💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_شانزدهم با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام.
🌱 ❤️
#قسمت_هجدهم
وقتی از سر کار برگشتم
یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم می خوان برن کیش.
نظرت چیه با هم بریم؟...
با تعجب پرسیدم: کدوم داداشت؟ ولی من دوست داشتم دوتایی بریم!..
خودشو لوس کرد و گفت: فرزاد به نظرم با هم بریم بهتره بیشتر خوش میگذره. هم اینکه کدورت های بینمونم رفع میشه. تو نمیدونی چقدر خوبن یه سری باهاشون بگردی عاشقشون میشی.
باور کن اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیستن..
اصلا از این پیشنهاد یاسمن خوشم نیومد. چرا باید سفر دونفرمون رو تبدیل به یه سفر خانوادگی میکرد؟ اونم با کسایی که هیچ ازشون خاطره ی خوشی نداشتم؟
سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم که دوباره دعوامون بشه.
سرمو تکون دادم و گفتم: هرجور خودت مایلی اگه با اون بیشتر بهت خوش میگذره مشکلی نیست بگو بیان..
یاسمن با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:خیلی خوب میشه توی فرودگاه قرار میزاریم تا همدیگرو ببینیم تو نمیدونی چقدر خوش میگذره مطمئن باش بهترین سفر عمرت میشه..
سرمو تکون دادم و گفتم: امیدوارم...
خیلی ناراحت بودم اگه هم شکایت میکردم مطمئناً میگفت از خانواده من خوشت نمیاد و دوباره دعوا می شد.
با ناراحتی دیگه مایل نبودم برم مسافرت ولی خوب چه میشه کرد لوازممون رو جمع کردیم و رفتیم فرودگاه.
خانواده برادرش هم حاضر و آماده اومده بودن فرودگاه. از دور برادرش یوسف برامون دست بلند کرد.
یاسمن با ذوق گفت: اوناهاشن!..
#قسمت_نوزدهم
رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه.
طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه.
چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم.
من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن.
یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو.
انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم.
وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره...
خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره!
نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم..
یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟..
می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️
#قسمت_بیست
خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم..
پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن..
یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی...
با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟..
چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم..
سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم..
یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی میگم؟ اصلا منو دوست نداری..
دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟..
طاقت نیاوردم و داد زدم:
تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟..
یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه.
تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟..
#قسمت_بیستویک
بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کلاس. با همین شرطم اومدم جلو..
یاسمن نشست رو زمین با گریه گفت: آخرش با این کارات منو دق میدی. یه کلمه بگو هیچ ارزشی واسم قائل نیستی دیگه؟ اصلا برات مهم نیست من چی میگم؟..
گفتم: اینی که ارزش قائل نیست تویی. زدی زیر همه چی همه ی حرفات دروغ بود..
با حرص رفت تو اتاق لباساشو ریخت تو ساک و گفت: بهتره از این خونه برم وقتی همدیگه رو نمی فهمیم!..
چشمامو کوتاه بستم و گفتم: یاسمن نرو رو اعصاب من! بشین سر جات سر شبی آبروی منو نبر..
ساکشو از دستش کشیدم که جیغ زد: ولم کن لعنتی نمی خوام اینجا بمونم. دست از سرم بردار..
اعصابم به هم ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه کشیده گذاشتم در گوشش و داد زدم: بسه تمومش کن!
ناباور بهم زل زد و دستشو گذاشت روی صورتش. باورم نمی شد تونسته باشم یاسمن رو بزنم! بغضش ترکید و برگشت تو اتاق. در رو از پشت قفل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه. اعصابم روی هزار بود
انقد عصبانی بودم که نزدیک بود سکته کنم.
رفتم پشت در اتاق و با پشیمونی گفتم: یاسمن داری دستی دستی زندگیمونو خراب می کنی. داری خوشبختیمونو از بین می بری با این کارای بچگانه ات.
#قسمت_بیستودو
معذرت می خوام بابت سیلی ای که زدم ولی حرصمو درآوردی.
