمان آرامشت گردان🌼🍃 "آمیـــن "🙏 🌼🍃 💞بیدارشو صبح آمده بر روی لبت خنده بڪارد🥰 ☀️خورشید رسیده است ڪه با جوهر نورش نقشی ز خُــღــدا بر دل پاکت بنگارد💞 🌺 سلام 🌺 روزتون سرشار از لبخند خدا❤️ 🌼🍃 🌼🍃دوشنبه تون پراز موفقیت 🍃🌼لحظاتتون سرشاراز آرامش 🌼🍃دلتون از محبت لبریز 🍃🌷تنتون از سلامتی سرشار 🌼🍃زندگیتون از برکت جاری 🍃🌼و نگاه مهربان خدا 🌼🍃بدرقه راهتون 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☀️صبـــــح آغاز 🍁شکفتـــــن است ☀️شکفتــنی درسایه رحمت 🧡پــــروردگار... 🍁سلام صبحتـــــون سرشار ☀️ازالطـــــاف الهی 🍁وبرکات خداوندی 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️"از هر لحظه لذت ببرید" اگر پیوسته دچار حواس پرتی شوید، نمی توانید بابت آنچه دارید، سپاسگزار باشید. بنابراین، در هر زمان، یک کار انجام دهید. اگر امروز مشغول آشپزی هستید، تلویزیون را خاموش کنید و از بوی خوش پخت و پز مواد خوراکی و یا رنگ موادی که می پزید، لذت ببرید. وقتی برای پیاده روی بیرون می روید، به جای آنکه در گوشتان هدفون بگذارید و موسیقی گوش کنید، بابت آنچه بدنتان حس می کند و توان و نیرویی که در پاهایتان هست، سپاسگزار باشید. هر لحظه خاص، می تواند عاملی برای شکرگزاری و سپاس باشد. برگرفته از کتاب سپاسگزاری، 🔆جنیس_کاپلان 🌼🍃 🦋امروزتـون 🌼🌷چون خورشید، مهرآفرین 🦋چون باران، با طراوت 🌼🌷مثل رویا شیرین 🦋و چون پروانه زیبـا و سبکبال 🦋دوشنبه تون به زیبایی💚رقص پروانه ها🌼🍃 🌼🍃 🏕در كلبه ما رونق اگر نيست صفا هست آنجا كه صفا هست در در آن نـور خـدا هست در چَنته درويش وفا هست كشكول يه رنگی و صفا هست يك لقمه نان محبت در سفره فقرِ، فقرا هست🏕 🔆حافظ 🌼🍃 🌷دوشنبه تون عالی 💕امروزتون پر از عطر دعا 🌷خـدایا 💕امروز سبد زندگی 🌷دوستانم را پر کن 💕از سلامتی، جاودانگی 🌷موفقیت و خوشبختی 💕روزتون پر از انرژی های مثبت 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صبح قشنگتون بخیر 🌷❤️🌷 🌼🍃 دراین صبح زیبا براتون🌷🍃 روزی سرشار از عـ❤️ـشق🌷🍃 آرامش و شادی🌷🍃 و سلامتی آرزو میکنم🌷🍃 امیدوارم درپناه خدای خوبیها🌷🍃 همیشه باغ دلتون سبز و پرگل🌷🍃 وپرازطراوت باشه🌷🍃 صبحتون_زیبا 🌷🍃 🍃🌼 🌷صبح یعنی طراوت ☀️یعنی شروع دوباره 💓صبح یعنی طلوع امید و لطف خدا 🌷سلام دوستان ☀️صبحتون بخیر 🌷امروز فرصتی است که هرگز تکرار نمیشود. 💓قدر لحظاتمان را بدانیم 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دیدی تو واتس‌اپ پیامتو حذف میکنی بازم جاش میمونه، زندگی واقعی‌ام همینه یسری حرفا رو زدی شاید فراموش بشه یا زمان زیادی ازش بگذره ولی اثرش میمونه 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷دوستی های پاک 🎀مدیون صداقت اند 🌷صداقتی که 🎀هرگز به دروغ تبدیل 🌷نمی شوند. 🎀صداقت هایی که 🌷بوی وفاداری 🎀حقیقت،و اعتماد می دهند 🌷تقدیم به دوستانی که 🎀رسمشون وفاست 🌼🍃 🌷درود به صبح 🌿درود به عشق 🌷درود به مهربانی 🌿درود به دوستان گلم 🌷صبحتون پر از 🌿عطرخوش زندگی 🌷دلتون گرم از عشق و امید 🌿قلبتون سـرای مهربانی صبح دوشنبه تون به نور خدا روشن🌼🌷 🌼🍃 حسادت ۴ پايه دارد : پایه اول :مقایسه کردن (تو قابل مقایسه با من هستی.) پایه دوم :احساس محرومیت (تو چیزی داری که من ندارم.) پایه سوم:دوست داشتن آن نداشته (دوست دارم که آن را داشته باشم.) پایه چهارم :احساس بیچارگی (احساس بیچارگی می کنم که نمی توانم آن را داشته باشم.) پس زمانی که کسی به شما حسادت می ورزد در واقع از شما تمجید می کند، هر چند به صورت ناخوشایند ! 🌼🍃 🌹در اینروز خوشگل زیبا🌺 🌷یـک سلـام صمیـمی🌼 🌹يك دنـيـا ارادت🌸 🌷يك جام شفق🌺 🌹تقـدیم بــه 🌼 🌷دوستان و🌸 🌹عـزیـزانـے 🌺 🌷ڪه بـهانـه مـهر🌼 🌹و سرآمد ِعشقنـد🌸 🌷هر روزتـون بـخـیـــر 🌺 🌹وجودتان سبـز و سلامت🌼 🌷روزتـون پـر از خیر و بـرڪت 🌸 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مناظری جادویی و زیبا که با دیدنش شگفت زده خواهید شد همراه با آهنگ بسیار زیبا 👌 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این هندیا فیلماشون الکی نیس اصلا 🙄😐 ما هی مسخره میکنیم میگیم فیلم هندیه😄😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌹جان آقام (عج)🌹 بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد   🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى              ❤️برای سلامتی آقا❤️                   بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً               💖دعای فرج💖       بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک  فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌿🌺﷽🌿🌺 📌علّت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا‌‌«صلّ اللّه علیه و آله» 🀄️چرا صبح می خوانیم ؟ ✍صبح آغاز فعالیت شیطان است هر کس در آن ساعت نماز بخواند و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد، از شرّ شیطان در امان می ماند 🀄️‌چرا نماز می خوانیم ؟ ✍ظهر،همه عالم تسبیح خدا می گویند زشت است که امت من تسبیح خدا نگویند ظهر؛ وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه می شود «البته به شرطی که اعمال دیگرش موافق با دستور دین باشد» 🀄️چرا نماز می خوانیم ؟ ✍عصر؛ زمان خطای آدم و حوّاست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم 🀄️چرا نماز می خوانیم ؟ ✍مغرب؛ لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نماز می خوانیم 🀄️چرا نماز می خوانیم ؟ ✍خداوندمتعال؛ نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرار داد 📚علل الشرایع شیخ صدوق«رحمة اللّه علیه»ص ۳۳۷ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d