منم آدمم دل دارم زندگی می خوام مگه چیز زیادیه؟
چی می خوای از جون من؟!..
جیغ زد: ازت متنفرم فرزاد متنفرم!..
چشمامو با حرص روی هم فشردم و گفتم: یاسمن حرفی که می زنی رو مزه مزه کن. مراقب باش دلم بشکنه دیگه درست نمیشه.
من جز خوبی در حق تو کاری نکردم. اینه جواب من؟!..
با هق هق گفت: انقد تو چشمت بی ارزشم که اگه همین الان بمیرم برات مهم نیست. آخرش یه روز خودمو از شرت خلاص می کنم...
مشت محکمی رو در کوبیدم و داد زدم: به جهنم بکش!
خستم کردی دیگه!..
سوویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می شدم.
این طوری نمی شد تحمل کرد. باید تکلیفمون رو مشخص میکردم و می رفتم با پدر و مادرش صحبت می کردم.
دیگه کفرم بالا اومده بود صبرم سر اومده بود.
رفتم تو کانکس یکی از ساختمونا کنار کانکس نگهبانی استراحت کردم.
تمام شب بیدار بودم به این فکر می کردم که کاش دستم می شکست و اصلا همچین گردنبندی روز عروسی بهش نمی دادم.
از لحظه ای که اون گردنبند وارد زندگیم شد روز خوش ندیدم.
دلم لک زده بود برای روزای نامزدیمون که همه چی عالی بود و یک بار به روی هم درنیومده بودیم.
صبح رفتم به ساختمونا سر زدم و تا خود ظهر مشغول کار بودم. چند وقت می شد که یه گوشی ساده با خط ثابت خریده بودم و هر وقت کسی کارم داشت زنگ می زد.
کمتر پیش میومد تا گوشیم زنگ بخوره اون روز گوشیم تو جیبم داشت زنگ می خورد و من تو اوج کارام اصلا بهش توجهی نداشتم.
یکی از کارگرا گفت: اقا گوشیت داره خودشو می کشه جواب بده شاید یکی کار واجب داره..
نگاهی انداختم شماره ی ناشناس بود.
با تعجب جواب دادم .بله؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستوسه
صدای ناآشنایی از اون طرف خط نفس نفس زنان گفت: آقا فرزاد خونتون آتیش گرفته..
تو رو خدا زود خودتونو برسونید آتش نشانی خبر کردیم هر چی بهتون زنگ می زنم جواب نمی دادید
شماره تون رو از سوپری سر کوچه گرفتم.
نمی دونید چند دقیقه است اسیریم؟ تو رو خدا بیاید سریع تر...
گوشام کر شده بود هیچی نمی شنید.
یاسمن... یاسمن کجا بود؟
نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم.
نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه،
تمام ذهنم پر شده بود از اسم یاسمن.
بغض گلومو گرفته بود داشتم دیوونه می شدم.
از چند کوچه اون طرف تر می تونستم دود سیاه رنگی که بلند شده بود رو ببینم.
دو دستی کوبیدم رو سرم و داد زدم: یا حضرت عباس!..
اون دود سیاه از زندگی من بلند شده بود؟
اون خونه ی من بود که داشت می سوخت ولی همش قربونی این که یاسمن تو خونه نباشه..
از ماشین بیرون پریدم و از همون جلوی ماشین داد زدم: برید کنار زندگیم داره می سوزه…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️
#قسمت_بیستوچهار
جمعیت جمع شده دور خونه رو کنار زدم.
انگار هر کس با دیدنم مثل شمعی بود که آتیش می گرفت و آب می شد.
آتیش خاموش شده بود و دود سیاه از روی خونه بلند می شد.
رفتم جلو و از مامور آتش نشانی با عجز پرسیدم: زنم.. زنم تو خونه بود؟ تو رو خدا زنم کو؟..
مأمور سرش رو تکون داد و گفت: زنگ زدیم اورژانس الان می رسه. نیروی انتظامی هم میاد..
با التماس پرسیدم: آقا میگم زنم کو؟ تو رو خدا بگید زنم کجاست؟..
یکی از همسایه ها با گریه گفت: الهی بمیرم من تازه عروس بود!...
با بهت به زن نگاه کردم و گفتم: تو رو خدا چی شده زن من کجاست؟..
هیچ کس جواب درست بهم نمی داد.
مأمورا در حال تحقیق علت حادثه بودن. می دویدم از این مأمور به اون مأمور و التماس میکردم تا روشنم کنن.
با دیدن چیز جزغاله ای که میون پتو از خونه بیرون کشیدن حس کردم کمرم شکست.
ناباور خاستم برم جلو که مانعم شدن .
با تمام توان داد کشیدم:یاسمننننننننن....
#قسمت_بیستو_پنج
نمی تونستم باور کنم این مثل یه خواب بود.
بدترین صحنه ی جلوی روی یه آدم می تونه چی باشه؟ همه کسش همه ی زندگیش نابود بشه.
چرا خونم سوخته بود چرا یاسمن سوخته بود؟
با زانوهایی خم شده داد زدم: چه بلایی سر زنم اومده؟..
نعش کش یاسمنو برد پزشکی قانونی.
مأمورا اومدن باید تحقیق می کردن تا ببینن چه بلایی سر زندگیم اومده؟
حالم خراب بود خانوادمو خبر کرده بودن.
تو کسری از ثانیه همه رسیدن. خانواده ی یاسمن، گریه های مادرش جوری بود که دل سنگو آب می کرد.
من اما به طرز وحشتناکی شکسته بودم و مثل کسی بودم که هزار سال پیر شده.
انگار صورتم سیلی خورده بود شبیه همون سیلی ای که به یاسمن زدم و هنوز هم عذاب وجدانش تو دلم مثل کنه چسبیده بود.
چند روز رفتیم اومدیم بالاخره نتیجه گرفتن یاسمن خودش با دستای خودش داخل حموم اون کارو کرده بود.
بعد قسمتی از خونه از همون سمت اتاق خواب سوخته بود ولی آتش نشانی اجازه ی پیشرفت آتیش رو نداده بود و فقط نیمی از خونه سوخته بود.
چهره اش اصلا قابل تشخیص نبود واسه شناسایی ازش آزمایش گرفتن تا مطمئن بشن خود یاسمنه و هر احتمال دیگه ای رد بشه.
وقتی همه فهمیدن کار یاسمن بوده کمرم شکست.
مادرش تو همون پزشکی قانونی یقه ام رو گرفت و تو صورتم جیغ زد: مرتیکه بگو چیکار کردی که دخترم این کارو کرد؟
تو کدوم گوری بودی هان؟..
من فقط گریه میکردم.
ته دلم انقدر عذاب وجدان داشتم از اون سیلی ولی خب مگه با هر سیلی باید آدم به خودش ضربه بزنه؟
دادگاه ها پر از زنا و مرداییه که بدترین اختلافا رو با هم دارن و میان طلاق می گیرن نه اینکه هر کس به خودش آسیب بزنه و کارو تموم کنه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_بیستوچهار جمعیت جمع شده دور خونه رو کنار زدم. انگار هر کس با دیدنم مثل شمعی بود که آ
🌱 ❤️
#قسمت_بیستو_شش
تمام مدت می رفتم سر خاکش و فقط می پرسیدم چرا؟
رحمت به جوونیت نیومد؟
نمی خواستی منو ازم جدا می شدی می رفتی تمام حقوقت رو می دادم.
بچه نمی خواستی دو بار دیگه می گفتی قانعم می کردی بیخیال می شدم.
چرا این کارو کردی یاسمن؟ تو ذهنم همیشه علامت سوال بود. هرچی از مأمورا پرسیدم ممکنه کسی آتیش زده باشه زندگیم رو، می گفتن نه تمام شواهد و مدارک فقط نشون میده که کار همسرتونه و خودش این کارو کرده.
هر روز خانواده ی یاسمن سوال پیچم می کردن
ازم شکایت کرده بودن و می گفتن من باعث این اتفاقم و حتما کاری کردم.
همه چیز رو مفصل براشون توضیح دادم حتی گفتم که خیلی با نگین دمخور بود و مدام پرش می کرد.
نگین سر اون قضیه باز هم آبرو ریزی راه انداخت.
خوب یادمه جلوی همه برگشت با
بی حیایی جیغ زد: گردنبندت گم می شه یقه ی منو می گیری زنت می میره یقه ی منو می گیری این چه وضعشه واقعا؟
به جرم این تهمتا برم ازت شکایت کنم؟...
خسته تر از اون بودم که بیفتم دنبال این چیزا..
یاسمن رفته بود و من تو بهت خودم غرق بودم.
هر روز می رفتم سر خاکش که با زور بهمون تحویل دادن و چیزی جز یه مشت خاکستر نبود.
ساعت ها می نشستم روی خاک و انقد گریه می کردم تا خالی شم. کار و زندگیمو ول کرده بودم اصلا واسم مهم نبود اون خونه پر وسیله و مدارک و چیزای قیمتی بود که توی اتاق سوختن. با ناراحتی طبق عادت مشتی خاک سرد برداشتم و بغضم شکست.
#قسمت_بیستو_هفت
با گلایه مثل هرروز گفتم: یاسمن این چه کاری بود کردی؟ من مگه چه گناهی مرتکب شده بودم که لیاقتم این بود؟
چرا خودتو ازم گرفتی و منو تا ابد تو بهت گذاشتی؟...
حالم خراب شده بود افسردگی تو حرکاتم موج می زد.
یه مدت به خودم تلقین کرده بودم که من مقصر مرگ یاسمنم و هرروز که بیدار می شدم به خودم لعنت می فرستادم تا شب.
باقی جهاز یاسمنو بردن خونشون و من هم برگشتم خونه ی پدرم تا یه مدت مراقبم باشن.
خواهرم پیشنهاد داد برم پیش روانشناس چون واقعا اذیت می شدم.
برام از یه روانشناس نوبت گرفتن قرار بر این شده بود که هر من هفته برم پیش دکتر.
بعد از یه مدت رفتن حالم که بهتر شده بود و از اون حس عذاب وجدان قبلی دیگه خبری نبود،
اتفاقاً کمکم نسبت به یاسمن حس تنفر پیدا کرده بودم
وقتی از این حسم برای دکتر صحبت میکردم میگفت نباید اینطوری باشه ولی خب دست خودم نبود فکر می کردم یاسمن اونقدر آدم سست عنصری بود که به حرف نگین زندگیش رو دستی دستی خراب کرد.
من در حق اون هیچ بدی نکرده بودم
دعواهای ساده زن و شوهری تو زندگی همه به وجود میاد ولی یاسمن اگه جز دعوای اون شب بهانه ی دیگه ای نداشت واقعا پس کار بدی کرده بود...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_بیستو_شش تمام مدت می رفتم سر خاکش و فقط می پرسیدم چرا؟ رحمت به جوونیت نیومد؟ نمی خواستی
🌱 ❤️
#قسمت_بیستو_هشت
کم کم با این موضوع کنار اومدم
و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم.
از اینکه حالا خوب بودم حسابی خوشحال بودم.
خیلی جدی برگشتم سر کارم.
خرجی نداشتم هر چی پول در میاوردم پس انداز می شد واسه خودم بهترین ماشین رو خریده بودم.
دو سال بعد از مرگ یاسمن خانوادم مدام پیشنهاد می دادن با کسی ازدواج کنم و هر روز دخترای مختلف بهم پیشنهاد
می دادن
ولی من فعلا
نمی خواستم با هیچکس باشم.
یه ساختمون خیلی بزرگ برداشته بودم و تمام مدت وقتم صرف اون می شد.
با یکی از مهندسا رفیق شده بودم و بیشتر وقت با هم بودیم.
یه روز ظهر موقع خوردن ناهار چند تا بطری مشروب آورد و گفت: فرزاد بیا امروز می خوام بهت یه حال اساسی بدم!..
اهلش نبودم واسه همین گفتم: مرسی منصور جان ولی اهلش نیستم
خندید و گفت: عیب نداره راه میفتی..
شروع کرد به وراجی کردن.
وقتی سرم حسابی گرم شد دیگه نفهمیدم دورم چه خبره همیشه همینطور بودم زود وا می دادم بدبختانه
و اینبارم گول منصورو خوردم و خودمو باختم
شروع کردم به گفتن داستان زندگیم واسه منصور. از اینکه انقد یاسمنو دوست داشتم و سر یه حماقت خودشو نابود کرد و منو داغون.
منصور از جیبش یه پودر درآورد و با مهربونی گفت: داداش غمت نباشه یکم از این بزن ببین چطوری غماتو میشوره میبره؟..
با تعجب پرسیدم: این دیگه چیه؟..
منصور یکم خودش مصرف کرد و گفت: آ آ! نگا اینطوری مصرف میشه. یه فازی بهت میده که اصلا میگی غم یعنی چی؟..
#قسمت_بیستو_نه
می دونستم مواد مخدره ولی خب اسم و عوارضشو نمی دونستم.
منصور شروع کرد به تعریف از اون و اینکه همه ی عوارضش دروغه و خودش خیلی وقته میزنه و مشکلی نداشته.
انقد اصرار کرد که ناچار کمی زدم.
دفعه ی اول حالم خیلی بد شد هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم.
حس می کردم دارم می میرم می لرزیدم حالم وحشتناک بود.
منصور نذاشت برم دکتر و گفت: به مرور عادت میکنی اونوقته که میگی کاش زودتر با این آشنا می شدم.
چند بار بعد از اینکه منصور بهم مواد رو می داد حالم خراب شد ولی رفته رفته عادت کردم و خودم مشتاق که مصرف کنم و به قول منصور همه چی از یادم بره.
کم کم مصرفم زده بود بالا و بیشتر پولم صرف مواد می شد.
خانوادم بهم شک کرده بودن ولی هر چی می گفتن طفره می رفتم و بدتر داد و بیداد راه مینداختم طوری که بدبختا جرات نداشتن دیگه چیزی بگن. واسه خودم یه خونه ی جدا گرفتم و رفتم تا تنها زندگی کنم.
تنها همدمم همون مواد لعنتی بود که منصور آتیشش رو ریخت تو زندگیم.
بعد یه مدت ماشینم رو به قیمت خیلی پایین ازم خرید و نصف پولشم گفت مواد میاره برام تا چند وقت.
هر چی منتظر شدم تا پیداش بشه نشد که نشد و سرم کلاه گشادی گذاشت که تا ابد یادم نمیره.
#قسمت_سی
کاش همه ی زندگیم رو هم با خودش می برد و هرگز منو معتاد نمی کرد.
کاش هرگز بهم یاد نمی داد اون مواد لعنتی چیه.
مادر بیچاره ام آب می شد جلوی چشمام ولی من برام مهم نبود.
نمی فهمیدم سر شده بودم و فقط می گفتم باید انقد بکشم تا بمیرم.
کم کم افتادم به بدبختی
همه چیزم از دستم رفت حوصله و همچنین قدرتشو نداشتم برم سر کار.
چندین سال به اون شکل گذشت و من هرگز به خودم نیومدم.
سنم می رفت بالا دیگه مادرم اصرار به ازدواج نمی کرد و فقط تنها التماسش ترک اون آشغال بود که من عرضه اش رو نداشتم.
نمی خوام اون روزا رو یادم بیارم هنوزم برام مثل یه کابوسه مگه این مواد لعنتی چیه که تمام غرور و غیرت آدمو نشونه میره و هیچ انگیزه ای واسه آدم نمیذاره؟
هفده سال تمام درگیر اون عذاب بودم
موهای روی شقیقه ام همه سفید شده بود و خیلی بیشتر از سنم نشون می دادم.
هزار بار رفته بودم واسه ترک و هر بار بدتر از قبل برگشته بودم.
چهل سالو رد کرده بودم و دیگه خبری از اون شور و شوق قبل نبود.
دیگه چهره ام هم حتی قشنگ نبود که دلم خوش باشه و بخوام ازدواج کنم.
کم کم تصمیم گرفتم مصرفم رو کم کنم. هر روز مقداری کم کردم ولی همچنان مصرف داشتم.
برگشته بودم سرکار و به هرکس می گفتم من فرزادم هیچکس باورش نمی شد که به اون روز افتاده باشم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون حسینی🤲
بهترین راه برای آرامش شب
و ساختن فردایـی زیبا
این است که:
قبل از خواب تصمیم بگیریم
فردا قلبی را شاد کنیم
تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم
به امید فردایی بهتر شب بخیر 🌺
همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید حاجت روا بشین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🔹إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا
🔸مسلّماً کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادهاند، خداوند رحمان محبّتی برای آنان در دلها قرار میدهد!
📚؛ سوره مریم ، آیه 96
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸بنام الله
🍃مهرگستر مهربان
🌸صبـح،
🍃اشاره ی خورشید است؛
🌸برای آغـازی دوباره!
🍃و من آموخته ام؛
🌸هر آغازی،
🍃بانام زیبای تو کلید می خورد،
🌸و هر پایانی،
🍃به اسم اعظم تو ختم میگردد!
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🍃 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🍃🌸صبح دوشنبه تون
معطر به عطر خوش
صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص)
و خاندان مطهرش🌸🍃
🌺🍃🌸اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌺🍃🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌺🍃🌸وَعَجِّلفَرَجَهُــم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸بارالها 🤲
در این روز زیبای پاییزی🍁
زندگی را
را برای من و دوستانم
بابرکت و زیبـا قرار بده
🌸پروردگارا 🤲
عاقبت اعمال ما را ختم
به خیر بگردان که تو
راز نهفته در سینه هارا می دانی و
از نیت همه ی ما آگاهی
🌸آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🕊ســــلام
🍎صبح دوشنبه تون بخیر
🕊الهـی امـروزتـون رو
🍎با دنیا عشق و محبت
🕊با یک لبخـنـد قـشنگ
🍎با یک دل پاک و بی کینه
🕊با یک ذهـن آرام
🍎و انـرژی مثبت شـروع کنید
دوشنبه تون شاد و پراز موفقیت🌺
🍁سلام صبح زیبـاتون بخیر
☕️دوشنبه تون سرشاراز موفقیت
🍂امروز از خدا می خواهم
☕️هرآنچه بهترین
🍂هست برایتان رقم بزند
☕️روزی فراوان
🍂دلی خوش
☕️و شادیهای بی پایان
🍁صبحتون شاد و پراز طراوت
💗💫دوشنبه تون زیباتر از هر روز
🍁💫یک روز قشنــگ
💗💫یک دل خـــوش
🍁💫یک لـب خنـدان
💗💫یک تـن سالـــم
🍁💫و گشـوده شــدن
💗💫هزار در خوشبختی
🍁💫به روی تک تکتون
💗💫دعای امروز ماست
🍁💫برای تک تک شما
💗💫روزتون زیبـا و در پنـاه خدا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح است نشاط وشادمانی دم ڪن
پیوندِ لب وخنده به هم محڪم ڪن
میخانهےچشمهاے خود را بڪَشاے
بر زخمیِ شب ، پیالهای مرهم ڪن
#شهریار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d🌷صبح سرآغاز روشنای زندگی است
🕊صبح ها را نفس بکش
🌷و با هردم و باز دمش
🕊لذت دوست داشتن را در
🌷ریه هایت جان بده
🕊با مهربانی ،با دوست داشتن ،
🌷با عشق، زندگی زیبا می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
كارهاى خوب،
انسان را از "مرگهاى بد"🌸
نگه مى دارد...
"صـدقه" پنهانى
خشم خدا
را خاموش مى سازد...
"صله رحم"
"عمـر" را زياد مى كند
و هر كار "نيكى"صدقه است..🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زیباترین کافه دنیا بود😍
پاییز سرد و بارانی🍁
زمستانهای پر از برف❄️
با همان علاءالدین های دود زده
با همان قوریهای بند زده
لبخند مادر❣
چینهای گوشه چشمانش
مادر کافه چی نبود، عشق بود❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁اغلب مردم فکر میکنند
زندگی شبیه به میدان جنگ است
♥️در صورتی که زندگی
بازی داد و ستد است...
🍁هرچه بکاری...
همان را درو میکنی🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همیشه تو زندگیت جوری رفتار کن که خوشبین باشی
اما خوش باور نباشی...
اعتماد داشته باشی و دیدت مثبت باشه به قضایا اما خوش خیال نباشی...آدمی اگر تو زندگیش نیمه پر لیوان رو همیشه نگاه کنه هیچ وقت بازنده نیست و احساس شکست نمیکنه ، اما خوش باور بودن و خوش خیال بودن دنیایی از تفاوت هاست با خوشبین بودن .
آدمی که خوشبین باشه واقعیات رو میبینه اما منفی بافی نمیکنه وسعی میکنه با دونستن واقعیت ها بهترین پایان رو یا پیش بینی کنه یا برای خودش رقم بزنه ، اما آدمی که خوش خیال هست واقعیات رو انکار میکنه ، مسایل رو اونجوری که هست نمیبینه و این میشه که تهش هر اتفاق غیرقابل پیش بینی ممکن هست شیرازه ذهنش رو بهم بریزه... خوش خیال و خوش باور نباید بود اما خوشبین صددردصد ...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂هیچگاه ناامید نشو
اگر همـه درها هم به رویت
بسته شوند🍁🍂
سرانجام او🧡
کوره راهی مخفی را که
از چشم همه پنهان مانده،
به رویت باز میڪند...🍁
حتے اگر هماکنون
قادر به دیدنش نباشی🍂
بدان که در پس گذرگاههاے دشوار،
باغی پرنور و زیبا قرار دارد…🍁
شڪر ڪن...🍁
پس از رسیدن به خواسته ات
شڪر ڪردن آسان است!🍁
بنده آن است ڪه حتی
وقتی خواسته اش محقق نشده،
شکر گوید...🧡🍁🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رفیق اگر شرایط سخته
تو از آن سختتر باش...
شاید تنها خودت را داری
جای نگرانی نیست
خودت رو باور داشته باش
از خودت ناامید نشو
تفکر مثبت را رها نکن
هیچوقت به آنچه هستی شک نکن
کتاب زندگی پر از
قصههای مختلف است...
بخوان و بگذر...
مشکلات زندگی نمیان که نابودت کنن...
میان تا کمکت کنن
ساخته شی و بفهمی چقدر قوی هستی💪✌️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زمان برای هیچ ڪس نه متوقف می شود
نه بر می گردد ونه اضافه می شود.
زندگی را زندگی ڪن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تصمیم بگیر
با دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن
و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو
و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش
و دلپذیر....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
باران ڪہ میبارد ؛
زمین پر میشود از عطر حضور تو
و خیالت بار دیڪَر بہ سرم میزند
زیبا نیست؟
پاییز باشد
باران بیامان ببارد
و تو را ببینم ڪہ آنسوے خیابان در انتظارم ایستادهاے
همہجا میتوان بوے تو را احساس ڪرد
حتی خیابانی ڪہ هرڪَز قدم نزدهایم ..!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
می خواهم برگردم ؛
به روزهایِ خوبی ؛
که مادربزرگ زنده بود
که پدربزرگ ، نفس می کشید .
برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای ؛
که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد .
رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم ،
خیس شوم ،
آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود .
می خواهم به روزگاری برگردم ؛
که سفره ی ساده ی مادربزرگ ؛
انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت .
و هیچکس از سادگیِ غذا ،
یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد ،
آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود .
همه مان بی توقع ، خوش بودیم ،
بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم ،
و از تهِ دل می خندیدیم ...
دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم ،
برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده .
پدربزرگم رفت ... مادربزرگم رفت ...
و آن دورهمی هایِ جانانه ؛
به خاطرات پیوست .
روزهایِ خوب بر نمی گردند ،
افسوس ...
ما برایِ بزرگ شدنمان ؛
بهایِ سنگینی پرداختیم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگر بخواهید دائما در مورد انسانها قضاوت کنید،
هرگز فرصت دوستداشتن آنها را نخواهید داشت!
#مادر_ترزا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بهترین_درس_امروز
مردم موهاي صاف شان را فر ميزنند
و آنها كه موي فرفري دارند موي شان را صاف ميكنن
عده اي جلاي وطن كرده به خارج ميروند
وآنها كه خارج هستند و نميتوانند باز گردنند
براي وطن دلشان لك زده و ترانه ها مي سُرايند
مجردها میخواهند ازدواج کنند
متاهل ها میخواهند طلاق بگیرند
عده اي با قرص و دارو از بارداري جلوگيري ميكنن
و عده اي ديگربا دارو ودرمان بدنبال فرزند دار شــــدن هستند
لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ كمي چاق بشوند
وچاقها با مصرف قرص و دارو هر روز سعي در لاغر نموند خود دارند
و همواره حسرت لاغري را با خود يدك ميكشند
شاغلان از شغلشان مینالند
بیکارها دنبال شغلند
فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند
ثروتمندان از دغدغه ي نداشتن صفا و خون گرميِ فقرا مینالند
افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند
مردم عادی میخواهند مشهور شوند
سیاه پوستان دوست دارند سفید پوست شوند
سفید پوستان خود را برنزه میکنند
هیچ کس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است :
"قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببرتا به لذت برسی"
قانون های ذهنی میگن خوشبختی یعنی"رضایت"
مهم نیست چی داشته باشی یا چقدر،
مهم اینه که از همونی که داری
راضی باشى انوقت خوشبختى...
شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نمعت از کفت بیرون کند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه
🌴مرحوم علاّمه مجلسى ، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند:
يكى از شيعيان و دوستان امام رضا عليه السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد: در يك زمانى ، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم .
🌴با خود گفتم : بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام شرفياب شوم ، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم ؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم .
🌴پس به همين منظور، عازم منزل امام عليه السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم ، اجازه ورود گرفتم ؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم .
🌴امام عليه السلام فرمود: اى ابومحمّد! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم ، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى ، عجله نكن و ناراحت مباش ، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم .
🌴پس چون شب فرا رسيد، در منزل حضرت استراحت نمود، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم .
🌴سپس امام عليه السلام فرمود: آيا حاضر هستى نزد ما بمانى ، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى ؟
🌴عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه لطف نموده ، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى ، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم ؛ چون خانواده ام منتظر هستند.
🌴پس از آن ، امام رضا عليه السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود.
🌴وقتى آن پول ها را گرفتم ، ضمن تشكّر خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم ؛ چون آن ها را نگاه كردم ، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است :
🌴اى ابومحمّد! اين پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى .
📚عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 218، ح 29، بحارالا نوار: ج 49، ص 38، ح 22، الثّاقب فى المناقب : ص 475، ح 402.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹🙏
✨﷽✨
تاثیر عجیب دعا در حق دیگران
اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش
برای او دعا کند
از عرش ندا می شود
برای تو صد هزار برابر مثل او است
صد هزار برابرش رو روزی برای
خودت مستجاب میکنم
این در حالی است كه اگر برای خودش
دعا می كرد،
فقط به اندازه همان یك دعایش
به او داده می شد.
پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر
آن داده می شود، بهتر است
از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود)
که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود.
✍🏻 #امام_صادق (ع)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود...
به روایت مادر بزرگوار شهید؛
دم خداحافظی گفت که راهی سوریهام..
ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟
حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی!
جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم.. آقا دستور بدهد ،جانم را هم برایشان میدهم.
🔹وصیتی به بچه حزباللهیها میکنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشهای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.
🌷شهید مدافع حرم #حسین_دارابی🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d